فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بالا و پایین رفتن آدم ها بر اثر کار خیر و بد💠
#قسمت_پنجاه_و_هفت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فردی که کمک به بچه ی یتیم کرده بود 💠
#قسمت_پنجاه_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سقوط بر اثر منتی که بر اثر کار خیر گذاشته شده بود 💠
#قسمت_پنجاه_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پشت دری قرار گرفتم که ...💠
#قسمت_شصت
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بلاخره شد شب ششم فامیل ها اومدن و مراسم نامگذاری شد در اتاق نیمه باز بود داشتم لباس هلن رو عوض میک
.
دندون هاشو بهم فشرد..زیرلب چیزی غرید که متوجه نشدم ..نگاه نفرت انگیزی به من و مرجان انداخت فنجان چایی روی میز بود ..اومد لگدی محکم بهش زد فنجون پرت شد زمین و درو محکم کوبید و رفت ..
احمد هم رفته بیرون سوپرمارکت. دم در باباشو دیده بود که داره میره ولی نرسیده بود بهش ..نیم ساعت میشد که احمد اومده بودخونه که زنگ درمون به صدا دراومد.احمد رفت دم در..از آیفون گوش دادم ..پدرشوهرم بود..داشت دوباره اراجیف و دروغ هایی که نمیدونم از کجای ذهنشون نشات میگرفت و به احمد میگفت. .
_:زنت بهم گفت برو گمشو. .بهم گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی ..گفت بچمه بدم که ببری بی تربیت کنی بیاری !
داشتم شاخ درمی اوردم ..دستمو گذاشتم جلوی دهنمو و هین بلندی از سر تعحب کشیدم ..
احمدهم درجوابش میگفت...حتما شما اشتباه شنیدین محاله الهه همچین حرفی بزنه ..
آیفون رو گذاشتم و اومدم کنار مرجان نشستم ..کارد میزدی خونم درنمی اومد..داشتم خفه میشدم از این همه اهانت ..
احمد عبوس اومد توخونه ..بدون اینکه حرفی بزنه اومد نشست. .خودم پیشقدم شدم و پرسیدم. .
_:بابات باز چی میگفت ؟
خیلی اروم برگشتم سمتم ..
_:هیچی ..یه مشت دروغ !
از اینکه احمد متوجه حقیقت بودو دیگه خونوادشو کم کم بهتر میشناخت ...برام امیدوار کننده بود .
_:احمد مرجان هم اینجا بود میتونی ازش بپرسی ..
_:ادامه نده ...تموم شد رفت !
از اون روز به بعد کم کم احمد از من حمایت میکرد ..اگه حرفی میزدن دلیل و علتو میخواست یا درمورد من چیزی میگفتن میگفت که ثابت کنید ..منم چون میدیدم حداقل یکی هست که پشتمه کمتر ناراحت میشدم و زود فراموش میکردم ..کمی اوضاع اروم بود..زندگی سه نفرمون داشت شیرین میشد ..احمد تازه ماشین گرفت و به یمن قدم هلن تو کارشم به موقعیت بهتری رسید ..انگارکم کم زندگی داشت روی خوشو بهم نشون میداد..تا اینکه شب چله رسید. .اولین چله سه نفرمون بود..از یه روز قبلش همه چیز تهیه کرده بودیم ..کلی ایده تو ذهنم داشتم ..میخواستم یه شب چله خاطره انگیزی داشته باشیم ..صب که بیدارشدم. باکلی ذوق همه کارامو کردم ..اخرین کارم شستن سرویش بهداشتی بود...هلن و گذاشتم تو اتاق و درو اروم بستم تا بوی مواد ضدعفونی اذیتش نکنه ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (61) 🌺 . جایزه 2 سید سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آ
.
شهید شاهرخ ضرغام(62)
دعا
سید
برای دریافت آذوقه رفتیم اهواز رسیدم به استانداری سراغ دکترچمران را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب ساختمان بازشد. دکترچمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی از معاونین سید بودکه در حمله حجاج در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر دکتر بودند جلو رفتم وسلام کردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کردوگفت:آقا سید از بچه های محل هستند شاهرخ دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه سادات هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت:سید ما تو ذوالفقاری هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت:چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت سید یه خواهش از شما دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 درختی که میوه اش ...💠
#قسمت_شصت_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرایی از امام حسین رو دیدم که...💠
#قسمت_شصت_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای زنده نگه داشتن نام امام حسین💠
#قسمت_شصت_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اهمیت اشک ریختن برای امام حسین💠
#قسمت_شصت_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بازگشت به جسم💠
#قسمت_شصت_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دندون هاشو بهم فشرد..زیرلب چیزی غرید که متوجه نشدم ..نگاه نفرت انگیزی به من و مرجان انداخت فنجان
.
.
اخرای کارم بود..حس کردم صدای در اومد.دست نگه داشتم ..شیر آب رو بستم و با دقت گوش دادم ..اره ..صدای پای بود..
انگار یکی داشت تو خونه قدم میزد ..
خیلی ترسیدم ..یا خدای بلندی گفتم و دویدم که برم پیش هلن ..تا اومدم بیرون دیدم پدرشوهرم داره طول و عرض خونه رو قدم میزنه ...تاپ و شلوارک کشی ابی رنگی تنم بودو موهامم دم اسبی بالای سرم بسته بودم ..هاج و واج نگاش کردم ..
برگشت سمتم ..نگاهی با تاسف بهم انداخت و داد زد. .
_:فقط بلدی به قرو فر خودت برسی. چرا در میزنم درو باز نمیکنی ؟من دیگه تکلیفمو با تو باید روشن کنم ..باید قلم پام میشکست و نمی اومدم خواستگاریت ..تو دیگه داری ابروی منو میبری ..
هرچقدر اون داد میزد من با ملایمت حرف میزدم و میخواستم که اروم باشه ..
_:خواهش میکنم هلن خوابه ..مگه من چیکارکردم ؟! چه ابرویی ازتون بردم ..
خیلی بلند داد کشید.
_:خفه شوووو ...و رفت..!
میدونستم باز میره پیش احمد سرکارش ..تلفن و برداشتم و همه چیزو خودم موبه مو گفتم ...خیلی رفتارهاشون برام مجهول بود اصلا نمیدونستم برای چه کاری میان که در میزنن و منم همیشه نمیشنوم و با کلید میاد کلی بدو بیراه میگه و باززطلبکار میره ..احمد ازم خواست ناراحت نباشم و گفت که خودم حلش میکنم .
وقتی احمد اومد خونه نخواستم اوقاتمون تلخ بشه اصلا درموردش حرفی نزدم ..نهار سبزی پلو با ماهی پخته بودم ..نشستیم سر سفره احمد از خاطره شب یلدای بچگیش میگفت و منم غش غش میخندیدم ..اینکه وقتی همه خونه اینا جمع شده بودن وقتی میگن هندونه بیارین ..احمد میره بیاره تا برسه بزاره تو سینی وسط مجلس ازدستش یه جوررمحکم میافته زمین که لباس همه رو به گند میکشه ..بین خنده هامون صدای زنگ در اومد..نگران از اینکه حتماباز پدرشوهرمه آیفونو زدم ..چشم دوختم به در حیاط که دیدم مامانم با گریه داره میاد .
ترسیده رفتم جلو وپرسیدم چی شده ؟اتفاقی برای بابام افتاده ؟
مامانم بدون توجه به حرفم رفت تو خونه و منم دنبالش ..
وایساد بالا سر احمد که سر سفره بود...
_:حالا برگه طلاقتومیدی پدرت با آبروریزی برام بیاره ؟ میدونی چه آبرویی پدرت ازمون برد جلوی درو همسایه ..
حس کردم گوشهام داغ شد. ..قلبم وایساد. .نفسم به شماره افتاد...
احمد لقمه تو دهنش و بسختی بلعید از سررسفره بلند شد و گفت ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. شهید شاهرخ ضرغام(62) دعا سید برای دریافت آذوقه رفتیم اهواز رسیدم به استانداری سراغ دکترچمران را
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام(62)
دعا2
سید
با تعجب پرسیدم :چیشده هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی مکث کرد وبا صدائی بغض آلودگفت :می خوام برامدعا کنی.تعجب من بیشتر شدمنتظر هر حرفی بودم به جز این دوباره گفت :تو سیدی مادرشما حضرت زهراست(س)خدا دعای شما رو زوتر قبول میکنه دعا کن من عاقبت بخیربشم!
کمی نگاهش کردم و گفتم :شما همین الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی !گفت:نه سیدجون خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند.خدا باید دست مارو بگیره .بعد مکثی کردو ادامه داد برای من عاقبت خیری اینه که شهید بشم .من می ترسم که شهادت رو از دست بدم شما حتما دعا کن .
ایستاده بودم کنار سنگر و دورشدن جیپ
شاهرخ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحائی امام با او چه کرده بود.آن شاهرخی که من می شناختم کجا و این سرداررشید اسلام کجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حرف های تجربه گر در مورد رفتار اجتماع 💠
#قسمت_شصت_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مقایسه دقیق دنیا و عالم پس از مرگ💠
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . اخرای کارم بود..حس کردم صدای در اومد.دست نگه داشتم ..شیر آب رو بستم و با دقت گوش دادم ..اره ..صد
.
_:یعنی چی ..طلاق. .!
تمام امیدمو ریختم تو چشمهام ...با قلبی که انگار تو دهنم بود .با تنی بی جون فقط نگاهش کردم و اروم گفتم. .
_:تو داری منو طلاق میدی ؟!
احمد اومد سمتم دست گذاشت رو شونم ..
_:چی میگی الهه ..اینم یه دروغه مثل بقیه دروغ هاشون ..
اشک تو چشمم حلقه زد ..
_:دروووغ ...!!اگه دروغو اینبار بهم ثابت کن ..
پاتند کرد سمت حیاط....مامانم دنبالش دوید.
_:کجا احمد؟
احمد در حیاط و باز کرد ..برگشت از سر شونش نگاهی بهم انداخت و گفت .
_:میرم بگم زنمو دوس دارم ..چی از زندگیم میخوان ..خسته شدم ....برگشت درو کوبید و رفت ..
تا عصر خبری از احمد نبود.
مامانم پیشم بود...دم دمای غروب بود که احمد اومد...
مامانم بعد اومدن احمد خیالش که راحت شد بحث و دعوایی نداریم. .رفت. .
ساعت ۹ شب بود ..انگار نه انگار امشب شب یلدای سه نفرمون بود ..احمدبلندشد سینی و هندونه رو آورد گذاشت جلوم ..
_:ببر الهه .
بدون هیج مخالفتی یه قاچ بریدم....
قاچ هندونه رو برداشت ..گرفت سمتم ..
_شب یلدات مبارککککک عزیزم ..
احمد معلوم بود خیلی خوب منو میشناسه ..
یهو خندیدم....اون شبم مجبورشدم به خاطرزندگیم فراموش کنم ..ببخشم ..بخششی که برای داشتن یه زندگی آروم مجبوربودم بارها تکرارش کنم ..چهارسال گذشت ..چهارسالی که دخالت ها از همون روز کم و کمرنگ شده بودن...اوضاع مالیمون بهتر شد ..ماشینمون رو عوض کردیم...با پیشنهاد احمدو هلن برای بچه دوم باردارشدم ...
پسرم کیان دنیا اومد ..احمد به تلافی روزهای بد زایمان اولم بهترین بیمارستان و بهترین روزهارو برام رقم زد ..همه چیز انگار داشت خوب پیش میرفت ..خودمو زن خوشبختی میدیدم که بلاخره به حق خودم تو زندگی رسیده بودم ..درسمو ادامه داده و شاغل شدم ..تونستم مربیگری ووشو رو بگیرم ..وکم کم تو فکر این بودم که باشگاه بازکنم ..
تا اینکه کم کم متوجه بد اخلاقی های احمدشدم ...احمد مهربون حالا مدام نق میزد ..سر چیزهای الکی بهونه میگرفت ..فکرمیکردم مشکل کاری داره یه دغدغه فکری بزرگی که حساس و زودرنجش کرده ..ومن باید بیشتر ملاحظه حالشو کنم ..هرچقدر احمدتلخترمیشد من بیشتر مدارا میکردم چون دوستش داشتم ..عاشق زندگی و بچه هام بودم تا اینکه یه روز خونه مامانم بودم و احمدبعد سه روز ماموریت بی خبر اومد دنبالم خونه مامانم ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام(62) دعا2 سید با تعجب پرسیدم :چیشده هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی م
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام(63)🌺
روزهای آخر
سید
نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند. با تعجب پرسیدم :چیشده یکی از رفقا گفت: سید مجتبی چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو عراق اعلام کرده که ما سید مجتبی هاشمی را به اسارت گرفتیم. پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت سید با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، شاهرخ باهاش بوده .نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم. ساعتی بعد از فرط خستگی با چشمانی اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بچها بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاه کردم تعداد زیادی از بچه ها در ورودی هتل جمع شده بودندو صلوات می فرستادند.در میان بچه ها سید ودرکنار او شاهرخ را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها روبوسی میکردند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چیکار کنیم تا وحشت قبر نداشته باشیم؟
___________*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh