eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
≼ چقدر زيبايند آنان ك از ريشه خوبند🌿🌸 ≽
مسافرانِ عشق
. توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن... یهو چشمشون به من افتاد. هردو تعجب زده نگاهم میکردن.
. پیرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم... هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد... منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز... ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود... چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم... پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود... سعی داشتم منو نبینه... خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟ نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم... بلخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم... خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ پیربابا با تعجب نگام میکرد... انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد... گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم... پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟ اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا... گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه... با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست... پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم... بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی... میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم... گفت: باشه وایمیسم تا بیاد... کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند... اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم... بلخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد... با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه... پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم... دلم نمیومد تنهاش بذارم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°مُحمد‌رَحمت‌لَلعالمین‌است       رُسول‌آسِمانی‌بَرزَمین‌است💚 °یَامحمّد! ... مَکه‌دِگربرای‌بِزرگی‌ات‌کُوچک‌است فَریادکُن‌رُسول؛که‌دُنیابَرای‌تُوست .. °‌.اَللهم‌صَلی‌‌علی‌اُلمصَطفی".°♥️ 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد🌸
مسافرانِ عشق
. پیرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم... هنو
. تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه... ولی مجبور بودم برم... با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم... چقدر این لحظه برام شیرین بود... بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم... رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم... متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه... ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم... ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم... برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم... چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد... طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد... پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه... متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم... اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه... رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد... مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد... هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد... ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود... نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟ پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟ اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟ راستی محرم شده بودین؟ باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده... دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد... مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که.... سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود... فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید... اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟ گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم... یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو... منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا