مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (50) 🌺 آدمخوارها 4 بچه لاتها (راوی :جمعی از دوستان شهيد) در گروه پنجاه نفره
🌸🍃
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (51) 🌺
.برادر 1
کباب
(راوی :آقای رضا كيانپور)
با سختی زياد رسيديم به ماهشهر از آنجا با قايق به سمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس از بيست وچهار ساعت رسيديم به مقصد. سراغ هتل کاروانسرا را گرفتم
ديدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد دوستانش باور نمی کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قدّ من کوتاه بود. برخلاف او.عصرهمان روز به همراه چند رزمنده به روستای سيدان وخطوط نبرد رفتيم. در حال عبور از کنار جاده بوديم. يکدفعه شليک خمپاره های پنج تایی، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر می دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روی زمين؛بعد هم خودش را انداخت روی من!نيت او خير بود. اما ديگر نمی توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس می کردم. کم مانده بود استخوان هايم خُرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار می کنی؟ من داشتم زير هيکل تو خفه می شدم!
شاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعدآهسته گفت: ببخشيد، من می خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمیگی اين هيکل رو ...
دلم براش سوخت. ديگر چيزی نگفتم. کمی جلوتر مزارع کشاورزی بود که رها شده بود. شاهرخ شروع کرد به چيدن گوجه فرنگی. بعدهم با ميله ای که زير اسلحه کلاش قرارداشت گوجه ها را به سيخ کشيد و روی آتش گرفت. نان و گوجه پخته شام ما شد. خيلی خوشمزه بود.
می گفت: چشمانتان را ببنديد،فکر کنيد داريد کباب می خوريد!
15.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اتفاقات پیش از تجربه💠
#قسمت_اول
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم جسمم رو می دید💠
#قسمت_دوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بی توجهی دیگران به روح💠
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدن روح خواهرم که سال ها پیش فوت کرده بود💠
#قسمت_چهارم
*________
@mosaferneEshgh
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بوی هر شکوفه رو جدا حس میکردم💠
#قسمت_پنجم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بابام نگران گفت. .نمیدونم ..یهوزنگ زد گفت پشت درم ..گفت حالم خوب نیست ..تا درو باز کردم یهو از حا
.
نفسم تو سینم حبس شد ...تو نگاهش جز نفرت چیزی نمیدیدم ..
_:ها چیه ....ترسیدی ؟!ببین چیکار کردی که پسرم همچین کاری کرده ...
زبونم بند اومد..فقط تونستم عاجز احمد و نگاه کنم ..همون لحظه شوهرش هم اومد..شروع کرد سرکوفت زدنم ..اشک توی چشمهام حلقه زد ..خیلی بچه بودم زیر فشار این جو سنگین ..مادرش بالا سر احمد رفت ..
احمد کمی خودشو روی تخت جابه جا کرد و محکم گفت ...
_:خواهش میکنم !من و الهه رو به حال خودمون بذارین ...خسته شدم بخدا ..خسته شدم از اینکه نکنه یکیتون ازم برنجید...اینکه حق با کدومتونه اذیتم میکنه ..توروخدا ...صداش لرزید ..لطفا !!!
حالا انگار من کمی جون گرفتم ..پرزور نفسمو بیرون.دادم ..تپش قلبم منظم شد. .دیگه دستهام نمیلرزید ..
دست احمد رو تو دستم گرفتم ..بی توجه به مادرشوهر و پدرشوهرم ..
_:چیزی میخوای برم برات بخرم یا از خونه بیارم ؟
میدونستم خالم مثل اسپند رو آتیش شده. .
احمدلبخند پراحساسی زد ..همین لبخندو نگاهش یعنی من زنمو میخوام به هرقیمتی ..!
_:نه ممنون...نمیخواد زحمت بکشی ..
خاله وشوهررخاله پچ پچ کردن. میدونستم از چیزی که میدیدن و میشنیدن عجیب عذاب میکشیدن ! برای اینکه بیشتر اونجا نمونم و بحث ادامه نداشته باشه خرید وسایل رو بهونه کردم و زدم بیرون ..احمد بعد اون شب کم کم خودشو بیشتر بهم ثابت کرد ..عشق و علاقشو ببشتر بهم نشون میداد...سعی میکرد هوامو داشته باشه ..معلوم بود که همه جوره در تلاشه تا منو از دست نده.سه سال هم با تمام فرازو نشیب هاش گذشت ..سه سالی که بارها باز رنجیدم. .سکوت کردم ...!سکوت کردم تا دوباره زندگیم طوفانی نشه ..بلاخره احمد درسش تموم شد ..خیلی زود کار پیدا کرد ...عروسی کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون .خانوادشون وضعیت مالی خوبی داشتن ..ولی احمد اهل تقاضا نبود!
یه خونه مستاجری خیلی کوچیک تو مناطق پایین شهر ...راضی بودم !چون با احمد قرار بود تواون خونه زندگی کنم ..یه خونه که پذیرایش اندازه یه فرش فرش ۱۲ متری بود با آشپزخونه نقلی که حتی جا نشد یخچالو بذاریم. ومجبورشدیم یخچالو تو همون پذیرای کوچیک جا کنیم !سخت بود زندگی ولی عشقی که تو وجود احمد میدیدم شیرینش میکرد...فکر میکردم همه چیز به همین سادگیه ....ولی نبود...!
تازه عروس بودم ..دم ظهربود زیر غذارو کم کردم تا اومدن احمد جا بیافته ..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (51) 🌺 .برادر 1 کباب (راوی :آقای رضا كيانپور) با سختی زياد رسيديم به ماهشه
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (52) 🌺
.برادر 2
بيل
(راوی :آقای رضا كيانپور)
وارد خط اول نبرد شديم صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری می شنيديم. نيروهای رزمنده خيلی راحت وآسوده بودند. اما من خيلی میترسيدم. روز اولی بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهای ديگر رفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت!
با همان حالت هميشگی گفت: بياييد بزنيد تو رگ بچه ها می گفتند اينها را از سنگر عراقی ها آورده!
صبح زود بود که درگيری شد. صدای تيراندازی زياد بود. شليک توپ و خمپاره هم آغاز شد. يکی از بچه ها توپ ۱۰۶ را آورد. در پشت سنگر مستقر شد. با شليک اولين گلوله يکی از تانکهای دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو...!!تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضای گروه مثل خودش بودند. اما بی ادبی بود جلوی برادر کوچکتر... سريع جمله اش را عوض کرد: بارک الله، مادرش رو شوهر دادی
يک موشک از بالای سرم رد شد و به سنگر عقبی اصابت کرد. از يکی ازبچه ها پرسيدم: اين چی بود!؟ جواب داد: موشک تاو (اين موشک سيم هدايت شونده دارد. با سيم از راه دور کنترل می شود تا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک متر و قدرت بالایی دارد)
بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود، عراقی ها هم مرتب موشک تاو شليک می کردند. شاهرخ هم يک بيل دستش گرفته بود. وقتی موشک شليک می شد بيل رو میزد و سيم کنترل موشک را منحرف می کرد. اين کار خيلی دل و جرات میخواد. سرعت عمل بالای او باعث شد دوتا از موشک ها کاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه.