مسافرانِ عشق
❕ تو اتاق نشسته بودم و منتظر کمال بودم تا بیاد ...استرس داشتم.تکیه دادن چیزی به پشتم رو حس کردم ولی
❕
چشم هامو باز کردم اون کمال بود که کنارم بود و خبری از همزاد نبود،نفس عمیقی کشیدم ولی زبونم بند اومده بود..کمال کنارم دراز کشید و با خنده گفت:انقدر ترس طبیعیه؟
یکم ارومتر شدم و گفتم:خیلی بهترم..
هر روز بهتر از قبل میشدم...
دیگه تا به امروز ندیدمش و وقتی به مامان تعریف کردم چقدر گریه کرد که اون همزاد دختر خودش بوده و میگفت:روزی که بدنیا اومدید انقدر برای مرگ اون گریه نکردم که برای زنده بودن تو خوشحال بودم..بازم خداروشکر میکنم که حداقل این قضایا تموم شد...
_مامان من خیلی ناراحت شدم که اون خواهر دوقلوی خودم بود که تو شکمت نه ماه باهم بودیم..شاید چون ما فراموشش کرده بودیم یا اصلا به یادش نبودیم اونطور شده بود ولی هرچی بود بهم ثابت شد که خدا خیلی بزرگه و جون امروز کمال رو مدیون ایمان پاکش به خداییم..
زندگی قشنگی رو کنار کمال شروع کردم..اقام و مامان هم اومدن سمت ما و نزدیک ما خونه خریدن..
مامان بعد از اونشب دوبار خواب اون دوقلوی منو دید و هربارم تو خواب کنار هم میگفتن و میخندیدن! کی باورش میشه که خواهر من زودتر از بچه من بدنیا اومد و انگار مادرم همزمان با ازدواج من حامله شده بود اسمش معجزه بود یا اون همزادم که تو کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال هشتاد و یک خواهری شبیه خودم به دنیا اومد...
اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا شبیه به رویا بود داشتنش..همه تعجب کرده بودن تو اون سن و سال با اون اوضاع مادرم مگه میشد ولی شده بود و همین لطف خدا بود که شامل حال پدر و مادرم شد و بعد از ازدواج من تنها نموندن، رویا خیلی شیرین بود و جای خالی منو که پر کرد هیچ شد عضو عزیز و دوست داشتنیمون..
یکسال بعد تولدش من هم دوتا پسر بدنیا اوردم..شاید خواست خدا بود یا واقعا خودم از ته دلم میخواستم که دختر دار نشم..خاطراتی که من داشتم روزهایی که گذرونده بودم همش برام کابوس بود و بس...
کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم .با عشق پسرامو بزرگ کردم و رویا رو راهی خونه بخت کردیم.هرچند جای خالی پدرم خیلی ناراحتمون میکنه ولی خانواده با محبتی هستیم و حداقل همدیگرو داریم..مامان عاشق ماست و همه جوره هوامون رو داره و کنارمونه...خدا برای خوشبختی همه کافیه...
رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزا رو جبران کرد!
هروقت عصبی میشم مامان با خنده بهم میگه که چقدر شبیه اون خواهر دوقلومم و با هم میخندیم، این راز رو با کمالم درمیون گذاشتم و همیشه میگه اگه میدونسته خواستگارام میمردن بازم میومده و منو از اقام خواستگاری میکرده...
خوشبختی رو برای همه آرزو میکنم چه بعد از سختی چه قبل از سختی...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نشون دادن خوب تر و یاد بدتر شدنم💠
#قسمت_چهل_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مقایسه دنیا با عالم پس از مرگ💠
#قسمت_چهل_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨ کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (13) 🌺 سال پنجاه و هفت ۱ (راوی : آقای
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (14) 🌺
سال پنجاه و هفت 2
(راوی : آقای عباس شیرازی)
ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه ليلا، حسين وحدت، حبيب دولابی (همه اين افراد به جرم همکاری با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و چند تا ديگه از گنده لات های شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزی هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توی تظاهرات ها شما جلوی مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت می کنيم.
پول به اندازه کافی در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبی هم از طرف اعلی حضرت به شما تقديم خواهد شد.
جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچه ها و آدم هاشون می گفتن و پول می گرفتن، اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر می دم.
بعد هم به من گفت: الان اوايل محرمِ، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر میدم.
ادامه دارد...
راوی خانم پرستو هستن ۴۵ ساله که خاطرات سالها زندگیشون رو بازگو میگنن ، که شاید درس عبرتی باشه برای جوونها ، و بزرگترهای خانواده 👇👇
مسافرانِ عشق
پرستو...
❕
چند وقتی میشه با خودم حرف میزنم ، البته همیشه حرف میزدم اما قبلا بی صدا تو دلم بود اما الان بلند بلند جوری که یه وقتها میترسم از صدای خودم تو سکوت خونه ، همش میگم خدایا کمکم کن یه وقت دیوونه نشم ، گیلدا رفیق بچگیمه البته دختر دایی مامانمم هست میگه باید بری دکتر شاید لازم باشه چند وقت قرص بخوری منم الکی باشه باشه میگم اما حوصله دوا دکتر ندارم ، حال این روزهام رو نمیدونم به لطف بی تدبیری کدوم شیر پاک خورده ای دارم ، اقاجون یا بابام شایدم بی زبونی خودم نمیدونم فقط بعد این همه سال یاد گرفتم ادمها رو ازاد بزارم تا خودشون راهشون رو انتخاب کنن و مزاحم زندگی کسی نباشم...
تو خانواده مذهبی بزرگ شدم از اون دو اتیشه ها که یه تار مو میزد بیرون گناه کبیره حساب میکردن ، ۳ تا خواهر بودیم و ۱ برادر که من دختر دومی و برادرم بجه اخر خانواده بود ، وضعیت مالی خوبی داشتیم یعنی پدر بزرگ پدری پولدار و زحمتکش بود که تونست با دست خالی اینده خوبی برای پدرم و عموهام و بسازه تا یادم نرفته بگم با اینکه کلی از بچهای اقاجون و انا ( مادربزرگشون ) مرده بودن تو نوزادی اما باز ۳ تا پسر و ۲ تا دختر برای اقاجون مونده بود که تمام جون و دینش بودن و همه جوره مواظب بچهاش بود ، اقاجون ادم با جنم و موفق و جدی ولی خیلی خیلی خانواده دوسته ، زمانی که رفت خواستگاری مادرم که دختر یه باغ دار معروف کرمان بود بدونه اما و اگر پسرش رو به دلیل شناختی که روی اقاجون داشتن همون جلسه اول با افتخار قبول کردن و در نهایت اون زوج خوشبخت شدن پدر و مادر من ، وقتی اولین نوه پسری اقاجون که خواهرم پریسا بود به دنیا اومد به دستور اقاجون نافش رو به اسم پسر عمم که دوسالش بود بریدن ، عمه خورشید با اینکه از بابام کوچیکتر بود اما زودتر ازدواج کرده بود و دو تا پسر داشت مازیار و شهریار که مازیار به تصمیم اقاجون به اسم پریسا افتاد و شهریارم به اسم من که ۳ سال بعد پریسا به دنیا اومدم تو عالم بچگی و بی خبر از همه چیز با هم قد میکشیدیم و از عروسم عروسم ذوق میکردیم اما این وضعیت وقتی نگران کننده شد که بزرگتر شدیم...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (14) 🌺 سال پنجاه و هفت 2 (راوی : آقا
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (15) 🌺
محرم
(راوی : آقای عباس شیرازی)
عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شديدی به آقا داشت. اين محبت قلبی را از مادرش به يادگار داشت.
راه اندازی هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گريه برای سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود.هر سال در روز عاشورا به هيیت جواد الائمه در ميدان قيام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پيرمرد عالمی به نام حاج سيد علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلی دوست داشت. در عاشورای سال پنجاه و هفت، ساواک به بسياری از هيئت ها اجازه حرکت در خيابان را نمی داد. اما با صحبت های شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه می زد.
نميدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سال های قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد.
ما چند نفر هم آمديم و در کنار حاج آقا نشستيم. صحبت های او به قدری زيبا بود که گذر زمان را حس نمی کرديم. اين صحبت ها تا اذان مغرب به طول انجاميد.بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه های هدايت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبت های حاج آقا و پرسش های ما، حر ديگری متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا، حٌرّي به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره)
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حجاب از دیدگاه کارشناس💠
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ چند وقتی میشه با خودم حرف میزنم ، البته همیشه حرف میزدم اما قبلا بی صدا تو دلم بود اما الان بلند ب
❕
تو رو خدا جای بچه هاتون تصمیم نگیرید اونم موضوع مهم ازدواج❗️👇
یادمه از همون بچگی تو فامیل مازیار جای اینکه مثلا مواظب پریسا باشه فقط به من اهمیت میداد همه میدیدن که پریسا به چشم مازیار نمیاد اما رو حرف خودشون بودن ، اون زمان بهمون مشق و تکلیف زیاد میدادن یا عید که میشد خونه اقاجون که تو یه شهر دیگه بود میرفتیم اینقدر مشغول بازی میشدیم که از پیک نوروزیم عقب میوفتادم و روزهای اخر عید گریه و عزا داری داشتم اما مازیار کمکم میکرد و این خیلی برام خوشحال کننده بود تو بچگی اینقدر یکی هوات رو داشته باشه ، یا شبها روستای اقاجون اینا بیرون رفتن ترسناک بود و منم شکمو یهو دلم پفک میخواست یا تخمه فقط کافی بود مازیار بدونه زودی میرفت برام میخرید یا کافی بود تو بچها یکی اذیتم کنه اول بهش تذکر میداد اگه تکرار میشد لش بچه رو مینداخت تو روستا بعدشم باید اقا جون جواب پدر و مادرهاشون رو میداد ، خب هر کی بود از دیدن این حمایتها عاشق میشد منم آدم بودم و درست از ۱۳ سالگی عاشق مازیار شدم اما اقاجون سعی میکرد جلوی کارهای مازیار رو بگیره و شهریار رو بفرسته طرفم اما من شهریار رو مثل بقیه فامیلو برادرم میدیدم اونم همین بود هیچ حرفی با هم نداشتیم ، سالها حمایت مازیار رو داشتم ولی حق نزدیک شدن به هم رو نداشتیم چون با جدیت بهمون گفته بودن مازیار و پریسا نامزدن حالا پریسا بیچاره هم مونده بود چه کنه وقتی دل داده بود به مجید پسر همسایمون ، هر روز که میگذشت عشق بین منو مازیار بیشتر میشد تا حدی که مادرهامون نگران شده بودن و افتادن به دست و پای آقا جون که از ما بگذره و اجازه بده پریسا با مجید و منم با مازیار ازدواج کنم اما اقا جون میگفت گناه پشت این کاره این جوونها به اسم همن اگه حرفم رو عوض کنم شریک شیطان شدم ، اولین تابستانی که بعد سربازی رفتن مازیار رفتم روستا رو هیچ وقت یادم نمیره داشتم خفه میشدم همه بودن اما عشقم نبود خیلی برام سخت بود جوری که چند روز مریض شدم و مامان مجبور شد منو برگردونه خونمون ، باورتون میشه تا قبل سربازی رفتن حتی یه کلمه هم حرف بینمون رد و بدل نمیشد اما بعد آموزشی که اومد مرخصی زنگ زد خونمون و بعد چندین بار تماس ناموفق بلاخره خونه خلوت شد و تونستیم با هم حرف بزنیم مازیار میگفت چقدر ندیدنم سختشه خیلی سفارش کرد که از اقاجون و حرفها دوری کنم تا بعد سربازیش بیاد عقدم کنه حتی گفت پدر و مادرمم موافقن ، مادر منم موافق بود اما بابا نمیخواست رو حرف آقاش حرف بزنه ، و راضی کردن آقاجون رو سپرده بود به آنا و منو مازیار دلمون خوش بود به آنا و بقیه
ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (15) 🌺 محرم (راوی : آقای عباس شیرازی) ع
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨
🌺شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺
حر
(راوی : آقای عباس شیرازی)
ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطر امام حسين(ع) به سر و سينه خودمان می زنيم، از آنطرف فرزند اين مولای ما يعنی آقای خمينی را گرفته اند. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاری نمی کنيم. مگر ايشان چه گفته، اين سيد می گويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف عياشی و جشن و خوش گذرانی کند. می گويد اسلام در خطر است. می گويد نبايد به اسرائيل کمک کرد. شما ببينيد از پول مملکت اسلامی ما به اسرائيلی که کشورهای اسلامی را اشغال کرده کمک می شود. به جای بها دادن به اسلام واقعی، شخصی را نخست وزير کرده اند که مذهبش بهائی است. واقعاً آقای خمينی راست گفته که اسلام در خطر است. اينها صحبت هایی بود که حاج سيد علينقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما می گفت، بعد ادامه داد:نور ايمان را ببينيد، اين آقای خمينی بدون هيچ چيزی و فقط با توکل برخدا، با يک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنمی آيد. شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رسيده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمیدانی توی اين کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر اينجور جاها دست يهوديهاست،
نمیدونيد چقدر از دخترای مسلمون به دست اين نامسلمون ها بی آبرو میشن. شاه دنبال عياشی خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزدِ طرفدار آمريکا و اسرائيلِ،اين وسط دين مردمه که داره از دست می ره.
وقتی بحث به اينجا رسيد حاج آقا داشت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که میبينم ياد مرحوم طيب می افتم.
بعد ادمه داد: طيب در روزگار خودش گنده لاتی بود، مدتی هم وابسته به دربار، حتی يکبار زده بود تو گوش ریيس پليس تهران، ولی کاری باهاش نداشتند. همين آقای طيب را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شرط آزادی تو، اينه که به خمينی دشنام بدی. بعد هم بگی كه من از او پول گرفتم تا مردم را به خيابان ها بريزم، اما او عاشق امام حسين(ع) و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمیگم. توی همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت بهتر از زندگی با ذلت است.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیف روز حادثه و تصادف💠
شروع تجربه ی جدید👆
#قسمت_اول
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احاطه روح بر شرایط💠
#قسمت_دوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جسم خودم رو دیدم که روی تخت اتاق عمله💠
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh