فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. اشک چشم اقدس چکید و گفت: دعا میکنم بچت دختر بشه تا تقاص کاری که با من کردی رو پس بده... دعا میکنم
.
سالم بودن بچه رو خواست خدا دونستم که حتما وجود منو فرهاد برای هم لازمه وگرنه بچه از بین میرفت...
فردای اونروز فرهاد که من رو با حال خوب دید گفت: فردا آماده باش میبرمت جایی....
ترس افتاد به جونم و گفتم: کجا؟
گفت: میبرمت بچه رو بندازی...
دوباره دست و پاهام شل شدن و وجودم یخ زد گفتم: تورو خدا فرهاد اصلا طلاقم بده ولی بچمو ازم نگیییر تورو خدا...
فرهاد داد زد: برو گمشو اگه اقدس بفهمه من بهت نزدیک شدم دیگه قبولم نمیکنهههه
اگه پدرم بفهمه تو حامله ای دیگه نمیذاره طلاقت بدم من باید به بهانه اجاق کور بودنت طلاقت بدم بفههههههم....
افتادم روی زمین و گریه کردم...
کاش به حرف پدرم گوش میدادم و قبل از اینکه حامله بشم طلاق میگرفتم...
من به وجود بچه عادت کرده بودم و هرگز نمیتونستم قبول کنم شکمم خالی شه...
فرهاد گفت: فردا آماده شدی که بهتره برات اگه نشدی خودم بچه رو میکشم حالا ببین کدوم بهتره....
تنها راهم فرار بود ولی به کجا؟
من کجارو داشتم که فرار کنم؟
شب خوابم نمیبرد و پهلو به پهلو میشدم ولی تصمیم گرفتم قبل از اومدن فرهاد به خونه فرار کنم برم شهر دیگه ولی کجا؟
دو ساعت دیگه فرهاد میرسید تند و سریع وسایلای لازم رو برداشتم و خودم رو به ترمینال شهر رسوندم...
تصمیم داشتم برم خونه عمه ام که تو شمال کشور زندگی میکرد وقتی بچم به دنیا اومد برگردم...
خداروشکر دیر نشده بود و تندی سوار مینی بوس شدم و باهاش به شمال کشور که فاصله چندانی با شهر ما نداشت رفتم...
دلم گریه میخواست...
من جز این بچه چیزی برای از دست دادن نداشتم...
حالم خراب بود و کل مسیر رو گریه کردم...
وقتی رسیدم مستقیم ماشین گرفتم و رفتم در خونه عمه پیرم...
در زدم و عمه در رو باز کرد...
با دیدن من عینک ته استکانیش رو روی چشماش جابجا کرد و با تعجب گفت: اعظم؟
بغلش کردم و گفتم: آره عمه جون خودمم...
عمه بغلم کرد و کلی بوسم کرد...
گفتم: عمه جون اجازه میدید چند ماه اینجا بمونم.
عمه اخماش تو هم رفت و گفت: درسته اینجا خوکه خودته ولی چرا بدون شوهرت میخوای چند ماه بمونی؟
گفتم: بذارید بیام تو براتون توضیح میدم...
رفتم داخل و عمه خواست برام سیب و چای بیاره که مانع شدم و گفتم: بیا بشین عمه جون دلم پره شاید کمی سبکش کنم...
عمه با نگرانی نشست و گفت: چیزی شده دخترم؟ چرا پریشونی؟ چشات غم داره...
تنها کسیکه غم چشامو دید عمه بود...
اشک چشمام روانه شدن و عمه بیشتر نگرانم شد...
تمام اتفاقات رو برای عمه توضیح دادم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام مهربانی ها . 💚 .
○گفتهبودم؟! :
○درنگاهم"تــو"فقطمنظرهٔدلخواهی🫀
°عشقـمبهسویتـوفراواناست
°عشقَـتبهسویمـنفراوانباد ..
●امامرضایقلبم🌹
اللَّهُمَّصَلِّعَلَىعَلِيِّبْنِمُوسَىالرِّضَاالْمُرْتَضَى♥️
مسافرانِ عشق
. سالم بودن بچه رو خواست خدا دونستم که حتما وجود منو فرهاد برای هم لازمه وگرنه بچه از بین میرفت...
.
روزها میگذشت و من از حال خانوادم بیخبر بودم...
شکمم روز به روز بزرگتر میشد و من سنگین وزن تر میشدم به روزهای پایانی بارداریم نزدیک میشدم...
هرچی که بیشتر میگذشت و به زایمانم نزدیک میشد ترس و اضطرابم بیشتر میشد...
بالاخره اون روز رسید...
آخر هفته ماه پایانی تابستان سال یک هزار و سیصد و چهل و هفت بود که ساعت سه شب تمام تنم درد گرفت...
استخونای تنم صدا میداد اتگار دونه دونه استخونام رو میشکوندن...
احساس کردن تمام تنم یخ کرده و زیر دلم منقبض شده...
نمیخواستم صدامو بلند کنم تا مبادا عمه بیدار نشه...
ولی ناخودآگاه صدام بلند شد و عمه سریع از سر جاش بلند شد...
به قدری درد داشتم که نمیتونستم حرف بزنم ولی عمه با دستای چروکیدش صورتم رو ناز کرد و خودش بلد بود بچه دنیا بیاره...
بدو بیرون رفت و تشت پر از آب گرم رو آورد داخل چند تا دستمال تمیز هم کنار دستش بود...
راستش خجالت میکشیدم عمه بچمو دنیا بیاره اما چاره ای نبود...
انقدر جیغ زدم و به خودم فشار آوردم که عمه گفت: اعظم بیشتر بیشتر داره خفه میشه تلاشتو بکن...
آخر سر تمام زورمو زدم و با گریه بچه بیحال روی بالش افتادم و به سقف زل زدم...
دیگه درد نداشتم...
لحظه ای فکر کردم مردم که صدایی ازم نمیاد اما بعدش وقتی عمه گفت: به به دختر سفید و خوشگل خوش اومدی...
پس بچم دختر بود...
یاد حرفای اقدس افتادم...
نکنه دخترم تقاص پس بده؟ اونکه گناهی نداشت...
مطمئن بودم اقدس هم با دیدن دخترم نظرش عوض میشه و عاشقش میشه...
تو همین فکرا بودم که عمه بچه رو دورپیچ کرده تحویلم داد و گفت: مامان کوچولو دختر نازم گشنشه...
وقتی بچمو گرفتم و تو یه لحظه دیدمش تمام اجزای صورت اقدس برام زنده شد...
دخترم دقیقا مشابه اقدس بود...
شباهت در این حد غیرممکن بود...
با اینکه هنوز تو شک بودم ولی تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم...
اسم دخترم رو حوریه گذاشتم چون مثل حوری سفید و زیبا بود...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
💔کاری کن ای شهید...
بعضی وقت ها نمیدانم؛
در گرد و غبار این دنیا چه کنم.💔
مرا جدا کن از زمین،
دستم را بگیر...
میخواهم در دنیای تو آرام بگیرم... :)🌱🌥
#شهیدانه