فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. تصمیم گرفتم خودم بیدارش کنم... آروم رفتم بالای سرش... تو صورتش دولا شدم و صداش زدم.... چشماش باز ش
.
سردار لبخند زد و گفت: الان دیگه میرسیم... قلبم به شدت ضربان گرفته بود، فشارم افتاد و دستم یخ کرد...
سردار به صورتم نگاهی کرد و گفت: رنگت چرا پریده؟.. دستمو تو دستش گرفت، عصبی ماشین رو کنار خیابون نگه داشت.. دستمو فشار داد و گفت: خواهش میکنم شهلا به خودت مسلط باش.. من همراهتم، نگران نباش..
لبمو گاز گرفتم و گفتم: من از روبرویی با مادرت تجربه تلخی دارم.. از دلهره حالم داره بد میشه، سردار مستقیم به جلو نگاه کرد.. مکثی کرد و با ناراحتی برگشت سمت من، با دستاش رو فرمان ضرب گرفته بود..
آروم و جدی گفت: باشه حالا که حالت بد میشه، برمیگردیم...
زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
نه بالاخره که من باید مادرتو ببینم هرجور شده امروز باید این کارو بکنم.. نهایتش اینه که منو از خونش بندازه بیرون..
سردار لبخند زد و ماشینو روشن کرد جلوی یه خونه با نمای سنگی خیلی شیک نگه داشت، یه در بزرگ آهنی که بالاش با نردههای بلند نوک تیز حفاظت شده بود روبرومون بود...
سردار از ماشین پیاده شد زنگ درو زد.. چند لحظه بعد یه مرد میانسال کچل با چکمههای لاستیکی سیاهی که پاش بود دوان دوان به سمت در اومد با دیدن ماشین سردار هر دو تا لنگه درو باز کرد.. کنار در ایستاد، سردار ماشین رو برد تو حیاط، یه لحظه کنار مرد نیش ترمز کرد.. مرد کچل سلام کرد و عیدو تبریک گفت. سردار با لبخند گفت: چه خبر رحمان؟ عیدت مبارک.. یه اسکناس درشت گذاشت کف دست رحمان و پاشو روی پدال گاز فشار داد...
دست و پاهام از استرس زیاد میلرزید.. محکم نفسمو بیرون دادم..
سردار گفت: خواهش میکنم شهلا با خودت اینطوری نکن، بذار یه چیزی بهت بگم مادرم از شجاعتی که اون روز به خرج دادی و از خودت و خانوادت دفاع کردی خیلی خوشش اومده بود... اینو بدون خیلی به ندرت پیش میاد مادرم از کسی تعریف کنه، وقتی ازت پیش من تعریف کرده یعنی تو دلش نشستی.. اون بیش از حد مغروره و احساسش رو به زبون نمیاره اما برعکس مادرم خواهرام خیلی مهربونن.. هر دوتاشون عاشق تو شدن و امروز اینجا هستن تا تو رو ببینن و باهات آشنا بشن... بزرگه سیمین و کوچیکه اسمش سهیلاست..
از حرفای سردار یکم قوت قلب گرفتم..از ماشین پیاده شدم و از دیدن منظرهای که جلوی روم بود خشکم زد....
یه باغ بزرگ با درختهای سر به فلک کشیده و گلهایی که تازه شکفته بودن و عطرشون آدمو دیوونه میکرد... سردار دستمو گرفت و گفت: بیا، عزیز دلم.. عرسک قشنگ من...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. سردار لبخند زد و گفت: الان دیگه میرسیم... قلبم به شدت ضربان گرفته بود، فشارم افتاد و دستم یخ کرد.
.
از دیدن اون همه زیبایی و شکوه دهنم باز مونده بود... یه حوض بزرگ گرد وسط حیاطشون بود... پلههای سفید مرمری که از تمیزی برق میزد... انقدر جو زیبایی باغ و عمارت منو گرفته بود که یه لحظه یادم رفت کجام و قراره با کی ملاقات کنم...
جلوی در قشنگی وایسادیم... سردار دستمو فشار داد .. به چشمام نگاه کرد و گفت: حاضری؟... آب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا و گفتم: آره... بریم...
سردار در رو باز کرد... یه سالن بزرگ، پر نور و خیلی قشنگ با وسایل شیک جلوی رومون ظاهر شد...
سردار بهم اشاره کرد... توجهم رو از اشیاء قشنگ سالن برداشتم و دنبال سردار راه افتادم... یکم جلوتر از سالن... چند تا پله بود... سردار بلند مادرش رو صدا کرد...
خواهر کوچیکش سهیلا... که اون روز دیده بودمش.. و خیلی شبیه سردار بود بدون روسری و جوراب با یه لباس خیلی خوشگل و دامن کوتاه از پلهها اومد پایین... به سردار سلام کرد و به من نگاه کرد... لبخند زدم و سلام کردم...
آغوشش رو باز کرد و گفت: خوش اومدی عزیزم.... چقدر تو نازی آخه.... و منو محکم بغل کرد... نفسمو تو بغلش دادم بیرون و به سردار نگاه کردم... سردار لبخندی زد و چشماشو باز و بسته کرد و بهم اطمینان خاطر داد... از تو بغل سهیلا اومدم بیرون... سهیلا دستمو گرفت و گفت: بیا، بیا بریم پیش سیمین و مامان... و منو دنبال خودش تقریبا کشوند... سردار با صدای بلند میخندید و گفت: یواشتر سهیلا دست عروسک منو داری میکنی....
مادر سردار و سیمین روی صندلیهای یه میز بزرگ که بعدا فهمیدم بهش میگن میز ناهارخوری نشسته بودن... با دیدن من سیمین بلند شد و از پشت میز اومد بیرون و اومد جلوی ما.. سردار رو بغل کرد و برگشت سمت من... سلام کردم و گفتم: سال نوتون مبارک... لبخند قشنگی زد و گفت: خوش اومدی عزیزم... عید تو هم مبارک.. بعد بغلم کرد و آروم تو گوشم گفت... دست مادرو ببوس... شونههامو گرفت و تو چشمام نگاه کرد و به سردار گفت: ماشالا خیلی بهم میاین سردار...
از بغل سیمین اومدم بیرون و به سمت مادر سردار رفتم... همینطور که به سمتش قدم برمیداشتم انگاری قلبمو توی دستم گرفته بودم فشارش میدادم و با استرس زیاد التماسش میکردم که از سینهام بیرون نزنه، خدای من اگه منو نمیپذیرفت چی کاخ آرزوهام به یک باره فرو میریخت با این حال سعی کردم به خودم مسلط باشم...دیگه نزدیکش بودم سلام کردم و جلوش روی دو زانو نشستم دستشو توی دستم گرفتم و بوسهای از روی احترام بهش زدم، اما اون با غرور توی چشمام زل زد وگفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از دیدن اون همه زیبایی و شکوه دهنم باز مونده بود... یه حوض بزرگ گرد وسط حیاطشون بود... پلههای سفی
.
با غرور توی چشمام زل زد و گفت: بلند شو دختر جان، الان دیگه زن پسر من هستی و عروس این خونه، اشکم چکید گفتم: تا منو نبخشین از روی زمین بلند نمیشم، پدرومادرم به من یاد دادن که احترام بزرگتر رو نگه دارم
اما من اون روز اختیار خودم رو از دست دادم و به شما بیحرمتی کردم...من از شما خجالت میکشم.. خواهش میکنم منو ببخشید...
مادر سردار یکم مکث کرد... یهو از پشت صندلیش بلند شد و اومد بیرون... دستامو گرفت و از روی زمین بلندم کرد... تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی ساله که دارم میبینم، آدما به بزرگترها بیحرمتی میکنن و عین خیالشون نیست... وقتی تو این دوره و زمونه یه دختر اینجوری برای بخشیده شدن اشک میریزه... یعنی این دختر یه فرشته از طرف خداست که برای ما فرستاده شده، دستاشو گذاشت روی شونههام و منو کشید تو بغلش، توی گوشم گفت: آفرین خوب بلدی دل مادر شوهرو به دست بیاری. اشکام بند نمیومد... هیچ وقت فکرشو نمیکردم که تو سینهی مادر سردار هم قلب باشه و اینجوری با محبت منو بغل کنه، اما آدما همیشه میتونن ماسک غرور یا هر ماسکی رو روی مهربونیشون بزنن.. اما در مقابل احترام، مهربونی و گذشت.. همیشه مغلوبن و کم میارن.. و حالا مادر سردار با چند قطره اشکی که روی شونههام ریخت خودش رو سبک کرد و اون ماسک غروره، روی صورتش یهو رفت کنار و حتی بچههاش از دیدن روی جدید مادرشون شگفتزده شده بودن و همراه با لبخند، اشکشون هم جاری بود
سردار از فرصت استفاده کرد و گفت: مامان عروستو میپسندی...؟
مادر سردار منو از تو آغوشش جدا کرد، شونههامو تو دستش گرفت و بهم دقیق نگاه کرد و گفت: مبارکت باشه پسرم... این دختر تو رو خوشبخت میکنه...
... مادر سردار روی صندلی بغل دستش منو نشوند و گفت: همون روز که مثل یه شیر زن از خودت و پدر و مادرت دفاع کردی فهمیدم که جنم داری و به موقعش برای دفاع از شوهرتم میتونی ازش استفاده کنی... اما نمیدونستم اینقدر خانومی و حرمت بزرگتر برات مهمه...
دستش رو تو دستم گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم..... لبخند زدم و گفتم: من دیر فهمیدم که سردار زن داره... درست وقتی فهمیدم که دلم از دست رفته بود، اما حاضر بودم بخاطر زن و بچش از عشقمون بگذرم..
مادر سردار پرید وسط حرفم و گفت: افسون بزرگترین اشتباه زندگی من بود... وقتی فهمیدم که هنوز نامههای عاشقانه از عشق قدیمیش رو تو خونهی پسرم نگه میداره رفتم و تهدیدش کردم که آبروشو میبرم و به خانوادش و فامیلش میگم که چه جور دختری تربیت کردن... اونم از ترسش عقب نشینی کرد و گفت: میخواد سردار طلاقش بده... و ما هم زود موافقت کردیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh