مسافرانِ عشق
. دندون هاشو بهم فشرد..زیرلب چیزی غرید که متوجه نشدم ..نگاه نفرت انگیزی به من و مرجان انداخت فنجان
.
.
اخرای کارم بود..حس کردم صدای در اومد.دست نگه داشتم ..شیر آب رو بستم و با دقت گوش دادم ..اره ..صدای پای بود..
انگار یکی داشت تو خونه قدم میزد ..
خیلی ترسیدم ..یا خدای بلندی گفتم و دویدم که برم پیش هلن ..تا اومدم بیرون دیدم پدرشوهرم داره طول و عرض خونه رو قدم میزنه ...تاپ و شلوارک کشی ابی رنگی تنم بودو موهامم دم اسبی بالای سرم بسته بودم ..هاج و واج نگاش کردم ..
برگشت سمتم ..نگاهی با تاسف بهم انداخت و داد زد. .
_:فقط بلدی به قرو فر خودت برسی. چرا در میزنم درو باز نمیکنی ؟من دیگه تکلیفمو با تو باید روشن کنم ..باید قلم پام میشکست و نمی اومدم خواستگاریت ..تو دیگه داری ابروی منو میبری ..
هرچقدر اون داد میزد من با ملایمت حرف میزدم و میخواستم که اروم باشه ..
_:خواهش میکنم هلن خوابه ..مگه من چیکارکردم ؟! چه ابرویی ازتون بردم ..
خیلی بلند داد کشید.
_:خفه شوووو ...و رفت..!
میدونستم باز میره پیش احمد سرکارش ..تلفن و برداشتم و همه چیزو خودم موبه مو گفتم ...خیلی رفتارهاشون برام مجهول بود اصلا نمیدونستم برای چه کاری میان که در میزنن و منم همیشه نمیشنوم و با کلید میاد کلی بدو بیراه میگه و باززطلبکار میره ..احمد ازم خواست ناراحت نباشم و گفت که خودم حلش میکنم .
وقتی احمد اومد خونه نخواستم اوقاتمون تلخ بشه اصلا درموردش حرفی نزدم ..نهار سبزی پلو با ماهی پخته بودم ..نشستیم سر سفره احمد از خاطره شب یلدای بچگیش میگفت و منم غش غش میخندیدم ..اینکه وقتی همه خونه اینا جمع شده بودن وقتی میگن هندونه بیارین ..احمد میره بیاره تا برسه بزاره تو سینی وسط مجلس ازدستش یه جوررمحکم میافته زمین که لباس همه رو به گند میکشه ..بین خنده هامون صدای زنگ در اومد..نگران از اینکه حتماباز پدرشوهرمه آیفونو زدم ..چشم دوختم به در حیاط که دیدم مامانم با گریه داره میاد .
ترسیده رفتم جلو وپرسیدم چی شده ؟اتفاقی برای بابام افتاده ؟
مامانم بدون توجه به حرفم رفت تو خونه و منم دنبالش ..
وایساد بالا سر احمد که سر سفره بود...
_:حالا برگه طلاقتومیدی پدرت با آبروریزی برام بیاره ؟ میدونی چه آبرویی پدرت ازمون برد جلوی درو همسایه ..
حس کردم گوشهام داغ شد. ..قلبم وایساد. .نفسم به شماره افتاد...
احمد لقمه تو دهنش و بسختی بلعید از سررسفره بلند شد و گفت ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. شهید شاهرخ ضرغام(62) دعا سید برای دریافت آذوقه رفتیم اهواز رسیدم به استانداری سراغ دکترچمران را
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام(62)
دعا2
سید
با تعجب پرسیدم :چیشده هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی مکث کرد وبا صدائی بغض آلودگفت :می خوام برامدعا کنی.تعجب من بیشتر شدمنتظر هر حرفی بودم به جز این دوباره گفت :تو سیدی مادرشما حضرت زهراست(س)خدا دعای شما رو زوتر قبول میکنه دعا کن من عاقبت بخیربشم!
کمی نگاهش کردم و گفتم :شما همین الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی !گفت:نه سیدجون خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند.خدا باید دست مارو بگیره .بعد مکثی کردو ادامه داد برای من عاقبت خیری اینه که شهید بشم .من می ترسم که شهادت رو از دست بدم شما حتما دعا کن .
ایستاده بودم کنار سنگر و دورشدن جیپ
شاهرخ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحائی امام با او چه کرده بود.آن شاهرخی که من می شناختم کجا و این سرداررشید اسلام کجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حرف های تجربه گر در مورد رفتار اجتماع 💠
#قسمت_شصت_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مقایسه دقیق دنیا و عالم پس از مرگ💠
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . اخرای کارم بود..حس کردم صدای در اومد.دست نگه داشتم ..شیر آب رو بستم و با دقت گوش دادم ..اره ..صد
.
_:یعنی چی ..طلاق. .!
تمام امیدمو ریختم تو چشمهام ...با قلبی که انگار تو دهنم بود .با تنی بی جون فقط نگاهش کردم و اروم گفتم. .
_:تو داری منو طلاق میدی ؟!
احمد اومد سمتم دست گذاشت رو شونم ..
_:چی میگی الهه ..اینم یه دروغه مثل بقیه دروغ هاشون ..
اشک تو چشمم حلقه زد ..
_:دروووغ ...!!اگه دروغو اینبار بهم ثابت کن ..
پاتند کرد سمت حیاط....مامانم دنبالش دوید.
_:کجا احمد؟
احمد در حیاط و باز کرد ..برگشت از سر شونش نگاهی بهم انداخت و گفت .
_:میرم بگم زنمو دوس دارم ..چی از زندگیم میخوان ..خسته شدم ....برگشت درو کوبید و رفت ..
تا عصر خبری از احمد نبود.
مامانم پیشم بود...دم دمای غروب بود که احمد اومد...
مامانم بعد اومدن احمد خیالش که راحت شد بحث و دعوایی نداریم. .رفت. .
ساعت ۹ شب بود ..انگار نه انگار امشب شب یلدای سه نفرمون بود ..احمدبلندشد سینی و هندونه رو آورد گذاشت جلوم ..
_:ببر الهه .
بدون هیج مخالفتی یه قاچ بریدم....
قاچ هندونه رو برداشت ..گرفت سمتم ..
_شب یلدات مبارککککک عزیزم ..
احمد معلوم بود خیلی خوب منو میشناسه ..
یهو خندیدم....اون شبم مجبورشدم به خاطرزندگیم فراموش کنم ..ببخشم ..بخششی که برای داشتن یه زندگی آروم مجبوربودم بارها تکرارش کنم ..چهارسال گذشت ..چهارسالی که دخالت ها از همون روز کم و کمرنگ شده بودن...اوضاع مالیمون بهتر شد ..ماشینمون رو عوض کردیم...با پیشنهاد احمدو هلن برای بچه دوم باردارشدم ...
پسرم کیان دنیا اومد ..احمد به تلافی روزهای بد زایمان اولم بهترین بیمارستان و بهترین روزهارو برام رقم زد ..همه چیز انگار داشت خوب پیش میرفت ..خودمو زن خوشبختی میدیدم که بلاخره به حق خودم تو زندگی رسیده بودم ..درسمو ادامه داده و شاغل شدم ..تونستم مربیگری ووشو رو بگیرم ..وکم کم تو فکر این بودم که باشگاه بازکنم ..
تا اینکه کم کم متوجه بد اخلاقی های احمدشدم ...احمد مهربون حالا مدام نق میزد ..سر چیزهای الکی بهونه میگرفت ..فکرمیکردم مشکل کاری داره یه دغدغه فکری بزرگی که حساس و زودرنجش کرده ..ومن باید بیشتر ملاحظه حالشو کنم ..هرچقدر احمدتلخترمیشد من بیشتر مدارا میکردم چون دوستش داشتم ..عاشق زندگی و بچه هام بودم تا اینکه یه روز خونه مامانم بودم و احمدبعد سه روز ماموریت بی خبر اومد دنبالم خونه مامانم ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام(62) دعا2 سید با تعجب پرسیدم :چیشده هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی م
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام(63)🌺
روزهای آخر
سید
نیمه شب بود.وارد مقر نیروها در هتل شدم .همه ی بچه ها بیدار ونگران بودند. با تعجب پرسیدم :چیشده یکی از رفقا گفت: سید مجتبی چند ساعت پیش رفته شناسایی و هنوز نیامده.الان رادیو عراق اعلام کرده که ما سید مجتبی هاشمی را به اسارت گرفتیم. پاهایم سست شد.زدم توی سرم فکر همه چیز را می کردم الا اسارت سید با نارحتی گفتم:تنها رفته بود؟ادامه داد:نه ، شاهرخ باهاش بوده .نمیداستم چی بگم ،خیلی حالم گرفته شد.رفتم در گوشه ای نشستم .یادخاطراتی که با آنها داشتم لحظه ی از ذهنم خارج نمیشد.نمیتوانستم جلوی گریه های را بگیرم. ساعتی بعد از فرط خستگی با چشمانی اشک آلود خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با سر وصدای بچها بیدار شدم .به جلوی درب هتل نگاه کردم تعداد زیادی از بچه ها در ورودی هتل جمع شده بودندو صلوات می فرستادند.در میان بچه ها سید ودرکنار او شاهرخ را دیدم!اول فکر کردم خواب میبینم اما خواب نبود از جا پریدم وبهسمتشان رفتم. همه ی بچه ها باآنها روبوسی میکردند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چیکار کنیم تا وحشت قبر نداشته باشیم؟
___________*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. _:یعنی چی ..طلاق. .! تمام امیدمو ریختم تو چشمهام ...با قلبی که انگار تو دهنم بود .با تنی بی جون
.
گفت که ماشین خرابه با موتور میادددنبالم ..جاخوردم اخه قرارربود شب بیاید !حالا دم ظهر یهو میگه با موتور...مگه با دوتا بچه میشه سوار موتورشد. .سفره نهار پهن بود. کشک بادمجون هارو ریختم توی دیس و روشون و کشک ریختم گذاشتم وسط،سفره ..خیلی وقت بود کشک بادمجون هوس کرده بودم وقت نمیشد بپزم حالا امروز مامانم به پیشنهادم پخته بود..نشستم سرسفره ..با یه ولع خاصی تا اولین لقمه رو گرفتم ..صدای درخونه به گوش رسید..اززشدت ضربه های محکم و پی در پی فهمیدم احمده ...خودم رفتم درو باز کردم. ..
عادت داشتم وقتی احمد از سرکار میاد میپریدم و گونشو میبوسیدم و کمی شیطنت میکردم ..حالا بعد سه روز ماموریت میدیمش ...دست دراز کردم و دست دادم. .با یه ذوقی گفتم ..
_:احمد حیف که اینجا نمیشه وگرنه به خاطر این که بی خبر اومدی باید گازت میگرفتم...
احمدفقط گفت
_:زود باش ..!!بازی دربی تا شروع نشده بریم خونه ..
خیلی ناراحت شدم ..جواب من این بود ؟!من تو چشمهام و حرفهام کلی ذوق بودو دلتنگی ...انتظاررداشتم حداقل بعد سه روز یه چیزی بگه که بفهمم این اومدن یهویش از سر دلتنگی بوده ..!تمام ذوقم خشکیدو اشک شد ریخت روی گونم ..با گوشه دستم اشکمو زود کناررزدم احمدنبینه ...رفتیم تو خونه. .
تا سر سفره نشستم ..خواستم احمدهم بشینه ..دوباره با هیجان گفتم
_:احمد بشین نهار بخور بین مادرزنت چه کرده ..
_:بچه ها کجان ؟! ابرویی بالا انداختم
_:حالا بیا نهاربخور...بچه هاهم خوابیدن صب زود بیدارشده بودن خسته بودن. .
_:باموتور نمیشه برد. بلندشو بریم شب با ماشین میام دنبالشون زود باش ...
دوباره گفتم. .
_:بیا بشین توهم بخور...من هنوز هیجی نخوردم نخوردم ..
یهو ترش کرد .با لحن محکم و جدی گفت. .
_:اگه نمیای من برم ؟!من وقت ندارم منتظر بمونم تا تو نهارتو بخوری ...
لقمه تو دستمو اروم گذاشتم کنارظرفم. .
مامان و بابام دلخوررنگاهمون میکردن ..
مامانم با اشاره سرش گفت بهتره برم ...
بلندشدم ...احمد با تلخی رفت دم در و منتظرم شد ..اصلا دلیل این رفتارشو نمیتونستم بفهمم. ..بچه هارو سپردم به مامانمم و رفتم ..
خیلی زود رسیدیم خونه ...تا رفتم اتاق. .مانتومو دراوردم و پرت کردم روی تخت. .
جلوی میز آرایشیم وایسادم و با عصبانیت و ناراحتی پرسیدم
_:احمد میشه بگی دردت چیه ؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. _:یعنی چی ..طلاق. .! تمام امیدمو ریختم تو چشمهام ...با قلبی که انگار تو دهنم بود .با تنی بی جون
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام(63)🌺
روزهای آخر2
سید
یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي
مگهشــما اسيرنشده بوديد آخه عراقيها
سر شــب اعلام كردند که شمارواسير
گرفتند شاهرخ پريدتوحرفش وگفت: چي ميگی!؟مادوتا اسيرهم ازاونهاگرفتيم
سيدمجتبي هم به شوخي گفت: ما رو گرفتند و بردند توي مقرشان، بعد هم
دوتا افســرعراقی را به عنوان کادوبه مادادند وبرگشــتيم. بعد ازيك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم و خوابيديم
صبح فردا جلســه اي برگزار شد.نقشه هائي که سيد آورده بودهمگي بررسي شد. با فرماندهی ارتش ودفترفرماندهی كل قوادرمنطقه آبادان هماهنگي لازم صورت گرفت. قرار شــد درغروب روز شانزده آذر نيروهاي فدائيان اسلام باعبورازخطوط مقدمنبرددر شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشــهر را پاكسازي كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل ارتش بدهند.ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود. شـب جمعه براي دعاي کميل به مقرنيروهــادرهتل آمديم. شــاهرخ، همه نيروهايــش را آورده بود. رفتاراو خيلی عجيب شــده. وقتي ســيد دعاي کميل را ميخواند شاهرخ در گوشه اي نشسته
بود.از شدت گريه شانه هايش ميلرزيد!
باديدن اوناخوداگاه گريهام گرفت. سرش پائين ودستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: الهی العفو...
سيد خيلی ســوزناك ميخواند آخردعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه
ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شــهادت رونصيبمان کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بیماری و وضعیت جسمانی پیش از تجربه 💠
#قسمت_اول
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم بالای سر جسمم ایستاده بود و ... 💠
#قسمت_دوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مادرمو صدا می زدم اما نمی شنید💠
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قطع امید پزشکان از وضعیت تجربه گر💠
#قسمت_چهارم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نبود دیوار حائل بین اشیا و دیدن رویدار های بیرون از اتاق💠
#قسمت_پنجم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. گفت که ماشین خرابه با موتور میادددنبالم ..جاخوردم اخه قرارربود شب بیاید !حالا دم ظهر یهو میگه با
.
.
احمد میشه بگی دردت چیه؟
احمدحق به جانب چند قدم اومد سمتم ..
_:دردم اینه تو پیش خانوادت منو سکه یه پول کردی ؟دردم اینه زنم وقتی بهش میگه بلندشو بریم صد جور اما و اگر میاره ..
دستمو گذاشتم رو سرم .
_:وای ...وای ...احمد ..!احمدددد!تورو خدا اینقدر حرفهای مسخره نگو ..کدوم اما و اگر...کی به حرفت گوش ندادم. .فقط گفتم بشین نهاربخور بریم ...کجای حرفم بی احترامی به تو بود ..تو چند وقته اصلا یه طوری هستی. ..
رفت سمت دراتاق. .
_:گشنمه یه چیزی درست کن. .
کنترلمو یهو از دست دادم. .دستمو محکم کوبیدم روی میزم ..تمام لوازم آرایشی و لاک هام ریختن زمین. .
باصدای بلندی گفتم ..
_:خیلی بدی احمد...این درد تو نیست اینا فقط بهونه هاته. .
احمد رفت سمت تختم مانتومو برداشت ..
پرت کرد سمتم ..
_:ناراحتی اومدی ؟بپوش ببرمت ..بپوش .
تا مانتو رو پرت کرد جیغم رفت رو هوا ..تو جیب مانتوم گوشیم بود. . گوشی خورد به چشم چپم ..درد وحشتناکی رو تجربه کردم ..
احمد دوید سمتم. .دستم روی چشمم بود...
با گریه و داد دستمو احمد بزور از روی چشمم برداشت. ..یهو داد زد ..
_:چی شد ..چی خورد به چشمت. .چشمت داره خون میاد.
دستمو نگاه کردم پرخون بود. .
احمدو با سرشونم کناررزدم بلند شدم تو آینه خودمو دیدم ...
وای خدای من ..چشم چپم اززشدت باد و ورم کلا بسته شده بودو از گوشش خون روی گونم میریخت...دستمو گذاشتم رو چشمم داد زدم ..
_:خدااا....چشممم. ...چشممممم....
احمد سریع آمادم کرد.
دستپاچه بود..خیلی ترسیده بود ..حالا خیلی اروم و با محبت حرف میزد ...با بغض ازم معذرت خواهی میکرد. تن تن میگفت..بخشید ..ببخشید ..من فقط مانتو تو پرت کردم ..نمیدونستم ...بخدا نمیدونستم. .
خیلی زود سواررموتورم کرد و رفتیم نزدیکترین درمانگاه ...
تا وضعیت منو دیدن پرستارها شروع به پچ پچ کردن و نگاه های ترحم آمیزی بهم داشتن. .بستریم کردن ..دکترراومد بالاسرم ..
_:کی این بلارو سرت آورده ؟!
نگاهی به احمد و نگاهی به دکتررکردم و گفتم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام(63)🌺 روزهای آخر2 سید یکی ازبچه ها گفت: آقاســيدشــما که مــارونصف جون كــردي
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (64)
وصال
ســاعت نه صبح بود تانکهاي دشــمن
مرتب شــليک مي کردند و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما يکي ازبچه ها بلند شد واولين گلوله آرپي جي راشــليک کرد. گلوله از کنارتانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کردو
سنگررا منهدم کرد.تانكهائي كه ازروبرومي آمدند بســيارنزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليك كرد. بلافاصله جاي خودمان راعــوض کرديم آنها بي امان شــليک ميکردند. شــاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کردوباصداي مهيبي تانک منفجر شد.
تيربارروي تانکها مرتب شليك مي كردند ماهنوزدر كنارنفربردر درون
خاكريزبوديم. فاصله تانك ها با ما كمتراز صدمتربود. شاهرخ پرسيد: نارنجك
داري؟گفتم: آره چطورمگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايددست عراقيابيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست بروبيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد وروي خاكريزرفت. من هم دويدم ودو گلولـه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله آخررا شــليک نکرده بود كه
صدائي شنيدم!يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله هارا انداختم ودويدم. شاهرخ آرام وآسوده بردامنه خاكريزافتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينهاش حفره ائي ايجاد شده بود. خون باشد تا از آنجا بيرون ميزد! گلوله تيربارتانك دقيقاًبه سينه شاهرخ اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات ومبهوت نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده
بود. کنارش نشسـتم. داد مي زدمو صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي
نشــان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارهاوبوي باروت همه جارا گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشت