eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرانِ عشق
در ادامه👆👆
. در حالیکه دستم رو روی گونم گذاشته بودم و اشکام سرازیر شده بودن گفتم: خودتون که دیدین آقاجون گفت بیام تو مراسم... اقدس که تا اون لحظه صدای فین فین گریش میومد با حرص نزدیکم شد و گفت: آخه تو که خودت خواستگار داری چرا عشق منو دزدیدی هان؟ مگه چه بدی در حقت کردم؟ به تو هم میگن خواهر؟ گفتم: بخدا اقدس اونطور که تو فکر میکنی نیست من اصلا راضی نیستم با فرهاد ازدواج کنم... اقدس ابرویی بالا داد و گفت: هر چند میدونم بعد اینکه باهاش ازدواج کردی مثل آشغال پرتت میکنه یه گوشه چون اون فقط عاشق منه میفهمی که یا نه تو از کجا بفهمی آخه نه کسی عاشقت شده نه عشقو تجربه کردی... پوزخندی زد و رفت یه گوشه نشست... با پاهاش,روی زمین ضرب گرفته بود انگشت اشارشو سمتم گرفت و با تهدید گفت: همین الان میری به آقاجون میگی بمیری هم زن فرهاد نمیشی وگرنه به جان خودت زندگیتو جهنم میکنم اعظم دور اسمت خط میکشم میشم بلای جونت... آب دهنمو قورت دادم... اقدس چه ترسناک شده بود... همون خواهر مهربون من نبود و من انگار سالها بو اقدس رو گم کرده بودم... مادرم منو به سمت در خروجی هل داد و گفت: برو بگو با فرهاد ازدواج نمیکنی... به اجبار رفتم و روبروی آقاجون که مشغول خوندن روزنامه بود ایستادم و گفتم: آقاجون... آقاجون عینکشو پایین داد و با دیدنم لبخندی زد و گفت: بشین دخترم... روبروی آقاجونم نشستم... دستام عرق کرده بودن و من به هم میسابیدمشون... سرم رو زیر انداختم و رو به آقاجون گفتم: من... من با فرهاد ازدواج نمیکنم... آقاجونم جا خورد و سریع روزنامه رو کناری انداخت و با لحنی تند گفت: یعنی چی؟ مکه مردم بازیچه دست مان؟ من با حاجی توافق کردیم نمیتونم بزنم زیر حرفم پس آبروی من تو بازار چی میشه؟ میخوای خارم کنی؟ گفتم: نه آقاجون ولی... آقاجون: ولی چی؟ خواستگار خواهرته؟ خب باشه ازین به بعد میشه شوهر خواهرش... و با صدای بلند اقدس رو صدا زد... اقدس از اتاق بیرون اومد و پشت سرش مادرم هم اومد... مادرم قبل از اینکه آقاجون چیزی بگه گفت: وا مرد خب نمیخواد با فرهاد ازدواج کنه چرا زورش میکنی؟ آقاجون با لحن تندی گفت: ولی من میخوام با فرهاد ازدواج بکنه اصلا خودم میخواستم برم پیشنهاد ازدواج اعظم رو با فرهاد به حاجی بدم که خودشون پیش قدم شدن... الانم نبینم کسی رو حرف من حرف بزنه... اقدس با صدای گرفته از گریه دنباله حرف مادرم گفت: آقاجون ازدواج زوری عاقبت نداره... آقاجونم داد زد سرش و گفت: برو تو اتاقت بیحیا انگار نمیدونم بخاطر چی اینارو میگه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حرف های آدم ها توی بازار رو در مورد خودم می شنیدم💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. در حالیکه دستم رو روی گونم گذاشته بودم و اشکام سرازیر شده بودن گفتم: خودتون که دیدین آقاجون گفت بی
. هر کدومتون نیاد دیگه تو این خونه جایی نداره... هیچکس چیزی نگفت و بلند شدم رفتم داخل اتاق... اقدس هم پشت سرم داخل اتاق شد... اقدس رو بهم گفتم: هه از خدات بود نه؟ آخه همچین پسر پولدار و خوشتیپی یجا نمیتونستی بدست بیاری... آخا همه خواستگارات کور و کچل بودن... اینارو میگفت و دل من رو به درد میاورد... دستمو روی گوشام گذاشته بودم نشنوم ولی اون ادامه میداد... شاپور اومد و اقدس رو ساکت کرد: بسه دیگه حال خودش به اندازه کافی خراب هست تو هم نمک به زخمش میپاشی تمومش کن... اقدس ساکت شد و با حرص و همون لباس مهمونی رفت و سر جاش دراز کشید و پتو رو تا سرش بالا کشید... من که تا خود صبح خوابم نبرد... پهلو به پهلو میشدم ولی تپش قلبم بهم اجازه خواب نمیداد... آرزو میکردم این دو روز نرسه ولی رسید... الان دو روز بعد بود... انروز اونروزی بود که ازش متنفرم... با چشمایی گریون لباس میپوشیدم که عاقد به خونمون بیاد برای عقد... پدرم چند نفر رو آورده بود که برام سفره مفصلی بچینن... تمام خریدها قرار بود بعد از عقد انجام بشه حتی حلقه نخریده بودیم... تمام آینه و شمعدان و قرآن هم حاج آقا خریده بود و فرستاده بود... مادرم و اقدس با همون لباسهای معمولی بدون آرایش تو مجلس حاضر شدن... شاپور اومد از داخل اتاق صدام کنه که چشامو اشکی دید... اومد نزدیکتر و شونه هامو گرفت: آبجی نبینم گریه کنی قسمتت اینجوری بود ایشالا که سفید بخت شی... لبامو ورچیدمو گفتم: داداشی دیدی همه ازم فاصله گرفتن؟ اون از مامان اونم از اقدس تنها خواهرم پونس و همدمم... بغلم کرد و گفت: خودم پشتتم تا بینهایت اصلا نترس مامان و اقدسم یکم بگذره با این قضیه کنار میان حالام چشاتو پاک کن بریم آقاجون صدات میکنه... چشامو پاک کردم و به همراه شاپور از اتاق خارج شدیم... جز دو خانواده هیچکس توی اون عقد حضور نداشت... کسی جز پدرم و حاجی برای ورودم دست نزدن... غریبانه کنار فرهادی که حتی ریش صورتش رو نزده بود نشستم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال آن‌ها که... از طریقِ کربلا... به خیمه‌ی حجّت خدا رسیدند.. ‎ عجل الله یا ابن اباعبدالله..‌ *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. هر کدومتون نیاد دیگه تو این خونه جایی نداره... هیچکس چیزی نگفت و بلند شدم رفتم داخل اتاق... اقدس ه
. فرهاد با اخمایی در هم گره زده و صورتی پر ریش کنارم نشسته بود... وقتی چشمم به شلوارش خورد مشخص بود حتی صافش نکرده پوشیده... بغضمو به زور قورت دادم... عاقد شروع به خوندن ختبه کرد... خانم اعظم جوادی آیا وکیلم شما را با مهریه یک جلد کلام الله مجید یک شاخه گل رز و صد هزار تومن شما را به عقد دائم آقای فرهاد معمارزاده دربیاورم؟ مکث کرده بودم و عاقد خواست برای بار دوم بخونه که مادر فرهاد گفت: زیر لفظیم میخوای لابد؟ زود بله رو بگو وقتمونو نگیر... آروم بله گفتم... صدای دست زدن به گوش نمیرسید فقط پدرم بود و حاج آقا که دست میزدن... عاقد نگاهی به اطراف کرد و گفت: عروس خانم بله گفتن شگون نداره دست نزنید... مادر فرهاد جواب داد: شما کارتون بکنید حاج آقا... عاقد عینکشو بالا داد و ادامه داد: آقای فرهاد معمارزاده آیا وکیلم؟ فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و گفت: بله... ولی بله ای که از صد تا نه بدتر بود... جز آقاجانم و حاجی کسی بهمون تبریک نگفت و بهمون هدیه نداد... نگاه اقدس نگاه کینه بود کینه ای که بعدها شعله ورتر شد... بعد از عقد فرهاد بدون حرفی بلند شد و عزم رفتن کرد که آقاجونم صداش زد و زد رو شونش: داماد جان شگون نداره عروستو تنها بذاری باهم برید خریدهای لازم رو انجام بدید... فرهاد نگاهی گذرا به من کرد و گفت: باشه حاضر بشید بریم... رفتم و لباسم رو با لباس بیرون عوض کردم و همراه فرهاد رفتیم... داخل ماشین هیچ صحبتی با من نمیکرد... خواستم سر صحبت رو باز کنم در حالیکه دستام از شدت استرس میلرزیدن رو به هم میمالیدم گفتم: آقا فرهاد؟ الان... کجا داریم میریم؟ جوابی نداد و من خورد شدم... با اخم به جلو خیره شده بود و با سرعت بدی ماشین رو کنترل میکرد... دوباره گفتم: اگه... اعصابتون... ناراحته... یه جا... نذاشت حرفمو تموم کنم داد زد: بس کن دیگه خوردی مغزمو انقدر حرف نزن... به تو چه که کجا میرم؟ میرم جهنم... سرمو زیر انداختم و فقط اشک ریختم... رسید دم جواهرفروشی و ماشین رو پارک کرد خودش پیاده شد و رفت داخل مغازه دو تا حلقه خیلی ساده دستش گرفته بود و آورد یکی رو انداخت روی پام: بنداز دستت پدرت گیر نده چرا دخترم حلقه نداره... خودشم حلقه اش رو دستش کرد... حلقه رو با دستی لرزون و دلی شکسته دستم کردم... دیگه خریدی انجام ندادیم نزدیک ظهر بود من رو گذاشت در خونمون و پاشو گذاشت روی گاز و رفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحسین عشقِ‌ تو بر عیشِ جهان مےارزد دیدن قبر تو و دادن جان مےارزد *________ @mosaferneEshgh