6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 کشش و گرایش به رفتن 💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تفاوت زیبایی های دنیوی با زیبایی های عالم پس از مرگ💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 وضعیت جسمی💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دلیل تجربه های مشابه تجربه گران از دید کارشناس🔺
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رفتن روحم به شهرستان در یک لحظه💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
تصویر باز شود❕👆
دوباره نیمه شب بودو دوباره من بودم و کابوس ....
باترس که چشمهامو باز کردم....
عنوان: نیمه شب❕
ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (45) 🌺 . اسیر 1 (راوی : آقای محمد تهرانی) . آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا كرد و
🌸🍃
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (46) 🌺
اسیر 2
آدمخوارها!!
(راوی : آقای محمد تهرانی)
.
از فرماندهی اعلام شد: نيروهای دشمن از يکی از روستاها عقب نشينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برويم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح بر می گشت!!ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا نديديم. در حين شناسایی و در ميان خانه های مخروبه روستا يک دستشویی بود که نيروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. میرم دستشویی!! گفتم: اينجا خيلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يک ديوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آيد. از بی خيالی او فهميدم که متوجه ما نشده. او مستقيم به محل دستشویی نزديک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.كسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دويد. از صدای او من هم ترسيده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخرهشاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.