8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روحم به مراسم روضه ای که برام گرفته بودند شرکت کرده بود💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حتی سنگ های حیاط هم گریه میکردند💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خانومی که به دخترم گفت ...💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 نیت درونی آدم ها رو می فهمیدم💠
#قسمت_نوزدهم
*________
@mosaferneEshgh
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دیدن وقایع و راستی آزمایی آن💠
#قسمت_بیستم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
تصویر باز شود❕👆 دوباره نیمه شب بودو دوباره من بودم و کابوس .... باترس که چشمهامو باز کردم.... عنو
احمد یهو بلندشد ..
خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم داد و گفت ..بانگاهش به مبل کناریش اشاره کرد
_:عروس گلم بیاد اینجا بشینه ...
از این کارش دلگیر شدم. انگار از نظر من و خانوادم مطمین بود ..معلوم بود خودشو بالاتراز ما میبینه در این مورد..نگاهی به سمیه کردم..سمیه دستمو نیشگون گرفت. .
سرموپایین انداختم
_:لباس عوض کنم بیام. .چشم !
سریع لباس عوض کردم موهای بلند و بورمو سرسری شونه ای زدم ..بالای سرم جمع کردم ..یه شال زرشکی و سفید راه راه از توی کمد برداشتم و انداختم رو سرم ..رفتم پیششون ..
شوهرخالم داشت با ..بابام درمورد اینکه سود تو کار مشاور املاکی هست صحبت میکرد . مامانمو خالم درمورد اینکه خاله بزرگم قرار بوداز کربلا بیاد و مراسمش صحبت میکردن ..سمیه و احمدبودن که هردو با دیدنم لبخند زدن.
سمیه سه سال از من بزرگ بودو نامزدش مشهد بودن و سالی دو سه بار همدیگرو میدیدن ..بقدری همدیگرو میخواستن که راه دور براشون معنا نداشت و با مخالفت هردو طرف تونسته بودن نامزد کنن ..حالا سمیه از نگاهش میدونستم به این وصلت رضایت داره ..
من تا اون سنم با هیچ پسری رابطه نداشتم بجز پسرهای فامیل ..بین پسرهای فامیل هم ..همیشه احمد برام با بقیه فرق داشت . به قول سمیه این عشق بود که اونو برام متمایز میکرد..
سمیه بلندشد.
_:بیا بشین الهه ...!
لبخند زدم و با گونه های گل انداختم رفتم جای سمیه نشستم. سمیه هم رفت کنار بابام نشست ..
حالا که میدونستم مراسم خواستگاریه قلبم بی قرار بود...استرس داشتم ..
خالم لبشو کمی جمع کرد.وشروع کرد به تعریف و تمجید از احمدو شرایطش ...!
اجازه صحبت به کسی نمیداد. همه فقط شنونده بودیم ..
اینقدری بحث و خوب پیش برد که بابام گفت هرچی الهه بگه ..
سرم پایین بود ..هیچی نگفتم فقط داغ بودم ..
خالم کل کشید و گفت مبارکه مبارکه .. .نمیدونستم چی شد. وقتی خالم یه انگشترو شال خوشرنگی رو سرم انداخت تازه داشتم متوجه میشدم ..من حتی فرصت فکر کردن نداشتم ...!اجازه بله گفتن هم بهم ندادن ..الان که فکر میکنم میبینم چقدر مظلوم بودم اون روز! اون روز برای شام موندن ..خونشون وسط شهربودو ما تقریبا بالای شهر..مامانم شام نگهشون داشت . شب بعد شام خالم اینا داشتن میرفتن که خالم گفت ..احمد و فردا میفرستم دنبالت برین آزمایش ....
متعجب مامانمو نگاه کردم ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (46) 🌺 اسیر 2 آدمخوارها!! (راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد:
🌸🍃
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺
.
آدمخوارها 1
مشروب فروش
(راوی :جمعی از دوستان شهيد)
.
سيد مجتبی هاشمی فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد.
سيد با شناختی که از شاهرخ داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد.
٭٭٭
پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند.
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دیدن نذری دادن ها 💠
#قسمت_بیست_و_یک
*________
@mosaferneEshgh