فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°مُحمدرَحمتلَلعالمیناست
رُسولآسِمانیبَرزَمیناست💚
°یَامحمّد! ...
مَکهدِگربرایبِزرگیاتکُوچکاست
فَریادکُنرُسول؛کهدُنیابَرایتُوست ..
°.اَللهمصَلیعلیاُلمصَطفی".°♥️
🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد🌸
مسافرانِ عشق
. پیرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم... هنو
.
تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه...
ولی مجبور بودم برم...
با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم...
چقدر این لحظه برام شیرین بود...
بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم...
رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم...
متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه...
ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم...
ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم...
برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم...
چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد...
طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد...
پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه...
متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم...
اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه...
رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد...
مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد...
هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد...
ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود...
نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟
پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟
اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟
راستی محرم شده بودین؟
باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده...
دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد...
مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که....
سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود...
فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید...
اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟
گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم...
یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو...
منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا