eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
. _:یعنی چی ..طلاق. .! تمام امیدمو ریختم تو چشمهام ...با قلبی که انگار تو دهنم بود .با تنی بی جون
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام(63)🌺 روزهای آخر2 سید یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي مگهشــما اسيرنشده بوديد آخه عراقيها سر شــب اعلام كردند که شمارواسير گرفتند شاهرخ پريدتوحرفش وگفت: چي ميگی!؟مادوتا اسيرهم ازاونهاگرفتيم سيدمجتبي هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم دوتا افســرعراقی را به عنوان کادوبه مادادند وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم صبح فردا جلســه اي برگزار شد.نقشه هائي که سيد آورده بودهمگي بررسي شد. با فرماندهی ارتش ودفترفرماندهی كل قوادرمنطقه آبادان هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام باعبورازخطوط مقدمنبرددر شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشــهر را پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل ارتش بدهند.ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شـب جمعه براي دعاي کميل به مقرنيروهــادرهتل آمديم. شــاهرخ، همه نيروهايــش را آورده بود. رفتاراو خيلی عجيب شــده. وقتي ســيد دعاي کميل را ميخواند شاهرخ در گوشه اي نشسته بود.از شدت گريه شانه هايش ميلرزيد! باديدن اوناخوداگاه گريهام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: الهی العفو... سيد خيلی ســوزناك ميخواند آخردعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شــهادت رونصيبمان کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نبود دیوار حائل بین اشیا و دیدن رویدار های بیرون از اتاق💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. گفت که ماشین خرابه با موتور میادددنبالم ..جاخوردم اخه قرارربود شب بیاید !حالا دم ظهر یهو میگه با
. . احمد میشه بگی دردت چیه؟ احمدحق به جانب چند قدم اومد سمتم .. _:دردم اینه تو پیش خانوادت منو سکه یه پول کردی ؟دردم اینه زنم وقتی بهش میگه بلندشو بریم صد جور اما و اگر میاره .. دستمو گذاشتم رو سرم . _:وای ...وای ...احمد ..!احمدددد!تورو خدا اینقدر حرفهای مسخره نگو ..کدوم اما و اگر...کی به حرفت گوش ندادم. .فقط گفتم بشین نهاربخور بریم ...کجای حرفم بی احترامی به تو بود ..تو چند وقته اصلا یه طوری هستی. .. رفت سمت دراتاق. . _:گشنمه یه چیزی درست کن. . کنترلمو یهو از دست دادم. .دستمو محکم کوبیدم روی میزم ..تمام لوازم آرایشی و لاک هام ریختن زمین. . باصدای بلندی گفتم .. _:خیلی بدی احمد...این درد تو نیست اینا فقط بهونه هاته. . احمد رفت سمت تختم مانتومو برداشت .. پرت کرد سمتم .. _:ناراحتی اومدی ؟بپوش ببرمت ..بپوش . تا مانتو رو پرت کرد جیغم رفت رو هوا ..تو جیب مانتوم گوشیم بود. . گوشی خورد به چشم چپم ..درد وحشتناکی رو تجربه کردم .. احمد دوید سمتم. .دستم روی چشمم بود... با گریه و داد دستمو احمد بزور از روی چشمم برداشت. ..یهو داد زد .. _:چی شد ..چی خورد به چشمت. .چشمت داره خون میاد. دستمو نگاه کردم پرخون بود. . احمدو با سرشونم کناررزدم بلند شدم تو آینه خودمو دیدم ... وای خدای من ..چشم چپم اززشدت باد و ورم کلا بسته شده بودو از گوشش خون روی گونم میریخت...دستمو گذاشتم رو چشمم داد زدم .. _:خدااا....چشممم. ...چشممممم.... احمد سریع آمادم کرد. دستپاچه بود..خیلی ترسیده بود ..حالا خیلی اروم و با محبت حرف میزد ...با بغض ازم معذرت خواهی میکرد. تن تن میگفت..بخشید ..ببخشید ..من فقط مانتو تو پرت کردم ..نمیدونستم ...بخدا نمیدونستم. . خیلی زود سواررموتورم کرد و رفتیم نزدیکترین درمانگاه ... تا وضعیت منو دیدن پرستارها شروع به پچ پچ کردن و نگاه های ترحم آمیزی بهم داشتن. .بستریم کردن ..دکترراومد بالاسرم .. _:کی این بلارو سرت آورده ؟! نگاهی به احمد و نگاهی به دکتررکردم و گفتم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام(63)🌺 روزهای آخر2 سید یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (64) وصال ســاعت نه صبح بود تانکهاي دشــمن مرتب شــليک مي کردند و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شد واولين گلوله آرپي جي راشــليک کرد. گلوله از کنارتانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو سنگررا منهدم کرد.تانكهائي كه ازروبرومي آمدند بســيارنزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم آنها بي امان شــليک ميکردند. شــاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کردوباصداي مهيبي تانک منفجر شد. تيربارروي تانکها مرتب شليك مي كردند ماهنوزدر كنارنفربردر درون خاكريزبوديم. فاصله تانك ها با ما كمتراز صدمتربود. شاهرخ پرسيد: نارنجك داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايددست عراقيابيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد وروي خاكريزرفت. من هم دويدم ودو گلولـه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم!يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله هارا انداختم ودويدم. شاهرخ آرام وآسوده بردامنه خاكريزافتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينهاش حفره ائي ايجاد شده بود. خون باشد تا از آنجا بيرون ميزد! گلوله تيربارتانك دقيقاًبه سينه شاهرخ اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات ومبهوت نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشسـتم. داد مي زدمو صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشــان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارهاوبوي باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مرور زندگی به صورتی که نوزادی خودمو می دیدم💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . احمد میشه بگی دردت چیه؟ احمدحق به جانب چند قدم اومد سمتم .. _:دردم اینه تو پیش خانوادت منو سکه
. . گفتم ...از روی موتور افتادم ..تصادف کردیم..نفس بلندی که احمد کشید یعنی خیالش رو راحت کردم که قرار نیست به کسی بگم این چشمی که داره کور میشه به خاطراونه ...بعد چند ساعت از بستری شدنم ...برادر بزرگم اومد ..از همون بچگی رابطه خوبی باهم نداشتیم همیشه آتیش بیار معرکه بود..تمام شیطنت هارو میکرد ولی من و خواهرم همیشه تنبیه میشیدیم ..وقتی هم بزرگتر میشدیم همیشه انگشت اتهامش به سمت ما بود حتی اگه بی گناه بودیم ...حالا امروز اومد بالاسرم .انتظار داشتم بگه ..حقته ..میخواستی مواظب بودی ..میخواستی سوار نشی .. ولی دستمو گرفت ..با صدای خش دارش گفت ..چی شده الهه ؟دکترها چی میگن ..کی این بلارو سرت آورده ..اروم انگشت دستهاشو نوازش کردم ..حس خوبی بهم میداد ..دوباره احمد دستپاچه و هول شد. تن تن میپرسید ..چیزی نمیخوای برم برات بگیرم ..نمیخوای بخوابی .!!برادرم با صدای بلندی داد زد ....ولش کن احمد..بزار حرفشو بگه .. _:داداش چه حرفی ..؟چنددبار بگم ..من از موتور افتادم ! داداشم دندونهاشو روهم فشارداد ..دستشو از دستم بیرون کشید . _:بشکنه دست موتور...معلومه دست سنگینی هم داشته .. نگاهی متاسف به احمد انداخت و رفت .. چهارروز تو بیمارستان بودم ..آخرین معاینه ای که انجام شد نتیجه خوبی داشت و چشمم آسیب جدی ندیده بود ..چهارمین روز که باید مرخص میشدم ..پدرشوهرم و مادرشوهرم اومدن عیادت ..پدرشوهرم یه ذوق خاصی ته چهرش بود..با احمد خوش و بش کرددو حالشو پرسید. .بعد یه نیم نگاهی به من انداخت و گفت .. _:آفرین پسرم حالا شدی مرد ...اصلا ناراحت نباش حتما حقش بوده بزنی کورش کنی .. بهت زده احمدو نگاه کردم که اونم معلوم بود از حرف پدرش حسابی جا خورده .. احمد کمی به پت پت کردن افتادوبلاخره گفت .. _:من نزدم ...از روی موتور افتاده ! پدرشوهرم ابروی بالا انداخت ..با ترش رویی گفت .. _:حیف شد...من گفتم شاید مرد شدی ! گوشه لبمو با عصبانیت به دندون گرفتم و روبه مادرشوهرم گفتم .. _:برای اینکه شوهرت مرد بشه چند بارکتک خوردی؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (64) وصال ســاعت نه صبح بود تانکهاي دشــمن مرتب شــليک مي کردند و جلو مي آمد
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (65) وصال2 اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك ســربازعراقي كنارنفربرايســتاده. نفهميدم از كجاآمده بود. اسلحه را بهسمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يكنارنجك داخل نفربرانداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. صد مترعقب تر يك خاكريز كوچك بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار شــاهرخ راببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســر او رســيده اند. آنها مرتب فريادمي زدند ودوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكراو از خوشحالي هلهله مي كردند. دســتان اســيررا بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسيرمي ريختم. در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم. داخل آن يك گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم. یک دفعه ســروكله يك هلي كوپتر عراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم.
مسافرانِ عشق
. . گفتم ...از روی موتور افتادم ..تصادف کردیم..نفس بلندی که احمد کشید یعنی خیالش رو راحت کردم که قر
. مادرشوهرم هی چادرشو بازو بسته کرد ..نگاهی به من و احمدانداخت واز بین دوندون های قفل شده از روی عصبانیتش گفت . _:کاش بجای چشمت اون زبونت... احمد نذاشت ادامه بده .. _:بس کن مامان ..الهه حالش خوب نیست .چند بار بگم من نزدم .. پدرشوهرم با اخم متاسف نگاهی به احمدکرددورفتن .. از اون روززدوباره خاکسترتازه سرد شده انگار زبانه کشید و موج جدیدی از دخالت ها شروع شد..ولی احمد کم و بیش میتونست با اون بی زبونی و احترام خاصش نسبت به خانوادش ازم دفاع کنه ...ولی هربارراحمد ازم حمایت میکرد انگاربیشتر به خونم تشنه تررمیشدن ..با بدو و خوب زندگیم میساختم به امید رسیدن روزهای خوشبختی روزهایی که تنها دغدغم لباس چرکهای تو حموم و مشق ننوشته هلن ...وبد غذایی پسرم کیان باشه ..ولی نبود ..نمیشد ..دوباره باز کم کم پای دخالت ها به زندگیم باز شده بود..احمد نه اینکه بی زبون باشه نه !!فقط برای اینکه احترام زیادی به بزرگترها حتی پدرومادرخودمن قایل بود نه جوابی میداددنه صداشو بلندمیکرد همیشه سعی میکرد با منطق و صحبت بحث هارو پیش ببره ...حتی در رابطه با خود من هم سعی میکرد بیشتر عاقلانه برخورد داشته باشه ...ولی این عاقلانه و منطقی بودن بیش از حد احمد برای بقیه به معنای بی سرو زبونی و بی احساس بودنش معنی میشد ....چند ماهی گذشت هنوز چشمم درد داشت ولی میشد گفت بهترشده بود.. ماه رمضون بود...بعداززظهرپیش بچه ها دراز کشیده بودم ..گوشیم زنگ خورد. برادرکوچیکم بود...از لحن حرف زدنش فهمیدم اتفاقی افتاده ..بعد ازکمی کشش دادن حرفهاش بلاخره گفت که احمد پاشو جراحی کرده و الان تو اتاق عمله ..مثل همیشه ماتم برد .چندبار پرسیدم ..و چنددبار توضیح داد...چطور من زنش بودم ولی خبر نداشتم که میره برای جراحی ..مدتها بود که پاش تو بازی فوتبال صدمه دیده بودمیدونستم درد میکنه ...ولی نمیدونستم که یه روز بی خبر میره جراحی میکنه و به منم نمیگه !هراسون بلندشدم بچه هارو آماده کردم و گذاشتم خونه مامان و خودم رفتم بیمارستان ... برادرکوچیکم تو همون بیمارستان پرستاربود ...تا رسیدم متوجه شدم جراحی خیلی سختی هست و احمد چهارساعته تو اتاق عمله و فعلا هم معلوم نیست چقدر طول میکشه تا بیاد بیرون .. سالن طویل و کم عرض بیمارستان و قدن میزدم و خودمو نمیتونستم قانع کنم که به چه دلیلی همچین اتفاقی رو ازمن پنهون کرده....