فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تمام مراحل زندگی رو یک بار دیگه زندگی کردم💠
#قسمت_سی_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدن آثار و نتایج اعمال💠
#قسمت_سی_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گلایه کردن گل مصنوعی از اینکه...💠
#قسمت_چهل
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. چشمهام بسته شد ..وقتی چشمهامو با سرو صدای پرستارها باز کردم ....همه چیز یادم اومد ..دم و دستگاه زی
.
یهو صدای پایی رو شنیدم ..این صدای پای احمد بود. ..حضورشو بالاسرم حس کردم ..دستشو روی پیشونیم گذاشت ..
_:خوشحالم حالت خوبه .
با دست راستم دستشو گرفتم و محکم فشارش دادم ..هربار تو زندگی حس ترس میکردم دستهای احمد و فشار میدادم ..بهم دلگرمی میداد...
اون روز نزدیک های عصر بود که دکتر اومد و بهم گفت. به خاطر استرس حین جراحی دچار تشنج شدم و این سردرد وحشتناک به خاطر همونه..با دارو کمتر میشه ولی دوسال طول میکشه کامل خوب بشم ...
وقتی دکتر این حرف و بهم زد همه تو اتاق بودن ..پدرو مادراحمد. پدر ومادرخودم و خواهرم ....
جوری جیغ زدم که حس کردم خود دکتره دلش برام سوخت ..گفت.
_:یکیتون ارومش کنید لطفا ...
داد میزدم . مامان این سردرد منو میکشه ..من میمیرم ..مامان من هنوز بچمو ندیدم ..مامان اگه مردم بچمو به هیچ کس ندی ...
صدای گریه مامانم و بابام بلندشد ..بابام منوتو آغوشش کشید...چقدر لحظه هام مزه مرگ میدادن برام !خودمم با اون دردهای شدید راضی بودم !ولی عشق به دخترم مرددم میکرد...
اون شب لعنتی نیمه های شب بود. هنوز چشمهامو باز نکرده بودم ..یهو صدای گریه دخترم و شنیدم . اروم صدا کردم.
_:سمیه ؟'اینجایی ؟بچه گشنشه میدی بهم ..ولی سمیه انگا نبود..
صدای بچه زیاد شد دلم تاب نیاورد..سخت بود..ولی من مادربودم ..مگه بدتراز مردن بود ؟! چشمهامو با فشارو درد زیادی ازهم باز کردم..نور مهتابی اتاق داشت کورم میکرد ..سردردم وحشتناک بود ولی نه به اون اندازه قبل ..انگار خدا داشت بامن مدارا میکرد..بسختی دستمو دراز کردم ..تخت دخترمو کشیدم سمت خودمو و به هر سختی بود برداشتمش ..بغلش کردم ..دیدمش ..چقدر شبیه احمد بود ..انگار خود احمد بود..محکم تو سینم فشارش دادم و در حالی که سردرد تا مغز استخونم و به درد میاورد با چشمهای گریون بچمو شیر دادم ..کم کم داشت سیر میشددکه سمیه اومدو خوشحال گفت ..
_:الهه تونستی چشمهاتو باز کنی ؟!دیدی دخترنازتو...
دخترمو محکمتربغل کردم و ارومدگفتم آره ..
کمی بعدسمیه بچه رو ازم گرفت و سریع چشمهامو بستم تا درد هلاکم نکنه ..
صب وقتی از خواب بیدارشدم ..کسی کنارم نبود..دستمو به سرم گرفتم ..چرخیدم بچه رو بردارم و شیرش بدم که دیدم نیست ..فکر کردم حتما بغل سمیه باشه ..
یهو سمیه از سالن اومد تو اتاق ..پریشان بود .
نگران پرسیدم.
_:بچم کو؟!
با لبهای خشک و صدای لرزونی گفت.
_:بردنش !
صدامو بالا بردم کی ؟کی برد ؟
_:خاله اومد بچه رو برداشت و رفت ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخضرغام (58) 🌺 بشکه 2 (راوی : قاسم صادقی) . شاهرخ با نيروهايش برای پاکسازی حرکت کردند
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (59) 🌺
.
آمبولانس 1
(راوی : مصطفی باغبان)
توی خط بودم.سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست گفتم: نه، سيد ادامه داد: ده نفر نيروی جديد از تهران آمدهفرستادم پيش شما، الان می رسند. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسایل اينها را توجيه کن.چند دقيقه بعد رسيدند. يک ساعتی برايشان صحبت کردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباس های شما رنگی است. اولين کاری که می کنيد اين است که لباس خاکی بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمی صحبت کردم و رفتم داخل سنگر چند دقيقه بعد يکی از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهای جديد چيکار می کنن!آمدم بيرون، همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت میکرد
جای شاهرخ خالی بود. زبان اين افراد را خوب می فهميد. می دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود.
مسابقه راه انداخته بودند هر چه داد زدم بيایيد تو سنگر، الان شما رو میزنن، بی فايده بود. با سيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توی اينها يکی هست که همه از او حساب می برن، گنده لات اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠جان داشته همه چیز💠
#قسمت_چهل_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تاثیر دعای پدر و مادر برای فرزندان💠
#قسمت_چهل_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
35.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نیکی کردن در حق مادر💠
#قسمت_چهل_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
28.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تاثیر دعای مادر در دور کردن بلا را به من نشون دادند 💠
#قسمت_چهل_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠دیدن اجرام آسمانی و ارتباط همه ی آنها با همدیگر💠
#قسمت_چهل_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. یهو صدای پایی رو شنیدم ..این صدای پای احمد بود. ..حضورشو بالاسرم حس کردم ..دستشو روی پیشونیم گذاش
.
.
بهت زده از حرفی که شنیدم دستمو گذاشتم زیرشکمم ..تقلا کردم بلندشدم و داد زدم
_:احمدکوووو؟؟احمد کجا بود وقتی بچمو میبردن؟نگفت نوزاد باید پیش مادرش باشه ؟
سرم گیج رفت ..سمیه دوید و زیر بازوموگرفت ..بخیه های زخمم کشیده میشدن ..سرم منفجر میشد و گیج میرفت ..و من با این حالم داشتم دنبال بچم میگشتم !حالم کمتر از مردن نبود ...شاید هم بدتر..
با سرو صدای من احمدو مامانم همزمان اومدن ...بسختی چند قدم به سمتشون رفتم ..زل زدم تو چشمهاش ...مثل همیشه ..مثل تمام این سالها!
_:بازم نتونستی نه بگی آره !این که کلید خونه نبود احمد !این جگر گوشم بود..بچت بود..بچمون بود ...احمدکلافه سرشو تکون داد و گفت..
_:خودتو اذیت نکن ..میفهمم چی میگی ..شرمندتم ..
متاسف سرمو تکون دادم ..
لبهای خشکیدم ...صورت ورم کرده و کبودم ...دست سرم زده و سر درد ی که کورم میکرد نتونست جلوی احساس مادرانمو بگیره ...مامانمو نگاه کردم و گفتم ..
_:برو به دکتربگو من میخوام مرخص بشم ..
گریم گرفت ..مروارید اشکهام سر خورد روی گونم ..برو بگو.بچشو بردن این مریض بدبختمون مجبوره بره دنبال بچش ..
احمد اومد و زیر بازومو گرفت ..بسختی منو سمت تختم برد . جیغ کشیدم ..
_:ولم کن ...ولم کن .باید جلو پدرو مادرتو میگرفتی که بچه رو نبرن ..نه که الان جلوی منو بگیری ..دارم میرم بچمو شیر بدم ..بچم گشنش ..بلندترداد زدم میفهمی اون بچه گشنس؟؟؟
احمدانگارتسلیم شد ..آروم وایساد و فقط نگاهم کرد...از شدت سردرد حتی نمیتونستم سرمو درست بالا بگیرم ..
با سرو صدای من پرستارو دکتراومد ..برخلاف نظر دکتررضایت دادم و مرخص شدم ..میدونستم چرا بچه رو بردن ..ازترس اینکه مبادا من برای استراحت زایمان برم خونه مادرم ....اونا نوشونو دوس نداشتن. .اونا دوست داشتن منو عذاب بدن ...وگرنه این همون بچه ای که وقتی شنیدن دختره ماتم گرفته بودن ..میگفتن دختربدرد نمیخوره ..حالا چطور یه شبه عاشق نوشون شدن ..واقعا که مسخره بود!
رسیدیم خونه ..کلی حرف تو راه باخودم تمرین کرده بودم که بهشون بگم ..ولی تا ماشین وایسادو خواستیم پیاده بسیم ..
احمد ازم خواهش کرد که ناراحتی نکنم !
دیگه حالم داشت از این همه بی زبونی احمد بهم میخورد اززاینکه میدونست حق بامنه ولی قدرت دفاع نداشت. ..خنده تلخی زدم ..
_:من جونی برای بحث کردن و ناراحتی ندارم .. محکم کوبیدم رو دهنم چشم مثل همیشه خفه خون میگیرم !
دیگه احمدو نگاه نکردم و رفتیم تو ..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (59) 🌺 . آمبولانس 1 (راوی : مصطفی باغبان) توی خط بودم.سيد تماس گرفت و پرسيد:
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺
.
آمبولانس 2
(راوی : مصطفی باغبان)
رفتم و صدايش کردم خيلی بی تفاوت گفت:
ما فعلاً کار داريم بايد روی اينها رو كم كنم به آقا سيد بگو اگه میخواد خودش بياد اينجا. نمی دانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم.
يکدفعه صدای سوت خمپاره آمد. محل انفجار دورتر از ما بود اما يک ترکش ريز به شکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترسيدند ورفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب. به يکی از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلاً خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا می گفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست. اما من می گفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان!
روی آهن کف آمبولانس خوابيد. من و يک نفر ديگر از بچه ها کنارش نشستيم. ماشين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره
می سوزه، میخوام پياده شم. اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نمی گذاشتيم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره میره سمت نخاع، اصلاً تکون نخور اون بيچاره هم ترسيد و حرفی نزد. چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار سوراخ ايجاد شده و غرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است
به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پیوستگی کوه ها رو دیدم💠
#قسمت_چهل_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خاطره ای که کوه ها برای همدیگر تعریف می کردند💠
#قسمت_چهل_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در آسمان پرواز میکردم که حرم امام رضا رو دیدم که ...💠
#قسمت_چهل_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رازی رو در مورد آسمان بین الحرمین بهم گفتند 💠
#قسمت_چهل_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آرامشی که با دیدن حرم رسول اکرم بهم دست داد💠
#قسمت_پنجاه
*________
@mosaferneEshgh