eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📖هر روز یک صفحه قرآن تلاوت صفحه ۱۰۱ قرآن کریم روحتان منور به نور الهی🌼 @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گزیده ای از قسمت آینده💠 لحظه ای که منو زیر آب یخ کرد... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
حاجت گرفتم...
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم رب الشهدا . شهید شاهرخ ضرغام (1) . نام: شاهرخ شهرت: ضرغام نام پدر: صدرالدین تولد: 1328/10/1 تهران شهادت: 1359/9/17 آبادان اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی, با آن جثه درشت و قوی, نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد. شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی, روزگار را سپری کرد. در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان, نایب قهرمان بزرگسالان, دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و ... اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی, شجاعت, نبود راهنما, رفقای نااهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی به وجود آمد که کسی جلودارش نبود. هر شب کاباره, دعوا, چاقو کشی و... پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند. اشک میریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش, عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده. دیگران به او میخندیدن. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه میگفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده! زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.... ادامه دارد...
با خدا...
مسافرانِ عشق
با خدا...
❕ شام اماده بود برنج ابکش شده اماده دم دادن و میوه خوری ها پر از میوه بودن ‌‌‌‌‌....یواشمی از لابه لای پرده نگاهشون میکردم و با دیدن احمد قند تو دلم اب میشد ...ضربان قلبم شدت میگرفت و ناخواسته مثل دیوونه ها میخندیدم ...زنعمو و عمو به همراه پدر و مادرش و خودش اومده بودن ...مامان اتاق مهمون رو باز کرد و رفتن داخل تا استراحت کنن و براشون جای و میوه برد ...اقامم اونجا بود و من تو اشپزخونه دستهامو بهم میفشردم و استرس داشتم ... نیم ساعت طول کشید و درچوبی اتاق باز شد و احمد اومد بیرون به سمت توالت میرفت و من عمدا پرده اشپزخونه رو تکون دادم و احمد متوجه من شد ..‌جدا از یه نگاه عاشقانه یه لبخند هم بهمدیگه زدیم و با دیدن روسری که برام خریده بود روی سرم لبخند زد و من از خجالت سرمو پایین انداختم ... احمد از توالت اومد و پیش شیر اب نشست و به صورتش مشتی اب زد ...کسی بیرون نبود حوله رو برداشتم و براش بردم و به طرفش گرفتم :تشکر کرد و گفت :دلم برات تنگ شده بود ... اون شب قرار و مدارا گذاشته شد تا برن و برای روز مبارکی بیان تا هم محرمیت بخونیم هم مهمون دعوت کنیم...اخر شب بود و رختخوابارو بردم و براشون پهن کردم‌‌.‌..برگشتم تو حیاط تا برم توالت و بخوابم‌که یه صدای زنونه صدام میزد ...همون بود تنم شروع کرد به لرزیدن پشت درخت گردو بود و من قشنگ دستشو با ناخن های بلندش میدیدم که روی درخت گذاشته ...نمیتونستم حتی جیغ بزنم ‌‌‌..به زحمت اسم خدارو اوردم و بالاخره از هوش رفتم ‌‌‌...مامان و زنعمو به صورتم میزدن و من چشم باز کردم ....مامان میگفت :چی شد دخترم چرا از حال رفته بودی؟ زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم ...اونا هم سر و صدا نمیکردن تا بقیه بیدار نشن ...تا صبح کنار مامان خوابیدم و پلک هامم رو هم نزاشتم ...صبحانه رو اماده میکردم و چشمم از پنجره فقط به درخت گردو بود و نمیدونستم چیزایی که میبینم درسته یا نه ‌...مامان سینی استکان و کتری رو برد بیرون و گفت :رعنا مهمونا رفتن با اقات ببریمت دکتر ؟ با سر گفتم نه و ادامه دادم مامان بزار اینا برن خوب شدم چیزیم نیست که ‌...فقط نمیدونم خواب یا بیداری من یه زن رو میبینم و صدام میزنه ناخن هاش بلنده ‌‌...اون کاریم نداره اونشبم خونه عمو بخدا خواب نبودم اون موهامو داشت دست میکشید ‌‌‌‌...مامان سینی رو روی زمین گذاشت و گفت :خاک به گورم یعنی اجنه میبینی ؟ _نمیدونم مامان ‌...پشت درخت بود قبلا هم دیده بودمش تو اینه ... مامان دستهاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت :بزار اینا برن به اقات میگم ... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📖هر روز یک صفحه قرآن تلاوت صفحه ۱۰۲ قرآن کریم روحتان منور به نور الهی🌼 @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم....
با خدا....
مسافرانِ عشق
با خدا....
❕ بعد صبحانه راهی شدن و اقام با شنیدن اون چیزا دوباره ازم پرسید و مطمئن که شد گفت :میبرمت پیش سید محسن ببینم اون چی میگه ....هرسه مون فکرمون درگیر شد و حتی ناهار تخوردیم برای اقام چای میبردم که با مشت به در چوبی حیاط میکوبیدن ..‌. چادر رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم ...پسر همسایمون بود و نفس زنان دستشو رو پاهاش گذاشت و گفت :اقات هست ؟ با تعجب گفتم :هست چی شده ؟ داداشش تو جاده با ماشین چپ کردن بردنشون درمانگاه خبر فرستادن به اقات بگو بره ... استکان چای از دستم افتاد و شکست و اگه درب رو نچسبیده بودم حتما می افتادم ... باوزم نمیشد همه زخمی شده بودن و احمد مرده بود ...اقام رفت و من و مامان خودمون رو رسوندیم خونه اقابزرگم و اونجا بود که فهمیدیم چه شیونی شده ...زنعمو دستش شکسته بود ...عمو سرش ...مادر زهره پاهاش ...پدرش زخمی شده بود و احمد متاسفانه مرده بود ... باورمون نمیشد به همون سادگی مرده بود ...همش به خودم دلداری میدادم که قسمت اونا بوده و چه ربطی به من داشته ...تا شب اونجا بودیم که اقام اومد و انقدر ناراحت بود که با کسی صحبت نمیکرد ...جز احمد بقیه زنده بودن و من متحیر از اون قسمت ‌‌‌‌...برگشتیم خونه عین یه لشکر شکست خورده و ناراحت بودیم ..‌شوک بعدی وقتی بود که روسری که احمد برام خریده بود تکه تکه شده وسط حیاط بود و انگار کسی با ناخن هاش اونا رو چنگ زده بود ...اقام و مامان اونا رو جمع کردن و ریختن تو کیسه و خاکش کردن ‌‌‌...اون شب من تنها نبودم که ترسیده بودم مامان هم ترسیده بود ‌‌...ولی دنیا سردتر از این حرفهاست ...مراسم گرفتن و روزها میگذشت و همه فراموش میکردن حتی خودمون ...دیگه نه خبری از اون زن بود نه از صداش نه ترسیدن ‌...یکسال گذشت و همه چیز خوب بود تا اینکه ...یه زن و دختر اومدن خونمون تا برای برادرشون منو خواستگاریی کنن از اشناهای دورمون بودن و حتی ما همو ندیده بودیم و اونا معرفی کرده بودن ‌...تا اینکه دوباره اون ترس لعنتی برگشت ‌... ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📖هر روز یک صفحه قرآن تلاوت صفحه ۱۰۳ قرآن کریم روحتان منور به نور الهی🌼 @mosaferneEshgh