فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دستام از برق طلاهایی که سردار برام خریده بود میدرخشید... تمام تلاشمو کردم تا فرشم تموم بشه... با
.
بهار با همهی زیباییهاش از راه رسید... سبزه توی سینی و سمنویی که مادرم خودش پخته بود..
ذوق جواد و علی که تخم مرغهای آبپز شده، رو رنگ میکردن و اون وسطا یکی دوتاشونم میخوردن..
مادرم سفرهی رنگی کوچیکی از گنجهی کمد آهنی که گوشهی اتاق بود در آورد و با بسمالله الرحمن الرحیم وسط اتاق پهن کرد.
آینه و شمعدونهایی که مال عروسیش بود و گذاشت بالای سفره و هفت سینش رو روی سفره چید...
تلوزیون سیاه و سفید چهارده اینچی که گوشهی اتاق، ترانههای مخصوص عید رو پخش میکرد...
آقاجون که قرآن خطی قدیمی رو از روی تاقچه آورد و گذاشت کنار آینه... همه رو با دل و جون نگاه میکردم و تصاویر قشنگ آخرین عیدی که خونهی پدرم بودم رو تو ذهنم ثبت میکردم... میدونستم که آقاجان، چندین ماهه داره پول پس انداز میکنه تا بتونه چند تا اسکناس درشتتر بذاره لای قرآن برای داماداش، تا آبروی دختراش رو حفظ کنه...
لباسای نو پوشیده بودیم و دور سفره با خوشحالی نشسته بودیم...
از بچگیم، هر سال آقاجان سر سفرهی عید آرزو میکرد تا خدا بهمون تن سالم و دل خوش بده و من معنی این ارزوی بزرگ رو نمیفهمیدم...
اما حالا که بزرگتر شده بودم و معنی دل خوش رو خوب میفهمیدم... خوشحال بودم که کنار سفرهی هفت سین با دل خوش نشستم...
همیشه عیدای آبادی رو دوست داشتم دید و بازدیدهای پر خاطره... گرفتن گردو و بادوم و تخم مرغ از عمه و خاله به عنوان عیدی..
گردو بازی کردن بزرگترها وسط آبادی...
صدای ساز و دهل زدن، هر سال مش نعمت و پسرش وسط میدون ده، و رقص محلی اهالی... باعث میشد عاشق عیدای روستامون باشم...درسته که مردم آبادی بیشتر کشاورز و دامدار بودن و عملا همه جزء آدمای فقیر محسوب میشدن و کل سال رو سخت کار میکردن اما اینقدر با صفا و ساده بودن که دور هم بی شیله و پیله و دور از هر غرضی دست تو دست هم پایکوبی میکردن و عید و جشن میگرفتن... اونا اعتقاد داشتن خداوند متعال دوباره به زمین تو بهار جون تازه میده و طبیعت دوباره زنده میشه و روزیشون از زمین دوباره به دست میاد..
... یه هفته از عید گذشت.
همه تو تکاپوی عروسی اشرف بودیم... خیلی براش خوشحال بودم، اون داشت با عشقش ازدواج میکرد، از طرفی ته دلم از اینکه ازم دور میشد غمگین بودم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بهار با همهی زیباییهاش از راه رسید... سبزه توی سینی و سمنویی که مادرم خودش پخته بود.. ذوق جواد
همهی همسایهها دور اشرف جمع شده بودیم.... یه ضبط کاست رو روی تاقچه گذاشته بودن و آهنگهای شاد مخصوص عروسی ازش پخش میشد..
با همون آهنگها عروسی رو شلوغ کرده بودیم و حسابی با رقص و پایکوبی سعی میکردیم که عروسی اشرف رو گرم کنیم...تو آبادی رسم بود که عروس تا بعد از ظهر تو خونهی پدرش میموند و اقوام درجه یک و همسایهها برای ناهار دعوت میشدن، بعد از ناهار داماد با ساز و دهل و اقوامش میومدن دنبال عروس... اشرف از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.. اون قرار بود با ماشین مدل بالای سردار به خونهی بخت بره، قرار بود بیان دنبال اشرف و عروس کِشون کنن...
ناهار خوردیم و دیگه همه بیصبرانه منتظر اومدن خانوادهی داماد بودن.. اما خبری نبود... کم کم پچ پچها شروع شد... اشرف بهم اشاره کرد و من رفتم کنارش... اشرف در گوشم گفت: شهلا.. زود برو یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره...؟ من دارم میمیرم از نگرانی، نکنه پدربزرگ محسن مرده که نمیان...
خندیدم و گفتم: هنوز زوده میان عجله نکن...اشرف با نگرانی گفت: شهلا برو دیگه نمیبینی حالم بده...؟
به لباسام اشاره کردم و گفتم با این لباسا و این ماتیک قرمزی که زدم راه بیوفتم تو آبادی و برم تا خونهی عمه ماهرخ؟
اشرف دندوناشو رو هم فشار داد و لب زد: نه.... خودت نرو... جوادو بفرست... نمیشه من بچههای فامیلو بفرستم... برام حرف درمیارن... نتونستم ببینم اشرف نگرانه و گفتم: باشه، الان میرم یکی رو میفرستم... نمیدونستم اگه سردار منو با این سر و وضع تو کوچه ببینه چه عکسالعملی از خودش نشون میده... اما میدونستم که خیلی غیرتیه و روی منم که خیلی حساس بود.. روسریمو کشیدم جلوتر و رفتم تو کوچه... جواد نبودش...یکم رفتم جلوتر کسی تو کوچه نبود و از خانوادهی داماد هم خبری نبود... برگشتم تا برم تو حیاط خاله فاطی، یهو مجتبی سر راهم سبز شد... یه جوری نگام کرد.. دوباره همون جوری، مثل اون موقعها... چشمای هیزش روی صورتم خیره شد...
ترسیدم و خواستم زود برم تو حیاط... دستشو زد به دیوار و راهمو سد کرد... با پررویی به لبام اشاره کرد و گفت: کجا با این سر و وضع؟ هول شدم و گفتم: دنبال جواد میگردم... دستتو بردار تا رد بشم....مجتبی اما دست بردار نبود... سرمو انداختم پایین و با ترس از اینکه نکنه کسی ما رو اونطوری تو اون وضع ببینه گفتم: زشته بذار برم....
مجتبی با لجبازی گفت: اگه نذارم بری، میخوای چیکار کنی مثلا...؟که یهو
صدای عصبانی سردار رو پشت سرش شنیدم... بلند گفت: اون موقع با من طرفی مردیکه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
همهی همسایهها دور اشرف جمع شده بودیم.... یه ضبط کاست رو روی تاقچه گذاشته بودن و آهنگهای شاد مخصو
.
مجتبی رنگش مثل گچ شد و برگشت سمت سردار...
سردار چشماش از حدقه زده بود بیرون... مشتش رو کوبید به دیوار... دندونای تو هم قفل شدشو به مجتبی نشون داد و گفت: حیف که دلم برای آبروی آقا رحیم میسوزه... والا همینجا دخلتو میاوردم.
مجتبی سرشو انداخت پایین و مثل مارمولک غیب شد...
سردار، به تندی به من نگاه کرد و گفت: تو چرا اینجایی؟.... زبونم بند رفته بود... با لکنت گفتم: من.... من اومده بودم دنبال جواد... اشرف... اشرف گفت...
سردار عصبی دستشو کشید توی موهاش... دوباره دستش رو مشت کرد و با حرص گفت: این، چرا جلوی راهتو گرفته بود... چرا اونجوری بد باهات حرف میزد...؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: سردار بذار عروسی اشرف تموم بشه.. بعد دربارش حرف میزنیم... بذار برم ...
صدای ساز و دهل از دور به گوش میرسید و هر لحظه به ما نزدیک میشد...
چشمای سردار از زور غیرت قرمز شد و گفت: میکشمش.... به ناموس من نظر داره...؟؟؟
صدام لرزید و گفتم: منو نترسون سردار... به خدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست... اون با ریحانه خیلی بده... همش اذیتش میکنه... ما برادر بزرگتر نداریم تا ازمون دفاع کنه.. به آقا جونم که نمیتونیم بگیم... همون اول میزنه میکشتش... دیدی که چقد رو ما حساسه... من از ریحانه دفاع میکنم و جوابشو میدم.. اونم باهام لج میکنه و هر جوری میتونه اذیتم میکنه... به جون خودت اگه بخوای دست از پا خطا کنی... همین امشب خودمو میکشم...
سردار یکم آروم شد، دستمو گرفت و گفت؛ نترس... من الان عصبانیم... اونجوری دیدمش سر راهت رو گرفته بود... نزدیک بود گردنش رو بشکنم...
محسن پشت فرمون ماشین سردار نشسته بود و بوق میزد... فامیلاش با ساز و دهل و سر و صدا رفتن تو خونهی خاله فاطی...
سردار گفت: برو.... برو پیش دوستت، الان نگران میشه...
با دلهره گفتم: سردار قول میدی کاری نکنی...؟.... سردار گفت: اون باید ادب بشه... یه ماجرای دیگه هم هست که به اون ربط پیدا میکنه باید مطمئن بشم... اگه کار اون باشه خدا به دادش برسه...
نگران گفتم: چیکار کرده..؟
سردار جدی شد و گفت: خوشم نمیاد اینجا وایسادی... همه دارن نگات میکنن... برو تو...خیالت راحت باشه من تا مطمئن نشم کاری نمیکنم...
... رفتم پیش اشرف اما تمام حواسم به سردار بود... مجتبی با بی شرفیش باعث شد عروسی بهترین دوستم برام یه خاطرهی بد بشه و تمام خوشحالیم از دماغم دربیاد... از یه طرف دوست داشتم سردار، حساب اون ماری که تو آستینمون پرورش داده بودیم و برسه و از طرف دیگه از عواقبش میترسیدم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh