eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (45) 🌺 . اسیر 1 (راوی : آقای محمد تهرانی) . آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا كرد و
🌸🍃 🌺 (46) 🌺 اسیر 2 آدمخوارها!! (راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد: نيروهای دشمن از يکی از روستاها عقب نشينی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برويم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می رفت و با سلاح بر می گشت!!ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا نديديم. در حين شناسایی و در ميان خانه های مخروبه روستا يک دستشویی بود که نيروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نمی تونم تحمل کنم. میرم دستشویی!! گفتم: اينجا خيلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت يک ديوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می كردم. يکدفعه ديدم يک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می آيد. از بی خيالی او فهميدم که متوجه ما نشده. او مستقيم به محل دستشویی نزديک می شد. می خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی شد.كسی همراهش نبود. از نگاه های متعجب او فهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می دويد. از صدای او من هم ترسيده بودم. رفتم و اسلحه اش را برداشتم. بالاخرهشاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم به مراسم روضه ای که برام گرفته بودند شرکت کرده بود💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
تصویر باز شود❕👆 دوباره نیمه شب بودو دوباره من بودم و کابوس .... باترس که چشمهامو باز کردم.... عنو
احمد یهو بلندشد .. خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم داد و گفت ..بانگاهش به مبل کناریش اشاره کرد _:عروس گلم بیاد اینجا بشینه ... از این کارش دلگیر شدم. انگار از نظر من و خانوادم مطمین بود ..معلوم بود خودشو بالاتراز ما میبینه در این مورد..نگاهی به سمیه کردم..سمیه دستمو نیشگون گرفت. . سرموپایین انداختم _:لباس عوض کنم بیام. .چشم ! سریع لباس عوض کردم موهای بلند و بورمو سرسری شونه ای زدم ..بالای سرم جمع کردم ..یه شال زرشکی و سفید راه راه از توی کمد برداشتم و انداختم رو سرم ..رفتم پیششون .. شوهرخالم داشت با ..بابام درمورد اینکه سود تو کار مشاور املاکی هست صحبت میکرد . مامانمو خالم درمورد اینکه خاله بزرگم قرار بوداز کربلا بیاد و مراسمش صحبت میکردن ..سمیه و احمدبودن که هردو با دیدنم لبخند زدن. سمیه سه سال از من بزرگ بودو نامزدش مشهد بودن و سالی دو سه بار همدیگرو میدیدن ..بقدری همدیگرو میخواستن که راه دور براشون معنا نداشت و با مخالفت هردو طرف تونسته بودن نامزد کنن ..حالا سمیه از نگاهش میدونستم به این وصلت رضایت داره .. من تا اون سنم با هیچ پسری رابطه نداشتم بجز پسرهای فامیل ..بین پسرهای فامیل هم ..همیشه احمد برام با بقیه فرق داشت . به قول سمیه این عشق بود که اونو برام متمایز میکرد.. سمیه بلندشد. _:بیا بشین الهه ...! لبخند زدم و با گونه های گل انداختم رفتم جای سمیه نشستم. سمیه هم رفت کنار بابام نشست .. حالا که میدونستم مراسم خواستگاریه قلبم بی قرار بود...استرس داشتم .. خالم لبشو کمی جمع کرد.وشروع کرد به تعریف و تمجید از احمدو شرایطش ...! اجازه صحبت به کسی نمیداد. همه فقط شنونده بودیم .. اینقدری بحث و خوب پیش برد که بابام گفت هرچی الهه بگه .. سرم پایین بود ..هیچی نگفتم فقط داغ بودم .. خالم کل کشید و گفت مبارکه مبارکه .. .نمیدونستم چی شد. وقتی خالم یه انگشترو شال خوشرنگی رو سرم انداخت تازه داشتم متوجه میشدم ..من حتی فرصت فکر کردن نداشتم ...!اجازه بله گفتن هم بهم ندادن ..الان که فکر میکنم میبینم چقدر مظلوم بودم اون روز! اون روز برای شام موندن ..خونشون وسط شهربودو ما تقریبا بالای شهر..مامانم شام نگهشون داشت . شب بعد شام خالم اینا داشتن میرفتن که خالم گفت ..احمد و فردا میفرستم دنبالت برین آزمایش .... متعجب مامانمو نگاه کردم ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (46) 🌺 اسیر 2 آدمخوارها!! (راوی : آقای محمد تهرانی) . از فرماندهی اعلام شد:
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (47) 🌺 . آدمخوارها 1 مشروب فروش (راوی :جمعی از دوستان شهيد) . سيد مجتبی هاشمی فرماندهی بسيار خوش برخورد بود. بسياری از کسانی که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد می شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگانی شجاع تربيت می کرد. سيد با شناختی که از شاهرخ داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعنی آدم خوارها می فرستاد و از هر کس به ميزان توانایيش استفاده می کرد. ٭٭٭ پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروب فروشی داشتند. روزهای اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری می خواستند می کردند. سيد آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند.
مسافرانِ عشق
احمد یهو بلندشد .. خاله ام چشم غره ای بهش رفت و احمددستپاچه با خجالت نشست ..خالم به مبل ببیشتر لم دا
مامانم با اشاره سرش بهم فهموند که بگم چشم ..چشمی زیر لب گفتم ..با ایما و اشاره مامانم تا دم در همراهیشون کردم! درو که بستم ..با عصبانیت دویدم خونه روکردم به بابام .. _:چراحرف نزدید ؟اونا اومده بود خواستگاری یا شما ؟! مامانم گره روسریی یشمی رنگشو محکم تر کرد و گفت. . _:مگه احمد و نمیخوای ؟!همه میدونن شما از بچگی همدیگرو میخواین ..!بابام بلندشد ..اومد سمتم .. _:مگه نمیخوایش بابا ؟! یه لحظه رفتم تو پستوهای خاک گرفته ذهنم ..خاطراتمو مرور کردم ..حق داشتن همچین فکری کنن ..من تمام کودکیم بیشتر با احمد بود...سکوت کردم. درجواب بابام کلافه سرمو تکون دادم و رفتم اتاقم ..تا خود صب بیداربودم ..بلاخره با قلبم کنار اومدم ..به هرحال احمد و میشناختم ..بهتر از یه پسر غریبه بود.هرچند از خانواده خالم زیاد خوشم نمی اومددولی همیشه حس خوبی به احمد داشتم ..دم دمای صب بلاخره دلم کلاه سر عقلم گذاشت یه لبخند عمیقی نشست رو لبهام و خوابیدم ..همه چیز خیلی زود انجام شد،مراسم عقد با بزرگای فامیل تو خونه خودمون بودمادرشوهرم بعد از عقد ساعت ۵ عصر رو به احمد گفت .. _:پسرم دست زنتو بگیر برین یه دوری بزنین شب هم بیا بریم خونه !احمد ذوق زده مثل بچه ها چشم بلندی گفت ..از این چشم گفتن احمد چندشم شد ..حس بدی پیدا کردم . حس کردم هنوز بچس!انگار منتظر اجازه مامانش بود... آماده شدم و رفتیم یه کافه از اونجا هم قدم زدیم رسیدیم به یه پارک شلوغ .. تو کل راه از احمد درمورد آینده و هدفش میپرسیدم و اونم همه چیزو معطوف میکرد به اینکه مدرک مهندسیشو بگیره ببینه چی میشه !!دلم میخواست از اهداف بلندمون حرف بزنیم ..ولی میگفت بزار درسهامون تموم بشه ..یه جورایی میخورد تو ذوقم ..چشمم به یه نیمکت خالی قهوه ای رنگی افتاد.. _:بریم کمی بشینیم .. رفتیم نشستیم ..روبه رومون یه نیمکت خالی بود که یه مرد میانسالی مجله به دست اومد نشست ..به غیر اون نیمکت هیچ نیمکت دیگه ای نبود اون محوطه ...سرمو چرخوندم سمت احمدو با خنده پرسیدم .. _:حالا چی شد فکرکردی عاشق منی .. درجواب سوال پر از احساسم باتلخی تندی گفت. _:ببند نیشتو !ببین خوشم نمیاد بیرون یدونه مرد دیدی بزنی زیر خنده ها ! جا خورده از حرفش _:احمد؟ احمد با صدای تقریبا بلندی گفت. . _:دیگه حرفشو نزن .! بعد یهو به مرده خیره شد و گفت . _:چیه ؟چته ؟چی رو داری میبینی ؟! مرده که شخصیت متشخصی داشت آروم گفت .. _:چی میگین آقا؟ احمد یهو مثل دیوانه ها بلندشد و رفت سمتش با ترس بلندشدم .. احمد با یه دستش هولم داد..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا