مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (53) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور) .دومين روز حضور من در جبهه بود
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (54) 🌺
.
یاد گذشته
(راوی : آقای رضا كيانپور).
بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آزار رسوندن به من با حرفهاش💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خودم رو در بالای جسمم دیدم💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ناراحتی از آشفتگی خانواده و تلاش برای برگشت💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس کردم دریچه ای از نور باز شد💠
#قسمت_نوزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دریچه ای از نور باز شد که ...💠
#قسمت_بیستم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . شروع کرد به نوازش کردن موهام .. _:الهه ؟امروز بابا اینجا بود .. خیلی عصبی شدم ولی مثل همیشه باخو
.
.
رفتیم جعبه شیرینی هارو گرفتیم ..تا زنگ درشون رو زدیم ..احمد گفت
_:خانواده منو که میشناسی زیاد نمیتونن ابراز شادی کنن ..اگه دیدی زیادی خوشحالی نکردن به دل نگیری ؟
حرفش برام عجیب نبودلبخندزدم و گفتم میفهمم چی میگی !
رفتیم تو خونه ..احمد جعبه شیرینی رو گذاشت رو اپن آشپزخونه و با مامان و باباش دس داد و نشست کنار مادرش ..منم با همشون احوال پرسی کردم و نشستم...
هی منتظر بودم که بپرسن چرا شیرینی خریدین ..ولی هیچی نگفتن ..احمد نگاهی به خواهرشوهرکوچیکم کرد و گفت ..
_:معصومه اگه چایی داری بیار اون شیرینیم بیار بگیر که داری عمه میشی ..!با کلی ذوق چشمم به صورتشهاشون بود. مادرشوهرم و پدرشوهرم انگار نه انگار حرف احمدرو شنیدن ..معصومه ابرویی بالا انداخت و گفت .الان سماورو پر کردم ..یه نیم ساعت دیگه چایی میزارم ..اتیش گرفتم. یعنی چی ؟!یعنی بچه دارشدن پسرشون ..نوه دارشدن خودشون اونم نوه اول هیچ براشون اهمیت نداشت !انتظار خوشحالی نداشتم. ولی انتظار یه تبریک خشک و خالی که داشتم ..
دستمو بردم به کیفم خواستم بلندشدم. .
همون لحظه برادرشوهرم که چهارسال از احمد کوچیک بودو تازه نامزد کرده بود..از اتاق اومد بیرون ..از بوی ادکلنش معلوم بود که داره میره خونه مرجان نامزدش ..
اومد رفت سمت جعبه شیرینی ..شیرینی و باز کرد ..کلی تبریک گفت ..خودش خورد و ..در جعبه شیرینی رو گذاشت ! خوشحال شدم از،کارش اینکه حتی به خواهرو پدرومادرش تعارفی نکرد. چون میدونستم اونم فهمید اونا حتی یه تبریک نگفتن ..بعد رفتن برادرشوهرم . ما هم رفتیم ..پشت در خونه ما که رسیدیم .گفتم ..
_:احمد جان تودهم اگه دیدی زیادی خوشحال شدن تعجب نکنی !احمد شرمنده از حرفم سرشو پایین گرفت ..
همین که درو مامانم باز کرد..وسط حیاط اینقدرپرسید که گفتم باردارم ..دیگه نموندو جعبه شیرینی رو گرفت و دوید خونه ..
تا ما برسیم دیدیم بابام با پیژامه راه راهش جعبه شیرینی تو دستش داره قر میده ...
از خنده غش کردیم ...همش بغلم میکردو قربون صدقه نوه تو راهیش میرفت .منم از خجالت سرخ و سفید میشدم !
کاش خوشی ها همیشه برام موندنی بودن ..ولی نبودن ..عمررخوشی ها همیشه کوتاهه ..فکر میکردم با اومدن بچه دیگه میتونیم زندگی مستقل تری داشته باشیم ..ولی بچه دارشدن یه پروسه جدید دخالت ها و مشکلات به زندگیم اضافه کرد ..ماه نه بارداری بودم ..تمام بارداریم با استرس و ناراحتی گذشته بود...کلی نقشه برای اومدن پسرمون کشیده بودم ..یک هفته میشد که وارد نه ماهگی شده بودم وقتی سونو وضعیت رفتم ..درکمال ناباوری گفتن...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh