eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. اشرف دستاشو محکم بهم کوبید و گفت: وای خدا رو شکر... سردار برای عروسی من آزاد شد... به خدا به دلم ا
. به تمام آبادی از گوشت قربونی دادیم... همه‌ی خانوادم خوشحال، تو خونه‌ی ما جمع شده بودن... حسن با سردار شوخی می‌کرد و سر به سر من می‌ذاشت و موجب خنده و شوخی همه شده بود... مجتبی با ریحانه اومده بود، از اینکه می‌دونست من و مادرم بهش شک داریم و تحویلش نمی‌گیریم دلخور بود...یه گوشه نشسته بود و طلبکار بود انگار... آقاجان بساط کباب رو به راه انداخته بود... نمی‌دونم پول گوسفند رو از کجا آورده بود.. حتما کلی زیر بار قرض رفته بود اما می‌دونستم که سردار حتما تلافی می‌کنه... سردار و حسن با بادبزن زغال‌های توی منقل رو سرخ می‌کردن و با شوخی و خنده گوشت‌ها رو به سیخ می‌کشیدن.. یادم نمیومد هیچ وقت تو زندگیم همچین صحنه‌ای رو دیده باشم... ما همیشه غذاهای بدون گوشت می‌خوردیم..که بیشتر محصول برداشت زمین‌هایی بود که پدر و مادرم روشون کار می‌کردن.. بوی خوب کباب گوسفند تو حیاط پیچیده بود... مادرم از کباب‌ها تو نون گذاشت و به چند تا از در و همسایه‌ها داد تا مدیونشون نشیم... خوشحال و شاد جشن گرفته بودیم....سردار بلند شد و گفت: با اجازتون من دیگه میرم شهر... پدرم باهاش دست داد و گفت: امشب بمون آبادی.. بذار یه شبم بد بگذره سردارخان... سردار به پدرم لبخند زد و گفت: خودتون خوب می‌دونید که اینجا خونه‌ی امید من شده... اما من وقتی آزاد شدم با اینکه تا خونه‌ی مادرم راهی نبود، نتونستم اول نیام اینجا و اومدم دیدن شما... احتمالا تا حالا به مادرم خبر دادن که من آزاد شدم... باید برم ببینمش... البته مادرم چند بار اومد زندان و خیلی برای آزادی من زحمت کشید... پدرم گفت: برو به امید خدا.... سردار از همه خدافظی کرد... همه از روی ایوون برگشتن تو خونه و ما رو تنها گذاشتن تا با هم خداحافظی کنیم... با سردار رفتم تو حیاط.. یهو یاد فرشی که داشتم برای آزادیش می‌بافتم افتادم... به سردار گفتم: بیا تو پستو، باید یه چیزی رو بهت نشون بدم.. فرش هنوز تموم نشده بود اما نقشی که من می‌خواستم بیوفته روش کاملا مشخص شده بود... سردار با دیدن فرش، اشکش از گوشه‌ی چشمش راه گرفت... نگاهش رو از فرش گرفت و رو به من گفت: قربون اون دستات برم عزیزم... لبخند زدم و گفتم: این فرش نذر حرم آقا شاه‌چراغه... وقتی تمومش کنم باید ببریمش شیراز... سردار دستمو بوسید و گفت: چشم... .برای عروسی اشرف همه تو تکاپو بودیم... یه هفته به سال نو مونده بود... سردار برام یه لباس خیلی خوشگل خریده بود تا تو عروسی اشرف بپوشم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. به تمام آبادی از گوشت قربونی دادیم... همه‌ی خانوادم خوشحال، تو خونه‌ی ما جمع شده بودن... حسن با سر
. دستام از برق طلاهایی که سردار برام خریده بود می‌درخشید... تمام تلاشمو کردم تا فرشم تموم بشه... با ذوق و شوق فرش رو بافتم، همراه با سردار فرش رو بردیم به حرم شاه‌چراغ... اولین بار بود که حرم می‌رفتم، چادر رنگی قشنگی سرم کرده بودم، سردار دستمو گرفته بود با هم رفتیم تو حرم، سلام دادیم و تعظیم کردیم، سردار فرش رو تقدیم متصدی حرم کرد و گفت: این فرش رو خانومم بافته و نذر آقا کرده، متصدی حرم فرش رو باز کرد و بهش نگاهی انداخت، رو به من کرد و گفت: واقعاً خودتون اینو بافتین؟ لبخند زدم و گفتم: بله..... متصدی دوباره به فرش نگاه کرد گفت: عالیه، احسنت به همچین خانم هنرمندی... فرش رو تقدیم کردیم و بعد از زیارت از حرم اومدیم بیرون، تو ماشین نشستیم، سردار گفت: شهلا میشه یه خواهشی ازت کنم..؟ سرمو بلند کردم و توچشماش نگاه کردم و گفتم: خواهش چیه؟ شما امر کنید.... سردار خندید و گفت: اِاا... از این حرفا هم بلدی، بلا.... خودمو لوس کردم و گفتم: کجاشو دیدی حالا.... سردار نفس عمیقی کشید و گفت: راستش می‌خواستم ازت خواهش کنم که بیایی بریم خونه‌ی مادرم... البته می‌دونم که چه اتفاقی افتاده و چقدر با حرفاش تو و پدر و مادرت رو اذیت کرده اما خب اون مادرمه و فقط همین یه پسر رو داره... البته من زورت نمی‌کنم و تا وقتی تو نخوای هیچ وقت نمی‌ریم خونشون.. اما دوست دارم تو و مادرم رو با هم داشته باشم... راستش تا قبل از اینکه به زور برای من افسون رو عقد کنه خیلی برای موفقیت من تلاش کرده و زحمت کشیده... الانم دوست ندارم آه و نفرینش دامن زندگیمو بگیره...اون زیاد عمرش به دنیا نیست..خواهش می‌کنم بخاطر من ببخشش.... دستمو گذاشتم روی دستشو گفتم: من همون موقع هم حاضر بودم برم و دست مادرت رو ببوسم تا رضایت بده ما باهم عروسی کنیم... الانم من کوچیکیشو می‌کنم اما اگه میشه بذار یه روز دیگه بریم خونشون من الان آمادگیشو ندارم..شیطنت کردم و گفتم: البته اینم بگم، ازش ممنونم که همچین پسر خوشگلی رو به دنیا آورده تا عشق من بشه. سردار لبشو گاز گرفت و با لبخند گفت: حیف که تو خیابونیم، چرا اینقدر تو شیرینی... شیطونیم گل کرد و گفتم: خب می‌تونیم بریم تو خونه‌ی خودمون اون موقع میتونیم راحت باشیم... ماشینو روشن کرد و لبخند شیطنت‌آمیزی از سر تمنا روی لباش نشست و گفت: جااان..باشه بریم، از نگاهش و خماری چشماش ترسیدم و با لبخند گفتم: غلط کردم... تو چقدر خطرناکی.... سردار بلند خندید، لباشو گاز گرفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دستام از برق طلاهایی که سردار برام خریده بود می‌درخشید... تمام تلاشمو کردم تا فرشم تموم بشه... با
. بهار با همه‌ی زیبایی‌هاش از راه رسید... سبزه توی سینی و سمنویی که مادرم خودش پخته بود.. ذوق جواد و علی که تخم مرغ‌های آب‌پز شده، رو رنگ می‌کردن و اون وسطا یکی دوتاشونم می‌خوردن.. مادرم سفره‌ی رنگی کوچیکی از گنجه‌ی کمد آهنی که گوشه‌ی اتاق بود در آورد و با بسم‌الله الرحمن الرحیم وسط اتاق پهن کرد. آینه و شمعدون‌هایی که مال عروسیش بود و گذاشت بالای سفره و هفت سینش رو روی سفره چید... تلوزیون سیاه و سفید چهارده اینچی که گوشه‌ی اتاق، ترانه‌های مخصوص عید رو پخش می‌کرد... آقاجون که قرآن خطی قدیمی رو از روی تاقچه آورد و گذاشت کنار آینه... همه رو با دل و جون نگاه می‌کردم و تصاویر قشنگ آخرین عیدی که خونه‌ی پدرم بودم رو تو ذهنم ثبت می‌کردم... می‌دونستم که آقاجان، چندین ماهه داره پول پس انداز می‌کنه تا بتونه چند تا اسکناس درشت‌تر بذاره لای قرآن برای داماداش، تا آبروی دختراش رو حفظ کنه... لباسای نو پوشیده بودیم و دور سفره با خوشحالی نشسته بودیم... از بچگیم، هر سال آقاجان سر سفره‌ی عید آرزو می‌کرد تا خدا بهمون تن سالم و دل خوش بده و من معنی این ارزوی بزرگ رو نمیفهمیدم... اما حالا که بزرگتر شده بودم و معنی دل خوش رو خوب می‌فهمیدم... خوشحال بودم که کنار سفره‌ی هفت سین با دل خوش نشستم... همیشه عیدای آبادی رو دوست داشتم دید و بازدیدهای پر خاطره... گرفتن گردو و بادوم و تخم مرغ از عمه و خاله به عنوان عیدی.. گردو بازی کردن بزرگترها وسط آبادی... صدای ساز و دهل زدن، هر سال مش نعمت و پسرش وسط میدون ده، و رقص محلی اهالی... باعث می‌شد عاشق عیدای روستامون باشم...درسته که مردم آبادی بیشتر کشاورز و دامدار بودن و عملا همه جزء آدمای فقیر محسوب می‌شدن و کل سال رو سخت کار می‌کردن اما اینقدر با صفا و ساده بودن که دور هم بی شیله و پیله و دور از هر غرضی دست تو دست هم پایکوبی می‌کردن و عید و جشن می‌گرفتن... اونا اعتقاد داشتن خداوند متعال دوباره به زمین تو بهار جون تازه میده و طبیعت دوباره زنده میشه و روزیشون از زمین دوباره به دست میاد.. ... یه هفته از عید گذشت. همه تو تکاپوی عروسی اشرف بودیم... خیلی براش خوشحال بودم، اون داشت با عشقش ازدواج می‌کرد، از طرفی ته دلم از اینکه ازم دور می‌شد غمگین بودم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بهار با همه‌ی زیبایی‌هاش از راه رسید... سبزه توی سینی و سمنویی که مادرم خودش پخته بود.. ذوق جواد
همه‌ی همسایه‌ها دور اشرف جمع شده بودیم.... یه ضبط کاست رو روی تاقچه گذاشته بودن و آهنگ‌های شاد مخصوص عروسی ازش پخش می‌شد.. با همون آهنگ‌ها عروسی رو شلوغ کرده بودیم و حسابی با رقص و پایکوبی سعی می‌کردیم که عروسی اشرف رو گرم کنیم...تو آبادی رسم بود که عروس تا بعد از ظهر تو خونه‌ی پدرش می‌موند و اقوام درجه‌ یک و همسایه‌ها برای ناهار دعوت می‌شدن، بعد از ناهار داماد با ساز و دهل و اقوامش میومدن دنبال عروس... اشرف از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت.. اون قرار بود با ماشین مدل بالای سردار به خونه‌ی بخت بره، قرار بود بیان دنبال اشرف و عروس کِشون کنن... ناهار خوردیم و دیگه همه بی‌صبرانه منتظر اومدن خانواده‌ی داماد بودن.. اما خبری نبود... کم کم پچ پچ‌ها شروع شد... اشرف بهم اشاره کرد و من رفتم کنارش... اشرف در گوشم گفت: شهلا.. زود برو یه سر و گوشی آب بده ببین چه خبره...؟ من دارم می‌میرم از نگرانی، نکنه پدربزرگ محسن مرده که نمیان... خندیدم و گفتم: هنوز زوده میان عجله نکن...اشرف با نگرانی گفت: شهلا برو دیگه نمی‌بینی حالم بده...؟ به لباسام اشاره کردم و گفتم با این لباسا و این ماتیک قرمزی که زدم راه بیوفتم تو آبادی و برم تا خونه‌ی عمه ماهرخ؟ اشرف دندوناشو رو هم فشار داد و لب زد: نه.... خودت نرو... جوادو بفرست... نمیشه من بچه‌های فامیلو بفرستم... برام حرف درمیارن... نتونستم ببینم اشرف نگرانه و گفتم: باشه، الان میرم یکی رو می‌فرستم... نمی‌دونستم اگه سردار منو با این سر و وضع تو کوچه ببینه چه عکس‌العملی از خودش نشون میده... اما می‌دونستم که خیلی غیرتیه و روی منم که خیلی حساس بود.. روسریمو کشیدم جلوتر و رفتم تو کوچه... جواد نبودش...یکم رفتم جلوتر کسی تو کوچه نبود و از خانواده‌ی داماد هم خبری نبود... برگشتم تا برم تو حیاط خاله فاطی، یهو مجتبی سر راهم سبز شد... یه جوری نگام کرد.. دوباره همون جوری، مثل اون موقع‌ها... چشمای هیزش روی صورتم خیره شد... ترسیدم و خواستم زود برم تو حیاط... دستشو زد به دیوار و راهمو سد کرد... با پررویی به لبام اشاره کرد و گفت: کجا با این سر و وضع؟ هول شدم و گفتم: دنبال جواد می‌گردم... دستتو بردار تا رد بشم....مجتبی اما دست بردار نبود... سرمو انداختم پایین و با ترس از اینکه نکنه کسی ما رو اونطوری تو اون وضع ببینه گفتم: زشته بذار برم.... مجتبی با لجبازی گفت: اگه نذارم بری، می‌خوای چیکار کنی مثلا...؟که یهو صدای عصبانی سردار رو پشت سرش شنیدم... بلند گفت: اون موقع با من طرفی مردیکه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
همه‌ی همسایه‌ها دور اشرف جمع شده بودیم.... یه ضبط کاست رو روی تاقچه گذاشته بودن و آهنگ‌های شاد مخصو
. مجتبی رنگش مثل گچ شد و برگشت سمت سردار... سردار چشماش از حدقه زده بود بیرون... مشتش رو کوبید به دیوار... دندونای تو هم قفل شدشو به مجتبی نشون داد و گفت: حیف که دلم برای آبروی آقا رحیم می‌سوزه... والا همین‌جا دخلتو میاوردم. مجتبی سرشو انداخت پایین و مثل مارمولک غیب شد... سردار، به تندی به من نگاه کرد و گفت: تو چرا اینجایی؟.... زبونم بند رفته بود... با لکنت گفتم: من.... من اومده بودم دنبال جواد... اشرف... اشرف گفت... سردار عصبی دستشو کشید توی موهاش... دوباره دستش رو مشت کرد و با حرص گفت: این، چرا جلوی راهتو گرفته بود... چرا اون‌جوری بد باهات حرف می‌زد...؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم: سردار بذار عروسی اشرف تموم بشه.. بعد دربارش حرف می‌زنیم... بذار برم ... صدای ساز و دهل از دور به گوش می‌رسید و هر لحظه به ما نزدیک می‌شد... چشمای سردار از زور غیرت قرمز شد و گفت: می‌کشمش.... به ناموس من نظر داره...؟؟؟ صدام لرزید و گفتم: منو نترسون سردار... به خدا اون‌طوری که تو فکر می‌کنی نیست... اون با ریحانه خیلی بده... همش اذیتش می‌کنه... ما برادر بزرگتر نداریم تا ازمون دفاع کنه.. به آقا جونم که نمی‌تونیم بگیم... همون اول می‌زنه می‌کشتش... دیدی که چقد رو ما حساسه... من از ریحانه دفاع می‌کنم و جوابشو میدم.. اونم باهام لج می‌کنه و هر جوری می‌تونه اذیتم می‌کنه... به جون خودت اگه بخوای دست از پا خطا کنی... همین امشب خودمو می‌کشم... سردار یکم آروم شد، دستمو گرفت و گفت؛ نترس... من الان عصبانیم... اونجوری دیدمش سر راهت رو گرفته بود... نزدیک بود گردنش رو بشکنم... محسن پشت فرمون ماشین سردار نشسته بود و بوق می‌زد... فامیلاش با ساز و دهل و سر و صدا رفتن تو خونه‌ی خاله فاطی... سردار گفت: برو.... برو پیش دوستت، الان نگران میشه... با دلهره گفتم: سردار قول میدی کاری نکنی...؟.... سردار گفت: اون باید ادب بشه... یه ماجرای دیگه هم هست که به اون ربط پیدا میکنه باید مطمئن بشم... اگه کار اون باشه خدا به دادش برسه... نگران گفتم: چیکار کرده..؟ سردار جدی شد و گفت: خوشم نمیاد اینجا وایسادی... همه دارن نگات می‌کنن... برو تو...خیالت راحت باشه من تا مطمئن نشم کاری نمی‌کنم... ... رفتم پیش اشرف اما تمام حواسم به سردار بود... مجتبی با بی شرفیش باعث شد عروسی بهترین دوستم برام یه خاطره‌ی بد بشه و تمام خوشحالیم از دماغم دربیاد... از یه طرف دوست داشتم سردار، حساب اون ماری که تو آستینمون پرورش داده بودیم و برسه و از طرف دیگه از عواقبش می‌ترسیدم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مجتبی رنگش مثل گچ شد و برگشت سمت سردار... سردار چشماش از حدقه زده بود بیرون... مشتش رو کوبید به دی
. اشرف نگران من بود که چرا دیر کردم چشمش به در بود و منو که دید لبخند زد... محسن کنارش نشسته بود و فامیلاشون با صدای ساز دورشون جمع شده بودن و آهنگای محلی شاد می‌خوندن و دست می‌زدن... برادر شوهرش، مسعود با یه شال قرمز تو دستش اومد. همه با ریتم ساز، دست می‌زدن و مسعود شال رو تو دستش گرفته بود و باهاش می‌رقصید...محسن از عمو کریم اجازه گرفت تا کمر اشرف رو با شال قرمز ببندن... رسم این بود که حتما برادر داماد باید شال رو به دور کمر عروس می‌بست... مسعود سه بار شال بلند‌و قرمزی که با ربان‌های قرمز تزیین شده بود رو از روی سر و زیر پای اشرف رد کرد و آخر کمر اشرف رو باهاش بست... خاله فاطی که سعی داشت گریه‌شو پنهون کنه یه تیکه نون و نمک رو گذاشت پر شال قرمز دور کمر اشرف... پیشونیشو بوسید و گفت: ایشالا زندگیت پر از خیر و برکت باشه به برکت این نون و نمکی که از خونه‌ی پدرت می‌بری... اشرف گریش گرفته بود اما خودش رو کنترل می‌کرد تا آرایشش بهم نخوره.. بالاخره اشرف رو راهی خونه‌ی بخت کردن... ماشین ربان زده‌ی سردار جلوی در بود و محسن خودش رانندگی می‌کرد.... اشرف با خوشحالی روی صندلی جلوی ماشین نشست و راه افتادن... همه‌ی آبادی برای شام خونه‌ی پدر محسن دعوت بودن... تا آخر شب ساز و دهل کوبید و همه پایکوبی کردن... و بالاخره عروسی همراه با استرس اشرف تموم شد... اون شب اولین شبی بود که سردار خونه‌ی ما خوابید... اما جدا از من... مادرم لحاف و تشک تمیزی رو برای سردار و پدرم تو اتاق مهمون پهن کرد و خودمون تو اتاق کناری خوابیدیم... صبح زود محسن با یه جعبه شیرینی ماشین سردار رو آورد و کلی تشکر کرد... البته تو فامیلای خودشون کسایی بودن که ماشین داشتن اما خوب ماشین سردار یه ماشین مدل بالای خارجی بود و چون می‌دونستم که اشرف خیلی دوست داره ماشین عروسش شیک و متفاوت باشه، پیشنهاد اینکه ماشین سردار ماشین عروس بشه رو من دادم، این‌طوری می‌خواستم از تمام زحمت‌هایی که تو اون مدت به اشرف دادم تشکر کنم.. محسن سوئیچ ماشین سردار رو داد و رفت.. مادرم صبحانه رو درست کرد و گفت: من باید برم کمک خاله فاطی تا برای عروس صبحانه و ناهار ببریم... پدر و برادرام رفته بودن سر زمین... ما همه عادت به سحرخیزی داشتیم و تنها کسی که هنوز خواب بود سردار بود... موهامو شونه کردم... دلم ضعف می‌رفت.. چند تا لقمه گذاشتم تو دهنم... اما بازم سردار خواب بود....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا