بی علی اصل عبادت باطل است
بی علی هر کس بمیرد جاهل است
بی علی تقوی ، گلی بی رنگ و بوست
بندگی همچون نمازی بی وضوست
💐💐عید سعید #غدیر بر شما شیعیان مبارک💐💐
مسافرانِ عشق
. مامانم مثل همیشه زود به خنده گرف تا دعوا و دلخوری پیش نیاد اومد سمت من ..بغلم کرد و گفت .. _:جیش
.
بلاخره شد شب ششم فامیل ها اومدن و مراسم نامگذاری شد در اتاق نیمه باز بود داشتم لباس هلن رو عوض میکردم که شنیدم یکی از مهمون ها پرسید اسمشو بسلامتی چی میزارین ..مادرشوهرم گفت. .والا به ما که نگفتن! منم مثل شما !وای انگار سطل آب یخ رو سرم خالی کردن ..دندونهام و از عصبانیت به حدی روهم فشاردادم که درد کردن.یه انسان چقدر میتونه پست باشه.یه هفته بود اسم بچه رو روزی صد بار خودش صدا میزد حالا داشت مظلوم نمایی میکرد.این ادم ذره ای از خدا نمیترسید چرا ! اون شبم تموم شد احمد قول داد که صب منو ببره خونمون صب که بیدارشدم احمد نبود..دیگه نمیتونستم تحمل کنم زنگ زدم آژانس و بی سرو صدا رفتم خونمون ..از خونه به احمد زنگ زدم و گفتم اومدم خونه ..نگفتم چرا صب منو نیاورده ..نمیخواستم بهونه دستش بدم ..گفتم ..دیگه لباس تمیز نداشتم عرق کرده بودم اومدم خونه تو هم نخواستم دوبار بیای برگردی ..اخرحرفهامم گفتم برات قورمه سبزی بارگذاشتم تا بحثی پیش نیاد .یه جورایی دیگه از این همه کوتاه اومدن هام ..باج دادن هام برای حق خودم داشتم خسته میشدم ..باید کاری میکردم. .باید محکمتر میشدم ...اون روز گذشت ..شب بدی داشتم ..هلن تا صب بیدار بود و گریه میکرد ..سردردم به خاطر بی خوابی تشدید شده بود.صب که بیدارشدم کلی کار رو سرم ریخته بود..مامانم گفته بود که دوسه روز نمیتونه بیاد .. .با بدترین حال ممکن خونه رو تمیز کردم. .نهار و زود گذاشتم. ..تا احمد بیاد نهاربخوریم کلا سرپا بودم. .چشمهام تار میدید. .ظرفهای نهارو که شستم ..هلن و تو گهوارش تاب دادم .احمد هم رفت تو اتاق خوابید .منم کنار گهواره هلن دراز کشیدم ..یعنی تشنه خواب بودم ..هنوز پلک هام رو هم نیافته بود که زنگ درمون به صدا دراومد نگاهی به ساعت کردم سه بعددازظهربود..به سختی بلندشدم و گیج و منگ رفتم درو باززکردم پدر شوهر و دوتا خواهرشوهرام بودن..سعی کردم با خوشرویی برخورد کنم تعارف کردم ..خواهرشوهرام اومدن و پدرشوهرم گفت من میرم کاردارم ..عصر میام دنبالتون
تا رفتیم تو خونه ..سریع یه چایی گذاشتم ..قدرت نشستن و همصحبتی نداشتم ..معصومه گفت
_:اللهه حالت انگار خوب نیست ؟
_:نه بهترم ..دیشب نخوابیدم. .گیج خوابم
_:ما اینجاییم دیگه اومدیم بچه رو ببینیم ..تو بخواب .
خواهرشوهر بزرگم فریده گفت.
_:اره تو بخواب ..ما حواسمون هست
یاد حرفش افتادم که گفته بودچون بچت دختره نمیایم سمتش !چقدرپررو بودن !
پوزخندی زدم و رفتم روی کاناپه دراز کشیدم
نمیدونم چقدر.
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺 . جایزه 1 غول آدمخوار درآبادان بودم به ديدن دوستم در يكی از مقرها رفت
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (61) 🌺
.
جایزه 2
سید
سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آقا سيد مجتبی خيلی آدم بزرگيه هرکسی با هر اخلاق و رفتار که باشه جذب ايشون میشه.
سيدفقط حرف نمیزنه بلكه با عمل بچه ها رو به كار درست دعوت می كنه. مثلاً در مورد نمازجمعه خودش هميشه تو نمازجمعه آبادان شركت می كنه.
يكبار هم برای ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: قدمی كه به سوی نمازجمعه برداشته می شود. خدا آتش را بر او حرام می كند. برای همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: میدونی تو گروه فدائيان اسلام چند نفر اقليت مذهبی داريم. با تعجب گفت: جدی میگی
گفتم: يکی از بچه ها به اسم ارسلان هست كه امشب میبينيش از مسيحی های تهرانه كه داوطلب آمده جبهه بعد از مدتی هم به خاطر برخوردهای سيد مسلمان شد. چند نفر هم زرتشتی در گروه ما هستند. ما توی جنگ به فرماندهانی مثل سيد مجتبی خيلی احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالی سيد خيلی خوب بوده اما به خاطر تامين هزينه های جنگ و گروه فدائيان اسلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه!بعد گفتم: سيد با اخلاق اسلامی خودش بيشترين تاثير رو در شخصيت شاهرخ و بچه های گروه پيشرو داشته. هميشه هم برای ما صحبت می كنه و بچه ها رو نصيحت می كنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سرگذشت خانومی که ربا میداد💠
#قسمت_پنجاه_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بالا و پایین رفتن آدم ها بر اثر کار خیر و بد💠
#قسمت_پنجاه_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فردی که کمک به بچه ی یتیم کرده بود 💠
#قسمت_پنجاه_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سقوط بر اثر منتی که بر اثر کار خیر گذاشته شده بود 💠
#قسمت_پنجاه_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پشت دری قرار گرفتم که ...💠
#قسمت_شصت
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بلاخره شد شب ششم فامیل ها اومدن و مراسم نامگذاری شد در اتاق نیمه باز بود داشتم لباس هلن رو عوض میک
.
دندون هاشو بهم فشرد..زیرلب چیزی غرید که متوجه نشدم ..نگاه نفرت انگیزی به من و مرجان انداخت فنجان چایی روی میز بود ..اومد لگدی محکم بهش زد فنجون پرت شد زمین و درو محکم کوبید و رفت ..
احمد هم رفته بیرون سوپرمارکت. دم در باباشو دیده بود که داره میره ولی نرسیده بود بهش ..نیم ساعت میشد که احمد اومده بودخونه که زنگ درمون به صدا دراومد.احمد رفت دم در..از آیفون گوش دادم ..پدرشوهرم بود..داشت دوباره اراجیف و دروغ هایی که نمیدونم از کجای ذهنشون نشات میگرفت و به احمد میگفت. .
_:زنت بهم گفت برو گمشو. .بهم گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی ..گفت بچمه بدم که ببری بی تربیت کنی بیاری !
داشتم شاخ درمی اوردم ..دستمو گذاشتم جلوی دهنمو و هین بلندی از سر تعحب کشیدم ..
احمدهم درجوابش میگفت...حتما شما اشتباه شنیدین محاله الهه همچین حرفی بزنه ..
آیفون رو گذاشتم و اومدم کنار مرجان نشستم ..کارد میزدی خونم درنمی اومد..داشتم خفه میشدم از این همه اهانت ..
احمد عبوس اومد توخونه ..بدون اینکه حرفی بزنه اومد نشست. .خودم پیشقدم شدم و پرسیدم. .
_:بابات باز چی میگفت ؟
خیلی اروم برگشتم سمتم ..
_:هیچی ..یه مشت دروغ !
از اینکه احمد متوجه حقیقت بودو دیگه خونوادشو کم کم بهتر میشناخت ...برام امیدوار کننده بود .
_:احمد مرجان هم اینجا بود میتونی ازش بپرسی ..
_:ادامه نده ...تموم شد رفت !
از اون روز به بعد کم کم احمد از من حمایت میکرد ..اگه حرفی میزدن دلیل و علتو میخواست یا درمورد من چیزی میگفتن میگفت که ثابت کنید ..منم چون میدیدم حداقل یکی هست که پشتمه کمتر ناراحت میشدم و زود فراموش میکردم ..کمی اوضاع اروم بود..زندگی سه نفرمون داشت شیرین میشد ..احمد تازه ماشین گرفت و به یمن قدم هلن تو کارشم به موقعیت بهتری رسید ..انگارکم کم زندگی داشت روی خوشو بهم نشون میداد..تا اینکه شب چله رسید. .اولین چله سه نفرمون بود..از یه روز قبلش همه چیز تهیه کرده بودیم ..کلی ایده تو ذهنم داشتم ..میخواستم یه شب چله خاطره انگیزی داشته باشیم ..صب که بیدارشدم. باکلی ذوق همه کارامو کردم ..اخرین کارم شستن سرویش بهداشتی بود...هلن و گذاشتم تو اتاق و درو اروم بستم تا بوی مواد ضدعفونی اذیتش نکنه ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (61) 🌺 . جایزه 2 سید سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آ
.
شهید شاهرخ ضرغام(62)
دعا
سید
برای دریافت آذوقه رفتیم اهواز رسیدم به استانداری سراغ دکترچمران را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب ساختمان بازشد. دکترچمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی از معاونین سید بودکه در حمله حجاج در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر دکتر بودند جلو رفتم وسلام کردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کردوگفت:آقا سید از بچه های محل هستند شاهرخ دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه سادات هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت:سید ما تو ذوالفقاری هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت:چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت سید یه خواهش از شما دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 درختی که میوه اش ...💠
#قسمت_شصت_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرایی از امام حسین رو دیدم که...💠
#قسمت_شصت_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای زنده نگه داشتن نام امام حسین💠
#قسمت_شصت_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اهمیت اشک ریختن برای امام حسین💠
#قسمت_شصت_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بازگشت به جسم💠
#قسمت_شصت_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دندون هاشو بهم فشرد..زیرلب چیزی غرید که متوجه نشدم ..نگاه نفرت انگیزی به من و مرجان انداخت فنجان
.
.
اخرای کارم بود..حس کردم صدای در اومد.دست نگه داشتم ..شیر آب رو بستم و با دقت گوش دادم ..اره ..صدای پای بود..
انگار یکی داشت تو خونه قدم میزد ..
خیلی ترسیدم ..یا خدای بلندی گفتم و دویدم که برم پیش هلن ..تا اومدم بیرون دیدم پدرشوهرم داره طول و عرض خونه رو قدم میزنه ...تاپ و شلوارک کشی ابی رنگی تنم بودو موهامم دم اسبی بالای سرم بسته بودم ..هاج و واج نگاش کردم ..
برگشت سمتم ..نگاهی با تاسف بهم انداخت و داد زد. .
_:فقط بلدی به قرو فر خودت برسی. چرا در میزنم درو باز نمیکنی ؟من دیگه تکلیفمو با تو باید روشن کنم ..باید قلم پام میشکست و نمی اومدم خواستگاریت ..تو دیگه داری ابروی منو میبری ..
هرچقدر اون داد میزد من با ملایمت حرف میزدم و میخواستم که اروم باشه ..
_:خواهش میکنم هلن خوابه ..مگه من چیکارکردم ؟! چه ابرویی ازتون بردم ..
خیلی بلند داد کشید.
_:خفه شوووو ...و رفت..!
میدونستم باز میره پیش احمد سرکارش ..تلفن و برداشتم و همه چیزو خودم موبه مو گفتم ...خیلی رفتارهاشون برام مجهول بود اصلا نمیدونستم برای چه کاری میان که در میزنن و منم همیشه نمیشنوم و با کلید میاد کلی بدو بیراه میگه و باززطلبکار میره ..احمد ازم خواست ناراحت نباشم و گفت که خودم حلش میکنم .
وقتی احمد اومد خونه نخواستم اوقاتمون تلخ بشه اصلا درموردش حرفی نزدم ..نهار سبزی پلو با ماهی پخته بودم ..نشستیم سر سفره احمد از خاطره شب یلدای بچگیش میگفت و منم غش غش میخندیدم ..اینکه وقتی همه خونه اینا جمع شده بودن وقتی میگن هندونه بیارین ..احمد میره بیاره تا برسه بزاره تو سینی وسط مجلس ازدستش یه جوررمحکم میافته زمین که لباس همه رو به گند میکشه ..بین خنده هامون صدای زنگ در اومد..نگران از اینکه حتماباز پدرشوهرمه آیفونو زدم ..چشم دوختم به در حیاط که دیدم مامانم با گریه داره میاد .
ترسیده رفتم جلو وپرسیدم چی شده ؟اتفاقی برای بابام افتاده ؟
مامانم بدون توجه به حرفم رفت تو خونه و منم دنبالش ..
وایساد بالا سر احمد که سر سفره بود...
_:حالا برگه طلاقتومیدی پدرت با آبروریزی برام بیاره ؟ میدونی چه آبرویی پدرت ازمون برد جلوی درو همسایه ..
حس کردم گوشهام داغ شد. ..قلبم وایساد. .نفسم به شماره افتاد...
احمد لقمه تو دهنش و بسختی بلعید از سررسفره بلند شد و گفت ...