eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 موجود سیاهی رو دیدم که ...💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . رفتم یه آرایش خیلی ملیحی کردم و اومدم روی کاناپه نشستم ..یه تاپ آستین حلقه ای قرمز خوش رنگ با دا
. . شروع کرد به نوازش کردن موهام .. _:الهه ؟امروز بابا اینجا بود .. خیلی عصبی شدم ولی مثل همیشه باخونسردی گفتم .. _:آره ! _:بحثتون شد ؟! سرمو از روی شونه احمد برداشتم ..کمی گردنمو کج کردم ..پر از سوال نگاهش کردم .. بعد چند ثانیه که نگاهم تو چشماش ثابت بود..شرمنده سرشو پایین گرفت .. _:من میدونم حق باتویه !ولی اهل بی ادبی نیستم ..نمیتونم نه بگم به پدرومادرم .. اومد گفت که زنگ میزنم الهه دروباز نمیکنه ..گفتم خونس ..الهه جایی بره بهم میگه ..بعد ازم کلیدخواست ! دندونهامو رو هم فشار دادم .. _:حداقل میتونستی به من زنگ بزنی ..خبر بدی پدرت میاد !تا وقتی یهو میاد منو میبینه پوشش لباسم به ذوقشون نخوره !حرفمو گفتم ..و چاییمو برداشتم .. _:الهه؟! _:هیچی نگو احمد هیچی !خودم جوابمو گرفتم تو نمیتونی به پدرت بگی نمیتونم کلید بدم ..لباس زنم و پوشش یه مسله شخصیه ..هرکسی تو خونش حریم خودشو داره ..میدونم نمیتونی یک بار برای همیشه تکلیف زندگیمونو با خانوادت روشن کنی .. دوباره برگشتم سمتش ..عاجزگفتم مگه من ازت چی خواستم !خونه ؟ماشین ؟پول ؟نه ..هیچی ..فقط احترام ...آرامش ..اینکه کسی تو زندگیم دخالت نکنه ..اینا توقع زیادیه احمد ؟ احمد کلافه سرشو تکون داد ..جوابی نداشت . بیشتر نخواستم شرمنده من بشه . عجیب دوستش داشتم ..وبه خاطر همین دوست داشتن دلم نمی اومد آزرده خاطر بشه حتی به خاطرمن ..دستهاشو باز کرد سمتم ..دوباره به اغوشش پناه بردم ...من به خاطر این اغوش خیلی سختی ها کشیده بودم ! سه سال از زندگی مشترکمون گذشت ..سه سالی که بر خلاف احمد موافق بچه نبودم ..ته دلم همیشه با رفتارهایی که از خانواده خالم میدیدم میلرزید و گمان میکردم شاید کاسه صبرم یه روزی تموم بشه ...با همین فکر سه سال اجازه بچه دارشدن به خودم ندادم ..ولی بعد سه سال کمی اوضاع زندگیمون اروم شد ..خودمم دیگه از حرف و حدیث ها خسته شده بودم بلاخره قبول کردم که باردار بشم ! وقتی با احمد جواب آزمایش رو گرفتیم..احمد مثل بچه ها جیغ میزد و شادی میکرد تو ماشین همش بوسم میکرد و بهم تبریک میگفت...یهو گفت.. _:الهه نظرت چیه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ما و بعد شما ؟سوپرازشون کنیم ؟ منم با هیجان قبول کردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (53) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور) .دومين روز حضور من در جبهه بود
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (54) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور). بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن. با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.