فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
من خودمو نمیتونم به خاطر این چند سالی که سردار با افسون تو سختی و بدبختی گذروند ببخشم... اون موقع ک
.
مردیکه مزخرف...
هاج و واج بهش نگاه کردم و گفتم: سردار تو چته... در مورد چی داری حرف میزنی... مردیکهی مزخرف کیه؟
سردار با عصبانیت تمام ماشین رو با همون سرعت کنار جاده نگه داشت... به جلو پرت شدم و سرم محکم خورد به شیشه... درد پرید توی سرم... دستمو گرفتم جلوی پیشونیم...
سردار از ترس چشماش گشاد شده بود... هول شد و دستپاچه گفت: چی شد عزیزم... الهی بمیرم... ببینمت... دستمو از روی پیشونیم برداشت و زل زد به پیشونیم...
خودمو کشیدم عقب و گفتم: چیزیم نشد نگران نباش... فقط بگو چه خبره؟...
سردار دوستی کوبید روی فرمون و گفت: مجتبی....
انگار بهم برق وصل شد.... رنگم پرید و نگاش کردم... حتما از هیز بودنش نسبت به من چیزی فهمیده بود که اونجوری جلز و ولز میکرد... بدون گفتن کلمهای بهش خیره شدم...
سردار لباشو با عصبانیت میجویید و به جلو خیره شده بود و تو فکر بود....
برگشت سمت منو با عصبانیت لب زد: باورت میشه تمام این دردسرایی که من و تو کشیدیم همش زیر سر مجتبی بوده... تمام اون مدتی که من افتادم تو زندان و تو اذیت شدی...
قلبم محکم به سینم میکوبید...
با وحشت به سردار که از عصبانیت در حال انفجار بود، نگاه کردم آروم و بی صدا لب زدم: من میدونستم...
سردار که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاره با چشمای از حدقه بیرون زده بهم نگاه میکرد، لباشو به زور تکون داد و گفت: تو... تو میدونستی...؟
سرمو تکون دادم و گفتم: مطمئن نبودم اما بهش شک داشتم... اون به تو حسودی میکرد... به اینکه آقاجانم تو رو خیلی دوست داشت... اون از من، بخاطر اینکه از ریحانه دفاع میکردم و باهاش بد بودم، متنفر بود.. سربسته به من گفته بود ازم انتقام میگیره... اما فکرشم نمیکردم بخواد این کار رو انجام بده...ولی بعدش که این اتفاق افتاد.. بهش شک کردم و به مادرم گفتم... اما مادرم نذاشت پی قضیه رو بگیرم و گفت.. حتی اگه مجتبی اینکارو کرده باشه نباید من صداشو دربیارم... و نباید کسی بفهمه...
سردار با تعجب پرسید: چرا نباید بگی؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: راستش... هنوز حرف و حدیثایی که در مورد تهمتی که خانوادهی عباد به من زده بودن...
سردار کلافه ماشینو روشن کرد، پرید وسط حرفمو گفت: علاقهای ندارم در مورد اون مساله چیزی بشنوم...
گفتم: باشه، ولی مادرم بخاطر اینکه دوباره پشت خانوادهی ما حرف و حدیث شروع نشه گفت... نباید به کسی بگم که به مجتبی شک دارم...
سردار با حرص گفت: آخه این چه فکریه... بخاطر این که مردم حرف نزنن باید ساکت بمونید تا اون هر کاری میخواد بکنه...چرا ما آدما حاضریم از حق خودمون بگذریم بخاطر حرف مردم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مردیکه مزخرف... هاج و واج بهش نگاه کردم و گفتم: سردار تو چته... در مورد چی داری حرف میزنی... مردی
.
نفسمو بیرون دادم و گفتم: ما تو آبادی زندگی میکنیم سردار... چشممون شب رو روز تو چشمشونه.. اگه این حرفها تو آبادی بپیچه دوباره...
سردار گفت: اما من نمیتونم همین جوری ازش بگذرم... باید حقشو کف دستش بذارم...
دلم هری ریخت پایین و گفتم: سردار تو رو خدا... به خاطر من..
سردار کنار جاده ماشینو نگه داشت و گفت: نترس عزیزدلم، نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره، نمیذارم هیچ کسی متوجه بشه، اما چنان بلایی سرش بیارم که تا آخر عمرش یادش نره، حق بداخلاقی با ریحانه رو هم ازش میگیرم، از الان به بعد خواهرات یه برادر دارن که مثل کوه پشتشونه...
لبخند زدم و گفتم: اصلا تو چطوری فهمیدی که مجتبی تو رو لو داده...
سردار ماشینو روشن کرد و گفت: اون روز که پدر افسون فرستاد دنبال من شاگرد حجرهشم اون جا بود، منو پدر افسون حرفمون شد... خیلی دلم میخواست بفهمم اونا چطور فهمیدن که من زن گرفتم و بچههاش از کجا فهمیدن که من اون روز خونهی شما بودم و آدرس دقیق داشتن، فقط به اهالی روستا شک داشتم، تو زندان به همه فکر میکردم، حتی به آقا کریم و پسرشم شک کردم، اما نگاههای سرشار از حسادت و انتقام مجتبی منو واداشت تا وقتی از زندان اومدم بیرون زیر نظر بگیرمش...یکی از بچهها رو فرستادم دنبال شاگرد حجرهی پدر افسون تا ازش دربارهی کسی که خبر زن گرفتن منو به پدر افسون داده بود، خبر بگیره، شاگرد حجره در مقابل گرفتن مقداری پول، تمام جریانات رو برامون گفت و تمام مشخصاتی که گفته بود همش به مجتبی میخورد، انقد حرف زدیم نفهمیدیم کی رسیدیم...
سردار برای دومین شب، خونهی ما خوابید.. اما صبح زود قبل از اینکه که من از خواب بیدار بشم رفته بود...
مادرم گفت: سردار نذاشت بیدارت کنم، گفت دلم نمیاد شهلا رو صبح به این زودی بیدار کنم، من یه کار مهم دارم که باید برم و حتما فردا میام و بهتون سر میزنم...
... مادرم گفت: امروز اشرف میاد مادرزن سلام، بعد از ظهر زودتر میاد تا دوستاشو ببینه.. همهی دخترای آبادی خونشون دعوتن، خاله فاطی دیروز بعد از ظهر که تو نبودی اومد وعدتو گرفت برای امروز بعد از ظهر...
خوشحال شدم، بعد از ناهار زود آماده شدم و رفتم خونهی خاله فاطی.
اشرف تو حیاط بود، تا منو دید دوید سمتم و همدیگه رو سفت بغل کردیم، خیلی قشنگ شده بود... تو گوشش گفتم: عروس شدن بهت ساختهها...
چقدر خوشگل شدی تو....
اشرف قند تو دلش آب شد و زیر لبی گفت: بیا بریم تو پستو تا برات تعریف کنم...
هر دوتا با هم رفتیم تو پستویی که با هم قبلا توش فرش میبافتیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. نفسمو بیرون دادم و گفتم: ما تو آبادی زندگی میکنیم سردار... چشممون شب رو روز تو چشمشونه.. اگه این
.
با شوخی گفت: شنیدم با سردار رفتی خونهی مادرش، گفتم شاید خورده باشنت ولی مثل اینکه زندهای...
خندیدم و گفتم: باورت میشه اشرف، اون از مادر خودم مهربونتره، کاش اونجا بودی و میدیدی چطور منو بغل کرده بود و گریه میکرد...
اشرف با دهن باز به من نگاه کرد و گفت: الان داری از مادر فولاد زره حرف میزنی؟آره؟؟
خندیدم و گفتم: حق داری باور نکنی، با اون کولیبازی که اون روز راه انداخت، من خودمم باورم نمیشد اما واقعیت داره، اون یه زن مهربون اما مغروره که خیلی سخت میشه به دلش راه پیدا کرد...
خاله فاطی صدامون کرد و گفت: اشرف بیا دیگه الان مهمونات میان...
رفتیم تو هالشون، دخترا یکی یکی اومدن، تا غروب زدیم و رقصیدیم و مسخره بازی درآوردیم، همه دوستای همسن بودیم که در اصل جشن شروع زندگی دوستمون رو گرفته بودیم و حتی خاله فاطی هم از خونه رفت بیرون تا ما راحت باشیم و حسابی خوش بگذرونیم...
... سرحال و قبراق با اشرف خداحافظی کردم و رفتم خونه...
ریحانه تو حیاط بود و لباسهای میلاد که شسته بود رو روی طناب پهن میکرد، سلام کردم... ریحانه برگشت سمت من و گفت: علیک سلام چه دیر اومدی؟ گفتم: اشرفه دیگه مگه ول میکنه
... نگارم اومده..؟ ریحانه گفت: آره اومده بالا نشسته منتظره بری براش از خونه مادر سردار بگی، خندیدم و گفتم: تو نمیخوای بشنوی
ریحانه تشت خالی از لباس رو برداشت، تکیه داد به دیوار و گفت: ننه همه رو برام گفته... حس کردم ریحانه یکم کلافهس، برای نگارم گفته اما نگار میخواد از زبون خودتم بشنوه...با هم رفتیم بالا سلام دادم،
نگار جواب سلامم رو داد و گفت: بیا اینجا ببینم خبرای خوبی شنیدم، توی همین حین متوجه شدم مادرم آروم به ریحانه میگه نیومد!؟...حواسم رفت پی ریحانه ومامان پرسیدم منتظر کسی هستین؟؟ ریحانه گفت: مجتبی از صبح رفته بیرون هنوز نیومده...نگرانشیم...
دلم لرزید..لب بالامو گاز گرفتم و گفتم: خب آخه کجا رفته... به تو نگفته کجا میره؟... نگار دستمو گرفت و گفت: بابا مجتبی رو ولش کن.. اون بادمجون بیآفته... هیچیش نمیشه، بشین برای من از مادر و خواهر سردار بگو، از خونشون...
... آقاجان و علی باهم اومدن... مادرم گفت: پس جواد کو...؟ آقاجان گفت داره با دوچرخش تو کوچه بازی میکنه... همهی پسرای آبادی هم دورش جمع شدن....
مادرم تو حیاط سرکی کشید و به علی گفت: دوچرخهی تو کو؟.. علی با ذوق گفت: اجاره دادم ننه....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh