eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و خوشامد به اعضای جدید کانال و عرض ارادت به اعضای قدیم برنامه ی کانال: بارگزاری قطعه های تجربه های نزدیک به مرگ را خواهیم داشت... روایتِ با خدا نیز قبل از ساعت ۲۱ بارگزاری میشود.. در این کانال علاوه بر این دو برنامه، معرفی و فرازهایی از زندگی نامه شهید را خواهیم داشت، شهیدی که به شخصه از ایشان حاجت گرفتم و هدفم از روایتشان در کانال، فقط عرض ارادت است و لاغیر التماس دعا🍃
31.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 زندگی و اعمالم قبل از تجربه💠 جیب بابا و کیف خاله رو میزدم...❕ در ۱۳ سالگی با اضافه کردن یه صفر به فاکتور، میلیون ها تومان به جیب زدم...❕ *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 انجام دادن گناه و حق الناس💠 نیمه ی تاریکی در وجودم داشتم❕ *________ @mosaferneEshgh
29.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تجربه ی مرد خارجی در عالم پس از مرگ💠 *________ @mosaferneEshgh
با خدا...
مسافرانِ عشق
با خدا...
❕ احمد پشت فرمون بود ‌‌‌زهره بهم لبخندی زد و گفت :ازم ناراحت نشو احمد انقدر خواهش کرد نتونستم قبول نکنم‌تا همدیگرو ببینید ...حالا که قراره عروسی کنید بزار دوکلمه باهات حرف بزنه ... من دختر ازادی نبودم و استرس داشتم زهره جلو نشست و من عقب نشستم ... احمد از آینه نگاهم میکرد و من تو صندلی از خجالت فرو رفته بودم ...چادر مشکی روی سرمو مرتب کردم و احمد جلوی بستنی فروشی ایستاد و زهرا گفت :من میرم بستنی بگیرم و پیاده شد ...ضربان قلبم شدت گرفت و احمد به عقب چرخید و گفت :میدونم کارم غلط بوده ولی خواستم حداقل یبار دیگه ببینمت ...لبخند رو لبهام نشست و سکوت کردم ‌‌‌...از تو داشبورد ماشین یه شاخه گل در اورد و گفت :نتونستم جلو زهره بهت بدم ‌... با هزار استرس گل رو گرفتم و داخل کیفم زیرچادر گذاشتم ...لبه چادرمو بوسید و گفت :میدونستم توام از من خوشت اومده و این احساس یه طرفه نیست ‌..من کارگر جلوبندی سازیم ‌‌...تراشکاری هم بلدم ...پول خوب در میارم قول میدم خوشبختت کنم و از مال دنیا بی نیازت کنم .... احمد بهم یه بسته ادامس موزی داد و با اومدن زهره به جلو چرخید ...زهره از شیشه ماشین دوتا بستنی سنتی رو به ما داد و گفت: چیزی دیگه نمیخواید ؟ تشکر کردیم و زهره رفت تا بستنی خودشو بیاره و اروم گفتم :بابت گل و ادامس خیلی ممنونم ... احمد از اینه نگاهم کرد و گفت :قابلتو نداره رعناخانم ... روز قشنگی بود بستنی خوردیم و احمد برام روسری رو خرید و انقدر خواهش کرد تا قبول کردم و قرار شد این راز بینمون بمونه چون اونموقع این چیزا باب نبود و اگه اقوام هرکدوممون میفهمید برامون کلی حرف در میاوردن ‌... خداحافظی تلخ و شیرینی بود و از زنعمو خیلی تشکر کردیم که اونقدر خوب ازمون پذیرایی کرده بود ...برگشتیم خونه و من تمام راه به فکر احمد بودم ‌...اون روسری قشنگیترین روسری تو دنیا بود و اون بسته ادامس که از دلمم نمیومد بازش کنم ...اقام با دیدن حال خوبم خوشحال شد و تند تند با مامان کارهامون رو کردیم ...پرده های توری رو شستیم و دیوارها رو دستمال کشیدیم تا فردا که مهمونا میان همه چیز اماده باشه ‌‌...اقام کلی خرید کرد سر مرغ هامون رو برید و با مامان تند تند پرهاشون رو کندیم و برای فردا اماده کردیم ‌‌... عصر فردا بود که اومدن ... ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📖هر روز یک صفحه قرآن تلاوت صفحه ۱۰۱ قرآن کریم روحتان منور به نور الهی🌼 @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گزیده ای از قسمت آینده💠 لحظه ای که منو زیر آب یخ کرد... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
حاجت گرفتم...
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم رب الشهدا . شهید شاهرخ ضرغام (1) . نام: شاهرخ شهرت: ضرغام نام پدر: صدرالدین تولد: 1328/10/1 تهران شهادت: 1359/9/17 آبادان اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی, با آن جثه درشت و قوی, نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد. شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی, روزگار را سپری کرد. در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان, نایب قهرمان بزرگسالان, دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و ... اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی, شجاعت, نبود راهنما, رفقای نااهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی به وجود آمد که کسی جلودارش نبود. هر شب کاباره, دعوا, چاقو کشی و... پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند. اشک میریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش, عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده. دیگران به او میخندیدن. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه میگفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده! زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.... ادامه دارد...
با خدا...
مسافرانِ عشق
با خدا...
❕ شام اماده بود برنج ابکش شده اماده دم دادن و میوه خوری ها پر از میوه بودن ‌‌‌‌‌....یواشمی از لابه لای پرده نگاهشون میکردم و با دیدن احمد قند تو دلم اب میشد ...ضربان قلبم شدت میگرفت و ناخواسته مثل دیوونه ها میخندیدم ...زنعمو و عمو به همراه پدر و مادرش و خودش اومده بودن ...مامان اتاق مهمون رو باز کرد و رفتن داخل تا استراحت کنن و براشون جای و میوه برد ...اقامم اونجا بود و من تو اشپزخونه دستهامو بهم میفشردم و استرس داشتم ... نیم ساعت طول کشید و درچوبی اتاق باز شد و احمد اومد بیرون به سمت توالت میرفت و من عمدا پرده اشپزخونه رو تکون دادم و احمد متوجه من شد ..‌جدا از یه نگاه عاشقانه یه لبخند هم بهمدیگه زدیم و با دیدن روسری که برام خریده بود روی سرم لبخند زد و من از خجالت سرمو پایین انداختم ... احمد از توالت اومد و پیش شیر اب نشست و به صورتش مشتی اب زد ...کسی بیرون نبود حوله رو برداشتم و براش بردم و به طرفش گرفتم :تشکر کرد و گفت :دلم برات تنگ شده بود ... اون شب قرار و مدارا گذاشته شد تا برن و برای روز مبارکی بیان تا هم محرمیت بخونیم هم مهمون دعوت کنیم...اخر شب بود و رختخوابارو بردم و براشون پهن کردم‌‌.‌..برگشتم تو حیاط تا برم توالت و بخوابم‌که یه صدای زنونه صدام میزد ...همون بود تنم شروع کرد به لرزیدن پشت درخت گردو بود و من قشنگ دستشو با ناخن های بلندش میدیدم که روی درخت گذاشته ...نمیتونستم حتی جیغ بزنم ‌‌‌..به زحمت اسم خدارو اوردم و بالاخره از هوش رفتم ‌‌‌...مامان و زنعمو به صورتم میزدن و من چشم باز کردم ....مامان میگفت :چی شد دخترم چرا از حال رفته بودی؟ زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم ...اونا هم سر و صدا نمیکردن تا بقیه بیدار نشن ...تا صبح کنار مامان خوابیدم و پلک هامم رو هم نزاشتم ...صبحانه رو اماده میکردم و چشمم از پنجره فقط به درخت گردو بود و نمیدونستم چیزایی که میبینم درسته یا نه ‌...مامان سینی استکان و کتری رو برد بیرون و گفت :رعنا مهمونا رفتن با اقات ببریمت دکتر ؟ با سر گفتم نه و ادامه دادم مامان بزار اینا برن خوب شدم چیزیم نیست که ‌...فقط نمیدونم خواب یا بیداری من یه زن رو میبینم و صدام میزنه ناخن هاش بلنده ‌‌...اون کاریم نداره اونشبم خونه عمو بخدا خواب نبودم اون موهامو داشت دست میکشید ‌‌‌‌...مامان سینی رو روی زمین گذاشت و گفت :خاک به گورم یعنی اجنه میبینی ؟ _نمیدونم مامان ‌...پشت درخت بود قبلا هم دیده بودمش تو اینه ... مامان دستهاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت :بزار اینا برن به اقات میگم ... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📖هر روز یک صفحه قرآن تلاوت صفحه ۱۰۲ قرآن کریم روحتان منور به نور الهی🌼 @mosaferneEshgh