eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرانِ عشق
. بابام نگران گفت. .نمیدونم ..یهوزنگ زد گفت پشت درم ..گفت حالم خوب نیست ..تا درو باز کردم یهو از حا
. نفسم تو سینم حبس شد ...تو نگاهش جز نفرت چیزی نمیدیدم .. _:ها چیه ....ترسیدی ؟!ببین چیکار کردی که پسرم همچین کاری کرده ... زبونم بند اومد..فقط تونستم عاجز احمد و نگاه کنم ..همون لحظه شوهرش هم اومد..شروع کرد سرکوفت زدنم ..اشک توی چشمهام حلقه زد ..خیلی بچه بودم زیر فشار این جو سنگین ..مادرش بالا سر احمد رفت .. احمد کمی خودشو روی تخت جابه جا کرد و محکم گفت ... _:خواهش میکنم !من و الهه رو به حال خودمون بذارین ...خسته شدم بخدا ..خسته شدم از اینکه نکنه یکیتون ازم برنجید...اینکه حق با کدومتونه اذیتم میکنه ..توروخدا ...صداش لرزید ..لطفا !!! حالا انگار من کمی جون گرفتم ..پرزور نفسمو بیرون.دادم ..تپش قلبم منظم شد. .دیگه دستهام نمیلرزید .. دست احمد رو تو دستم گرفتم ..بی توجه به مادرشوهر و پدرشوهرم .. _:چیزی میخوای برم برات بخرم یا از خونه بیارم ؟ میدونستم خالم مثل اسپند رو آتیش شده. . احمدلبخند پراحساسی زد ..همین لبخندو نگاهش یعنی من زنمو میخوام به هرقیمتی ..! _:نه ممنون...نمیخواد زحمت بکشی .. خاله وشوهررخاله پچ پچ کردن. میدونستم از چیزی که میدیدن و میشنیدن عجیب عذاب میکشیدن ! برای اینکه بیشتر اونجا نمونم و بحث ادامه نداشته باشه خرید وسایل رو بهونه کردم و زدم بیرون ..احمد بعد اون شب کم کم خودشو بیشتر بهم ثابت کرد ..عشق و علاقشو ببشتر بهم نشون میداد...سعی میکرد هوامو داشته باشه ..معلوم بود که همه جوره در تلاشه تا منو از دست نده.سه سال هم با تمام فرازو نشیب هاش گذشت ..سه سالی که بارها باز رنجیدم. .سکوت کردم ...!سکوت کردم تا دوباره زندگیم طوفانی نشه ..بلاخره احمد درسش تموم شد ..خیلی زود کار پیدا کرد ...عروسی کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون .خانوادشون وضعیت مالی خوبی داشتن ..ولی احمد اهل تقاضا نبود! یه خونه مستاجری خیلی کوچیک تو مناطق پایین شهر ...راضی بودم !چون با احمد قرار بود تواون خونه زندگی کنم ..یه خونه که پذیرایش اندازه یه فرش فرش ۱۲ متری بود با آشپزخونه نقلی که حتی جا نشد یخچالو بذاریم. ومجبورشدیم یخچالو تو همون پذیرای کوچیک جا کنیم !سخت بود زندگی ولی عشقی که تو وجود احمد میدیدم شیرینش میکرد...فکر میکردم همه چیز به همین سادگیه ....ولی نبود...! تازه عروس بودم ..دم ظهربود زیر غذارو کم کردم تا اومدن احمد جا بیافته ..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (51) 🌺 .برادر 1 کباب (راوی :آقای رضا كيانپور) با سختی زياد رسيديم به ماهشه
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (52) 🌺 .برادر 2 بيل (راوی :آقای رضا كيانپور) وارد خط اول نبرد شديم صدای سربازان عراقی را از فاصله پانصد متری می شنيديم. نيروهای رزمنده خيلی راحت وآسوده بودند. اما من خيلی میترسيدم. روز اولی بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهای ديگر رفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشگی گفت: بياييد بزنيد تو رگ بچه ها می گفتند اينها را از سنگر عراقی ها آورده! صبح زود بود که درگيری شد. صدای تيراندازی زياد بود. شليک توپ و خمپاره هم آغاز شد. يکی از بچه ها توپ ۱۰۶ را آورد. در پشت سنگر مستقر شد. با شليک اولين گلوله يکی از تانکهای دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو...!!تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضای گروه مثل خودش بودند. اما بی ادبی بود جلوی برادر کوچکتر... سريع جمله اش را عوض کرد: بارک الله، مادرش رو شوهر دادی يک موشک از بالای سرم رد شد و به سنگر عقبی اصابت کرد. از يکی ازبچه ها پرسيدم: اين چی بود!؟ جواب داد: موشک تاو (اين موشک سيم هدايت شونده دارد. با سيم از راه دور کنترل می شود تا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک متر و قدرت بالایی دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود، عراقی ها هم مرتب موشک تاو شليک می کردند. شاهرخ هم يک بيل دستش گرفته بود. وقتی موشک شليک می شد بيل رو میزد و سيم کنترل موشک را منحرف می کرد. اين کار خيلی دل و جرات میخواد. سرعت عمل بالای او باعث شد دوتا از موشک ها کاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پیدا کردن چیزی که گم شده بود به کمک روح خواهرم💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. نفسم تو سینم حبس شد ...تو نگاهش جز نفرت چیزی نمیدیدم .. _:ها چیه ....ترسیدی ؟!ببین چیکار کردی که
. . رفتم یه آرایش خیلی ملیحی کردم و اومدم روی کاناپه نشستم ..یه تاپ آستین حلقه ای قرمز خوش رنگ با دامن کوتاه مشکی پوشیده بودم ..همه موهامو سمت چپ شونم رها کرده بودم و داشتم میافتمشون ...زیر لب هم اهنگ مورد علاقمو زمزمه میکردم ..چهل دقیقه به اومدن احمد مونده بود .احمد عادت داشت که اگه میخواست زود بیاد یا دیر بیاد قبلش خبر میداد...بافت موهام به نیمه رسیده بود که با ..باز شدن در آلومینیومی خونه ترسیده از جام پریدم. .به فکر اینکه احمد بی خبر زود اومده برگشتم سمت در...یهو قلبم خواست وایسه ..از دیدن پدرشوهرم وسط پذیرایی با این سرو وضعم شوکه شدم و بیشتر عصبانی ...سریع دویدم تو اتاق ...درو بستم و شروع کردم تن تن لباس عوض کردن ... از پشت در اتاق ..پدرشوهرم شروع کرد به دادو بیداد کردن که چرا بهم بی احترامی میکنی ..چرا در میزنم باز نمیکنی ...این چه سرو وضع لباس پوشیدنه ..ما آبرو داریم .. لباسمو عوض کردم ...اومدم بیرون .. هیچ وقت بی ادب و ادم هتاکی نبودم ..ولی انگار مجبور بودم که بعضی وقتها به خاطر حقم ..جواب بدم. .میدونستم دروغ میگه زنگ زده حیاط کوچیک بودو محال بود من صدای درو نشنوم . دستگیره دراتاقو محکم کشیدم و گفتم ..مردم مگه توخونه من هستن که بینن من چی میپوشم ؟شما باید در بزنید صاحب خونه درو باز کنه بعد بیایددتو ..اینکه شما بی خبر کلید میندازید و میایید خونه مردم این ناراحتی داره ...این عیبه نه پوشش منه ..لحنمو کمی طعنه دار کردم و ادامه دادم ..شما خبر میدادین می اومدیم حتما من با پوشش مناسب می اومدم استقبالتون ! صورتش گر گرفت. گوشهاش سرخ شد . دندونهاشو بهم سایید بدون هیچ حرفی رفت بیرون ...میدونستم که میره سراغ احمد...کلافه نشسته بودم و پامو انداخته بودم رو پام و تکون میدادم که احمد اومد...ناراحت بود..ولی عصبی نبود..یه جورایی اونم دیگه خانوادشو میشناخت ...دلم نیومد قبل خوردن نهاراشتهاشو کورکنم ..مثل همیشه استقبالش رفتم .گونشو بوسیدم ..سریع سفره رو پهن کردم و غذاشو ریختم. .مثل همیشه بودم براش الهه مهربون و خنده رو ..بی میل چند لقمه غذا خورد..هرلحظه منتظر بودم که حرفی بزنه ..گله ای کنه ..چون پدرشو خوب میشناختم .. رفت روی مبل نشست ..دوتا چایی خوشرنگ قند پهلوی ریختم و رفتم کنارش نشستم ..سرمو گذاشتم رو شونش ..هردو چشممون به تلویزیون بود ..ولی به ظاهر! احمدهین بلندی کشید..شروع کرد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (52) 🌺 .برادر 2 بيل (راوی :آقای رضا كيانپور) وارد خط اول نبرد شديم صدای سربا
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (53) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور) .دومين روز حضور من در جبهه بود تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من ازرفتارآنها وقتی بيشترشدكه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنهانشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست خنديد وگفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه گفت: مهين، همون خانمی كه تو كاباره بود آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا!ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم.چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد.شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمينی رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم
مسافرانِ عشق
. . رفتم یه آرایش خیلی ملیحی کردم و اومدم روی کاناپه نشستم ..یه تاپ آستین حلقه ای قرمز خوش رنگ با دا
. . شروع کرد به نوازش کردن موهام .. _:الهه ؟امروز بابا اینجا بود .. خیلی عصبی شدم ولی مثل همیشه باخونسردی گفتم .. _:آره ! _:بحثتون شد ؟! سرمو از روی شونه احمد برداشتم ..کمی گردنمو کج کردم ..پر از سوال نگاهش کردم .. بعد چند ثانیه که نگاهم تو چشماش ثابت بود..شرمنده سرشو پایین گرفت .. _:من میدونم حق باتویه !ولی اهل بی ادبی نیستم ..نمیتونم نه بگم به پدرومادرم .. اومد گفت که زنگ میزنم الهه دروباز نمیکنه ..گفتم خونس ..الهه جایی بره بهم میگه ..بعد ازم کلیدخواست ! دندونهامو رو هم فشار دادم .. _:حداقل میتونستی به من زنگ بزنی ..خبر بدی پدرت میاد !تا وقتی یهو میاد منو میبینه پوشش لباسم به ذوقشون نخوره !حرفمو گفتم ..و چاییمو برداشتم .. _:الهه؟! _:هیچی نگو احمد هیچی !خودم جوابمو گرفتم تو نمیتونی به پدرت بگی نمیتونم کلید بدم ..لباس زنم و پوشش یه مسله شخصیه ..هرکسی تو خونش حریم خودشو داره ..میدونم نمیتونی یک بار برای همیشه تکلیف زندگیمونو با خانوادت روشن کنی .. دوباره برگشتم سمتش ..عاجزگفتم مگه من ازت چی خواستم !خونه ؟ماشین ؟پول ؟نه ..هیچی ..فقط احترام ...آرامش ..اینکه کسی تو زندگیم دخالت نکنه ..اینا توقع زیادیه احمد ؟ احمد کلافه سرشو تکون داد ..جوابی نداشت . بیشتر نخواستم شرمنده من بشه . عجیب دوستش داشتم ..وبه خاطر همین دوست داشتن دلم نمی اومد آزرده خاطر بشه حتی به خاطرمن ..دستهاشو باز کرد سمتم ..دوباره به اغوشش پناه بردم ...من به خاطر این اغوش خیلی سختی ها کشیده بودم ! سه سال از زندگی مشترکمون گذشت ..سه سالی که بر خلاف احمد موافق بچه نبودم ..ته دلم همیشه با رفتارهایی که از خانواده خالم میدیدم میلرزید و گمان میکردم شاید کاسه صبرم یه روزی تموم بشه ...با همین فکر سه سال اجازه بچه دارشدن به خودم ندادم ..ولی بعد سه سال کمی اوضاع زندگیمون اروم شد ..خودمم دیگه از حرف و حدیث ها خسته شده بودم بلاخره قبول کردم که باردار بشم ! وقتی با احمد جواب آزمایش رو گرفتیم..احمد مثل بچه ها جیغ میزد و شادی میکرد تو ماشین همش بوسم میکرد و بهم تبریک میگفت...یهو گفت.. _:الهه نظرت چیه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ما و بعد شما ؟سوپرازشون کنیم ؟ منم با هیجان قبول کردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (53) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور) .دومين روز حضور من در جبهه بود
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (54) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور). بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن. با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.