eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
📝🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم. چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود. امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت. امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم. اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود. دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است. آن روزها نمیدانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما... بعدها وقتی به خواهر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد و حتی بدتر. آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های خواهرم خط بکشم. نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی. کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت. این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم. این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم. ❌کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند. ✂️بریده ای از کتاب بلند شو رفیق!📖
مسافرانِ عشق
. نگهداشت و گفت: باز چیه؟ گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم... پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر
. توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن... یهو چشمشون به من افتاد. هردو تعجب زده نگاهم میکردن... من به اونا اونا به من زل زده بودن... بعد از چند دقیقه فرهاد پیاده شد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ با لبخند به دخترم اشاره کردم و گفتم: نمیخوای ببینیش؟ با دست بهم اشاره کرد: برو کنار میخوام ماشیتو ببرم داخل حیاط... گفتم: فرهاد دخترته بیا ببینش... فرهاد گفت: هرکی که هست باشه برام مهم نیست... اقدس از داخل ماشین نگاه میکرد که پیاده شد و گفت: بازم تو اومدی که؟ گفتم: ببین دخترم چقدر شبیه توعه... اومد یه نگاهی به دخترم انداخت و گفت: خب مبارکته حالا باباش کو؟ و اطراف رو نگاه میکرد... با بغض گفتم: باباش الان کنار توعه... اقدس اوفی کشید و تقریبا هلم داد عقب... صدا زد: فرهاد جان عزیزم بیا بریم تو من خستم اینم بفرست بره رد کارش... بدون اینکه حرفی بزنم و آخرین نگاه به فرهادی که نگاهش به دخترم ثابت بود رفتم... ولی کجارو داشتم که برم؟ نمیدونستم کجا برم جایی رو نداشتم که برم... رفتم کنار خیابون جلوی مغازه نشستم... چشمم خورد به آگهی که با دستخط بد روی در شیشه ای مغازه چسبونده شده بود: کارگری در مغازه با جای خواب... رفتم داخل مغازه و با صاحب مغازه که پیرمردی مهربون به نظر میرسید صحبت کردم... بچه رو که بغلم دید بهم شک کرد و استغفرالهی زیر لب گفت و بهد بهم گفت: دخترم بهتره به خانوادت بگی جای امن تری بهت میدن... ازینکه مردم در موردم فکر بد میکردن حالم بد میشد و از خودم متنفر میشدم... رو به صاحب مغازه گفتم: نه حاج آقا من دامنم پاکه فقط بدشانس بودم شوهرم ولم کرده رفته تورو خدا بذار مغازتو تمیز کنم فقط بهم جای خواب بدی بزرگی کردی... پیرمرد چونش رو خاروند و گفت: باشه دخترم توکل به خدا به قیافت نمیاد بد باشی... از فردا توی همین مغازه کار میکنی... هرروز شیشه های پپسی رو پاک میکنی و در مغازه رو تمیز,میکنی روی زمین که که جارو بشه جلوی مغازه هم آب بپاش خاک بلند نشه... خوشحال شده بودم که بهم اعتماد کرده... گفتم: اجازه بدین از امشب اینجا لخوابم با بپه کوچیک جایی ندارم برم... قبول کرد و گوشه مغازه دخمه کوچیکی بود که من اونحا رفتم تا بخوابم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
≼ چقدر زيبايند آنان ك از ريشه خوبند🌿🌸 ≽
مسافرانِ عشق
. توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن... یهو چشمشون به من افتاد. هردو تعجب زده نگاهم میکردن.
. پیرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم... هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد... منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز... ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود... چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم... پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود... سعی داشتم منو نبینه... خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟ نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم... بلخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم... خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ پیربابا با تعجب نگام میکرد... انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد... گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم... پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟ اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا... گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه... با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست... پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم... بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی... میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم... گفت: باشه وایمیسم تا بیاد... کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند... اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم... بلخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد... با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه... پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم... دلم نمیومد تنهاش بذارم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh