فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خودم رو در بالای جسمم دیدم💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ناراحتی از آشفتگی خانواده و تلاش برای برگشت💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس کردم دریچه ای از نور باز شد💠
#قسمت_نوزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دریچه ای از نور باز شد که ...💠
#قسمت_بیستم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . شروع کرد به نوازش کردن موهام .. _:الهه ؟امروز بابا اینجا بود .. خیلی عصبی شدم ولی مثل همیشه باخو
.
.
رفتیم جعبه شیرینی هارو گرفتیم ..تا زنگ درشون رو زدیم ..احمد گفت
_:خانواده منو که میشناسی زیاد نمیتونن ابراز شادی کنن ..اگه دیدی زیادی خوشحالی نکردن به دل نگیری ؟
حرفش برام عجیب نبودلبخندزدم و گفتم میفهمم چی میگی !
رفتیم تو خونه ..احمد جعبه شیرینی رو گذاشت رو اپن آشپزخونه و با مامان و باباش دس داد و نشست کنار مادرش ..منم با همشون احوال پرسی کردم و نشستم...
هی منتظر بودم که بپرسن چرا شیرینی خریدین ..ولی هیچی نگفتن ..احمد نگاهی به خواهرشوهرکوچیکم کرد و گفت ..
_:معصومه اگه چایی داری بیار اون شیرینیم بیار بگیر که داری عمه میشی ..!با کلی ذوق چشمم به صورتشهاشون بود. مادرشوهرم و پدرشوهرم انگار نه انگار حرف احمدرو شنیدن ..معصومه ابرویی بالا انداخت و گفت .الان سماورو پر کردم ..یه نیم ساعت دیگه چایی میزارم ..اتیش گرفتم. یعنی چی ؟!یعنی بچه دارشدن پسرشون ..نوه دارشدن خودشون اونم نوه اول هیچ براشون اهمیت نداشت !انتظار خوشحالی نداشتم. ولی انتظار یه تبریک خشک و خالی که داشتم ..
دستمو بردم به کیفم خواستم بلندشدم. .
همون لحظه برادرشوهرم که چهارسال از احمد کوچیک بودو تازه نامزد کرده بود..از اتاق اومد بیرون ..از بوی ادکلنش معلوم بود که داره میره خونه مرجان نامزدش ..
اومد رفت سمت جعبه شیرینی ..شیرینی و باز کرد ..کلی تبریک گفت ..خودش خورد و ..در جعبه شیرینی رو گذاشت ! خوشحال شدم از،کارش اینکه حتی به خواهرو پدرومادرش تعارفی نکرد. چون میدونستم اونم فهمید اونا حتی یه تبریک نگفتن ..بعد رفتن برادرشوهرم . ما هم رفتیم ..پشت در خونه ما که رسیدیم .گفتم ..
_:احمد جان تودهم اگه دیدی زیادی خوشحال شدن تعجب نکنی !احمد شرمنده از حرفم سرشو پایین گرفت ..
همین که درو مامانم باز کرد..وسط حیاط اینقدرپرسید که گفتم باردارم ..دیگه نموندو جعبه شیرینی رو گرفت و دوید خونه ..
تا ما برسیم دیدیم بابام با پیژامه راه راهش جعبه شیرینی تو دستش داره قر میده ...
از خنده غش کردیم ...همش بغلم میکردو قربون صدقه نوه تو راهیش میرفت .منم از خجالت سرخ و سفید میشدم !
کاش خوشی ها همیشه برام موندنی بودن ..ولی نبودن ..عمررخوشی ها همیشه کوتاهه ..فکر میکردم با اومدن بچه دیگه میتونیم زندگی مستقل تری داشته باشیم ..ولی بچه دارشدن یه پروسه جدید دخالت ها و مشکلات به زندگیم اضافه کرد ..ماه نه بارداری بودم ..تمام بارداریم با استرس و ناراحتی گذشته بود...کلی نقشه برای اومدن پسرمون کشیده بودم ..یک هفته میشد که وارد نه ماهگی شده بودم وقتی سونو وضعیت رفتم ..درکمال ناباوری گفتن...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (54) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور). بعد حرف از كميته و روزهای اول ا
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (55) 🌺
گروه پیشرو 1
(راوی : جمعی از دوستان شهيد)
آمده بودم تهران، برای مرخصی
روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم، او هميشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی میخوای عمرت رو تلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيستی، دشمن داره شهرای ما رو میگيره، میدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسيرگرفتند و بردند، برادرم همينطور گوش می کرد. بعد كمی فكر كرد وگفت: من حرفی ندارم که بيام ، اما شما مرتب نماز و دعا می خونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به آبادان رسيديم، رفتيم هتل کاروانسرا، سيدمجتبی آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. برادرم که خودش را جدای از ما می دانستکنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی
ترسيده بود.من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود که دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من میخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اينها نمیخوره. کمی مکث کردم و گفتم: خُب باشه، فعلاً همون جا بنشين من الان ميام.گفتم: خدايا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایين آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند.
يک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟!
شاهرخ هم گفت: حميد خودتی، هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاست. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم
هميشه با هم بوديم. دربند می رفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من مي خوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسير زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دریچه ای از نور باز شد که ...💠
#قسمت_بیست_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خانمی رو دیدم که آیه ای رو بهم معرفی کرد💠
#قسمت_بیست_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آیه ای که ...💠
#قسمت_بیست_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدار با روح در گذشتگان💠
#قسمت_بیست_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راستی آزمایی گفته های تجربه گر با حضور شاهد💠
#قسمت_بیست_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . رفتیم جعبه شیرینی هارو گرفتیم ..تا زنگ درشون رو زدیم ..احمد گفت _:خانواده منو که میشناسی زیاد ن
.
وقتی سونو وضعیت رفتم دررکمال ناباوری گفتن بچه دختره !! احمددکلی ذوق کرد برق چشمهاش از هیچ کس پنهون نبود...ولی من جا خوردم ..حسابی هم جا خوردم . .نه اینکه تمام وسایل سیسمونی آبی و لباس های پسرونه و اسباب بازی های توپ و تفنگ گرفته بودم ..نه !!فقط برای حرفها و نیش و کنایه هایی که باید میشنیدم ....احمد دلداریم میداد ولی اروم نمیشدم ..بلاخره با حال ندارم اومدیم خونه..هنوز تو شوک بودم خیره بودم به یه نقطه .حوصله حرف زدن حتی با احمد رو هم نداشتم ..احمد باحالم مدارا کرد...درکم کرد..شاید داشت جبران میکرد ..جبران یکی از تلخترین روزهامو ..همونطورکه احمد بهم رسیدگی میکرد و دلواپسم بودو برام پرتقال آب میگرفت فکرم پرید به دوران تلخ نامزدیم ..روزی که با احمد قهر بودم ..نه اون زنگ میزد نه من ..یهو حالم بد شد. بدو بدتر..درد ازپهلوم به پام میزد. اخرهای شب بود که دیگه حتی نمیتونستم پامو زمین بزارم...دردی که یک هفته امونمو بریده بود حالاامروز زده بود سیم آخر..دیگه صدای دادم هوا رفت. .بابا و مامانم منو سریع رسوندم بیمارستان بعد آزمایش و سونو گفتن که اپاندیسش عفونی شده باید جراحی بشه همین الان ..خواهرم هول شد و زنگ زد به خالم تا اطلاع بده ..داشتن منو لباس اتاق عمل میپوشوندن که خالم و شوهررخالم اومدن ..با چشمم دنبال احمددمیگشتم ولی نبود!مامانم پرسید ..پس احمد کو ؟
خالم کیفشو از این دست به اون دست دادو گفت ..نگفتیم بهش تا غصه نخوره بچم !مامانم باز از من دفاع نکرد نگفت چرا ..نگفت تو که حاضر به غصه خوردن بچت نیستی ..ولی من میبینم دخترم داره هرروز آب میشه ..نگفت چرا این دخترو آزار میدین ...فقط گله مند گفت ..اخه دکتر امضای شوهرشو میخواد !خالم به دوتا داداشم که اوناهم اتاق بودن نگاهی کردوگفت. ..داداشاش امضا میدن نگران نباش!همون لحظه منو باچشمهای خیس بردن اتاق عمل ..همش فکررمیکردم اگه دیگه چشمهامو باز نکنم احمد و خانوادش عذاب وجدان نمیگرن؟وقتی میگن آدمی ..آه و دمی پس چرا اینقدر سنگدلن ..چرا احمد باید با من چندروز قهر باشه و از حالم بی خبر..من الان به حضورش محتاجم ...من الان دستهای نوازشگرشو میخوام ..من الان میخوام یکی بگه ..نترس برو ...من اینجا منتظرتم ..ولی نبود ..نبود...!
وقتی چشمهامو با حس درد شدید باز کردم. .با اون حال ندارم پشت هاله های اشکم ...باز دنبال احمدبودم!ولی فقط مادرم بودم و برادرکوچیکم ...دردو بهونه کردم و با دل سوختم زدم زیر گریه ..پرستارهاسریع بهم امپول ضد درد تو سرمم زدن. ولی بی خبراز اینکه ....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (55) 🌺 گروه پیشرو 1 (راوی : جمعی از دوستان شهيد) آمده بودم تهران، برای مرخصی
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (56) 🌺
.گروه پیشرو 2
(راوی : جمعی از دوستان شهيد)
✍شب بود که با شاهرخ به ديدن سيد_مجتبی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشسته بودند سيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است.
سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نيست
بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پيشرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعی کنيد با اسير رفتار خوبی داشته باشيد. مولای ما امير المومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اسير رفتار اسلامی داشته باشيد. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند. همه فهميدند منظور سيد، کارهای شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند.
سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردی؟!
شاهرخ هم خنديد و گفت: با چند تا بچه ها رفته بوديم شناسایی، بعد هم کمين گذاشتيم و چهار تا عراقی رو اسير گرفتيم. تو مسير برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر يه در آهنی پيدا کرديم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قديم شده بوديم. نمی دونيد چقدر حال می داد!وقتی به نيروهای خودی رسيديم ديدم سيد داره با عصبانيت نگاهم می کنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتيم. اما ديگه تکرار نمی شه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عوض کردن اسم💠
#قسمت_بیست_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تعریف کردن واقعیتی و راستی آزمایی آن💠
#قسمت_بیست_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیه ای برای نماز و وضو از روح یکی از درگذشتگان💠
#قسمت_بیست_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh