دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. وقتی عمه کل داستان رو برام تعریف کرد تازه فهمیدم چرا مادرم از من متنفر بود... چرا هیچوقت با خانوا
.
چند سالی میشد که از مادر و خواهرم به کل بیخبر بودم...
دلم براشون تنگ شده بود.
برای خانواده گرممون دلتنگ بودم...
پدرم رو دلم میخواست ولی نبود...
حتی پدر فرهاد هم به من بی اهمیت بود...
دخترم قد میکشید و بزرگ میشد من از بزرگ شدنش لذت میبردم.
روز و شبم رو با نازنین میگذروندم...
گذر زمان رو نمیفهمیدم فقط وقت کشی بود و تمام...
فرهاد همون سنگ روزهای اول بود و ذره ای نرم نشده بود...
عمه پیر شده بود و مریض...
تمام آرزوم این بود که برای یکبار هم شده یوسف رو ببینه و بعد از دنیا بره...
ولی انگار یوسف آمدنی نبود و این کلبه احزان هرگز گلستان نمیشد...
اما یکروز در کمال ناباوری مادرم از طریق یه آشنایی پیام فرستاده و نامه نوشته بود که به دستمون رسید:
شرح نامه 👇
سلام اعظم جان دخترم امیدوارم خودت و فرهاد و دختر کوچولوتون حالتون خوب باشه...
گفتم بهت خبر بدم به زودی همراه همسر جدیدم و اقدس عازم سفر به ایرانیم و تقریبا سه ماه میمونیم...
امیدوارم خوشحال بشی از اومدنمون...
از دور میبوسمت فعلا اعظم جان...
نامه رو توی دستم مچاله کردم و دندونامو روی هم سابیدم...
همسر جدید؟ حالم بهم خورد از بطنی که ازش خارج شدم...
حالم بهم خورد از وجود خودم...
این چه زندگی بود؟
کاش من مثل مادرم نباشم برای دخترم...
علارغم اونچه که مادرم نوشته بود اصلا از اومدنشون خوشحال نشدم...
احساس کردم در آرامشی قبل از طوفان به سر میبرم...
حدود دو ماه از نوشتن نامه گذشته بود که خبردار شدم مادرم و اقدس اومدن و به محض رسیدن به خونه قدیمی پدربزرگ مادریم رفتن...
ولی چرا اونجا؟
وقتی بهم خبر دادن رسیدن و میخوان به دیدنم بیان از وجود خاله طهورا خبر نداشتم و عمه رو هم به خونه خودم آوردم...
دلم نمیخواست مادرم فکر کنه بخاطر اون دور عمه رو خط کشیدم...
شاپور قبول نمیکرد با مادرم رودر رو شه ولی به اجبار من و عمه بلخره راضی شد...
شب شد و من دو مدل خورشت درست کرده بودم.
یکی خورشت بوقلمون و یکی خورشت قرمه سبزی...
آش رشته هم به عنوان پیش غذا آماده کردم...
سالاد آماده و نوشابه های شیشه ای زرد و مشکی سر سفره چیده شده بود...
من و فرهادی که از چشماش میشد انتظار رو خوند و شاپور و عمه نشسته بودیم که در زده شد...
فرهاد به سمت در رفت و مهمونا داخل شدن...
ولی با دیدن خاله طهورا و مردی که کنارش حدس زدم یوسف باشه دهنم باز موند...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. چند سالی میشد که از مادر و خواهرم به کل بیخبر بودم... دلم براشون تنگ شده بود. برای خانواده گرممون
.
شوک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم...
عمه تو اتاق نماز میخوند که با صدای سلام و احوالپرسی مهمونا خودش رو به ما رسوند اما در یک نگاه به یوسف در جا میخکوب شد...
یوسف هم در عین اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی بازهم جذاب و خوش قیافه بود...
یوسف نیم نگاه مشکوکی به عمه انداخت و رفت نشست جایگاه مهمان...
نگاهم روی یوسف بود که هر ازگاهی عمه رو که در لاک خودش فرو رفته بود نگاه میکرد...
شوهر مادرم آدمی بسیار محترم بود.
هرچند اصلا از کار مادرم خوشم نیومده بود ولی مادرم لیاقت این مرد رو نداشت...
احترام زیادی به ما میکرد و لحن صحبتش کاملا متشخص بود...
موقع پهن کردن سفره هیچکس به من کمک نکرد...
عمه که دید دست تنهام بلند شد و با زانو دردی که داشت کمک من کرد...
طهورا جوری به یوسف چسبیده بود که فکر میکرد اگه ولش کنه یوسف میپره بغل عمه...
نشسته بودیم و کمی سکوت بود که مادرم با لبخندی تصنعی گفت: عزیزم مگه نمیدونستی ما قراره بیایم؟
گفتم: چرا نمیدونستم مادر خب میدونستم که براتون تدارک دیدم دیگه...
دوباره پوزخندی از روی اجبار زد و با اشاره به عگه گفت: خب پس ایشون چرا اینجان؟
بهم برخورد گفتم: چون ایشون هم مهمون عزیزه منن...
مادرم گفت: خب تو که میدونی ما باهم رفت و آمد نداشتیم که...
گفتم: ما نه شما رفت و آمد نداشتی ولی من دارم ایشون هم مثل شما مهمون منن بلکه خیلی عزیزتر...
نگاه یوسف باز هم روی عمه قفل بود...
یک آن یوسف گفت: منصوره خودتی؟
رنگ از رخ طهورا پرید و گفت: یوسف جان نوشابتو باز کنم؟
یوسف جوابشو نداد و همچنان محو عمه بود: جوابمو ندادی خودتی؟
سکوت همه جارو گرفته بود...
قلبها در سینه حبس بود و من صدای قلب تپنده عمه رو میشنیدم...
عمه بلند شد که بره...
یوسف گفت: پس خودتی... هنوزم مثل اون موقع هات قشنگی...
طهورا دیگه تحمل نکرد و چشاش گرد شد و با نگاه به یوسف داد زد: چرا مراعات منو نمیکنی...
وای که چه دعوایی تو راه بود...
یوسف چشاشو ریز کرد و گفت: مگه اون موقع ها تو مراعات منصوره رو میکردی؟
حالا یاد گرفتی مراعات چیه؟
آخ قربون دهنت آقا یوسف هرچند ازت بدم میاد ولی خوب جوابشو دادی...
طهورا رو به مادرم گفت: طوبی بلند شید بریم دیگه اعظم جان مرسی خاله.
و رو به یوسف گفت: کتتو میارم بپوش...
یوسف: من جایی نمیام مگه هنوز شام خوردیم که بریم؟
بشین سرجات...
طهورا به اجبار نشست ولی دیگه هیچی نخورد...
مادرم رو به من گفت: هنوز یاد نگرفتی چجوری مدیریت کنی.
وقتی من هستم نباید خانواده پدرت باشن...
شوهر مادرم بجای من جواب داد: بس کن طوبی
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. شوک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم... عمه تو اتاق نماز میخوند که با صدای سلام و احوالپرسی مهمونا
.
مادرم رو به من گفت: هنوز یاد نگرفتی چجوری مدیریت کنی.
وقتی من هستم نباید خانواده پدرت باشن...
شوهر مادرم بجای من جواب داد: بس کن طوبی شوهر مادرم: بس کن طوبی تو برای چی داری برای زندگی بقیه تصمیم میگیری آخه زشته ما مهمونیم...
مادرم داد زد: چه مهمونی آقا خشایار...
خیر سرم اومدم خونه دخترم الان کاری میکنن خواهرم بدبخت شه...
دیگه سکوت نکردم و گفتم: مادر جان ببخشید ولی خواهر شما عامل بدبختی عمه منه...
انقدر بحث بالا بود که اصلا نفهمیدم عمه کی وسایلاشو جمع کرده رفته داخل حیاط...
زود متوجه شدم و دویدم تو حیاط دنبالش...
داشت در کوچه دو باز میکرد که گرفتمش: عمه کجا؟
صورتشو برگردوند پر از اشک بود: میرم دخترم اینجا دوباره دلم خورد میشه...
گفتم: عمه یوسف داره ازت دفاع میکنه دیگه شونه خالی نکن اینبار تو ببر نذار طهورا فکر کنه با چهار تا عشوه عشقتو برای همیشه مال خودش کرده...
عمه با بغض گفت: تموم شده اعظم مردی که رفته دیگه تموم شده دخترم...
در همین حین یوسف خودش رو به ما رسوند...
عمه سریع رو گرفت...
یوسف سعی در نگاه کردن به صورت عمه رو داشت: نگام کن...
عمه نگاه نمیکرد...
یوسف با بغض گفت: تورو جان عزیزت نگام کن...
عمه با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: برو پیش زنت عیبه اومدی اینجا...
یوسف: بخدا به مولا من گول خوردم ولی دیگه راه برگشت نداشتم...
تورو خدا الان که پیدات کردم بیا دوباره مال هم شیم من همیشه به عشقت زنده بودم..
باور میکنی هر کار کردم بره ولی نرفت...
من فقط به عشق تو زنده بودم.
عمه نشست روی پله و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...
کساییکه داخل خونه بودن هم متوجه غیبت یوسف شده بودن و اومدن داخل حیاط جز فرهاد و اقدس...
یک دلم پیش عمه بود و دل دیگم تو خونه...
ولی عمه رو ترجیح دادم.
طهورا به سمت عمه و یوسف حمله ور شد و موهای عمه رو گرفت و جیغ جیغ راه انداخت: هوی این مرد چندین سال مال من بوده فقط یه سال برا تو بوده پس سعی نکن دوباره خودتو بندازی تو دامنمون...
یوسف دست طهورا رو گرفت و پیچوند: هرچی تحمل کثافت بازیاتو کردم دیگه بسمه من تازه رسیدم به عشق اول و آخرم تو اون وسط یه میان وعده اشتباهی بودی که هرگز هضم نشدی...
مادرم یوسف رو هل داد و گفت: پس لیاقت تو همین زن چروک و مریضه...
دست طهورا رو گرفت که برن...
رو به مادرم گفتم: این زن چرو ک و مریض سن و سالی نداره شما به این روز انداختینش...
مادرم پوزخندی به من زد و گفت: لیاقت نداشنی بیام دیدنت...