فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۱ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حالت عجیبی در رکوع💠
#قسمت_ششم
*________
@mosaferneEshgh
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دیدن جسم خود💠
#قسمت_هفتم
*________
@mosaferneEshgh
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رابطه تجربه نزدیک به مرگ با فعالیت های مغز💠
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گزیده ای از قسمت آینده💠
لحظه ای که منو زیر آب یخ کرد...
#قسمت_نهم
*________
@mosaferneEshgh
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خلاصه ای از قسمت گذشته💠
#قسمت_دهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
حاجت گرفتم...
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم رب الشهدا
.
شهید شاهرخ ضرغام (1)
.
نام: شاهرخ
شهرت: ضرغام
نام پدر: صدرالدین
تولد: 1328/10/1 تهران
شهادت: 1359/9/17 آبادان
اینها مشخصات شناسنامه ای اوست. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی, با آن جثه درشت و قوی, نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد.
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی, روزگار را سپری کرد.
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان, نایب قهرمان بزرگسالان, دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و ... اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی, شجاعت, نبود راهنما, رفقای نااهل و ... همه دست به دست هم داد. انسانی به وجود آمد که کسی جلودارش نبود. هر شب کاباره, دعوا, چاقو کشی و...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند.
اشک میریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش,
عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده.
دیگران به او میخندیدن. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.
همیشه میگفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد.
مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد....
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
با خدا...
❕
شام اماده بود برنج ابکش شده اماده دم دادن و میوه خوری ها پر از میوه بودن ....یواشمی از لابه لای پرده نگاهشون میکردم و با دیدن احمد قند تو دلم اب میشد ...ضربان قلبم شدت میگرفت و ناخواسته مثل دیوونه ها میخندیدم ...زنعمو و عمو به همراه پدر و مادرش و خودش اومده بودن ...مامان اتاق مهمون رو باز کرد و رفتن داخل تا استراحت کنن و براشون جای و میوه برد ...اقامم اونجا بود و من تو اشپزخونه دستهامو بهم میفشردم و استرس داشتم ... نیم ساعت طول کشید و درچوبی اتاق باز شد و احمد اومد بیرون به سمت توالت میرفت و من عمدا پرده اشپزخونه رو تکون دادم و احمد متوجه من شد ..جدا از یه نگاه عاشقانه یه لبخند هم بهمدیگه زدیم و با دیدن روسری که برام خریده بود روی سرم لبخند زد و من از خجالت سرمو پایین انداختم ... احمد از توالت اومد و پیش شیر اب نشست و به صورتش مشتی اب زد ...کسی بیرون نبود حوله رو برداشتم و براش بردم و به طرفش گرفتم :تشکر کرد و گفت :دلم برات تنگ شده بود ...
اون شب قرار و مدارا گذاشته شد تا برن و برای روز مبارکی بیان تا هم محرمیت بخونیم هم مهمون دعوت کنیم...اخر شب بود و رختخوابارو بردم و براشون پهن کردم...برگشتم تو حیاط تا برم توالت و بخوابمکه یه صدای زنونه صدام میزد ...همون بود تنم شروع کرد به لرزیدن پشت درخت گردو بود و من قشنگ دستشو با ناخن های بلندش میدیدم که روی درخت گذاشته ...نمیتونستم حتی جیغ بزنم ..به زحمت اسم خدارو اوردم و بالاخره از هوش رفتم ...مامان و زنعمو به صورتم میزدن و من چشم باز کردم ....مامان میگفت :چی شد دخترم چرا از حال رفته بودی؟
زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم ...اونا هم سر و صدا نمیکردن تا بقیه بیدار نشن ...تا صبح کنار مامان خوابیدم و پلک هامم رو هم نزاشتم ...صبحانه رو اماده میکردم و چشمم از پنجره فقط به درخت گردو بود و نمیدونستم چیزایی که میبینم درسته یا نه ...مامان سینی استکان و کتری رو برد بیرون و گفت :رعنا مهمونا رفتن با اقات ببریمت دکتر ؟
با سر گفتم نه و ادامه دادم مامان بزار اینا برن خوب شدم چیزیم نیست که ...فقط نمیدونم خواب یا بیداری من یه زن رو میبینم و صدام میزنه ناخن هاش بلنده ...اون کاریم نداره اونشبم خونه عمو بخدا خواب نبودم اون موهامو داشت دست میکشید ...مامان سینی رو روی زمین گذاشت و گفت :خاک به گورم یعنی اجنه میبینی ؟
_نمیدونم مامان ...پشت درخت بود قبلا هم دیده بودمش تو اینه ...
مامان دستهاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت :بزار اینا برن به اقات میگم ...
ادامه دارد...