eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم وارد محل کارم شد و حرف های همکاران رو شنیدم که ...💠 *________ @mosaferneEshgh
16.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 راستی آزمایی گفته ها و شنیده های تجربه گر توسط دیگران💠 *________ @mosaferneEshgh
Mahmoud Karimi - Shab Aval Muharram.mp3
12.38M
شب اول محرم سینه زنت آرزوشه ، با دستای یه پیر غلامت پیرهن سیاشو بپوشه 🎤حاج محمود کریمی *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَاز‌ بُوی‌ مَاتم‌ مِیاد‌ قَافله‌‌ کَم‌کَم‌ مِیاد دُوباره‌ داَره‌ آقَا‌ بُوی‌ مَحرم‌ مِیاد ... میشه برگردی حسین *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . تکیه دادم به دیوار همونطور که دستم به شونم بودو از درد میسوخت با گریه و عجز گفتم _:به خدا بازم
. با ترس و دلهره گفتم چی شده داداش ؟؟ اولش فقط صدای دادبود. اصلا حرفهاشو متوجه نمیشدم .. ازش خواهش کردم کمی آروم بگه ..کم کم متوجه حرفهاش شدم .. _:تو چرا احترام بزرگترحالیت نیست ..درسته مادر دو تا بچه ای ولی دلیل نمیشه آبروی مارو ببری با بد دهنیت ...چرا نمیتونی زبون رو جیگر بزاری الهه ؟چرا پدر شوهرتو فحش دادی اونم زنگ زده هرچی دلش خواست بارمون کرد..حقم داره پیرمرد هرکی باشه ناراحت میشه ....هوای اتاق برام کم بود. .انگار نفس کم میاوردم. توان توضیح نداشتم ..من تنها بودم ..تنها و بی گناه ..میدونستم هرچقدر توضیح بدم فایده نداره.تماس رو قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم ...با همون حالم اومدم کارهای احمدو انجام دادم ..و دوباره برگشتم اتاق ...تا خود صب بدن درد ذهن آشفتم نزاشت بخوابم ..نردیکای صب خوابم برد ..احمد باهام سرسنگین و یه جورایی قهربود .خانوادم ازم دلخور بودن ..روزهای مزخرفی رو داشتم میگذروندیم ..خودمو خیلی بی پناه حس میکردم ..تنها دلخوشیم بچه هام بودن ..در طول یک هفته کل فامیل فهمیددکه من پدرشوهرمو پیش همکارای احمد فحش دادم ..اززهرگوشه و کنار یه حرفی میشنیدم ..قلبم هزاررتیکه میشد و کاری ازم بر نمی اومد و فقط پناه میبردم به خدا ...بعد دوهفته همکارهای احمد دوباره زنگ زدن و گفتن که قراره بیان ..حس کردم خدا خواسته که اونا دوباره بیان عیادت احمد...اینبارچند ساعت از قبل خبر داده بودن .. بدون اینکه احمد بفهمه ..به برادرم زنگ زدم همکاررهای احمد اومده بودن ازشون پذیرایی کرده بودم که برادرم اومد ..فکررمیکردن اتفافی اومده ..چایی و میوه آوردم و گذاشتم جلوی برادرم ..خودمم نشستم ..میدونستم احمد خوشش نمیاد ..بدون اینکه احمدو نگاه کنم ..در حالی که سرم پایین بودو با دگمه مانتوم ور میرفتم ..گوشیم که رو حالت ضبط صدا بود رو گذاشتم کنارم و خجالت زده پرسیدم .. _:من یه مشکلی تو زندگیم پیش اومده ..میخوام آقایی کنید و بگید اون روزی که اومدین عیادت احمد من دیر درو باز کردم ..وقتی پدرشوهرم عصبی بودو بهم بدو بیراه میگفت ..من چی بهشون گفتم ...این برام خیلی مهمه که دقیقا بگین من اون روز چی گفتم ...؟ یکی از همکاراش که همون شب کیان رو بغل کرده بود تا به کارم برسم ..انگار از پریشانیم متوجه موضوع شد ..تک سرفه کوتاهی کرد و گفت .. _:خیلی اروم و با متانت ازشون خواهش کردین که آروم باشه ..گفتین بهشون توضیح میدین چرا درو دیر باز کردین ؟ انگار قلبم اروم شد ..یه نفس راحتی کشیدم. سرمو بالا گرفتم و زل زدم به چشمهای خجل احمد.....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر گوش جانم می‌رسد آوای زنگ قافله این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله ...🍂 *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺🌺شهید شاهرخ ضرغام(69) گمنامی از خداخواسته بودهمه را پاك كند. همه گذشــته اش را. مي خواســت چ
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام مادر چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت جلوي درمقرايستاده بودم يك يك پيرزن پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي خودرونظامي جلوي درايســتادوقبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه ســپاه بود گفت: اين مــادرازتهران اومده ببين ميتوني کمکش کني. پسرم تو گروه فدائيان گفتم: من همه بچه هاراميشناسم. اسم پسرت چيه جلورفتم. با ادب سلام کردم و گفت: ميتوني شاهرخ ضرغام رو صدا کنيد تا صدا شکنم. پيرزن خوشحال شد و فعلا گفتم: سرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته چند عصــر بود که برادرکيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و روز قبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعدهم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. گريه ميکنم شاهرخ آمد. با همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام وگفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، با ادب دستم را گرفت و نميگي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگميشه؟مرا کنار يک رودخانه زيبا گفت: همين جا بنشين و به پشت خاکريز رفت. ازپشت خاکريز دو سيد نوراني به بعد به ســمت يک سنگرو ميخنديد. استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت و بعد هم در حالي كه دستش دردستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظرم نباش! سال بعد وقتي محاصره آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاري آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به او نشــان دهيم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرانِ عشق
. با ترس و دلهره گفتم چی شده داداش ؟؟ اولش فقط صدای دادبود. اصلا حرفهاشو متوجه نمیشدم .. ازش خواهش
. . احمد تمام حرفهاشو انگار ریخت تو چشمهاش ! بانگاهش ازم معذرت میخواست ....سرمو پایین گرفتم و از همکار تشکر کردم و رفتم اتاقم .صدای ضبط شده رو چند باررگوش دادم و اروم اشک ریختم ..تازه وایبر نصب کرده بودم و اکثرا اونایی که گوشی اندروید داشتن. وایبر و نصب کرده بودن ..به خواهرام و خواهراش،و چندتا فامیل هامون فرستادم ..با صدای بسته شدن در و صدای خداحافظی از اتاق رفتم بیرون ..داداشم کنار احمد نشسته بود هردو ناراحت و دمغ بودن ..احمد صدام زد ..داشتم ظرفهای کثیف رو جمع میکردم ..برگشتم و هردوشونو نگاه کردم .انگشت اشارمو گذاشتم روی لب هام و اروم گفتم .. _:هیسسسس!!!!نمیخوام درموردش حرفی بزنم ...همینجا فراموش کردم برای همیشه .ولی نبخشیدم .رفتم آشپزخونه و خودم و مشغول کار کردم تا برادرم بره .حالا این من بودم که نسبت به احمد سرسنگین بودم .همه کارهاشو انجام میدادم در صورت لزوم هم حرف میزدم ..چند روز به همین شکل گذشت و دوباره دل نازک من برای عشقش بی تاب شد ..دلم نیومد احمدرو بیشتر اذیت کنم با نخندیدنم ..کم محلی هام ..احمد از اون موقع قسم خورد که تا از حرفی مطمین نشه قضاوت نکنه ..کل فامیل حالا میدونستن که پدرشوهرم و خانوادش دروغ گفتن ولی برای من مهم نبود..مهم احمد بود که فهمیده بود...هرچند برای این فهمیده شدن تاوان داده بودم ..نزدیک دوهفته گذشت ..پدرشوهرم بعد دو هفته به احمد زنگ زد و برای شام دعوت گرفت ..انگار متوجه اشتباهشون شده بودن ..دوست نداشتم بحث و کشش بدم ...نزدیک شام رفتیم و بعد شام اومدیم ..باهمشون سرسنگین بودم ..دیگه انگار کاریم نداشتن. یه جورایی متوجه شده بودن که من دیگه الهه سابق نیستم ...حداقل ترین کاری که میتونستم بکنم این بود که اونارو میتونم از دیدن پسرو نوه هاشون محروم کنم .از اون موقع به بعد رابطمون باهاشون کم بود ..هربار زنگ میزدن و دعوت میکردن بهشون سر میزدیم ..اگه حرفی هم میزدن همونجا خیلی مودبانه جواب میدادم ...حالا جوری شده بود که ازم میخواستن جاری کوچیکمو نصیحت کنم ..چقدر زود ورق برگشته بودو من حالا از الهه نادون و بدجنس شده بودم عروس عاقل و بالغ !خنده دارو مضحک بود!کم کم باور کردم که کشتی طوفان زدم انگاربه ساحل آرامش رسیده .روز و سالها با خوشی داشتن برام رقم میخوردن ..تنها نگرانی زندگیم کارزیاد احمد بود..تو شعبه مرکزی بودو همیشه برامون وقت کم داشت ولی اگه فرصتی هم میشد خودشو دراختیارمون میذاشت .همه چیز خوب بود تا شهریور ۹۷ ..هلن حالا ۸ سالش بود و کیان پسرم ۳ سال ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطرے كہ از حوالے پرچم وزیده اسٺ ما را بہ سمٺ مجلس آقا كشیده اسٺ حي علي العزا في ماتم الحسین *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام مادر چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت جلوي درمقرايستاده بودم يك يك پيرزن
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (71) مادر من به همراه چند نفرديگربه محل حمله شانزده آذر رفتيم داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان دادو درپشــت سنگر نفر بر را پيدا اينجا شــهيد شــده درستهدبا تعجب جلو رفتم ورو كردم.گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همينجارادر خواب ديدم . آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند اصلا احســاس نميکنم که شهيدبعد ادامه داد باور کنيد بارها اوراديده ام. شده. مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد خانه اي مناسب در شمال مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم وتحويل داديم روز بعد مادر خانواده اش مهيا كرديم. و تهــران براي اين مادرو از علت اين سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و شاهرخ كليد و كار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اينكارراضي نيست. مي گه من به خاطراين چيزها جبهه نرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه. ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادررفتيم. ميگفت. اصلا احساس دوری پسرش را نمیکند .میگفت مرتب به من پسرش هم می گفت :مادرم را بارها دیده ام .بعدا از نماز سر سجاده می نشیند وبسیار عادی با پسرش حرف می زند .انگار شاهرخ در مقابلش نشسته . پایان حر انقلاب اسلامی ایران
⚫️تبریز دیروز شاهد تشییع شهیدی بود که از آن جوان‌‌های امروز مارک‌پوش و عطرزده و البته دکتری بود که جانش را داد برای شهرش و عزای حسینی. ⏺پدر شهید مدافع امنیت امیر حسین پور : این پسر آنقدری خاص بود که هر چقدر هم بگویم باز هم ناگفته‌های زیادی می‌ماند! هی می‌گفت می‌خواهم مدافع حرم شوم! آن موقع‌ها کم سن و سال بود و اجازه ندادم؛ مدام می‌گفت کاش در کربلا شهید شوم. ⏺وقتی از پایگاه به امیر زنگ زدند که انگار چند نفر می‌خواهند بنرهای امام حسین(ع) را که به مناسبت محرم در میدان ساعت نصب شده است را آتش بزنند، طاقت نیاورد، لباس رزم پوشید و رفت. می‌گفت نابرادرها به امام حسین(ع) زورتان نمی‌رسد به جان بنرهایش افتاده‌اید؟ پسرم دست خالی بود! آن نابرادر چند ضربه به او زد و چاقو به یکی از چشم‌هایش زده بود که شدت جراحت به قدری زیاد بود که بعد از 4 روز به شهادت رسید همان آرزویی که داشت. ✍ ما همه مدافع حرم هستیم ،همان حرمی که حاج قاسم گفت ،حرم ایران❤️ شهید امیر حسین پور *________ @mosaferneEshgh