مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺 . آدمخوارها 1 مشروب فروش (راوی :جمعی از دوستان شهيد) . سيد مجتبی هاش
🌸🍃
شهید شاهرخ ضرغام (48)
آدمخوارها 2
مجید گاوی
(راوی جمعی از دوستان شهيد)
در آبادان شخصی بود که به مجيدگاوی مشهور بود.
می گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هيچکدام از واحدهای نظامی او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شاهرخ هم در مقابل اين افراد مثل خودشان رفتار میکرد. کمی به چهره مجيد نگاه کرد. با همان زبان عاميانه گفت: ببينم، میگن يه روزی گنده لات آبادان بودی. میگن خيلی هم جيگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم میشه، با هم میريم جلو ببينم چيکاره ای !شب از مواضع نيروهای خودی عبور كرديم. به سنگرهای عراقی ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، يه افسر عراقی رو میکشی و اسلحه اش رو مياری. اگه ديدم دل و جرات داری ميارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت گذشت و خبری از مجيد نشد.
به شاهرخ گفتم: اين پسر دفعه اولش بود.
جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاريکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل سنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدی!؟مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتی برد و چيزی شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکی شب سرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بريده يک عراقی در دستان مجيد بود.
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دعا برای برگشت 💠
#قسمت_بیست_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بعد از برگشت و وضعیت جسمی💠
#قسمت_سی
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکر
.
زل زدم بهش ..یهو غم نشست تو سیاهی چشمهاش ..تا حالا هیچ کس اینجوری نگاهم نکرده بود...عشق و میشد حس کرد ..غرق شد تو عمق نگاهش ..هیچ وقت احمدو از این فاصله کم ندیده بودم ..خوشگل بود!
چشم و ابروی پر و مشکی ..صورت گرد..کمی دماغش قوز داشت که همین قوزهم به چهرش می اومد...صورتش اصلاح شده بودو مثل آینه میدرخشید...احمد واقعا خواستنی بود اگه میتونست به قولی که بهم داد عمل کنه ...بعد چند ثانیه مکث طولانی رو صورتش بی اختیارلبخند نشست رو صورتم ..نمیتونم خودمو گول بزنم ...من از همون لحظه ..باهمون نگاهش ..دلباخته شدم ..!دستم هنوز تو دستش بود..محکم دستشو فشاردادم ..سرمو روی شونش گذاشتم و نفس عمیقی با خیال راحت کشیدم ..انگار دیگه تکلیفم با خودم مشخص شده بود ..من احمدو دوست داشتم ..روزها و ماه ها گذشت ..احمد از اون روز به بعد واقعا رو قولش بود...ولی برخلاف خودش مادرو خواهراش بیشترو بیشتر شروع به آزارو اذیتم میکردن ..تموم حرفهاشون نیش و کنایه بود..خواهراش همیشه از عروس این و اون جلوی من تعریف میکردن و میگفتن خوش به حالشون مردم چه شانسی از عروس دارن !!ومن میموندم و یک عالمه سوال !جوری برخورد میکردن که انگار من خواستگاری احمد رفته بودم ...بعد نزدیک یک سال حالا این بار به خاطر خانوادش تصمیم گرفتم این نامزدی رو تموم کنم ...من احمد و دوست داشتم ..ولی بیشتر از اینکه دختر بااحساسی باشم ..عاقل بودم ..عقلم میگفت زندگی با این خانواده پیرت میکنه ..احمد هیچ اراده ای از خودش پیش خانوادش نداشت. مامانش پیش من مثل یه پسر بچه کوچولو که مبادا خطایی کنه رفتارمیکرد ...یه شب که شام خونشون بودم ..طبق معمول دوتا خواهراشم اومده بودن ..شام و پختم ...میزو چیدم...برای احمد خواستم خورشت بکشم که یهو خواهرش گفت ..احمد وقتی تو قورمه سبزی لیمو عمانی باشه نمیخوره ..مگه نه احمد؟ملاقه تو دستم زل زدم به دهن احمد که چی میگه !احمدی که از گشنگی داشت تا چند دقیقه پیش تلف میشد .. نگاهی به من و نگاهی به خواهرش کرد وبریده بریده گفت .
_:آره !نمیخورم !
ملاقه رو گذاشتم داخل خورشت ..برای خودم غذا کشیدم ..و بسختی چند لقمه بلعیدم !
سریع بلندشدم و گفتم بریم..هنوز اون سالها احمد ماشین نداشت ..زنگ زد آژانس و رفتیم ..
از ماشین پیاده شدم. .تا خواست پیاده بشه
گفتم
_:شما کجا ؟
متعجب گفت
_:بیام یه سر به خاله اینا بزنم
_:ممنون ..شما برو شامتو بخور...فردا هم وقت کردی بیا بریم دنبال کارهامون ..
خیلی اروم و با بغض پرسید .
_:چه کاری ؟
_:کارهای طلاق ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام (48) آدمخوارها 2 مجید گاوی (راوی جمعی از دوستان شهيد) در آبادان شخصی بود که
🌸🍃
🌺 شهید شاهرخ ضرغام (49) 🌺
آدمخوارها 3
عاقبت بخیری
(راوی :جمعی از دوستان شهيد)
شاهرخ که خيلی عادی به مجيدنگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدی
مجيد که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد. شاهرخ سری به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروی ما هستی.
مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد.
.مصطفی ريش ، حسين کره ای، علی ترياکی و... هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه اين نيروها مديريت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند.
مثلاً علی ترياکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسی مسلط بود. با توافق سيد يکی از اتاقهای هتل را داروخانه کرديم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترك كرد و به يكی از رزمندگان خوب و شجاع تبديل شد. علی در عمليات كربلای پنج به شهادت رسيد.شخص ديگری بود كه برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سيد آشنا می شود و چون مكانی برای تامين غذا نداشت به سراغ سيد می آيد. رفاقت او با سيد به جایی رسيد كه همه كارهای گذشته را كنار گذاشت. او به يكی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد