eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرانِ عشق
. . رفتیم جعبه شیرینی هارو گرفتیم ..تا زنگ درشون رو زدیم ..احمد گفت _:خانواده منو که میشناسی زیاد ن
. وقتی سونو وضعیت رفتم دررکمال ناباوری گفتن بچه دختره !! احمددکلی ذوق کرد برق چشمهاش از هیچ کس پنهون نبود...ولی من جا خوردم ..حسابی هم جا خوردم . .نه اینکه تمام وسایل سیسمونی آبی و لباس های پسرونه و اسباب بازی های توپ و تفنگ گرفته بودم ..نه !!فقط برای حرفها و نیش و کنایه هایی که باید میشنیدم ....احمد دلداریم میداد ولی اروم نمیشدم ..بلاخره با حال ندارم اومدیم خونه..هنوز تو شوک بودم خیره بودم به یه نقطه .حوصله حرف زدن حتی با احمد رو هم نداشتم ..احمد باحالم مدارا کرد...درکم کرد..شاید داشت جبران میکرد ..جبران یکی از تلخترین روزهامو ..همونطورکه احمد بهم رسیدگی میکرد و دلواپسم بودو برام پرتقال آب میگرفت فکرم پرید به دوران تلخ نامزدیم ..روزی که با احمد قهر بودم ..نه اون زنگ میزد نه من ..یهو حالم بد شد. بدو بدتر..درد ازپهلوم به پام میزد. اخرهای شب بود که دیگه حتی نمیتونستم پامو زمین بزارم...دردی که یک هفته امونمو بریده بود حالاامروز زده بود سیم آخر..دیگه صدای دادم هوا رفت. .بابا و مامانم منو سریع رسوندم بیمارستان بعد آزمایش و سونو گفتن که اپاندیسش عفونی شده باید جراحی بشه همین الان ..خواهرم هول شد و زنگ زد به خالم تا اطلاع بده ..داشتن منو لباس اتاق عمل میپوشوندن که خالم و شوهررخالم اومدن ..با چشمم دنبال احمددمیگشتم ولی نبود!مامانم پرسید ..پس احمد کو ؟ خالم کیفشو از این دست به اون دست دادو گفت ..نگفتیم بهش تا غصه نخوره بچم !مامانم باز از من دفاع نکرد نگفت چرا ..نگفت تو که حاضر به غصه خوردن بچت نیستی ..ولی من میبینم دخترم داره هرروز آب میشه ..نگفت چرا این دخترو آزار میدین ...فقط گله مند گفت ..اخه دکتر امضای شوهرشو میخواد !خالم به دوتا داداشم که اوناهم اتاق بودن نگاهی کردوگفت. ..داداشاش امضا میدن نگران نباش!همون لحظه منو باچشمهای خیس بردن اتاق عمل ..همش فکررمیکردم اگه دیگه چشمهامو باز نکنم احمد و خانوادش عذاب وجدان نمیگرن؟وقتی میگن آدمی ..آه و دمی پس چرا اینقدر سنگدلن ..چرا احمد باید با من چندروز قهر باشه و از حالم بی خبر..من الان به حضورش محتاجم ...من الان دستهای نوازشگرشو میخوام ..من الان میخوام یکی بگه ..نترس برو ...من اینجا منتظرتم ..ولی نبود ..نبود...! وقتی چشمهامو با حس درد شدید باز کردم. .با اون حال ندارم پشت هاله های اشکم ...باز دنبال احمدبودم!ولی فقط مادرم بودم و برادرکوچیکم ...دردو بهونه کردم و با دل سوختم زدم زیر گریه ..پرستارهاسریع بهم امپول ضد درد تو سرمم زدن. ولی بی خبراز اینکه ....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (55) 🌺 گروه پیشرو 1 (راوی : جمعی از دوستان شهيد) آمده بودم تهران، برای مرخصی
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (56) 🌺 .گروه پیشرو 2 (راوی : جمعی از دوستان شهيد) ✍شب بود که با شاهرخ به ديدن سيد_مجتبی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشسته بودند سيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نيست بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پيشرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعی کنيد با اسير رفتار خوبی داشته باشيد. مولای ما امير المومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اسير رفتار اسلامی داشته باشيد. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می کنند. همه فهميدند منظور سيد، کارهای شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردی؟! شاهرخ هم خنديد و گفت: با چند تا بچه ها رفته بوديم شناسایی، بعد هم کمين گذاشتيم و چهار تا عراقی رو اسير گرفتيم. تو مسير برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر يه در آهنی پيدا کرديم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه های قديم شده بوديم. نمی دونيد چقدر حال می داد!وقتی به نيروهای خودی رسيديم ديدم سيد داره با عصبانيت نگاهم می کنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتيم. اما ديگه تکرار نمی شه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیه ای برای نماز و وضو از روح یکی از درگذشتگان💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. وقتی سونو وضعیت رفتم دررکمال ناباوری گفتن بچه دختره !! احمددکلی ذوق کرد برق چشمهاش از هیچ کس پنهون
. . ولی بی خبراز اینکه این گریه ..گریه درد جسم نیست. درد روح و روانه ..درد جگر آتیش گرفتمه !چهارروز تو بیمارستان شب و روزم با گریه گذشت. چهارروزی که با هررصدای دری سریع برمیگشتم سمت درو هربارناامید تر میشدم .بلاخره روزچهارم نزدیک ظهرربود بابام رفته بود دنبال کارهای ترخیصم...نیم خیز روی تخت دراز کشیده بودم .مثل همیشه به یه گوشه زل زده بودم و گاهی فقط آه میکشیدم ..که یهو صدای احمد وجودمو لرزوند... _:الهه؟!! فکر کردم تو رویا و خیالم ..دوباره بلندتر صدام کرد _:الهه؟ حیرون برگشتم سمت صدا ..خودش بود! تا دیدمش مثل بچه ها گریه کردم ..دوید سمتم ..بغلم کرد. .ولی دستهای من انگار تردید داشتن برای بغلش کردنش .. با بغض گفت .. _:از دیشب زنگ میزنم گوشیت خاموشه ..امروز رفتم دم در سمیه گفت که بیمارستانی ..نمیدونی چجوری خودمو رسوندم ..چرا به من خبر ندادین؟! منگ نگاهش کردم ..از شدت عصبانیت فقط خندیدم .. _:چیه ؟میخندی؟! _:پدرو مادرت همون شب که من اینجا بستری شدم اومدن بیمارستان ..ازاونا بپرس چرا بهت نگفتن ..آهان یادم اومد..خاله گفت نخواستیم غصه بخوری .... احمد برافروخته شد ...دیگه ادامه ندادم .. بابام اومد ..دلخور نیم نگاهی به احمدکرد و گفت آماده شو دخترم بریم خونه ..احمد مثل همیشه سرش پایین بود ..وقتی بابام رفت بیرون ..گونمو بوسید ..سرمو روی سینش گذاشت و گفت. بهت قول میدم برات جبران کنم ! حالا هروقت حالم بد میشدو احمد برای خوب شدن حالم تلاش میکرد همیشه فکررمیکردم که داره جبران میکنه ..ولی هیچ چیز همیشه قابل جبران نیست .. احمد اب پرتقال و گرفت سمتم .از فکر خاطرات تلخ اومدم بیرون .. _:بخورعزیزم تشکر کردم و خوردم .همون شب تو تماس تلفنی که با احمد داشتن احمد گفت که بچه دختره ..نزدیک ده شب بود که همشون اومدن خونمون ..دوتا خواهرشوهرام و پدرو مادرش .چهرشون ماتم زده بود..کارد میزدی خونشون نمی اومد مخصوصا خواهرشوهرام ..با شکمی که نزدیک دهنم دیگه رسیده بودو راه رفتن برام بشدت سخت .بلندشدم و تمام و کمال ازشون پذیرایی کردم ...فقط میخواستم بهونه دستشون ندم ..تا نشستم ..شروع کردن به متلک گفتن ..اخرشم خواهرشوهرم گفت ..دنیا اومد انتظاررنداشته باشی نزدیکش بشیم! انگار آب داغ ریختن رو سرم ..چشم غره ای به احمد کردم ولی احمد با نگاهش ازم خواست آروم باشم ..!! وقتی نیش و کنایشون تموم شد رفتن!کمی بعداز رفتنشون حس کردم چشمهام سیاهی میره ..به حدی دلمو شکستن که دیگه قلبم تاب نیاورد ..دستمو به لبه مبل گرفتم و داد زدم احمد و چشمهام بسته شد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (56) 🌺 .گروه پیشرو 2 (راوی : جمعی از دوستان شهيد) ✍شب بود که با شاهرخ به ديد
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (57) 🌺 بشکه 1 (راوی : قاسم صادقی) نيروهای دشمن هر از چند گاهی به داخل مواضع ما پيشروی می کردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله می کرديم. در يکی از شب های آبان ماه، نيروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدر تلاش کردکه از ارتش سلاح سنگين دريافت کند نتوانست. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشمن حمله وسيعی را آغاز می کند. نيروهای ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شب بود. همه در اين فکر بودند که چه بايد کرد. ناگهان سيد گفت: هر چی بشکه خالی تو پالايشگاه داريم، بياريد توی خط می خواهيم يک كار سامورائی انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه گفت: معطل نكن. سريع برو ...نيمه های شب نزديک به دويست عدد بشکه در بين سنگرهای نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نمی دانست چرا! ما بايد جلوی دشمن را می گرفتيم. برای اينكار بايد خاكريز میزديم. ساعتی بعد حسين لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاكريز شد. بچه ها هم با وسايل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبيدند. اين صداها باعث شد كه صدای لودر به گوش دشمن نرسد. هر کس هم از دور صداها را می شنيد يقين می کرد که اينها صدای شليک است دشمن فكر كرده بود ما قصد حمله داريم. همزمان با اين کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شليک کردند چند نفر از بچه های گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند با اينکار دشمن تصور می کرد که نيروهای ما در حال پيشروی هستند. هر چند سيد مجتبی از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد اما در نهايت ناباوری صبح فردا خاكريز بزرگی از كنار جاده تا ميدان تير كشيده شده بود دشمن گيج شده بود آنها نمی دانستند كه اين خاكريز كی زده شده. تمام سنگرهای كه دشمن برای حمله آماده كرده بود خالی بود.
مسافرانِ عشق
. . ولی بی خبراز اینکه این گریه ..گریه درد جسم نیست. درد روح و روانه ..درد جگر آتیش گرفتمه !چهاررو
. چشمهام بسته شد ..وقتی چشمهامو با سرو صدای پرستارها باز کردم ....همه چیز یادم اومد ..دم و دستگاه زیادی بهم وصل کرده بودن ..پرستارها بدون توجه به من ..بهمدیگه میگفتن ..برو به دکتربگو بچه ضربان نداره ..ولی من میشنیدم...داد زدم ..من دارم میشنوم ..ضربان داره. .. خیلی خونسرد گفت. _:خانوم شما بهترمیدونین یا ما ؟!این ضربان یعنی نداشتن ضربان .! با صدای بلندی دلسوز گریه میکردم ..داد میزدم بچم زندس ..احمد زود اومد بالاسرم ..دستپاچه بود..سعی میکرد ارومم کنه ..دستم تو دستش بودکه صداش زدن و رفت ..فهمیدم دارن ازش امضا میگیرن برای سزارین. داد میزدم احمد اینجا نه ..من اینجا نمیخوام جراحی بشم ..از اول بارداری تحت نظر یه. دکتر متخصص بودم حالا تو بیمارستان نزدیک خونمون که هیچ شناختی از دکتراش نداشتم میترسیدم برم زیر تیغ جراحی ..نگران بودم و دلواپس ..نگران بچه ای که جونم به جونش بند بود...وقتی احمد اومد بالا سرم نفس های عمیقی کشید و گفت نگران نباش ..فهمیدم امضا داده ! بی توجه به گریه و التماس و زجه هام منو بردن اتاق عمل ....تا خود اتاق عمل تا لحظه بیهوشی قسمشون میدادم زنگ بزنن دکترخودم ..ولی هیچ کس انگارصدامو نمیشنید .بی توجه به ناله هام بیهوشم کردن .. با صدای گریه بچه با سنگینی شدیدی که تو سرم بود سعی کردم چشمهامو باز کنم ..ولی نتونستم ..تا خواستم چشمهامو باز کنم انگار با پتک میزدن تو سرم ..دستمو به سرم گرفتم و داد کشیدم. . _:وای خدا ..من دارم میمیرم ..سرم داره میترکه ..وای خداچه بلایی سرم اومده .. صدای خواهرمو شنیدم که با گریه میگفت . _:اروم باش عوارض بیهوشیه ..دستمو فشارداد ..میدونی چقدرنگرانمون کردی ..چرا بهوش نمی اومدی ..بدون اینکه چشمهامو باز کنم ..گفتم .. _:بچم ؟دخترم ؟ _:خوبه .کنارته ..منتظره مامانش بغلش کنه بهش شیر بده... بازم خواستم چشمهامو باز کنم ولی نتونستم ..وقتی میخواستم پلک هامو ازهم باز کنن انگار یه سنگ صدکیلویی میزدن تو سرم .. گریه کردم ..زجه زدم . _:سمیه ...نمیتونم چشمهامو باز کنم ببینمش ..نمیتونم ..من چرا اینجوری شدم ..من میخوام ببینمش! سمیه با گریه دخترمو بغلم داد..سعی میکرد بخنده ولی صداش گریه داشت. . _:حالا بغلش کن ..حالت خوب میشه میبینیش .. بغلش کردم ..صورتمو بردم کنار صورتش ..دستهاشو لمس کردم ..آروم شدم ..نفسی باخیال راحت کشیدم ..باکمک سمیه دراز کشیدم و بدون اینکه دخترمو بتونم ببینم شیرش دادم ..شیرش میدادم و بی صدا گریه میکردم ..یهو صدای پایی رو شنیدم ..این صدای پای احمد بود....