eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 رفیق اولِ بچه‌هایتان باشید 🔻مرحوم آیت‌الله حائری‌شیرازی در یکی از سخنان خود، اینگونه به موضوع تربیت فرزند اشاره کرده است: ◻️اینکه بچه برای پدرش ابهتی قائل باشد که به خاطر حرف او بیاید بنشیند، هیچ فایده‌ای ندارد. پدر باید با بچه‌اش رفیق بشود، با بچه‌اش همبازی بشود. رو داشته باشد با او حرف بزند. در دلش نگه ندارد. پدر باید رفیق اول فرزندش باشد. وای به حال پدری که رفیق دوم فرزندش است. می‌دانی چکار می‌کند این بچه؟ هر چه از بابایش بشنود می‌رود با رفیق اولش مطرح می‌کند. اگر او تایید کرد، قبول می‌کند؛ وگرنه قبول نمی کند. شما یک میز پینگ‌پنگ در خانه‌تان داشته باشید. با خانمتان و بچه هایتان پینگ‌پنگ بازی کنید. جای زیادی هم نمی‌گیرد. با همین پینگ‌پنگ بازی کردن بچه ات را تربیتش می‌کنی. از راه پینگ‌پنگ نمازخوانش کن. از راه انس با خودت، عاشق تو بشود، بگوید بابا من می‌خواهم همراهت بیایم. می‌گویی می‌خواهم بروم نماز، می‌گوید من هم می‌آیم. بچه اگر عاشق پدر نباشد، عاشق دین پدر نمی‌شود. *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
بسه این همه سرخودمو کلاه گذاشتن ..درسته همدیگرو دوس داریم ولی زندگی اگه بخشیش دوست داشتن ماست یه بخش
. بابام نگران گفت. .نمیدونم ..یهوزنگ زد گفت پشت درم ..گفت حالم خوب نیست ..تا درو باز کردم یهو از حال رفت ..محکم کوبیدم رو صورتم .. _:باید ببریمش بیمارستان ؟! _:مامانت زنگ زده اورژانس .. مامانم یه گوشه اشک میریخت و با ناراحتی نگاهم میکرد و اروم میگفت .. _:یه چیزی بینتون شده ..اگه بلایی سر این پسر بیاد تو خونه من تا اخر عمر بدبخت میشم ..حالا لالمونی بگیر... با گریه نگاهمو از مامانم گرفتم و با خواهش احمدوتن تن صدا کردم. خیلی زود آمبولانس اومد ..بااولین معاینه گفتن که چندتا قرص رو باهم خورده و سریع معدشو شستشو دادن ..کارش برام عجیب بود ..ناراحت کننده بود .ولی ثابت کرد که چقدر براش مهمم !تو سالن بیمارستان همه چیزو به مادرم گفتم ..مامانم فقط نصیحتم میکرد و میگفت اصلا صبوررنیستم ..تحمل ندارم !زن باید تو زندگی محکم باشه ..خیلی زود خالم و دخترخالم هم اومدن ..از همون فاصله دور انگشت اشاره خالم رومیدیدم که برام تکون میداد ..تا به من نزدیک بشن بلند شدم رفتم سالن های توی بیمارستان تا باهاشون دهن به دهن نشم ..حتی وقتی احمد به هوش اومد هم نتونستم باهاش حرف بزنم .. دم دمای صبح بود که مامانم بهم خبر داد رفتن .. رفتم اتاقی که احمد بستری بود..خیلی اروم خوابیده بود...دستی کشیدم روی پیشونیش ..با کف دستم عرق های صورتشو پاک میکردم ..موهاش خیسه خیس بودن ... موهای مشکیش بهم چسبیده بودن و تیره تر دیده میشدن. . دستم اروم روصورتش تو حرکت بود که یهو با دست راستش مچ دستم گرفت .. خندیدم .. _:دیوونه !بچه شدی ..!قرص میخوری؟ دستمو برد سمت لبهاش و بوسید آروم چشمهاشو باز کرد و گفت ... _:تودیوونم کردی ... _:من چیزی رو که به صلاح هردومون بود رو گفتم .. با ترش رویی گفت .. _:صلاحی که تو ..توش نباشی برای من مرگه .. با صدای بلندی خندیدم .. _:احمد تو این زبونو نداشتی چیکار میکردی ..؟ _:پسرمو به کشتن دادی حالا بالاسرش هرهرکرکر میخندی... سرجام میخکوب شدم ..با ترس برگشتم .. خالم پشت سرم بودم ..نگاهش زهرالود بود...نفسم تو سینم حبس شد...حس کردم زیر پام خالی شده ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (50) 🌺 آدمخوارها 4 بچه لاتها (راوی :جمعی از دوستان شهيد) در گروه پنجاه نفره
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (51) 🌺 .برادر 1 کباب (راوی :آقای رضا كيانپور) با سختی زياد رسيديم به ماهشهر از آنجا با قايق به سمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس از بيست وچهار ساعت رسيديم به مقصد. سراغ هتل کاروانسرا را گرفتم ديدن چهره شاهرخ خستگی سفر را برطرف کرد دوستانش باور نمی کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قدّ من کوتاه بود. برخلاف او.عصرهمان روز به همراه چند رزمنده به روستای سيدان وخطوط نبرد رفتيم. در حال عبور از کنار جاده بوديم. يکدفعه شليک خمپاره های پنج تایی، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر می دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روی زمين؛بعد هم خودش را انداخت روی من!نيت او خير بود. اما ديگر نمی توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس می کردم. کم مانده بود استخوان هايم خُرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار می کنی؟ من داشتم زير هيکل تو خفه می شدم! شاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعدآهسته گفت: ببخشيد، من می خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمیگی اين هيکل رو ... دلم براش سوخت. ديگر چيزی نگفتم. کمی جلوتر مزارع کشاورزی بود که رها شده بود. شاهرخ شروع کرد به چيدن گوجه فرنگی. بعدهم با ميله ای که زير اسلحه کلاش قرارداشت گوجه ها را به سيخ کشيد و روی آتش گرفت. نان و گوجه پخته شام ما شد. خيلی خوشمزه بود. می گفت: چشمانتان را ببنديد،فکر کنيد داريد کباب می خوريد!
مسافرانِ عشق
. بابام نگران گفت. .نمیدونم ..یهوزنگ زد گفت پشت درم ..گفت حالم خوب نیست ..تا درو باز کردم یهو از حا
. نفسم تو سینم حبس شد ...تو نگاهش جز نفرت چیزی نمیدیدم .. _:ها چیه ....ترسیدی ؟!ببین چیکار کردی که پسرم همچین کاری کرده ... زبونم بند اومد..فقط تونستم عاجز احمد و نگاه کنم ..همون لحظه شوهرش هم اومد..شروع کرد سرکوفت زدنم ..اشک توی چشمهام حلقه زد ..خیلی بچه بودم زیر فشار این جو سنگین ..مادرش بالا سر احمد رفت .. احمد کمی خودشو روی تخت جابه جا کرد و محکم گفت ... _:خواهش میکنم !من و الهه رو به حال خودمون بذارین ...خسته شدم بخدا ..خسته شدم از اینکه نکنه یکیتون ازم برنجید...اینکه حق با کدومتونه اذیتم میکنه ..توروخدا ...صداش لرزید ..لطفا !!! حالا انگار من کمی جون گرفتم ..پرزور نفسمو بیرون.دادم ..تپش قلبم منظم شد. .دیگه دستهام نمیلرزید .. دست احمد رو تو دستم گرفتم ..بی توجه به مادرشوهر و پدرشوهرم .. _:چیزی میخوای برم برات بخرم یا از خونه بیارم ؟ میدونستم خالم مثل اسپند رو آتیش شده. . احمدلبخند پراحساسی زد ..همین لبخندو نگاهش یعنی من زنمو میخوام به هرقیمتی ..! _:نه ممنون...نمیخواد زحمت بکشی .. خاله وشوهررخاله پچ پچ کردن. میدونستم از چیزی که میدیدن و میشنیدن عجیب عذاب میکشیدن ! برای اینکه بیشتر اونجا نمونم و بحث ادامه نداشته باشه خرید وسایل رو بهونه کردم و زدم بیرون ..احمد بعد اون شب کم کم خودشو بیشتر بهم ثابت کرد ..عشق و علاقشو ببشتر بهم نشون میداد...سعی میکرد هوامو داشته باشه ..معلوم بود که همه جوره در تلاشه تا منو از دست نده.سه سال هم با تمام فرازو نشیب هاش گذشت ..سه سالی که بارها باز رنجیدم. .سکوت کردم ...!سکوت کردم تا دوباره زندگیم طوفانی نشه ..بلاخره احمد درسش تموم شد ..خیلی زود کار پیدا کرد ...عروسی کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون .خانوادشون وضعیت مالی خوبی داشتن ..ولی احمد اهل تقاضا نبود! یه خونه مستاجری خیلی کوچیک تو مناطق پایین شهر ...راضی بودم !چون با احمد قرار بود تواون خونه زندگی کنم ..یه خونه که پذیرایش اندازه یه فرش فرش ۱۲ متری بود با آشپزخونه نقلی که حتی جا نشد یخچالو بذاریم. ومجبورشدیم یخچالو تو همون پذیرای کوچیک جا کنیم !سخت بود زندگی ولی عشقی که تو وجود احمد میدیدم شیرینش میکرد...فکر میکردم همه چیز به همین سادگیه ....ولی نبود...! تازه عروس بودم ..دم ظهربود زیر غذارو کم کردم تا اومدن احمد جا بیافته ..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (51) 🌺 .برادر 1 کباب (راوی :آقای رضا كيانپور) با سختی زياد رسيديم به ماهشه
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (52) 🌺 .برادر 2 بيل (راوی :آقای رضا كيانپور) وارد خط اول نبرد شديم صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری می شنيديم. نيروهای رزمنده خيلی راحت وآسوده بودند. اما من خيلی میترسيدم. روز اولی بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهای ديگر رفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشگی گفت: بياييد بزنيد تو رگ بچه ها می گفتند اينها را از سنگر عراقی ها آورده! صبح زود بود که درگيری شد. صدای تيراندازی زياد بود. شليک توپ و خمپاره هم آغاز شد. يکی از بچه ها توپ ۱۰۶ را آورد. در پشت سنگر مستقر شد. با شليک اولين گلوله يکی از تانکهای دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو...!!تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضای گروه مثل خودش بودند. اما بی ادبی بود جلوی برادر کوچکتر... سريع جمله اش را عوض کرد: بارک الله، مادرش رو شوهر دادی يک موشک از بالای سرم رد شد و به سنگر عقبی اصابت کرد. از يکی ازبچه ها پرسيدم: اين چی بود!؟ جواب داد: موشک تاو (اين موشک سيم هدايت شونده دارد. با سيم از راه دور کنترل می شود تا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک متر و قدرت بالایی دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود، عراقی ها هم مرتب موشک تاو شليک می کردند. شاهرخ هم يک بيل دستش گرفته بود. وقتی موشک شليک می شد بيل رو میزد و سيم کنترل موشک را منحرف می کرد. اين کار خيلی دل و جرات میخواد. سرعت عمل بالای او باعث شد دوتا از موشک ها کاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پیدا کردن چیزی که گم شده بود به کمک روح خواهرم💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. نفسم تو سینم حبس شد ...تو نگاهش جز نفرت چیزی نمیدیدم .. _:ها چیه ....ترسیدی ؟!ببین چیکار کردی که
. . رفتم یه آرایش خیلی ملیحی کردم و اومدم روی کاناپه نشستم ..یه تاپ آستین حلقه ای قرمز خوش رنگ با دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم ..همه موهامو سمت چپ شونم رها کرده بودم و داشتم میافتمشون ...زیر لب هم اهنگ مورد علاقمو زمزمه میکردم ..چهل دقیقه به اومدن احمد مونده بود .احمد عادت داشت که اگه میخواست زود بیاد یا دیر بیاد قبلش خبر میداد...بافت موهام به نیمه رسیده بود که با ..باز شدن در آلومینیومی خونه ترسیده از جام پریدم. .به فکر اینکه احمد بی خبر زود اومده برگشتم سمت در...یهو قلبم خواست وایسه ..از دیدن پدرشوهرم وسط پذیرایی با این سرو وضعم شوکه شدم و بیشتر عصبانی ...سریع دویدم تو اتاق ...درو بستم و شروع کردم تن تن لباس عوض کردن ... از پشت در اتاق ..پدرشوهرم شروع کرد به دادو بیداد کردن که چرا بهم بی احترامی میکنی ..چرا در میزنم باز نمیکنی ...این چه سرو وضع لباس پوشیدنه ..ما آبرو داریم .. لباسمو عوض کردم ...اومدم بیرون .. هیچ وقت بی ادب و ادم هتاکی نبودم ..ولی انگار مجبور بودم که بعضی وقتها به خاطر حقم ..جواب بدم. .میدونستم دروغ میگه زنگ زده حیاط کوچیک بودو محال بود من صدای درو نشنوم . دستگیره دراتاقو محکم کشیدم و گفتم ..مردم مگه توخونه من هستن که بینن من چی میپوشم ؟شما باید در بزنید صاحب خونه درو باز کنه بعد بیایددتو ..اینکه شما بی خبر کلید میندازید و میایید خونه مردم این ناراحتی داره ...این عیبه نه پوشش منه ..لحنمو کمی طعنه دار کردم و ادامه دادم ..شما خبر میدادین می اومدیم حتما من با پوشش مناسب می اومدم استقبالتون ! صورتش گر گرفت. گوشهاش سرخ شد . دندونهاشو بهم سایید بدون هیچ حرفی رفت بیرون ...میدونستم که میره سراغ احمد...کلافه نشسته بودم و پامو انداخته بودم رو پام و تکون میدادم که احمد اومد...ناراحت بود..ولی عصبی نبود..یه جورایی اونم دیگه خانوادشو میشناخت ...دلم نیومد قبل خوردن نهاراشتهاشو کورکنم ..مثل همیشه استقبالش رفتم .گونشو بوسیدم ..سریع سفره رو پهن کردم و غذاشو ریختم. .مثل همیشه بودم براش الهه مهربون و خنده رو ..بی میل چند لقمه غذا خورد..هرلحظه منتظر بودم که حرفی بزنه ..گله ای کنه ..چون پدرشو خوب میشناختم .. رفت روی مبل نشست ..دوتا چایی خوشرنگ قند پهلوی ریختم و رفتم کنارش نشستم ..سرمو گذاشتم رو شونش ..هردو چشممون به تلویزیون بود ..ولی به ظاهر! احمدهین بلندی کشید..شروع کرد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (52) 🌺 .برادر 2 بيل (راوی :آقای رضا كيانپور) وارد خط اول نبرد شديم صدای سربا
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (53) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور) .دومين روز حضور من در جبهه بود تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من ازرفتارآنها وقتی بيشترشدكه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنهانشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست خنديد وگفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه گفت: مهين، همون خانمی كه تو كاباره بود آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا!ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم.چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد.شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمينی رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم