فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَاز بُوی مَاتم مِیاد قَافله کَمکَم مِیاد
دُوباره داَره آقَا بُوی مَحرم مِیاد ...
میشه برگردی حسین
#صلےالله_علیک_یا_اباعبدالله
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . تکیه دادم به دیوار همونطور که دستم به شونم بودو از درد میسوخت با گریه و عجز گفتم _:به خدا بازم
.
با ترس و دلهره گفتم چی شده داداش ؟؟
اولش فقط صدای دادبود. اصلا حرفهاشو متوجه نمیشدم ..
ازش خواهش کردم کمی آروم بگه ..کم کم متوجه حرفهاش شدم ..
_:تو چرا احترام بزرگترحالیت نیست ..درسته مادر دو تا بچه ای ولی دلیل نمیشه آبروی مارو ببری با بد دهنیت ...چرا نمیتونی زبون رو جیگر بزاری الهه ؟چرا پدر شوهرتو فحش دادی اونم زنگ زده هرچی دلش خواست بارمون کرد..حقم داره پیرمرد هرکی باشه ناراحت میشه ....هوای اتاق برام کم بود. .انگار نفس کم میاوردم. توان توضیح نداشتم ..من تنها بودم ..تنها و بی گناه ..میدونستم هرچقدر توضیح بدم فایده نداره.تماس رو قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم ...با همون حالم اومدم کارهای احمدو انجام دادم ..و دوباره برگشتم اتاق ...تا خود صب بدن درد ذهن آشفتم نزاشت بخوابم ..نردیکای صب خوابم برد ..احمد باهام سرسنگین و یه جورایی قهربود .خانوادم ازم دلخور بودن ..روزهای مزخرفی رو داشتم میگذروندیم ..خودمو خیلی بی پناه حس میکردم ..تنها دلخوشیم بچه هام بودن ..در طول یک هفته کل فامیل فهمیددکه من پدرشوهرمو پیش همکارای احمد فحش دادم ..اززهرگوشه و کنار یه حرفی میشنیدم ..قلبم هزاررتیکه میشد و کاری ازم بر نمی اومد و فقط پناه میبردم به خدا ...بعد دوهفته همکارهای احمد دوباره زنگ زدن و گفتن که قراره بیان ..حس کردم خدا خواسته که اونا دوباره بیان عیادت احمد...اینبارچند ساعت از قبل خبر داده بودن ..
بدون اینکه احمد بفهمه ..به برادرم زنگ زدم
همکاررهای احمد اومده بودن ازشون پذیرایی کرده بودم که برادرم اومد ..فکررمیکردن اتفافی اومده ..چایی و میوه آوردم و گذاشتم جلوی برادرم ..خودمم نشستم ..میدونستم احمد خوشش نمیاد ..بدون اینکه احمدو نگاه کنم ..در حالی که سرم پایین بودو با دگمه مانتوم ور میرفتم ..گوشیم که رو حالت ضبط صدا بود رو گذاشتم کنارم و خجالت زده پرسیدم ..
_:من یه مشکلی تو زندگیم پیش اومده ..میخوام آقایی کنید و بگید اون روزی که اومدین عیادت احمد من دیر درو باز کردم ..وقتی پدرشوهرم عصبی بودو بهم بدو بیراه میگفت ..من چی بهشون گفتم ...این برام خیلی مهمه که دقیقا بگین من اون روز چی گفتم ...؟
یکی از همکاراش که همون شب کیان رو بغل کرده بود تا به کارم برسم ..انگار از پریشانیم متوجه موضوع شد ..تک سرفه کوتاهی کرد و گفت ..
_:خیلی اروم و با متانت ازشون خواهش کردین که آروم باشه ..گفتین بهشون توضیح میدین چرا درو دیر باز کردین ؟
انگار قلبم اروم شد ..یه نفس راحتی کشیدم. سرمو بالا گرفتم و زل زدم به چشمهای خجل احمد.....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر گوش جانم میرسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله ...🍂
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺🌺شهید شاهرخ ضرغام(69) گمنامی از خداخواسته بودهمه را پاك كند. همه گذشــته اش را. مي خواســت چ
🌸🍃
شهید شاهرخ ضرغام
مادر
چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت
جلوي درمقرايستاده بودم يك يك پيرزن
پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي خودرونظامي جلوي درايســتادوقبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه ســپاه بود گفت: اين مــادرازتهران اومده ببين ميتوني کمکش کني. پسرم تو گروه فدائيان گفتم: من همه بچه هاراميشناسم. اسم پسرت چيه جلورفتم. با ادب سلام کردم و گفت: ميتوني شاهرخ ضرغام رو صدا کنيد
تا صدا شکنم. پيرزن خوشحال شد و فعلا گفتم:
سرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته چند عصــر بود که برادرکيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و روز قبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعدهم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. گريه ميکنم شاهرخ آمد. با همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام وگفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، با ادب دستم را گرفت و نميگي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگميشه؟مرا کنار يک رودخانه زيبا گفت: همين جا بنشين و به پشت خاکريز رفت. ازپشت خاکريز دو سيد نوراني به بعد به ســمت يک سنگرو
ميخنديد. استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت و بعد هم در حالي كه دستش دردستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظرم نباش! سال بعد وقتي محاصره آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاري
آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به او نشــان دهيم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تاثیر تجربه بر روی زندگی کاری و شغلی تجربه گر💠
#قسمت_سی_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تغییر دیدگاه تجربه گر نسبت به قضاوت💠
#قسمت_سی_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اهمیت حق الناس بر زندگی تجربه گر💠
#قسمت_سی_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂سلام همه ی زندگیم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. با ترس و دلهره گفتم چی شده داداش ؟؟ اولش فقط صدای دادبود. اصلا حرفهاشو متوجه نمیشدم .. ازش خواهش
.
.
احمد تمام حرفهاشو انگار ریخت تو چشمهاش ! بانگاهش ازم معذرت میخواست ....سرمو پایین گرفتم و از همکار تشکر کردم و رفتم اتاقم .صدای ضبط شده رو چند باررگوش دادم و اروم اشک ریختم ..تازه وایبر نصب کرده بودم و اکثرا اونایی که گوشی اندروید داشتن. وایبر و نصب کرده بودن ..به خواهرام و خواهراش،و چندتا فامیل هامون فرستادم ..با صدای بسته شدن در و صدای خداحافظی از اتاق رفتم بیرون ..داداشم کنار احمد نشسته بود هردو ناراحت و دمغ بودن ..احمد صدام زد ..داشتم ظرفهای کثیف رو جمع میکردم ..برگشتم و هردوشونو نگاه کردم .انگشت اشارمو گذاشتم روی لب هام و اروم گفتم ..
_:هیسسسس!!!!نمیخوام درموردش حرفی بزنم ...همینجا فراموش کردم برای همیشه .ولی نبخشیدم .رفتم آشپزخونه و خودم و مشغول کار کردم تا برادرم بره .حالا این من بودم که نسبت به احمد سرسنگین بودم .همه کارهاشو انجام میدادم در صورت لزوم هم حرف میزدم ..چند روز به همین شکل گذشت و دوباره دل نازک من برای عشقش بی تاب شد ..دلم نیومد احمدرو بیشتر اذیت کنم با نخندیدنم ..کم محلی هام ..احمد از اون موقع قسم خورد که تا از حرفی مطمین نشه قضاوت نکنه ..کل فامیل حالا میدونستن که پدرشوهرم و خانوادش دروغ گفتن ولی برای من مهم نبود..مهم احمد بود که فهمیده بود...هرچند برای این فهمیده شدن تاوان داده بودم ..نزدیک دوهفته گذشت ..پدرشوهرم بعد دو هفته به احمد زنگ زد و برای شام دعوت گرفت ..انگار متوجه اشتباهشون شده بودن ..دوست نداشتم بحث و کشش بدم ...نزدیک شام رفتیم و بعد شام اومدیم ..باهمشون سرسنگین بودم ..دیگه انگار کاریم نداشتن. یه جورایی متوجه شده بودن که من دیگه الهه سابق نیستم ...حداقل ترین کاری که میتونستم بکنم این بود که اونارو میتونم از دیدن پسرو نوه هاشون محروم کنم .از اون موقع به بعد رابطمون باهاشون کم بود ..هربار زنگ میزدن و دعوت میکردن بهشون سر میزدیم ..اگه حرفی هم میزدن همونجا خیلی مودبانه جواب میدادم ...حالا جوری شده بود که ازم میخواستن جاری کوچیکمو نصیحت کنم ..چقدر زود ورق برگشته بودو من حالا از الهه نادون و بدجنس شده بودم عروس عاقل و بالغ !خنده دارو مضحک بود!کم کم باور کردم که کشتی طوفان زدم انگاربه ساحل آرامش رسیده .روز و سالها با خوشی داشتن برام رقم میخوردن ..تنها نگرانی زندگیم کارزیاد احمد بود..تو شعبه مرکزی بودو همیشه برامون وقت کم داشت ولی اگه فرصتی هم میشد خودشو دراختیارمون میذاشت .همه چیز خوب بود تا شهریور ۹۷ ..هلن حالا ۸ سالش بود و کیان پسرم ۳ سال ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطرے كہ از حوالے پرچم وزیده اسٺ
ما را بہ سمٺ مجلس آقا كشیده اسٺ
حي علي العزا
في ماتم الحسین
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام مادر چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت جلوي درمقرايستاده بودم يك يك پيرزن
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (71)
مادر
من به همراه چند نفرديگربه محل حمله شانزده آذر رفتيم داخل جاده خاكي به دنبال
نفربر سوخته قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان دادو
درپشــت سنگر نفر بر را پيدا اينجا شــهيد شــده درستهدبا تعجب جلو رفتم ورو
كردم.گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد
همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همينجارادر خواب ديدم . آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند اصلا احســاس نميکنم که شهيدبعد ادامه داد باور کنيد بارها اوراديده ام. شده. مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد خانه اي مناسب در شمال مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم وتحويل داديم روز بعد مادر
خانواده اش مهيا كرديم. و تهــران براي اين مادرو
از علت اين سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و شاهرخ كليد و كار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اينكارراضي نيست. مي گه من به خاطراين چيزها جبهه نرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه.
ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادررفتيم. ميگفت.
اصلا احساس دوری پسرش را نمیکند .میگفت مرتب به من
پسرش هم می گفت :مادرم را بارها دیده ام .بعدا از نماز سر سجاده می نشیند وبسیار عادی با پسرش حرف می زند .انگار شاهرخ در مقابلش نشسته .
پایان
حر انقلاب اسلامی ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کم اهمیت شدن اتفاقات دنیوی💠
#قسمت_سی_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نترسیدن از مرگ💠
#قسمت_چهل
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تعریف مرگ💠
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
⚫️تبریز دیروز شاهد تشییع شهیدی بود که از آن جوانهای امروز مارکپوش و عطرزده و البته دکتری بود که جانش را داد برای شهرش و عزای حسینی.
⏺پدر شهید مدافع امنیت امیر حسین پور : این پسر آنقدری خاص بود که هر چقدر هم بگویم باز هم ناگفتههای زیادی میماند! هی میگفت میخواهم مدافع حرم شوم! آن موقعها کم سن و سال بود و اجازه ندادم؛ مدام میگفت کاش در کربلا شهید شوم.
⏺وقتی از پایگاه به امیر زنگ زدند که انگار چند نفر میخواهند بنرهای امام حسین(ع) را که به مناسبت محرم در میدان ساعت نصب شده است را آتش بزنند، طاقت نیاورد، لباس رزم پوشید و رفت. میگفت نابرادرها به امام حسین(ع) زورتان نمیرسد به جان بنرهایش افتادهاید؟ پسرم دست خالی بود! آن نابرادر چند ضربه به او زد و چاقو به یکی از چشمهایش زده بود که شدت جراحت به قدری زیاد بود که بعد از 4 روز به شهادت رسید همان آرزویی که داشت.
✍ ما همه مدافع حرم هستیم ،همان حرمی که حاج قاسم گفت ،حرم ایران❤️
شهید امیر حسین پور
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . احمد تمام حرفهاشو انگار ریخت تو چشمهاش ! بانگاهش ازم معذرت میخواست ....سرمو پایین گرفتم و از همک
.
درست وقتی که کم کم کارهای احمد مشکوک و آزار دهنده شده بود...دخترم هلن ..دختر باهوش و بازیگوش من یهو گوشه گیررو افسرده و ترسو شد ..حالا نمیتونست تنهایی تو اتاقش بخوابه ..تو خلوتش گریه میکرد ..حوصله درس هاشو که علاقه شدیدی بهشون داشت و مثل سابق نداشت ..نصف شب ها کابوس میدید و با جیغ و داد بیدار میشد و گریه میکرد والتماس میکرد تنهاش نزارم ..وضعیت روحی هلن حواسمو از احمد پرت کرده بود..گوشه ذهنم با خودم قرار گذاشته بودم که مشکل هلن و رفع کنم و دنبال مشکل احمد باشم ..احمدی که حالا به جای ساعت ۷ عصر ..ده شب می اومد خونه ..وقتی هم می اومد مستقیم میرفت میخوابید ..دیگه خبری از تفریح و مسافرت نبود..فقط یه احمد کلافه بود که حالا هیچ وقت برای من ..برای زندگیمون وقت نداشت. مثل بچه ها مدام بهونه میگرفت ..انگار تازه من و مبدید. از لباس پوشیدنم. اخلاقم ..سلیقم ..خونه داریم ...از،اینکه چرا خونه ریخت و پاشه ..چرا لباس کیان روش لک داره ..چرا لای در بازه چرا دم خر درازه !بعضی وقتها میخندیدم و میگفتم بچه شدی ...بعضی وقتها هم میشکستم و میگفتم ..چته احمد؟!چرا اینجوری شدی ..هیچ وقتم جوابی بهم نمیداد شاید اصلا جوابی نداشت ...حالا تو این آشفتگی تنها بودم..دیدن هلن تو این وضعیت قلبمو بیشتر به درد می اورد ...تا اینکه یه شب که جیغ زد و از خواب پرید کنارش بودم ..خواستم حرف بزنه ...
بهم گفت ..از مردها میترسم ..از پسرها بدم میاد...
برام گنگ بود حرفهاش ..ارومش کردم ..براش آب آوردم ..چراغ مهتابی رو روشن کردم و بغلش کردم ..سرشو گذاشتم رو سینم و اروم ازش پرسیدم چرا میترسه. چرا این حرفهارو میزنه ..گفت دوستام فیلم ترسناک میبینن میام برام تعرف میکنن ..عروسک آنابل میترسم از تو کمد بیرون بیاد. ..قانع کردم که همه این ها فیلمه و حتما با دوستاش برخورد میکنم ..ولی پرسیدم . حالا چرا گفتی از مردها بدت میاد ..یهو افتاد به گریه . همش میگفت قول بده به کسی نمیگی ..قول ندادم ولی اطمینان دادم که خیالش راحت باشه ..اروم اروم به حرف افتاد..اسم یکی از همکلاسی هاشو گفت که...با دخترخالش فیلم های.... دیدنه و اومده با تمام جزییات برای هلن تعریف کرده و حتی گفته پدرو مادرها برای اینکه بچه دار بشن حتما باید این کارها رو انجام بدن!
انگار سطل اب جوش سرم خالی شد ..بدجور دلم لرزید .من چی داشتم میشنیدم ..چطور ممکنه یه بچه هشت ساله فیلم ناجور ببینه و بتونه برای کسی هم تعریف کنه ..محکم تر بغلش کردم مستاصل بودم نمیدونستم چی بگم ..هلن گریش زیاد شد و گفت . مامان ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمه بابا آمده برخیز تا کاری کنیم
آبرو داری کنیم ...
با لباس پاره باید میهمان داری کنیم
آبرو داری کنیم ...
آبرو داری کنیم...
*________
@mosaferneEshgh
#پدر_و_پسر
🌷سعید و پدرش حاج حسین در گروه ما بودند. یه شب داوطلب برا مین میخواستند، سعید تخریب بلد بود، داوطلب- شد. موقع خداحافظی گفت: بچهها حواستان به بابام باشه و رفت. چند شب بعد، در مدرسهای در شوش نشسته بودیم. یکی از دوستان آمد. داشت از عملیات چند شب قبل در شلمچه 🌷 میگفت. بعد گفت: راستی چند تا بچههای شیراز هم شهید شدند. بعد یکی یکی اسم برد و گفت سعید خسرو زاده....
🌷رنگ از همه پرید. با ایما و اشاره گفتیم: نگو! حاجی حسین که ساکت به آتش خیره شده بود با آرامش سرش را بلند کرد و گفت: الحمد لله.... بچهها اذیتش نکنین. الحمد لله. خبر شهادت سعید در گردان پیچید. همه جمع شدند و عزاداری مفصلی به پا شد و کسی آرامتر از حاج حسین نبود!! در آن عزاداری چند نفر از بچهها بيهوش شدند. بعدها شیخ نجفی (شهید نجف پور) میگفت: آنها چیزهایی دیدند....
🌷آن شب گذشت. هرچه به حاج حسین اصرار کردیم که برا مراسم خاکسپاری و دفن سعید برگرد. نرفت. گفت: پسرم راه خودش را رفت، من هم دوست ندارم از راه خودم برگردم.... (مادر سعید خواب دیده بود عروسی سعید است، برایش خانه را چراغانی کرده بود.)
🌷عملیات رمضان بود. حاج حسین افتاده بود یه گردان دیگه. قبل از عملیات آمد پیش من. گفت: کو غلامحسین (شهید بغدادپور)؟ گفتم: رفت اهواز زنگ بزنه. با لبخند گفت: علی شماها همتون برام، مثل سعید هستین؛ کمی مکث کرد و ادامه داد: امشب من میرم و شهید میشم، از غلامحسین هم خداحافظی کن.... جلو چشمان متحیر من رفت. روز بعد از هر کس میپرسیدم: گلی گم کردهام میجویم او را.... یکی میگفت: دیدم افتاد زخمی بود. یکی گفت: شهید شد...
🌷مراسم چهلم حاج حسین و چهار ماه و ده روز سعید را با هم گرفتند....
🌹خاطره اى به یاد شهیدان معزز سعید و جلال (حاج حسین) خسرو زاده
شهادت پسر: ۷/۱۲/۱۳۶۰
شهادت پدر: ۲۲/۴/۱۳۶۱
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺از قعر جهنم تا اوج بهشت🔺
*________
@mosaferneEshgh