فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تجربه ی دوم💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خودم رو بالای درخت دیدم💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دوموجودی که نگهم داشته بودند💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چهار نفر رو دیدم که در حال پرواز بودند 💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 موجود سیاهی رو دیدم که ...💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . رفتم یه آرایش خیلی ملیحی کردم و اومدم روی کاناپه نشستم ..یه تاپ آستین حلقه ای قرمز خوش رنگ با دا
.
.
شروع کرد به نوازش کردن موهام ..
_:الهه ؟امروز بابا اینجا بود ..
خیلی عصبی شدم ولی مثل همیشه باخونسردی گفتم ..
_:آره !
_:بحثتون شد ؟!
سرمو از روی شونه احمد برداشتم ..کمی گردنمو کج کردم ..پر از سوال نگاهش کردم ..
بعد چند ثانیه که نگاهم تو چشماش ثابت بود..شرمنده سرشو پایین گرفت ..
_:من میدونم حق باتویه !ولی اهل بی ادبی نیستم ..نمیتونم نه بگم به پدرومادرم ..
اومد گفت که زنگ میزنم الهه دروباز نمیکنه ..گفتم خونس ..الهه جایی بره بهم میگه ..بعد ازم کلیدخواست !
دندونهامو رو هم فشار دادم ..
_:حداقل میتونستی به من زنگ بزنی ..خبر بدی پدرت میاد !تا وقتی یهو میاد منو میبینه پوشش لباسم به ذوقشون نخوره !حرفمو گفتم ..و چاییمو برداشتم ..
_:الهه؟!
_:هیچی نگو احمد هیچی !خودم جوابمو گرفتم تو نمیتونی به پدرت بگی نمیتونم کلید بدم ..لباس زنم و پوشش یه مسله شخصیه ..هرکسی تو خونش حریم خودشو داره ..میدونم نمیتونی یک بار برای همیشه تکلیف زندگیمونو با خانوادت روشن کنی ..
دوباره برگشتم سمتش ..عاجزگفتم
مگه من ازت چی خواستم !خونه ؟ماشین ؟پول ؟نه ..هیچی ..فقط احترام ...آرامش ..اینکه کسی تو زندگیم دخالت نکنه ..اینا توقع زیادیه احمد ؟
احمد کلافه سرشو تکون داد ..جوابی نداشت . بیشتر نخواستم شرمنده من بشه . عجیب دوستش داشتم ..وبه خاطر همین دوست داشتن دلم نمی اومد آزرده خاطر بشه حتی به خاطرمن ..دستهاشو باز کرد سمتم ..دوباره به اغوشش پناه بردم ...من به خاطر این اغوش خیلی سختی ها کشیده بودم !
سه سال از زندگی مشترکمون گذشت ..سه سالی که بر خلاف احمد موافق بچه نبودم ..ته دلم همیشه با رفتارهایی که از خانواده خالم میدیدم میلرزید و گمان میکردم شاید کاسه صبرم یه روزی تموم بشه ...با همین فکر سه سال اجازه بچه دارشدن به خودم ندادم ..ولی بعد سه سال کمی اوضاع زندگیمون اروم شد ..خودمم دیگه از حرف و حدیث ها خسته شده بودم بلاخره قبول کردم که باردار بشم !
وقتی با احمد جواب آزمایش رو گرفتیم..احمد مثل بچه ها جیغ میزد و شادی میکرد تو ماشین همش بوسم میکرد و بهم تبریک میگفت...یهو گفت..
_:الهه نظرت چیه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ما و بعد شما ؟سوپرازشون کنیم ؟
منم با هیجان قبول کردم
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (53) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور) .دومين روز حضور من در جبهه بود
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (54) 🌺
.
یاد گذشته
(راوی : آقای رضا كيانپور).
بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم!همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آزار رسوندن به من با حرفهاش💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خودم رو در بالای جسمم دیدم💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ناراحتی از آشفتگی خانواده و تلاش برای برگشت💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس کردم دریچه ای از نور باز شد💠
#قسمت_نوزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دریچه ای از نور باز شد که ...💠
#قسمت_بیستم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . شروع کرد به نوازش کردن موهام .. _:الهه ؟امروز بابا اینجا بود .. خیلی عصبی شدم ولی مثل همیشه باخو
.
.
رفتیم جعبه شیرینی هارو گرفتیم ..تا زنگ درشون رو زدیم ..احمد گفت
_:خانواده منو که میشناسی زیاد نمیتونن ابراز شادی کنن ..اگه دیدی زیادی خوشحالی نکردن به دل نگیری ؟
حرفش برام عجیب نبودلبخندزدم و گفتم میفهمم چی میگی !
رفتیم تو خونه ..احمد جعبه شیرینی رو گذاشت رو اپن آشپزخونه و با مامان و باباش دس داد و نشست کنار مادرش ..منم با همشون احوال پرسی کردم و نشستم...
هی منتظر بودم که بپرسن چرا شیرینی خریدین ..ولی هیچی نگفتن ..احمد نگاهی به خواهرشوهرکوچیکم کرد و گفت ..
_:معصومه اگه چایی داری بیار اون شیرینیم بیار بگیر که داری عمه میشی ..!با کلی ذوق چشمم به صورتشهاشون بود. مادرشوهرم و پدرشوهرم انگار نه انگار حرف احمدرو شنیدن ..معصومه ابرویی بالا انداخت و گفت .الان سماورو پر کردم ..یه نیم ساعت دیگه چایی میزارم ..اتیش گرفتم. یعنی چی ؟!یعنی بچه دارشدن پسرشون ..نوه دارشدن خودشون اونم نوه اول هیچ براشون اهمیت نداشت !انتظار خوشحالی نداشتم. ولی انتظار یه تبریک خشک و خالی که داشتم ..
دستمو بردم به کیفم خواستم بلندشدم. .
همون لحظه برادرشوهرم که چهارسال از احمد کوچیک بودو تازه نامزد کرده بود..از اتاق اومد بیرون ..از بوی ادکلنش معلوم بود که داره میره خونه مرجان نامزدش ..
اومد رفت سمت جعبه شیرینی ..شیرینی و باز کرد ..کلی تبریک گفت ..خودش خورد و ..در جعبه شیرینی رو گذاشت ! خوشحال شدم از،کارش اینکه حتی به خواهرو پدرومادرش تعارفی نکرد. چون میدونستم اونم فهمید اونا حتی یه تبریک نگفتن ..بعد رفتن برادرشوهرم . ما هم رفتیم ..پشت در خونه ما که رسیدیم .گفتم ..
_:احمد جان تودهم اگه دیدی زیادی خوشحال شدن تعجب نکنی !احمد شرمنده از حرفم سرشو پایین گرفت ..
همین که درو مامانم باز کرد..وسط حیاط اینقدرپرسید که گفتم باردارم ..دیگه نموندو جعبه شیرینی رو گرفت و دوید خونه ..
تا ما برسیم دیدیم بابام با پیژامه راه راهش جعبه شیرینی تو دستش داره قر میده ...
از خنده غش کردیم ...همش بغلم میکردو قربون صدقه نوه تو راهیش میرفت .منم از خجالت سرخ و سفید میشدم !
کاش خوشی ها همیشه برام موندنی بودن ..ولی نبودن ..عمررخوشی ها همیشه کوتاهه ..فکر میکردم با اومدن بچه دیگه میتونیم زندگی مستقل تری داشته باشیم ..ولی بچه دارشدن یه پروسه جدید دخالت ها و مشکلات به زندگیم اضافه کرد ..ماه نه بارداری بودم ..تمام بارداریم با استرس و ناراحتی گذشته بود...کلی نقشه برای اومدن پسرمون کشیده بودم ..یک هفته میشد که وارد نه ماهگی شده بودم وقتی سونو وضعیت رفتم ..درکمال ناباوری گفتن...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (54) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور). بعد حرف از كميته و روزهای اول ا
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (55) 🌺
گروه پیشرو 1
(راوی : جمعی از دوستان شهيد)
آمده بودم تهران، برای مرخصی
روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم، او هميشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی میخوای عمرت رو تلف کنی، مگه تو جوان اين مملکت نيستی، دشمن داره شهرای ما رو میگيره، میدونی چقدر از دخترای اين مملکت رو اسيرگرفتند و بردند، برادرم همينطور گوش می کرد. بعد كمی فكر كرد وگفت: من حرفی ندارم که بيام ، اما شما مرتب نماز و دعا می خونيد. من حال اين کارها رو ندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتی به آبادان رسيديم، رفتيم هتل کاروانسرا، سيدمجتبی آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. برادرم که خودش را جدای از ما می دانستکنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را ديده بود و حسابی
ترسيده بود.من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم، هنوز چند دقيقه ای نگذشته بود که دنبالم دويد و با اضطراب گفت: ببين من میخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اينها نمیخوره. کمی مکث کردم و گفتم: خُب باشه، فعلاً همون جا بنشين من الان ميام.گفتم: خدايا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایين آمدم. برادرم همچنان کنار در نشسته بود. آمدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفی نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند.
يک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد. کمی به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟!
شاهرخ هم گفت: حميد خودتی، هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اينجاست. من قبل انقلاب از رفيقای شاهرخ بودم
هميشه با هم بوديم. دربند می رفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقای قديمی هم تو گروه شاهرخ هستن. من مي خوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسير زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکی از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دریچه ای از نور باز شد که ...💠
#قسمت_بیست_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خانمی رو دیدم که آیه ای رو بهم معرفی کرد💠
#قسمت_بیست_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آیه ای که ...💠
#قسمت_بیست_و_سه
*________
@mosaferneEshgh