مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخضرغام (58) 🌺 بشکه 2 (راوی : قاسم صادقی) . شاهرخ با نيروهايش برای پاکسازی حرکت کردند
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (59) 🌺
.
آمبولانس 1
(راوی : مصطفی باغبان)
توی خط بودم.سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست گفتم: نه، سيد ادامه داد: ده نفر نيروی جديد از تهران آمدهفرستادم پيش شما، الان می رسند. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسایل اينها را توجيه کن.چند دقيقه بعد رسيدند. يک ساعتی برايشان صحبت کردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباس های شما رنگی است. اولين کاری که می کنيد اين است که لباس خاکی بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمی صحبت کردم و رفتم داخل سنگر چند دقيقه بعد يکی از بچه ها آمد و گفت: ببين اين نيروهای جديد چيکار می کنن!آمدم بيرون، همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل را هم در زمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت میکرد
جای شاهرخ خالی بود. زبان اين افراد را خوب می فهميد. می دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر را هم آدم كرده بود.
مسابقه راه انداخته بودند هر چه داد زدم بيایيد تو سنگر، الان شما رو میزنن، بی فايده بود. با سيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توی اينها يکی هست که همه از او حساب می برن، گنده لات اينهاست، قد و هيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠جان داشته همه چیز💠
#قسمت_چهل_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تاثیر دعای پدر و مادر برای فرزندان💠
#قسمت_چهل_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
35.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠نیکی کردن در حق مادر💠
#قسمت_چهل_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
28.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تاثیر دعای مادر در دور کردن بلا را به من نشون دادند 💠
#قسمت_چهل_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠دیدن اجرام آسمانی و ارتباط همه ی آنها با همدیگر💠
#قسمت_چهل_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. یهو صدای پایی رو شنیدم ..این صدای پای احمد بود. ..حضورشو بالاسرم حس کردم ..دستشو روی پیشونیم گذاش
.
.
بهت زده از حرفی که شنیدم دستمو گذاشتم زیرشکمم ..تقلا کردم بلندشدم و داد زدم
_:احمدکوووو؟؟احمد کجا بود وقتی بچمو میبردن؟نگفت نوزاد باید پیش مادرش باشه ؟
سرم گیج رفت ..سمیه دوید و زیر بازوموگرفت ..بخیه های زخمم کشیده میشدن ..سرم منفجر میشد و گیج میرفت ..و من با این حالم داشتم دنبال بچم میگشتم !حالم کمتر از مردن نبود ...شاید هم بدتر..
با سرو صدای من احمدو مامانم همزمان اومدن ...بسختی چند قدم به سمتشون رفتم ..زل زدم تو چشمهاش ...مثل همیشه ..مثل تمام این سالها!
_:بازم نتونستی نه بگی آره !این که کلید خونه نبود احمد !این جگر گوشم بود..بچت بود..بچمون بود ...احمدکلافه سرشو تکون داد و گفت..
_:خودتو اذیت نکن ..میفهمم چی میگی ..شرمندتم ..
متاسف سرمو تکون دادم ..
لبهای خشکیدم ...صورت ورم کرده و کبودم ...دست سرم زده و سر درد ی که کورم میکرد نتونست جلوی احساس مادرانمو بگیره ...مامانمو نگاه کردم و گفتم ..
_:برو به دکتربگو من میخوام مرخص بشم ..
گریم گرفت ..مروارید اشکهام سر خورد روی گونم ..برو بگو.بچشو بردن این مریض بدبختمون مجبوره بره دنبال بچش ..
احمد اومد و زیر بازومو گرفت ..بسختی منو سمت تختم برد . جیغ کشیدم ..
_:ولم کن ...ولم کن .باید جلو پدرو مادرتو میگرفتی که بچه رو نبرن ..نه که الان جلوی منو بگیری ..دارم میرم بچمو شیر بدم ..بچم گشنش ..بلندترداد زدم میفهمی اون بچه گشنس؟؟؟
احمدانگارتسلیم شد ..آروم وایساد و فقط نگاهم کرد...از شدت سردرد حتی نمیتونستم سرمو درست بالا بگیرم ..
با سرو صدای من پرستارو دکتراومد ..برخلاف نظر دکتررضایت دادم و مرخص شدم ..میدونستم چرا بچه رو بردن ..ازترس اینکه مبادا من برای استراحت زایمان برم خونه مادرم ....اونا نوشونو دوس نداشتن. .اونا دوست داشتن منو عذاب بدن ...وگرنه این همون بچه ای که وقتی شنیدن دختره ماتم گرفته بودن ..میگفتن دختربدرد نمیخوره ..حالا چطور یه شبه عاشق نوشون شدن ..واقعا که مسخره بود!
رسیدیم خونه ..کلی حرف تو راه باخودم تمرین کرده بودم که بهشون بگم ..ولی تا ماشین وایسادو خواستیم پیاده بسیم ..
احمد ازم خواهش کرد که ناراحتی نکنم !
دیگه حالم داشت از این همه بی زبونی احمد بهم میخورد اززاینکه میدونست حق بامنه ولی قدرت دفاع نداشت. ..خنده تلخی زدم ..
_:من جونی برای بحث کردن و ناراحتی ندارم .. محکم کوبیدم رو دهنم چشم مثل همیشه خفه خون میگیرم !
دیگه احمدو نگاه نکردم و رفتیم تو ..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (59) 🌺 . آمبولانس 1 (راوی : مصطفی باغبان) توی خط بودم.سيد تماس گرفت و پرسيد:
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺
.
آمبولانس 2
(راوی : مصطفی باغبان)
رفتم و صدايش کردم خيلی بی تفاوت گفت:
ما فعلاً کار داريم بايد روی اينها رو كم كنم به آقا سيد بگو اگه میخواد خودش بياد اينجا. نمی دانستم چه کار کنم. هر کاری کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم.
يکدفعه صدای سوت خمپاره آمد. محل انفجار دورتر از ما بود اما يک ترکش ريز به شکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترسيدند ورفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب. به يکی از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگر آمبولانس رو بيار آمبولانس قبلاً خراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا می گفت: بابا من حالم خوبه، هيچی نيست. اما من می گفتم تو مجروح شدی بايد بری بيمارستان!
روی آهن کف آمبولانس خوابيد. من و يک نفر ديگر از بچه ها کنارش نشستيم. ماشين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آی، کمرم داره
می سوزه، میخوام پياده شم. اما ما دو نفر برای اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نمی گذاشتيم از جا بلند شود.
من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره میره سمت نخاع، اصلاً تکون نخور اون بيچاره هم ترسيد و حرفی نزد. چند دقيقه بعد، داخل ماشين بوی گوشت سوخته پيچيد راننده گفت: رسيديم جلوی بيمارستان جوان يکدفعه از جا پريد و رفت بيرون. با تعجب ديدم روی کمرش چهار سوراخ ايجاد شده و غرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خونی است
به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پیوستگی کوه ها رو دیدم💠
#قسمت_چهل_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خاطره ای که کوه ها برای همدیگر تعریف می کردند💠
#قسمت_چهل_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در آسمان پرواز میکردم که حرم امام رضا رو دیدم که ...💠
#قسمت_چهل_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رازی رو در مورد آسمان بین الحرمین بهم گفتند 💠
#قسمت_چهل_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آرامشی که با دیدن حرم رسول اکرم بهم دست داد💠
#قسمت_پنجاه
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . بهت زده از حرفی که شنیدم دستمو گذاشتم زیرشکمم ..تقلا کردم بلندشدم و داد زدم _:احمدکوووو؟؟احمد ک
.
دیگه احمدو نگاه نکردم و رفتیم تو ..طوری برخورد کردن که انگار نه انگار بدون اجازه بچمو ازم گرفته بودن ..گوشه اتاق بچه رو روی پتو خوابونده بودن .بسختی و تلو تلو ..رفتم بالاسرش ..نعلبکی و قاشق چای خوری بالاسر بچه ..یعنی بهش آب نبات داغ دادن ...از شدت عصبانیت فکررمیکردم همین الانه که مغزم سوت بکشه ..دلم میخواست میتونستم حداقل خودمو خفه کنم و راحت بشم. .
با دستم نعلبکی رو کمی پرت دادم اون ور تا منظورمو ...دلخوریمو حداقل بفهمن ..بچه رو برداشتم و شیرش دادم ...
همونطورکه حدس زده بودم ..مادرشوهرم اعلام کرد که اونجا بمونم ..هرچقدر بهونه آوردم قبول نکردن. دیدم دارن دنبال جنگ و دعوا میگردن سکوت کردم ..احمد با گوشی بهم پیام داد. ..
_:ایناهم ذوق دارن نوه اولشونه یکی دو روز تحمل کن ..میریم خونه مادرت...
تن نحیفم حوصله بحث رو ازم گرفته بود..شایدم چون میدونستم بی فایدس ..فقط تونستم به احمد بی محلی کنم ....تا بفهمه دلخورم ..
مادرم مجبورشد چند روزی رو پیش من اونجا بمونه ...میدونستم که راحت نیست. .خواستم بره ولی مادره ..دلش نیومد تنهام بزاره ..احمد رفت خونه برام لباس بیاره ..وقتی اومد نشست کنارم..ساک کوچیکو باز کرد و دفتر یادداشت روزانمو گرفت سمتم ..دفتری که شاید یک سال بود دیگه توش چیزی ننوشته بودم ...احمد هرچقدر بی زبون بود عوضش زبل بودو باهوش ..خوب تونست دل منه ساده رو کمی بدست بیاره !با ذوق دفترو باز کردم ..با تک به تک صفحه هاش خندیدم ..کلا کارهای روزانمو بجای یادداشت برای احمد با حالت مسخره بازی کشیده بودم ...کم کم ورق زدم و رسیدم به کارت پستال هایی که احمد تو نامزدی برام گرفته بود...نفس بلندی کشیدم ..با یه لبخند تشکر کردم و دفترو بستم ..
مامانم اومد کنارم تا پوشک هلن رو باز کنه ...از همون روز تو بیمارستان که مامانم پرسید اسمشو چی میزارین پیش همه گفتم هلن !
تا پوشکشو باز کرد هلن جیش کرد...
مامانم با خنده و لحن کودکانه ای گفت ..آقا رحیم ببین این نوه بی ادبت جیش کرد رو دست مامان جونش ..
پدرشوهرم برگشت خیلی جدی گفت .
_:خیلی هم کاررخوبی کرد ..شما باید دست و صورتتونو با جیش نوه من بشورین ...!!
دفتر از دستم افتاد...مامانم با چشمهای گرد و از حدقه بیرون زده نگاهم کرد...
دستمو گرفتم به دیوار نتونستم بلندشم ..با گریه داد زدم
_:مامان بلندشوووبریم ..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺 . آمبولانس 2 (راوی : مصطفی باغبان) رفتم و صدايش کردم خيلی بی تفاوت گفت
🌸🍃
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (60) 🌺
.
جایزه 1
غول آدمخوار
درآبادان بودم به ديدن دوستم در يكی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از راديو تلويزيون عراق بود. اين خبرها را هم به سيد و فرمانده ها می داد
تا مرا ديد گفت:يازده هزار دينار چقدر می شه با تعجب گفتم: نمی دونم، چطور مگه
گفت: الان عراقی ها در مورد شاهرخ صحبت می کردند با تعجب گفتم:
شاهرخ خودمون فرمانده گروه پيشرو
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خيلی ازش ترسيده اند
گوينده عراقی می گفت: اين آدم شبيه غول می مونه. اون آدمخواره هر کی سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه می گيره
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم برای سر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه
صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستی پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسی داريم
چشماش از تعجب گرد شده بود.با تعجب گفت: عروسی، اون هم توی آبادان محاصره شده
گفتم: آره يکی از دخترهایی که توی خرمشهر همه خانواده اش رو از دست داده و در آشپزخانه، به همراه ديگر زنان برای رزمندگان غذا درست می کنه، قراره با يکی از بچه های گروه ما به نام علی توپولف ازدواج کنه. پدر و مادر علی با سختی از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسی داريم...