eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرانِ عشق
تصویر باز شود❕👆 دوباره نیمه شب بودو دوباره من بودم و کابوس .... باترس که چشمهامو باز کردم.... عنو
احمد یهو بلندشد .. خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم داد و گفت ..بانگاهش به مبل کناریش اشاره کرد _:عروس گلم بیاد اینجا بشینه ... از این کارش دلگیر شدم. انگار از نظر من و خانوادم مطمین بود ..معلوم بود خودشو بالاتراز ما میبینه در این مورد..نگاهی به سمیه کردم..سمیه دستمو نیشگون گرفت. . سرموپایین انداختم _:لباس عوض کنم بیام. .چشم ! سریع لباس عوض کردم موهای بلند و بورمو سرسری شونه ای زدم ..بالای سرم جمع کردم ..یه شال زرشکی و سفید راه راه از توی کمد برداشتم و انداختم رو سرم ..رفتم پیششون .. شوهرخالم داشت با ..بابام درمورد اینکه سود تو کار مشاور املاکی هست صحبت میکرد . مامانمو خالم درمورد اینکه خاله بزرگم قرار بوداز کربلا بیاد و مراسمش صحبت میکردن ..سمیه و احمدبودن که هردو با دیدنم لبخند زدن. سمیه سه سال از من بزرگ بودو نامزدش مشهد بودن و سالی دو سه بار همدیگرو میدیدن ..بقدری همدیگرو میخواستن که راه دور براشون معنا نداشت و با مخالفت هردو طرف تونسته بودن نامزد کنن ..حالا سمیه از نگاهش میدونستم به این وصلت رضایت داره .. من تا اون سنم با هیچ پسری رابطه نداشتم بجز پسرهای فامیل ..بین پسرهای فامیل هم ..همیشه احمد برام با بقیه فرق داشت . به قول سمیه این عشق بود که اونو برام متمایز میکرد.. سمیه بلندشد. _:بیا بشین الهه ...! لبخند زدم و با گونه های گل انداختم رفتم جای سمیه نشستم. سمیه هم رفت کنار بابام نشست .. حالا که میدونستم مراسم خواستگاریه قلبم بی قرار بود...استرس داشتم .. خالم لبشو کمی جمع کرد.وشروع کرد به تعریف و تمجید از احمدو شرایطش ...! اجازه صحبت به کسی نمیداد. همه فقط شنونده بودیم .. اینقدری بحث و خوب پیش برد که بابام گفت هرچی الهه بگه .. سرم پایین بود ..هیچی نگفتم فقط داغ بودم .. خالم کل کشید و گفت مبارکه مبارکه .. .نمیدونستم چی شد. وقتی خالم یه انگشترو شال خوشرنگی رو سرم انداخت تازه داشتم متوجه میشدم ..من حتی فرصت فکر کردن نداشتم ...!اجازه بله گفتن هم بهم ندادن ..الان که فکر میکنم میبینم چقدر مظلوم بودم اون روز! اون روز برای شام موندن ..خونشون وسط شهربودو ما تقریبا بالای شهر..مامانم شام نگهشون داشت . شب بعد شام خالم اینا داشتن میرفتن که خالم گفت ..احمد و فردا میفرستم دنبالت برین آزمایش .... متعجب مامانمو نگاه کردم ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (46) 🌺 اسیر 2 آدمخوارها!! (راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد:
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺 . آدمخوارها 1 مشروب فروش (راوی :جمعی از دوستان شهيد) . سيد مجتبی هاشمی فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد. سيد با شناختی که از شاهرخ داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد. ٭٭٭ پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند.
مسافرانِ عشق
احمد یهو بلندشد .. خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم دا
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراهیشون کردم! درو که بستم ..با عصبانیت دویدم خونه روکردم به بابام .. _:چراحرف نزدید ؟اونا اومده بود خواستگاری یا شما ؟! مامانم گره روسریی یشمی رنگشو محکم تر کرد و گفت. . _:مگه احمد و نمیخوای ؟!همه میدونن شما از بچگی همدیگرو میخواین ..!بابام بلندشد ..اومد سمتم .. _:مگه نمیخوایش بابا ؟! یه لحظه رفتم تو پستوهای خاک گرفته ذهنم ..خاطراتمو مرور کردم ..حق داشتن همچین فکری کنن ..من تمام کودکیم بیشتر با احمد بود...سکوت کردم. درجواب بابام کلافه سرمو تکون دادم و رفتم اتاقم ..تا خود صب بیداربودم ..بلاخره با قلبم کنار اومدم ..به هرحال احمد و میشناختم ..بهتر از یه پسر غریبه بود.هرچند از خانواده خالم زیاد خوشم نمی اومددولی همیشه حس خوبی به احمد داشتم ..دم دمای صب بلاخره دلم کلاه سر عقلم گذاشت یه لبخند عمیقی نشست رو لبهام و خوابیدم ..همه چیز خیلی زود انجام شد،مراسم عقد با بزرگای فامیل تو خونه خودمون بودمادرشوهرم بعد از عقد ساعت ۵ عصر رو به احمد گفت .. _:پسرم دست زنتو بگیر برین یه دوری بزنین شب هم بیا بریم خونه !احمد ذوق زده مثل بچه ها چشم بلندی گفت ..از این چشم گفتن احمد چندشم شد ..حس بدی پیدا کردم . حس کردم هنوز بچس!انگار منتظر اجازه مامانش بود... آماده شدم و رفتیم یه کافه از اونجا هم قدم زدیم رسیدیم به یه پارک شلوغ .. تو کل راه از احمد درمورد آینده و هدفش میپرسیدم و اونم همه چیزو معطوف میکرد به اینکه مدرک مهندسیشو بگیره ببینه چی میشه !!دلم میخواست از اهداف بلندمون حرف بزنیم ..ولی میگفت بزار درسهامون تموم بشه ..یه جورایی میخورد تو ذوقم ..چشمم به یه نیمکت خالی قهوه ای رنگی افتاد.. _:بریم کمی بشینیم .. رفتیم نشستیم ..روبه رومون یه نیمکت خالی بود که یه مرد میانسالی مجله به دست اومد نشست ..به غیر اون نیمکت هیچ نیمکت دیگه ای نبود اون محوطه ...سرمو چرخوندم سمت احمدو با خنده پرسیدم .. _:حالا چی شد فکرکردی عاشق منی .. درجواب سوال پر از احساسم باتلخی تندی گفت. _:ببند نیشتو !ببین خوشم نمیاد بیرون یدونه مرد دیدی بزنی زیر خنده ها ! جا خورده از حرفش _:احمد؟ احمد با صدای تقریبا بلندی گفت. . _:دیگه حرفشو نزن .! بعد یهو به مرده خیره شد و گفت . _:چیه ؟چته ؟چی رو داری میبینی ؟! مرده که شخصیت متشخصی داشت آروم گفت .. _:چی میگین آقا؟ احمد یهو مثل دیوانه ها بلندشد و رفت سمتش با ترس بلندشدم .. احمد با یه دستش هولم داد..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرانِ عشق
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراه
محکم مثل یه مجسمه افتادم رو نیمکت ..اون لحظه فقط یک چیز به ذهنم اومد..رفتن ..دویدن ...یا همون فرارکردن ..احمد داشت به مرد که حالا اونم بلندشد نزدیک میشد که بلندشدم و بی هیچ حرفی فرارکردم ...چند قدم دویده بودم که احمد داد زد. . :وایسا ...کجا؟وایسااا .. همون طور که میدویدم برگشتم از سر شونم نگاهی بهش کرد...اونم داشت دنبالم میدوید! رسیدم انتهای پارک ..خسته شدم از نفس افتادم ...گلوم میسوخت ..پهلوهام درد گرفت ..دستمو به پهلوم گرفتم ..دیگه وایسادم ..همین که وایسادم ..احمدنگران از پشت دستمو گرفت ومنو برگردوندسمت خودش . _:این چه کاری بود کردی ؟ همون طور که نفس نفس میزدم گفتم _:اینو من باید بپرسم. .به مرد بیچاره چی کارداشتی ؟چرا باید بیرون نخندم ..چرا هولم دادی ؟اصلا چرا اومدی دنبالم با اخم رومو ازش گرفتم .. منو محکمتربه سمت خودش برگردوند .. _:چون زن منی ! از روی تمسخرخندیدم .. _:دلیل همه این کارهات اینه که من زنتم !خب من از همه این کارهات بدم اومد..منزجر شدم ..میدونی الان باید چیکارکنیم گیج نگاهم کرد _:جوابش سادس!خوب باهم میریم خونمون ..میگم ما چند ساعت اشتباهی زن و شوهرشدیم ..ما باهم تفاهم نداریم ..درحالی که معلوم بود از حرفهام ترسیده ..از روی شونه هام گرفت وآروم گفت بشین...بااکراه اخمی کردم و نشستم. . _:راست میگی الهه؟تو میتونی بری بگی من احمد رو نمیخوام ؟ جوابشو ندادم .. _:من فکر میکردم عاشقمی ..از همون بچگی ها بهت علاقه داشتم ..چطور میتونی به همین سادگی بگی تورو نمیخوام .. محکم وجدی برگشتم .. _:چون کارهایی که کردی ناراحتم کرد ..کارهایی که منو آزار داد دستهامو گرفت .. _:همش از دوست داشتنه زیادیه ..چشم تکرار نمیشه ..! یه تای ابرومو بالا دادم .. _:مطمین !؟ دستمو اروم بلند کرد به سمت لبهاش برد ..بوسه داغی به روی دستهام زد و گفت .. _:قول میدم !فقط تو دیگه حرف از نبودنت نزن ...من بدون تو میمیرم الهه ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺 . آدمخوارها 1 مشروب فروش (راوی :جمعی از دوستان شهيد) . سيد مجتبی هاش
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام (48) آدمخوارها 2 مجید گاوی (راوی جمعی از دوستان شهيد) در آبادان شخصی بود که به مجيدگاوی مشهور بود. می گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می خواست با عراقی ها بجنگد اما هيچکدام از واحدهای نظامی او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شاهرخ هم در مقابل اين افراد مثل خودشان رفتار میکرد. کمی به چهره مجيد نگاه کرد. با همان زبان عاميانه گفت: ببينم، میگن يه روزی گنده لات آبادان بودی. میگن خيلی هم جيگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم میشه، با هم میريم جلو ببينم چيکاره ای !شب از مواضع نيروهای خودی عبور كرديم. به سنگرهای عراقی ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، يه افسر عراقی رو میکشی و اسلحه اش رو مياری. اگه ديدم دل و جرات داری ميارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد . دو ساعت گذشت و خبری از مجيد نشد. به شاهرخ گفتم: اين پسر دفعه اولش بود. جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاريکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل سنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدی!؟مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتی برد و چيزی شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکی شب سرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: وای!! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بريده يک عراقی در دستان مجيد بود.