مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (46) 🌺 اسیر 2 آدمخوارها!! (راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد:
🌸🍃
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺
.
آدمخوارها 1
مشروب فروش
(راوی :جمعی از دوستان شهيد)
.
سيد مجتبی هاشمی فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد.
سيد با شناختی که از شاهرخ داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد.
٭٭٭
پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند.
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دیدن نذری دادن ها 💠
#قسمت_بیست_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اطلاع نداشتن از وضع خود💠
#قسمت_بیست_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رفتم به مدرسه دخترم💠
#قسمت_بیست_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعا کردن روح افرادی که فوت شدن و جایگاه آنها 💠
#قسمت_بیست_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 صحبت های تجربه گر و راستی آزمایی آن 💠
#قسمت_بیست_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
احمد یهو بلندشد .. خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم دا
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراهیشون کردم!
درو که بستم ..با عصبانیت دویدم خونه روکردم به بابام ..
_:چراحرف نزدید ؟اونا اومده بود خواستگاری یا شما ؟! مامانم گره روسریی یشمی رنگشو محکم تر کرد و گفت. .
_:مگه احمد و نمیخوای ؟!همه میدونن شما از بچگی همدیگرو میخواین ..!بابام بلندشد ..اومد سمتم ..
_:مگه نمیخوایش بابا ؟!
یه لحظه رفتم تو پستوهای خاک گرفته ذهنم ..خاطراتمو مرور کردم ..حق داشتن همچین فکری کنن ..من تمام کودکیم بیشتر با احمد بود...سکوت کردم. درجواب بابام کلافه سرمو تکون دادم و رفتم اتاقم ..تا خود صب بیداربودم ..بلاخره با قلبم کنار اومدم ..به هرحال احمد و میشناختم ..بهتر از یه پسر غریبه بود.هرچند از خانواده خالم زیاد خوشم نمی اومددولی همیشه حس خوبی به احمد داشتم ..دم دمای صب بلاخره دلم کلاه سر عقلم گذاشت یه لبخند عمیقی نشست رو لبهام و خوابیدم ..همه چیز خیلی زود انجام شد،مراسم عقد با بزرگای فامیل تو خونه خودمون بودمادرشوهرم بعد از عقد ساعت ۵ عصر رو به احمد گفت ..
_:پسرم دست زنتو بگیر برین یه دوری بزنین شب هم بیا بریم خونه !احمد ذوق زده مثل بچه ها چشم بلندی گفت ..از این چشم گفتن احمد چندشم شد ..حس بدی پیدا کردم . حس کردم هنوز بچس!انگار منتظر اجازه مامانش بود...
آماده شدم و رفتیم یه کافه از اونجا هم قدم زدیم رسیدیم به یه پارک شلوغ ..
تو کل راه از احمد درمورد آینده و هدفش میپرسیدم و اونم همه چیزو معطوف میکرد به اینکه مدرک مهندسیشو بگیره ببینه چی میشه !!دلم میخواست از اهداف بلندمون حرف بزنیم ..ولی میگفت بزار درسهامون تموم بشه ..یه جورایی میخورد تو ذوقم ..چشمم به یه نیمکت خالی قهوه ای رنگی افتاد..
_:بریم کمی بشینیم ..
رفتیم نشستیم ..روبه رومون یه نیمکت خالی بود که یه مرد میانسالی مجله به دست اومد نشست ..به غیر اون نیمکت هیچ نیمکت دیگه ای نبود اون محوطه ...سرمو چرخوندم سمت احمدو با خنده پرسیدم ..
_:حالا چی شد فکرکردی عاشق منی ..
درجواب سوال پر از احساسم باتلخی تندی گفت.
_:ببند نیشتو !ببین خوشم نمیاد بیرون یدونه مرد دیدی بزنی زیر خنده ها !
جا خورده از حرفش
_:احمد؟
احمد با صدای تقریبا بلندی گفت. .
_:دیگه حرفشو نزن .!
بعد یهو به مرده خیره شد و گفت .
_:چیه ؟چته ؟چی رو داری میبینی ؟!
مرده که شخصیت متشخصی داشت آروم گفت ..
_:چی میگین آقا؟
احمد یهو مثل دیوانه ها بلندشد و رفت سمتش
با ترس بلندشدم ..
احمد با یه دستش هولم داد..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh