eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 صحبت های تجربه گر و راستی آزمایی آن 💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
احمد یهو بلندشد .. خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم دا
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراهیشون کردم! درو که بستم ..با عصبانیت دویدم خونه روکردم به بابام .. _:چراحرف نزدید ؟اونا اومده بود خواستگاری یا شما ؟! مامانم گره روسریی یشمی رنگشو محکم تر کرد و گفت. . _:مگه احمد و نمیخوای ؟!همه میدونن شما از بچگی همدیگرو میخواین ..!بابام بلندشد ..اومد سمتم .. _:مگه نمیخوایش بابا ؟! یه لحظه رفتم تو پستوهای خاک گرفته ذهنم ..خاطراتمو مرور کردم ..حق داشتن همچین فکری کنن ..من تمام کودکیم بیشتر با احمد بود...سکوت کردم. درجواب بابام کلافه سرمو تکون دادم و رفتم اتاقم ..تا خود صب بیداربودم ..بلاخره با قلبم کنار اومدم ..به هرحال احمد و میشناختم ..بهتر از یه پسر غریبه بود.هرچند از خانواده خالم زیاد خوشم نمی اومددولی همیشه حس خوبی به احمد داشتم ..دم دمای صب بلاخره دلم کلاه سر عقلم گذاشت یه لبخند عمیقی نشست رو لبهام و خوابیدم ..همه چیز خیلی زود انجام شد،مراسم عقد با بزرگای فامیل تو خونه خودمون بودمادرشوهرم بعد از عقد ساعت ۵ عصر رو به احمد گفت .. _:پسرم دست زنتو بگیر برین یه دوری بزنین شب هم بیا بریم خونه !احمد ذوق زده مثل بچه ها چشم بلندی گفت ..از این چشم گفتن احمد چندشم شد ..حس بدی پیدا کردم . حس کردم هنوز بچس!انگار منتظر اجازه مامانش بود... آماده شدم و رفتیم یه کافه از اونجا هم قدم زدیم رسیدیم به یه پارک شلوغ .. تو کل راه از احمد درمورد آینده و هدفش میپرسیدم و اونم همه چیزو معطوف میکرد به اینکه مدرک مهندسیشو بگیره ببینه چی میشه !!دلم میخواست از اهداف بلندمون حرف بزنیم ..ولی میگفت بزار درسهامون تموم بشه ..یه جورایی میخورد تو ذوقم ..چشمم به یه نیمکت خالی قهوه ای رنگی افتاد.. _:بریم کمی بشینیم .. رفتیم نشستیم ..روبه رومون یه نیمکت خالی بود که یه مرد میانسالی مجله به دست اومد نشست ..به غیر اون نیمکت هیچ نیمکت دیگه ای نبود اون محوطه ...سرمو چرخوندم سمت احمدو با خنده پرسیدم .. _:حالا چی شد فکرکردی عاشق منی .. درجواب سوال پر از احساسم باتلخی تندی گفت. _:ببند نیشتو !ببین خوشم نمیاد بیرون یدونه مرد دیدی بزنی زیر خنده ها ! جا خورده از حرفش _:احمد؟ احمد با صدای تقریبا بلندی گفت. . _:دیگه حرفشو نزن .! بعد یهو به مرده خیره شد و گفت . _:چیه ؟چته ؟چی رو داری میبینی ؟! مرده که شخصیت متشخصی داشت آروم گفت .. _:چی میگین آقا؟ احمد یهو مثل دیوانه ها بلندشد و رفت سمتش با ترس بلندشدم .. احمد با یه دستش هولم داد..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حضور روح در جایی که در موردم حرف می زدند💠 *________ @mosaferneEshgh
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 احساس ناامیدی از برگشت از سمت دیگران 💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراه
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکردن ..احمد داشت به مرد که حالا اونم بلندشد نزدیک میشد که بلندشدم و بی هیچ حرفی فرارکردم ...چند قدم دویده بودم که احمد داد زد. . :وایسا ...کجا؟وایسااا .. همون طور که میدویدم برگشتم از سر شونم نگاهی بهش کرد...اونم داشت دنبالم میدوید! رسیدم انتهای پارک ..خسته شدم از نفس افتادم ...گلوم میسوخت ..پهلوهام درد گرفت ..دستمو به پهلوم گرفتم ..دیگه وایسادم ..همین که وایسادم ..احمدنگران از پشت دستمو گرفت ومنو برگردوندسمت خودش . _:این چه کاری بود کردی ؟ همون طور که نفس نفس میزدم گفتم _:اینو من باید بپرسم. .به مرد بیچاره چی کارداشتی ؟چرا باید بیرون نخندم ..چرا هولم دادی ؟اصلا چرا اومدی دنبالم با اخم رومو ازش گرفتم .. منو محکمتربه سمت خودش برگردوند .. _:چون زن منی ! از روی تمسخرخندیدم .. _:دلیل همه این کارهات اینه که من زنتم !خب من از همه این کارهات بدم اومد..منزجر شدم ..میدونی الان باید چیکارکنیم گیج نگاهم کرد _:جوابش سادس!خوب باهم میریم خونمون ..میگم ما چند ساعت اشتباهی زن و شوهرشدیم ..ما باهم تفاهم نداریم ..درحالی که معلوم بود از حرفهام ترسیده ..از روی شونه هام گرفت وآروم گفت بشین...بااکراه اخمی کردم و نشستم. . _:راست میگی الهه؟تو میتونی بری بگی من احمد رو نمیخوام ؟ جوابشو ندادم .. _:من فکر میکردم عاشقمی ..از همون بچگی ها بهت علاقه داشتم ..چطور میتونی به همین سادگی بگی تورو نمیخوام .. محکم وجدی برگشتم .. _:چون کارهایی که کردی ناراحتم کرد ..کارهایی که منو آزار داد دستهامو گرفت .. _:همش از دوست داشتنه زیادیه ..چشم تکرار نمیشه ..! یه تای ابرومو بالا دادم .. _:مطمین !؟ دستمو اروم بلند کرد به سمت لبهاش برد ..بوسه داغی به روی دستهام زد و گفت .. _:قول میدم !فقط تو دیگه حرف از نبودنت نزن ...من بدون تو میمیرم الهه ...