فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس ناامیدی از برگشت از سمت دیگران 💠
#قسمت_بیست_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراه
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکردن ..احمد داشت به مرد که حالا اونم بلندشد نزدیک میشد که بلندشدم و بی هیچ حرفی فرارکردم ...چند قدم دویده بودم که احمد داد زد. .
:وایسا ...کجا؟وایسااا ..
همون طور که میدویدم برگشتم از سر شونم نگاهی بهش کرد...اونم داشت دنبالم میدوید!
رسیدم انتهای پارک ..خسته شدم از نفس افتادم ...گلوم میسوخت ..پهلوهام درد گرفت ..دستمو به پهلوم گرفتم ..دیگه وایسادم ..همین که وایسادم ..احمدنگران از پشت دستمو گرفت ومنو برگردوندسمت خودش .
_:این چه کاری بود کردی ؟
همون طور که نفس نفس میزدم گفتم
_:اینو من باید بپرسم. .به مرد بیچاره چی کارداشتی ؟چرا باید بیرون نخندم ..چرا هولم دادی ؟اصلا چرا اومدی دنبالم
با اخم رومو ازش گرفتم ..
منو محکمتربه سمت خودش برگردوند ..
_:چون زن منی !
از روی تمسخرخندیدم ..
_:دلیل همه این کارهات اینه که من زنتم !خب من از همه این کارهات بدم اومد..منزجر شدم ..میدونی الان باید چیکارکنیم
گیج نگاهم کرد
_:جوابش سادس!خوب باهم میریم خونمون ..میگم ما چند ساعت اشتباهی زن و شوهرشدیم ..ما باهم تفاهم نداریم ..درحالی که معلوم بود از حرفهام ترسیده ..از روی شونه هام گرفت وآروم گفت بشین...بااکراه اخمی کردم و نشستم. .
_:راست میگی الهه؟تو میتونی بری بگی من احمد رو نمیخوام ؟
جوابشو ندادم ..
_:من فکر میکردم عاشقمی ..از همون بچگی ها بهت علاقه داشتم ..چطور میتونی به همین سادگی بگی تورو نمیخوام ..
محکم وجدی برگشتم ..
_:چون کارهایی که کردی ناراحتم کرد ..کارهایی که منو آزار داد
دستهامو گرفت ..
_:همش از دوست داشتنه زیادیه ..چشم تکرار نمیشه ..!
یه تای ابرومو بالا دادم ..
_:مطمین !؟
دستمو اروم بلند کرد به سمت لبهاش برد ..بوسه داغی به روی دستهام زد و گفت ..
_:قول میدم !فقط تو دیگه حرف از نبودنت نزن ...من بدون تو میمیرم الهه ...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺 . آدمخوارها 1 مشروب فروش (راوی :جمعی از دوستان شهيد) . سيد مجتبی هاش
🌸🍃
شهید شاهرخ ضرغام (48)
آدمخوارها 2
مجید گاوی
(راوی جمعی از دوستان شهيد)
در آبادان شخصی بود که به مجيدگاوی مشهور بود.
می گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هيچکدام از واحدهای نظامی او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شاهرخ هم در مقابل اين افراد مثل خودشان رفتار میکرد. کمی به چهره مجيد نگاه کرد. با همان زبان عاميانه گفت: ببينم، میگن يه روزی گنده لات آبادان بودی. میگن خيلی هم جيگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم میشه، با هم میريم جلو ببينم چيکاره ای !شب از مواضع نيروهای خودی عبور كرديم. به سنگرهای عراقی ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، يه افسر عراقی رو میکشی و اسلحه اش رو مياری. اگه ديدم دل و جرات داری ميارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت گذشت و خبری از مجيد نشد.
به شاهرخ گفتم: اين پسر دفعه اولش بود.
جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاريکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل سنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدی!؟مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتی برد و چيزی شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکی شب سرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بريده يک عراقی در دستان مجيد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعا برای برگشت 💠
#قسمت_بیست_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از برگشت و وضعیت جسمی💠
#قسمت_سی
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکر
.
زل زدم بهش ..یهو غم نشست تو سیاهی چشمهاش ..تا حالا هیچ کس اینجوری نگاهم نکرده بود...عشق و میشد حس کرد ..غرق شد تو عمق نگاهش ..هیچ وقت احمدو از این فاصله کم ندیده بودم ..خوشگل بود!
چشم و ابروی پر و مشکی ..صورت گرد..کمی دماغش قوز داشت که همین قوزهم به چهرش می اومد...صورتش اصلاح شده بودو مثل آینه میدرخشید...احمد واقعا خواستنی بود اگه میتونست به قولی که بهم داد عمل کنه ...بعد چند ثانیه مکث طولانی رو صورتش بی اختیارلبخند نشست رو صورتم ..نمیتونم خودمو گول بزنم ...من از همون لحظه ..باهمون نگاهش ..دلباخته شدم ..!دستم هنوز تو دستش بود..محکم دستشو فشاردادم ..سرمو روی شونش گذاشتم و نفس عمیقی با خیال راحت کشیدم ..انگار دیگه تکلیفم با خودم مشخص شده بود ..من احمدو دوست داشتم ..روزها و ماه ها گذشت ..احمد از اون روز به بعد واقعا رو قولش بود...ولی برخلاف خودش مادرو خواهراش بیشترو بیشتر شروع به آزارو اذیتم میکردن ..تموم حرفهاشون نیش و کنایه بود..خواهراش همیشه از عروس این و اون جلوی من تعریف میکردن و میگفتن خوش به حالشون مردم چه شانسی از عروس دارن !!ومن میموندم و یک عالمه سوال !جوری برخورد میکردن که انگار من خواستگاری احمد رفته بودم ...بعد نزدیک یک سال حالا این بار به خاطر خانوادش تصمیم گرفتم این نامزدی رو تموم کنم ...من احمد و دوست داشتم ..ولی بیشتر از اینکه دختر بااحساسی باشم ..عاقل بودم ..عقلم میگفت زندگی با این خانواده پیرت میکنه ..احمد هیچ اراده ای از خودش پیش خانوادش نداشت. مامانش پیش من مثل یه پسر بچه کوچولو که مبادا خطایی کنه رفتارمیکرد ...یه شب که شام خونشون بودم ..طبق معمول دوتا خواهراشم اومده بودن ..شام و پختم ...میزو چیدم...برای احمد خواستم خورشت بکشم که یهو خواهرش گفت ..احمد وقتی تو قورمه سبزی لیمو عمانی باشه نمیخوره ..مگه نه احمد؟ملاقه تو دستم زل زدم به دهن احمد که چی میگه !احمدی که از گشنگی داشت تا چند دقیقه پیش تلف میشد .. نگاهی به من و نگاهی به خواهرش کرد وبریده بریده گفت .
_:آره !نمیخورم !
ملاقه رو گذاشتم داخل خورشت ..برای خودم غذا کشیدم ..و بسختی چند لقمه بلعیدم !
سریع بلندشدم و گفتم بریم..هنوز اون سالها احمد ماشین نداشت ..زنگ زد آژانس و رفتیم ..
از ماشین پیاده شدم. .تا خواست پیاده بشه
گفتم
_:شما کجا ؟
متعجب گفت
_:بیام یه سر به خاله اینا بزنم
_:ممنون ..شما برو شامتو بخور...فردا هم وقت کردی بیا بریم دنبال کارهامون ..
خیلی اروم و با بغض پرسید .
_:چه کاری ؟
_:کارهای طلاق ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام (48) آدمخوارها 2 مجید گاوی (راوی جمعی از دوستان شهيد) در آبادان شخصی بود که
🌸🍃
🌺 شهید شاهرخ ضرغام (49) 🌺
آدمخوارها 3
عاقبت بخیری
(راوی :جمعی از دوستان شهيد)
شاهرخ که خيلی عادی به مجيدنگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدی
مجيد که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد. شاهرخ سری به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروی ما هستی.
مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد.
.مصطفی ريش ، حسين کره ای، علی ترياکی و... هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه اين نيروها مديريت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند.
مثلاً علی ترياکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسی مسلط بود. با توافق سيد يکی از اتاقهای هتل را داروخانه کرديم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترك كرد و به يكی از رزمندگان خوب و شجاع تبديل شد. علی در عمليات كربلای پنج به شهادت رسيد.شخص ديگری بود كه برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سيد آشنا می شود و چون مكانی برای تامين غذا نداشت به سراغ سيد می آيد. رفاقت او با سيد به جایی رسيد كه همه كارهای گذشته را كنار گذاشت. او به يكی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد
26.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اطلاع تجربه گر از فوت عزیزان بعد از برگشت 💠
#قسمت_سی_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هدف از برگشت 💠
#قسمت_سی_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نتیجه ای از تجربه 💠
#قسمت_سی_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مقایسه دقیق دنیا و عالم پس از مرگ💠
#قسمت_سی_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قرار آخر 💠
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. زل زدم بهش ..یهو غم نشست تو سیاهی چشمهاش ..تا حالا هیچ کس اینجوری نگاهم نکرده بود...عشق و میشد حس
بسه این همه سرخودمو کلاه گذاشتن ..درسته همدیگرو دوس داریم ولی زندگی اگه بخشیش دوست داشتن ماست یه بخش بزرگیش هم خانوادمونه !نمیشه که خونواده هامون جدا شیم !پس بهتره بیشتر ازاین مزاحم زندگی همدیگه نباشیم ..احمدبریدم. .خسته شدم از اینکه مدام مواظب رفتارم باشم تا مادرت و خواهرات اخم به ابروشون نیاد ..یک بار ندیدم وقتی خارو ذلیلم میکنن دلمو میشکنن ..پشتم باشی .خسته نشدی از این همه معذرت هایی که از طرف خانوادت ازم کردی ؟!
تو فقط حرفی احمد .حرف! من مرد زندگی میخوام نه حرف ...
حرفم که تموم شد سریع و با دستهای لرزون از کیف مشکی مربعی شکلم کلیدمو برداشتمو و تو قفل درچرخوندم ..
وارد خونه شدم. تا احمددخواست دنبالم بیاد درو محکم بستم و با گریه دویدم سمت خونه ..پدرو مادرم داشتن چایی با شیرینی میخوردن و سریال میدیدن ..با صدای باز شدن در ورودی خونه برگشتن سمت من .بدون توجه به نگاهشون دویدم سمت اتاقم. .
سمیه با نامزدش مرتضی چند ماهی میشد که ازدواج کرده بودن و مشهد رفته بود ..دراتاق رو که بستم خودمو تنها ترراز همیشه حس کردم ..مامانم به در اتاقم میکوبید ..ولی من بی توجه بهش ..فقط پشت در نشسته بودم و گریه میکردم...مامانم از در زدن و سوال های تکراریش که چی شده ؟چرا گریه میکنی. .بلاخره خسته شد و رفت. حالا سکوت شد ..سکوتی که فقط با صدای گریه های من میشکست ..تو تاریکی مطلق نشسته بودم و غرق در گوشه و کنار خاطرات خوب و بدم با احمدبودم ..من داشتم به خاطر خانوادش پاروی دلم و احمد میذاشتم...سخت بود دوستش داشته باشی ولی پسش بزنی ...
کلافه از افکارو گریه هام بودم که یهو ضربه محکمی به در خورد...هنوز پشت در بودم ..
مامانم با نگرانی و ترس دادبعد یه ضربه محکم با مشتش به در گفت ...
_:الهه ..بیا بیرون ..احمد حالش بد شده ...بیا بیرون ..بدبخت شدیم ...
مضطرب دویدم بیرون ...
در ورودی نیمه باز بود...پاهام لرزید ..به سرعت خودمو رسوندم به حیاط تقریبا کوچکمون ..احمد روی دستهای بابام بود...نشستم بالا سر احمد...
درحالی که چشمهام به صورت رنگ پریده و چشمهای بسته احمدبود ..با گریه پرسیدم ..
_:بابا چی شده ؟
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (49) 🌺 آدمخوارها 3 عاقبت بخیری (راوی :جمعی از دوستان شهيد) شاهرخ که خيلی عا
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (50) 🌺
آدمخوارها 4
بچه لاتها
(راوی :جمعی از دوستان شهيد)
در گروه پنجاه نفره ما همه تيپ آدمی حضور داشتند، از بچه های لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيل کرده ای مثلاصغرشعل هور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بی نمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهایی هم که جذب گروه فدائيان اسلام می شدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند
وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کميل را از حفظ برای ما می خواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرايطی که کسی به معنويت نيروها اهميت نمیداد، سيد به دنبال اين فعاليت ها بود و خوب نتيجه می گرفت.
💠 رفیق اولِ بچههایتان باشید
🔻مرحوم آیتالله حائریشیرازی در یکی از سخنان خود، اینگونه به موضوع تربیت فرزند اشاره کرده است:
◻️اینکه بچه برای پدرش ابهتی قائل باشد که به خاطر حرف او بیاید بنشیند، هیچ فایدهای ندارد.
پدر باید با بچهاش رفیق بشود، با بچهاش همبازی بشود.
رو داشته باشد با او حرف بزند.
در دلش نگه ندارد. پدر باید رفیق اول فرزندش باشد.
وای به حال پدری که رفیق دوم فرزندش است.
میدانی چکار میکند این بچه؟
هر چه از بابایش بشنود میرود با رفیق اولش مطرح میکند.
اگر او تایید کرد، قبول میکند؛ وگرنه قبول نمی کند.
شما یک میز پینگپنگ در خانهتان داشته باشید.
با خانمتان و بچه هایتان پینگپنگ بازی کنید.
جای زیادی هم نمیگیرد.
با همین پینگپنگ بازی کردن بچه ات را تربیتش میکنی.
از راه پینگپنگ نمازخوانش کن.
از راه انس با خودت، عاشق تو بشود، بگوید بابا من میخواهم همراهت بیایم.
میگویی میخواهم بروم نماز، میگوید من هم میآیم.
بچه اگر عاشق پدر نباشد، عاشق دین پدر نمیشود.
#تربیت_اسلامی
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
بسه این همه سرخودمو کلاه گذاشتن ..درسته همدیگرو دوس داریم ولی زندگی اگه بخشیش دوست داشتن ماست یه بخش
.
بابام نگران گفت. .نمیدونم ..یهوزنگ زد گفت پشت درم ..گفت حالم خوب نیست ..تا درو باز کردم یهو از حال رفت ..محکم کوبیدم رو صورتم ..
_:باید ببریمش بیمارستان ؟!
_:مامانت زنگ زده اورژانس ..
مامانم یه گوشه اشک میریخت و با ناراحتی نگاهم میکرد و اروم میگفت ..
_:یه چیزی بینتون شده ..اگه بلایی سر این پسر بیاد تو خونه من تا اخر عمر بدبخت میشم ..حالا لالمونی بگیر...
با گریه نگاهمو از مامانم گرفتم و با خواهش احمدوتن تن صدا کردم. خیلی زود آمبولانس اومد ..بااولین معاینه گفتن که چندتا قرص رو باهم خورده و سریع معدشو شستشو دادن ..کارش برام عجیب بود ..ناراحت کننده بود .ولی ثابت کرد که چقدر براش مهمم !تو سالن بیمارستان همه چیزو به مادرم گفتم ..مامانم فقط نصیحتم میکرد و میگفت اصلا صبوررنیستم ..تحمل ندارم !زن باید تو زندگی محکم باشه ..خیلی زود خالم و دخترخالم هم اومدن ..از همون فاصله دور انگشت اشاره خالم رومیدیدم که برام تکون میداد ..تا به من نزدیک بشن بلند شدم رفتم سالن های توی بیمارستان تا باهاشون دهن به دهن نشم ..حتی وقتی احمد به هوش اومد هم نتونستم باهاش حرف بزنم ..
دم دمای صبح بود که مامانم بهم خبر داد رفتن ..
رفتم اتاقی که احمد بستری بود..خیلی اروم خوابیده بود...دستی کشیدم روی پیشونیش ..با کف دستم عرق های صورتشو پاک میکردم ..موهاش خیسه خیس بودن ...
موهای مشکیش بهم چسبیده بودن و تیره تر دیده میشدن. .
دستم اروم روصورتش تو حرکت بود که یهو با دست راستش مچ دستم گرفت ..
خندیدم ..
_:دیوونه !بچه شدی ..!قرص میخوری؟
دستمو برد سمت لبهاش و بوسید آروم چشمهاشو باز کرد و گفت ...
_:تودیوونم کردی ...
_:من چیزی رو که به صلاح هردومون بود رو گفتم ..
با ترش رویی گفت ..
_:صلاحی که تو ..توش نباشی برای من مرگه ..
با صدای بلندی خندیدم ..
_:احمد تو این زبونو نداشتی چیکار میکردی ..؟
_:پسرمو به کشتن دادی حالا بالاسرش هرهرکرکر میخندی...
سرجام میخکوب شدم ..با ترس برگشتم ..
خالم پشت سرم بودم ..نگاهش زهرالود بود...نفسم تو سینم حبس شد...حس کردم زیر پام خالی شده ...