دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
زمان:
حجم:
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
4.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مجتبی رنگش مثل گچ شد و برگشت سمت سردار... سردار چشماش از حدقه زده بود بیرون... مشتش رو کوبید به دی
.
اشرف نگران من بود که چرا دیر کردم چشمش به در بود و منو که دید لبخند زد... محسن کنارش نشسته بود و فامیلاشون با صدای ساز دورشون جمع شده بودن و آهنگای محلی شاد میخوندن و دست میزدن... برادر شوهرش، مسعود با یه شال قرمز تو دستش اومد. همه با ریتم ساز، دست میزدن و مسعود شال رو تو دستش گرفته بود و باهاش میرقصید...محسن از عمو کریم اجازه گرفت تا کمر اشرف رو با شال قرمز ببندن...
رسم این بود که حتما برادر داماد باید شال رو به دور کمر عروس میبست...
مسعود سه بار شال بلندو قرمزی که با ربانهای قرمز تزیین شده بود رو از روی سر و زیر پای اشرف رد کرد و آخر کمر اشرف رو باهاش بست... خاله فاطی که سعی داشت گریهشو پنهون کنه یه تیکه نون و نمک رو گذاشت پر شال قرمز دور کمر اشرف... پیشونیشو بوسید و گفت: ایشالا زندگیت پر از خیر و برکت باشه به برکت این نون و نمکی که از خونهی پدرت میبری...
اشرف گریش گرفته بود اما خودش رو کنترل میکرد تا آرایشش بهم نخوره..
بالاخره اشرف رو راهی خونهی بخت کردن...
ماشین ربان زدهی سردار جلوی در بود و محسن خودش رانندگی میکرد.... اشرف با خوشحالی روی صندلی جلوی ماشین نشست و راه افتادن...
همهی آبادی برای شام خونهی پدر محسن دعوت بودن...
تا آخر شب ساز و دهل کوبید و همه پایکوبی کردن... و بالاخره عروسی همراه با استرس اشرف تموم شد...
اون شب اولین شبی بود که سردار خونهی ما خوابید... اما جدا از من...
مادرم لحاف و تشک تمیزی رو برای سردار و پدرم تو اتاق مهمون پهن کرد و خودمون تو اتاق کناری خوابیدیم...
صبح زود محسن با یه جعبه شیرینی ماشین سردار رو آورد و کلی تشکر کرد... البته تو فامیلای خودشون کسایی بودن که ماشین داشتن اما خوب ماشین سردار یه ماشین مدل بالای خارجی بود و چون میدونستم که اشرف خیلی دوست داره ماشین عروسش شیک و متفاوت باشه، پیشنهاد اینکه ماشین سردار ماشین عروس بشه رو من دادم، اینطوری میخواستم از تمام زحمتهایی که تو اون مدت به اشرف دادم تشکر کنم..
محسن سوئیچ ماشین سردار رو داد و رفت.. مادرم صبحانه رو درست کرد و گفت: من باید برم کمک خاله فاطی تا برای عروس صبحانه و ناهار ببریم...
پدر و برادرام رفته بودن سر زمین...
ما همه عادت به سحرخیزی داشتیم و تنها کسی که هنوز خواب بود سردار بود...
موهامو شونه کردم... دلم ضعف میرفت.. چند تا لقمه گذاشتم تو دهنم... اما بازم سردار خواب بود....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
زمان:
حجم:
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
4.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. اشرف نگران من بود که چرا دیر کردم چشمش به در بود و منو که دید لبخند زد... محسن کنارش نشسته بود و ف
.
تصمیم گرفتم خودم بیدارش کنم...
آروم رفتم بالای سرش... تو صورتش دولا شدم و صداش زدم.... چشماش باز شد و شوک زده بهم نگاه کرد.. یکم گذشت تا یادش اومد تو خونهی ماست... دور و برش رو نگاه کرد و با لبخند گفت: فکر کردم خواب میبینم عشقم.....
خندیدم و گفتم: پاشو دیگه چقد میخوابی... لنگ ظهره... همه رفتن بیرون سر کاراشون فقط منو تو خونهایم..
سردار خوشحال شد ولی با این حال با خنده و شوخی بهش فهموندم که باید از رختخوابش دل بکنه... هنوز تو ایام نوروز بودیم و ممکن بود برامون مهمون بیاد... پس باید زود اتاق مهمون رو سرو سامون میدادیم...
صبحانه رو با عشق خوردیم.. سردار بخاطر صبحانه تشکر کرد و گفت: شهلا.. من بعد از ظهر باید برم شیراز... ازت میخوام برای عیددیدنی بریم خونهی مادرم تا کدورتها از بین بره... به نظرم الان بهترین موقعست هم عیده.. هم میخوام مادرم تو عروسیمون باشه... بالاخره اون مادرمه و من نمیتونم ازش دل بکنم....
از فکر رویارویی با مادر سردار قلبم ریخت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: باشه اما... آخه... سردار مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت: نترس... اون خیلی فرق کرده...من باهاش صحبت کردم، اون میدونه که اگه با تو بد باشه، منو از دست میده.. مطمئن باش زنی که امروز میبینی با اون زنی که اون روز دیدی زمین تا آسمون با هم فرق دارن....
لبخند زدم و گفتم: باشه.... هر چی تو بگی همون میشه.. من بخاطر تو هر کاری بگی میکنم... سردار دستمو بوسید و گفت: جبران میکنم شهلا... با جونم برات جبران میکنم...
سردار یه لحظه هم لبخند از روی لباش دور نمیشد و از اینکه روزش رو با من شروع کرده بود سر حال و قبراق بود...
مادرم برگشت و با هم ناهار درست کردیم... بعد از ظهر شد... لباسم رو به سلیقهی سردار خریده بودم... یه کت و دامن خوش دوخت یاسی رنگ... با یه شال بنفش... خیلی خوشگل و دلبر شده بودم... سردار چشم ازم برنمیداشت... باهم راهی شهر شدیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
زمان:
حجم:
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
4.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. تصمیم گرفتم خودم بیدارش کنم... آروم رفتم بالای سرش... تو صورتش دولا شدم و صداش زدم.... چشماش باز ش
.
سردار لبخند زد و گفت: الان دیگه میرسیم... قلبم به شدت ضربان گرفته بود، فشارم افتاد و دستم یخ کرد...
سردار به صورتم نگاهی کرد و گفت: رنگت چرا پریده؟.. دستمو تو دستش گرفت، عصبی ماشین رو کنار خیابون نگه داشت.. دستمو فشار داد و گفت: خواهش میکنم شهلا به خودت مسلط باش.. من همراهتم، نگران نباش..
لبمو گاز گرفتم و گفتم: من از روبرویی با مادرت تجربه تلخی دارم.. از دلهره حالم داره بد میشه، سردار مستقیم به جلو نگاه کرد.. مکثی کرد و با ناراحتی برگشت سمت من، با دستاش رو فرمان ضرب گرفته بود..
آروم و جدی گفت: باشه حالا که حالت بد میشه، برمیگردیم...
زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
نه بالاخره که من باید مادرتو ببینم هرجور شده امروز باید این کارو بکنم.. نهایتش اینه که منو از خونش بندازه بیرون..
سردار لبخند زد و ماشینو روشن کرد جلوی یه خونه با نمای سنگی خیلی شیک نگه داشت، یه در بزرگ آهنی که بالاش با نردههای بلند نوک تیز حفاظت شده بود روبرومون بود...
سردار از ماشین پیاده شد زنگ درو زد.. چند لحظه بعد یه مرد میانسال کچل با چکمههای لاستیکی سیاهی که پاش بود دوان دوان به سمت در اومد با دیدن ماشین سردار هر دو تا لنگه درو باز کرد.. کنار در ایستاد، سردار ماشین رو برد تو حیاط، یه لحظه کنار مرد نیش ترمز کرد.. مرد کچل سلام کرد و عیدو تبریک گفت. سردار با لبخند گفت: چه خبر رحمان؟ عیدت مبارک.. یه اسکناس درشت گذاشت کف دست رحمان و پاشو روی پدال گاز فشار داد...
دست و پاهام از استرس زیاد میلرزید.. محکم نفسمو بیرون دادم..
سردار گفت: خواهش میکنم شهلا با خودت اینطوری نکن، بذار یه چیزی بهت بگم مادرم از شجاعتی که اون روز به خرج دادی و از خودت و خانوادت دفاع کردی خیلی خوشش اومده بود... اینو بدون خیلی به ندرت پیش میاد مادرم از کسی تعریف کنه، وقتی ازت پیش من تعریف کرده یعنی تو دلش نشستی.. اون بیش از حد مغروره و احساسش رو به زبون نمیاره اما برعکس مادرم خواهرام خیلی مهربونن.. هر دوتاشون عاشق تو شدن و امروز اینجا هستن تا تو رو ببینن و باهات آشنا بشن... بزرگه سیمین و کوچیکه اسمش سهیلاست..
از حرفای سردار یکم قوت قلب گرفتم..از ماشین پیاده شدم و از دیدن منظرهای که جلوی روم بود خشکم زد....
یه باغ بزرگ با درختهای سر به فلک کشیده و گلهایی که تازه شکفته بودن و عطرشون آدمو دیوونه میکرد... سردار دستمو گرفت و گفت: بیا، عزیز دلم.. عرسک قشنگ من...