eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حرف های آدم ها توی بازار رو در مورد خودم می شنیدم💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. در حالیکه دستم رو روی گونم گذاشته بودم و اشکام سرازیر شده بودن گفتم: خودتون که دیدین آقاجون گفت بی
. هر کدومتون نیاد دیگه تو این خونه جایی نداره... هیچکس چیزی نگفت و بلند شدم رفتم داخل اتاق... اقدس هم پشت سرم داخل اتاق شد... اقدس رو بهم گفتم: هه از خدات بود نه؟ آخه همچین پسر پولدار و خوشتیپی یجا نمیتونستی بدست بیاری... آخا همه خواستگارات کور و کچل بودن... اینارو میگفت و دل من رو به درد میاورد... دستمو روی گوشام گذاشته بودم نشنوم ولی اون ادامه میداد... شاپور اومد و اقدس رو ساکت کرد: بسه دیگه حال خودش به اندازه کافی خراب هست تو هم نمک به زخمش میپاشی تمومش کن... اقدس ساکت شد و با حرص و همون لباس مهمونی رفت و سر جاش دراز کشید و پتو رو تا سرش بالا کشید... من که تا خود صبح خوابم نبرد... پهلو به پهلو میشدم ولی تپش قلبم بهم اجازه خواب نمیداد... آرزو میکردم این دو روز نرسه ولی رسید... الان دو روز بعد بود... انروز اونروزی بود که ازش متنفرم... با چشمایی گریون لباس میپوشیدم که عاقد به خونمون بیاد برای عقد... پدرم چند نفر رو آورده بود که برام سفره مفصلی بچینن... تمام خریدها قرار بود بعد از عقد انجام بشه حتی حلقه نخریده بودیم... تمام آینه و شمعدان و قرآن هم حاج آقا خریده بود و فرستاده بود... مادرم و اقدس با همون لباسهای معمولی بدون آرایش تو مجلس حاضر شدن... شاپور اومد از داخل اتاق صدام کنه که چشامو اشکی دید... اومد نزدیکتر و شونه هامو گرفت: آبجی نبینم گریه کنی قسمتت اینجوری بود ایشالا که سفید بخت شی... لبامو ورچیدمو گفتم: داداشی دیدی همه ازم فاصله گرفتن؟ اون از مامان اونم از اقدس تنها خواهرم پونس و همدمم... بغلم کرد و گفت: خودم پشتتم تا بینهایت اصلا نترس مامان و اقدسم یکم بگذره با این قضیه کنار میان حالام چشاتو پاک کن بریم آقاجون صدات میکنه... چشامو پاک کردم و به همراه شاپور از اتاق خارج شدیم... جز دو خانواده هیچکس توی اون عقد حضور نداشت... کسی جز پدرم و حاجی برای ورودم دست نزدن... غریبانه کنار فرهادی که حتی ریش صورتش رو نزده بود نشستم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال آن‌ها که... از طریقِ کربلا... به خیمه‌ی حجّت خدا رسیدند.. ‎ عجل الله یا ابن اباعبدالله..‌ *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. هر کدومتون نیاد دیگه تو این خونه جایی نداره... هیچکس چیزی نگفت و بلند شدم رفتم داخل اتاق... اقدس ه
. فرهاد با اخمایی در هم گره زده و صورتی پر ریش کنارم نشسته بود... وقتی چشمم به شلوارش خورد مشخص بود حتی صافش نکرده پوشیده... بغضمو به زور قورت دادم... عاقد شروع به خوندن ختبه کرد... خانم اعظم جوادی آیا وکیلم شما را با مهریه یک جلد کلام الله مجید یک شاخه گل رز و صد هزار تومن شما را به عقد دائم آقای فرهاد معمارزاده دربیاورم؟ مکث کرده بودم و عاقد خواست برای بار دوم بخونه که مادر فرهاد گفت: زیر لفظیم میخوای لابد؟ زود بله رو بگو وقتمونو نگیر... آروم بله گفتم... صدای دست زدن به گوش نمیرسید فقط پدرم بود و حاج آقا که دست میزدن... عاقد نگاهی به اطراف کرد و گفت: عروس خانم بله گفتن شگون نداره دست نزنید... مادر فرهاد جواب داد: شما کارتون بکنید حاج آقا... عاقد عینکشو بالا داد و ادامه داد: آقای فرهاد معمارزاده آیا وکیلم؟ فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و گفت: بله... ولی بله ای که از صد تا نه بدتر بود... جز آقاجانم و حاجی کسی بهمون تبریک نگفت و بهمون هدیه نداد... نگاه اقدس نگاه کینه بود کینه ای که بعدها شعله ورتر شد... بعد از عقد فرهاد بدون حرفی بلند شد و عزم رفتن کرد که آقاجونم صداش زد و زد رو شونش: داماد جان شگون نداره عروستو تنها بذاری باهم برید خریدهای لازم رو انجام بدید... فرهاد نگاهی گذرا به من کرد و گفت: باشه حاضر بشید بریم... رفتم و لباسم رو با لباس بیرون عوض کردم و همراه فرهاد رفتیم... داخل ماشین هیچ صحبتی با من نمیکرد... خواستم سر صحبت رو باز کنم در حالیکه دستام از شدت استرس میلرزیدن رو به هم میمالیدم گفتم: آقا فرهاد؟ الان... کجا داریم میریم؟ جوابی نداد و من خورد شدم... با اخم به جلو خیره شده بود و با سرعت بدی ماشین رو کنترل میکرد... دوباره گفتم: اگه... اعصابتون... ناراحته... یه جا... نذاشت حرفمو تموم کنم داد زد: بس کن دیگه خوردی مغزمو انقدر حرف نزن... به تو چه که کجا میرم؟ میرم جهنم... سرمو زیر انداختم و فقط اشک ریختم... رسید دم جواهرفروشی و ماشین رو پارک کرد خودش پیاده شد و رفت داخل مغازه دو تا حلقه خیلی ساده دستش گرفته بود و آورد یکی رو انداخت روی پام: بنداز دستت پدرت گیر نده چرا دخترم حلقه نداره... خودشم حلقه اش رو دستش کرد... حلقه رو با دستی لرزون و دلی شکسته دستم کردم... دیگه خریدی انجام ندادیم نزدیک ظهر بود من رو گذاشت در خونمون و پاشو گذاشت روی گاز و رفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحسین عشقِ‌ تو بر عیشِ جهان مےارزد دیدن قبر تو و دادن جان مےارزد *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. فرهاد با اخمایی در هم گره زده و صورتی پر ریش کنارم نشسته بود... وقتی چشمم به شلوارش خورد مشخص بود
. در رو باز کردم و داخل شدم در رو بستم و پشت در روی زمین افتادم... داشتم گریه میکردم که با صدای اقدس به خودم اومدم: گفتم که خیر نمیبینی هنوز اولشه صبر کن ببین چیکارت میکنه... رو بهش گفتم: تمومش کن اقدس تو که خودت میدونی من این وسط قربانی بودم من مقصر نبودم چرا همش داری اذیتم میکنی هان؟ مگه من خواستگارتو دزدیدم؟ چرا به آقاجون نگفتی دوسش داری؟ به تو هم میگن خواهر؟ دهنشو کج کرد و گفت: نه به تو میگن خواهر... فرهاد خواستگارم نبود عشقم بود هست خواهد بود... اینارو گفت و رفت داخل خونه... بلند شدم و سلانه سلانه داخل خونه شدم... آقاجونم نبود و رفته بود وسایل کرایه ای رو پس بده مادرم بود که طبق معمول آدامس به دهن نشسته بود و کوپلن میدوخت... با دیدن من گفت: چیه تحویلت نگرفت؟ دیگه تحملم طاق شده بود داد زدم: تو مادر منم هستی یا نیستی؟ چرا زجرم میدی؟ چون اقدس شبیه خودت بوده همیشه دوسش داشتی ولی هیچوقت به من محل ندادی... فک کردی جای نشگونایی که ازم میگرفتی یادم رفته؟ تو با عمه مشکل داشتی مکه تقصیر من بود که شبیه عمه شدم... تو فقط بخاطر اینکه من شبیه عمه بودم دوسم نداشتی حلالت نمیکنم هیچووووقت.... به زودی هم شاهد مرگم خواهید بود... مادرم مات و مبهوت نگاهم میکرد... تا بحال انقدر عصبانی ندیده بودم با دهانی باز رو به اقدس گفت: وحشی شده ولش کن سر به سرش نذار... رفتم داخل اتاق و در رو بستم و زار زار اشک ریختم... آقاجونم زیاد طول نکشید برگشت خونه... اول از همه سراغ منو از مادرم و اقدس گرفت که مادرم گفت: کجا میخواستی باشه تو اتاقه... آقاجونم گفت: چرا با فرهاد بیرون غذا نخوردن پس؟ مادرم: چه میدونم لابد چه ادا اطواری درآورده پسره انداختدش دم خونه... آقاجونم قدمهاش رو سمت اتاق برداشت... سریع اشکامو پاک کردم و آقاجون داخل شد... با دیدن چشمای قرمز و پف کردم اخماش تو هم رفت و گفت: چی شده دخترم؟ فرهاد اذیتت کرده؟ بگو برم حقشو بذارم کف دستش... خندیدم و گفتم: نه آقاجون دلم گرفته بود... آقاجونم بغلم کرد و گفت: طبیعیه دخترم روز اولیه که متعهد شدی بابا...