فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رفتم به مدرسه دخترم💠
#قسمت_بیست_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعا کردن روح افرادی که فوت شدن و جایگاه آنها 💠
#قسمت_بیست_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 صحبت های تجربه گر و راستی آزمایی آن 💠
#قسمت_بیست_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
احمد یهو بلندشد .. خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم دا
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراهیشون کردم!
درو که بستم ..با عصبانیت دویدم خونه روکردم به بابام ..
_:چراحرف نزدید ؟اونا اومده بود خواستگاری یا شما ؟! مامانم گره روسریی یشمی رنگشو محکم تر کرد و گفت. .
_:مگه احمد و نمیخوای ؟!همه میدونن شما از بچگی همدیگرو میخواین ..!بابام بلندشد ..اومد سمتم ..
_:مگه نمیخوایش بابا ؟!
یه لحظه رفتم تو پستوهای خاک گرفته ذهنم ..خاطراتمو مرور کردم ..حق داشتن همچین فکری کنن ..من تمام کودکیم بیشتر با احمد بود...سکوت کردم. درجواب بابام کلافه سرمو تکون دادم و رفتم اتاقم ..تا خود صب بیداربودم ..بلاخره با قلبم کنار اومدم ..به هرحال احمد و میشناختم ..بهتر از یه پسر غریبه بود.هرچند از خانواده خالم زیاد خوشم نمی اومددولی همیشه حس خوبی به احمد داشتم ..دم دمای صب بلاخره دلم کلاه سر عقلم گذاشت یه لبخند عمیقی نشست رو لبهام و خوابیدم ..همه چیز خیلی زود انجام شد،مراسم عقد با بزرگای فامیل تو خونه خودمون بودمادرشوهرم بعد از عقد ساعت ۵ عصر رو به احمد گفت ..
_:پسرم دست زنتو بگیر برین یه دوری بزنین شب هم بیا بریم خونه !احمد ذوق زده مثل بچه ها چشم بلندی گفت ..از این چشم گفتن احمد چندشم شد ..حس بدی پیدا کردم . حس کردم هنوز بچس!انگار منتظر اجازه مامانش بود...
آماده شدم و رفتیم یه کافه از اونجا هم قدم زدیم رسیدیم به یه پارک شلوغ ..
تو کل راه از احمد درمورد آینده و هدفش میپرسیدم و اونم همه چیزو معطوف میکرد به اینکه مدرک مهندسیشو بگیره ببینه چی میشه !!دلم میخواست از اهداف بلندمون حرف بزنیم ..ولی میگفت بزار درسهامون تموم بشه ..یه جورایی میخورد تو ذوقم ..چشمم به یه نیمکت خالی قهوه ای رنگی افتاد..
_:بریم کمی بشینیم ..
رفتیم نشستیم ..روبه رومون یه نیمکت خالی بود که یه مرد میانسالی مجله به دست اومد نشست ..به غیر اون نیمکت هیچ نیمکت دیگه ای نبود اون محوطه ...سرمو چرخوندم سمت احمدو با خنده پرسیدم ..
_:حالا چی شد فکرکردی عاشق منی ..
درجواب سوال پر از احساسم باتلخی تندی گفت.
_:ببند نیشتو !ببین خوشم نمیاد بیرون یدونه مرد دیدی بزنی زیر خنده ها !
جا خورده از حرفش
_:احمد؟
احمد با صدای تقریبا بلندی گفت. .
_:دیگه حرفشو نزن .!
بعد یهو به مرده خیره شد و گفت .
_:چیه ؟چته ؟چی رو داری میبینی ؟!
مرده که شخصیت متشخصی داشت آروم گفت ..
_:چی میگین آقا؟
احمد یهو مثل دیوانه ها بلندشد و رفت سمتش
با ترس بلندشدم ..
احمد با یه دستش هولم داد..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حضور روح در جایی که در موردم حرف می زدند💠
#قسمت_بیست_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در تمام مدت کما بالا بودم و احساس آرامش 💠
#قسمت_بیست_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس ناامیدی از برگشت از سمت دیگران 💠
#قسمت_بیست_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراه
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکردن ..احمد داشت به مرد که حالا اونم بلندشد نزدیک میشد که بلندشدم و بی هیچ حرفی فرارکردم ...چند قدم دویده بودم که احمد داد زد. .
:وایسا ...کجا؟وایسااا ..
همون طور که میدویدم برگشتم از سر شونم نگاهی بهش کرد...اونم داشت دنبالم میدوید!
رسیدم انتهای پارک ..خسته شدم از نفس افتادم ...گلوم میسوخت ..پهلوهام درد گرفت ..دستمو به پهلوم گرفتم ..دیگه وایسادم ..همین که وایسادم ..احمدنگران از پشت دستمو گرفت ومنو برگردوندسمت خودش .
_:این چه کاری بود کردی ؟
همون طور که نفس نفس میزدم گفتم
_:اینو من باید بپرسم. .به مرد بیچاره چی کارداشتی ؟چرا باید بیرون نخندم ..چرا هولم دادی ؟اصلا چرا اومدی دنبالم
با اخم رومو ازش گرفتم ..
منو محکمتربه سمت خودش برگردوند ..
_:چون زن منی !
از روی تمسخرخندیدم ..
_:دلیل همه این کارهات اینه که من زنتم !خب من از همه این کارهات بدم اومد..منزجر شدم ..میدونی الان باید چیکارکنیم
گیج نگاهم کرد
_:جوابش سادس!خوب باهم میریم خونمون ..میگم ما چند ساعت اشتباهی زن و شوهرشدیم ..ما باهم تفاهم نداریم ..درحالی که معلوم بود از حرفهام ترسیده ..از روی شونه هام گرفت وآروم گفت بشین...بااکراه اخمی کردم و نشستم. .
_:راست میگی الهه؟تو میتونی بری بگی من احمد رو نمیخوام ؟
جوابشو ندادم ..
_:من فکر میکردم عاشقمی ..از همون بچگی ها بهت علاقه داشتم ..چطور میتونی به همین سادگی بگی تورو نمیخوام ..
محکم وجدی برگشتم ..
_:چون کارهایی که کردی ناراحتم کرد ..کارهایی که منو آزار داد
دستهامو گرفت ..
_:همش از دوست داشتنه زیادیه ..چشم تکرار نمیشه ..!
یه تای ابرومو بالا دادم ..
_:مطمین !؟
دستمو اروم بلند کرد به سمت لبهاش برد ..بوسه داغی به روی دستهام زد و گفت ..
_:قول میدم !فقط تو دیگه حرف از نبودنت نزن ...من بدون تو میمیرم الهه ...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺 . آدمخوارها 1 مشروب فروش (راوی :جمعی از دوستان شهيد) . سيد مجتبی هاش
🌸🍃
شهید شاهرخ ضرغام (48)
آدمخوارها 2
مجید گاوی
(راوی جمعی از دوستان شهيد)
در آبادان شخصی بود که به مجيدگاوی مشهور بود.
می گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هيچکدام از واحدهای نظامی او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شاهرخ هم در مقابل اين افراد مثل خودشان رفتار میکرد. کمی به چهره مجيد نگاه کرد. با همان زبان عاميانه گفت: ببينم، میگن يه روزی گنده لات آبادان بودی. میگن خيلی هم جيگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم میشه، با هم میريم جلو ببينم چيکاره ای !شب از مواضع نيروهای خودی عبور كرديم. به سنگرهای عراقی ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، يه افسر عراقی رو میکشی و اسلحه اش رو مياری. اگه ديدم دل و جرات داری ميارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت گذشت و خبری از مجيد نشد.
به شاهرخ گفتم: اين پسر دفعه اولش بود.
جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاريکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل سنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدی!؟مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتی برد و چيزی شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکی شب سرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بريده يک عراقی در دستان مجيد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعا برای برگشت 💠
#قسمت_بیست_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بعد از برگشت و وضعیت جسمی💠
#قسمت_سی
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکر
.
زل زدم بهش ..یهو غم نشست تو سیاهی چشمهاش ..تا حالا هیچ کس اینجوری نگاهم نکرده بود...عشق و میشد حس کرد ..غرق شد تو عمق نگاهش ..هیچ وقت احمدو از این فاصله کم ندیده بودم ..خوشگل بود!
چشم و ابروی پر و مشکی ..صورت گرد..کمی دماغش قوز داشت که همین قوزهم به چهرش می اومد...صورتش اصلاح شده بودو مثل آینه میدرخشید...احمد واقعا خواستنی بود اگه میتونست به قولی که بهم داد عمل کنه ...بعد چند ثانیه مکث طولانی رو صورتش بی اختیارلبخند نشست رو صورتم ..نمیتونم خودمو گول بزنم ...من از همون لحظه ..باهمون نگاهش ..دلباخته شدم ..!دستم هنوز تو دستش بود..محکم دستشو فشاردادم ..سرمو روی شونش گذاشتم و نفس عمیقی با خیال راحت کشیدم ..انگار دیگه تکلیفم با خودم مشخص شده بود ..من احمدو دوست داشتم ..روزها و ماه ها گذشت ..احمد از اون روز به بعد واقعا رو قولش بود...ولی برخلاف خودش مادرو خواهراش بیشترو بیشتر شروع به آزارو اذیتم میکردن ..تموم حرفهاشون نیش و کنایه بود..خواهراش همیشه از عروس این و اون جلوی من تعریف میکردن و میگفتن خوش به حالشون مردم چه شانسی از عروس دارن !!ومن میموندم و یک عالمه سوال !جوری برخورد میکردن که انگار من خواستگاری احمد رفته بودم ...بعد نزدیک یک سال حالا این بار به خاطر خانوادش تصمیم گرفتم این نامزدی رو تموم کنم ...من احمد و دوست داشتم ..ولی بیشتر از اینکه دختر بااحساسی باشم ..عاقل بودم ..عقلم میگفت زندگی با این خانواده پیرت میکنه ..احمد هیچ اراده ای از خودش پیش خانوادش نداشت. مامانش پیش من مثل یه پسر بچه کوچولو که مبادا خطایی کنه رفتارمیکرد ...یه شب که شام خونشون بودم ..طبق معمول دوتا خواهراشم اومده بودن ..شام و پختم ...میزو چیدم...برای احمد خواستم خورشت بکشم که یهو خواهرش گفت ..احمد وقتی تو قورمه سبزی لیمو عمانی باشه نمیخوره ..مگه نه احمد؟ملاقه تو دستم زل زدم به دهن احمد که چی میگه !احمدی که از گشنگی داشت تا چند دقیقه پیش تلف میشد .. نگاهی به من و نگاهی به خواهرش کرد وبریده بریده گفت .
_:آره !نمیخورم !
ملاقه رو گذاشتم داخل خورشت ..برای خودم غذا کشیدم ..و بسختی چند لقمه بلعیدم !
سریع بلندشدم و گفتم بریم..هنوز اون سالها احمد ماشین نداشت ..زنگ زد آژانس و رفتیم ..
از ماشین پیاده شدم. .تا خواست پیاده بشه
گفتم
_:شما کجا ؟
متعجب گفت
_:بیام یه سر به خاله اینا بزنم
_:ممنون ..شما برو شامتو بخور...فردا هم وقت کردی بیا بریم دنبال کارهامون ..
خیلی اروم و با بغض پرسید .
_:چه کاری ؟
_:کارهای طلاق ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام (48) آدمخوارها 2 مجید گاوی (راوی جمعی از دوستان شهيد) در آبادان شخصی بود که
🌸🍃
🌺 شهید شاهرخ ضرغام (49) 🌺
آدمخوارها 3
عاقبت بخیری
(راوی :جمعی از دوستان شهيد)
شاهرخ که خيلی عادی به مجيدنگاه می کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدی
مجيد که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه ای که نشانه درجه بود را به ما داد. شاهرخ سری به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروی ما هستی.
مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد.
.مصطفی ريش ، حسين کره ای، علی ترياکی و... هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه اين نيروها مديريت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی زدند.
مثلاً علی ترياکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسی مسلط بود. با توافق سيد يکی از اتاقهای هتل را داروخانه کرديم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر!! علی بعدها مواد را ترك كرد و به يكی از رزمندگان خوب و شجاع تبديل شد. علی در عمليات كربلای پنج به شهادت رسيد.شخص ديگری بود كه برای دزدی از خانه های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سيد آشنا می شود و چون مكانی برای تامين غذا نداشت به سراغ سيد می آيد. رفاقت او با سيد به جایی رسيد كه همه كارهای گذشته را كنار گذاشت. او به يكی از رزمنده های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد
26.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اطلاع تجربه گر از فوت عزیزان بعد از برگشت 💠
#قسمت_سی_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هدف از برگشت 💠
#قسمت_سی_و_دو
*________
@mosaferneEshgh