eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرانِ عشق
. لبخندی تصنعی به روی آقاجونم زدم که آقاجونم گفت: بیا بیرون دخترم میخوایم ناهار بخوریم... آقاجون خوا
. مادرم به حالت قهر از پدرم رو گرفت و هیچی نگفت... آقاجونم گفت: فردا باید به حاجی بگم زودتر بیان بساط عروسی رو را بندازن که چی بشه انقدر عقد موندن اصلا به صلاح نیست... ایوای آقاجونم خیلی عجله میکرد و من از آینده نامعلومم ترس داشتم... آقاجونم کار خودش رو کرده بود با حاجی صحبت کرده بود که بیان و برای سور و سات عروسی برنامه بچینیم... شب آقاجون با دست پر اومد خونه و به مادرم میگفت: خانم امشب حاجی و خونوادش میان درمورد عروسی صحبت کنیم اینارو گرفتم برا مهمونا... مادرم شیرینی و میوه ها رو گرفت و آقاجونم هندونه رو هل داد داخل حوض... استرس تمام جونم رو گرفته بود... قرار بود بعد از مدتها فرهاد رو ببینم... فرهادی که من دوسش داشتم ولی این عشق برای من ممنوعه بود... اونشب خانواده فرهاد سر رسیدن... مادر فرهاد حتی جواب سلام من رو نداد و بجاش کلی اقدس رو ماچ و بوسه کرد... فرهاد به تکون دادن سری اکتفا کرد ولی وقتی چشمش به اقدس افتاد حالت نگاهش کلا عوض شد انکار جوون تر شد شاداب تر شد حالش بهتر شد... ولی من... حال فرهاد با اقدس خوب بود و اقدس با فرهاد و من این بین حکم مزاحم رو داشتم... اونشب حاجی بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و عروسی رو برای یک هفته دیگه تعیین کرد... قرار شد عروسی توی حیاط بزرگ خونه حاجی گرفته بشه و کلی مهمون دعوت بشه... پدرم هم قبول کرد و قرار شد آخر هفته آینده عروسی ما برگزار بشه... از فردا باید میرفتیم دنبال لباس عروس... انگار حاجی فکرم رو خونده باشه گفت: فرهاد فردا میاد دنبال اعظم برن هر لباس عروسی که دلش خواست بخره... مادر فرهاد مداخله کرد و گفت: نیازی به ولخرجی نیست لباس عروس بچه خواهر حاجی هست همونو ازشون قرض میگیریم میشورن میپوشه... حاجی جواب داد: یعنی چی خانم مکه آبرومو از سر راه آوردم لباس کهنه مردمو بگیرم... مادر فرهاد: نه مردم نیستن خواهرته عیبیم نداره من پول به لباس عروس نمیدم تموم شد رفت... حاجی که تسلیم حاج خانم شده بود گفت: باشه لباس عروس که تخصص ما مردا نیست شما خانوما خودتون بهتر سر درمیارید... پس قرار شد با لباسی کهنه برم سر خونه زندگیم... هرچند اصلا مهم نبود... آقاجونم از فردای اونروز تمام وسایلی که یه خونه نیاز داشت رو برام خرید و فرستاد طبقه پایین خونه حاجی که قرار بود اونجا بشه خونمون...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر سینه کسی نزند دست رد حسن دلبسته عطای تو حتی رجیم ها هر کس که زیر سایه حُسنِ *حَسن* رسید پر می زند ز قلب و دلش کل بیم ها 🖤 ‌ *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مادرم به حالت قهر از پدرم رو گرفت و هیچی نگفت... آقاجونم گفت: فردا باید به حاجی بگم زودتر بیان بسا
. من حتی لباس عروس نو به دلم موند... لباس عروس کهنه و رنگ و رو رفته دختر عمه فرهاد رو تنم کردم... تو تنم زار میزد. لباس رو که پوشیدم اقدس شروع کرد با صدای بلند خندیدن: انگار یه گربه رو انداختن تو پوست شیر و باز هم خندید... ناراحت شده بودم. وقتی نمونده بود برای خریدن لباس... روز آخر بود و باید با همین لباس گل و گشاد میرفتم تو مراسم... مادر فرهاد رو به مادرم گفت: دختر خواهرم همیشه زنای فامیلو آرایش میکنه الان میاد درستش میکنه نیازی نیست آرایشگاه بره. وای خدایا اینا قصد داشتن از من یه عروس زشت بسازن هرچند همیشه همه میگفتن من زیبایی ندارم ولی امروز میتونست بهترین روزم باشه... چیزی نگفتم. دختر خاله فرهاد اومد خونه ما و شروع کرد درست کردن موهام و صورتم... یه کرم خیلی سفید مالوند به صورتم و با دست شروع به ماساژ دادن پوستم کرد هی کرم میزد و ماساژ میداد: اه چقدر صورت چاله چوله داره پر نمیشه... گفتم: بسه لطفا دیگه کرم نزنید حالم بد شد... آدامس گنده ای که انداخته بود تو دهنش رو جابجا کرد و بادکنک بزرگی ترکوند و گفت: وا اینم خوبیه من میخوام کمی از سیاهیت کم شه و چاله چوله هات پر شه... کرم رو با حرص پرت کرد سمتی و شروع به آرایش چشمام کرد... وقتی خودمو دیدم یه سایه قرمز زده بود پشت چشمم و با مداد مشکی رنگ پر رنگی پشت چشمم کشیده بود. هر چشمم یه شکل بود... داشت گریم میگرفت که گفت: بذار ماتیکتم بزنم... از توی مشنبا یه ماتیک درآورد و گفت: اینو عمم از مکه آورده همین خوبه برات میزنم... شروع کرد به مالیدن ماتیک مکه به لبم... دیگه شبیه شبح شده بودم... شروع کرد به درست کردن موهام... اولش موهامو از وسط جدا کرد و محکم با کش بشست پشت سرم... بعد موهای دم اسبیم رو لوله کرد پشت سرم... حالم از خودم بهم خورد... قبلا خیلی قشنگتر بودم شبیه جن شده بودم... اینجوری فرهاد حتما دیگه پرتم میکرد بیرون... داشت گریم میگرفت که گفت: به به عالی شدی... نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که آدامسشو توی دهنش جابجا کرد و گفت: خب من دیگه برم که الان مراسم شروع میشه خودم آماده شم... بعد از رفتنش مادرم و اقدس اومدن داخل اتاق... اقدس هییین بلندی کشید و گفت: واااای چه خوشگل شدی و دوباره خندید... مادرم زد به پهلوی اقدس و رو به من گفت: بلند شو الان فرهاد میاد دنبالت برو کفشاتم بپوش... با تمسخر گفتم: کفشای مادربزرگ فرهادو که نیاوردن من بپوشم؟ مادرم زد رو دستش و گفت: انقدر زبون دراز نباش اینم از خوبیه مادر فرهاد لباس برات قرض کرد و آرایشگر آورد تو خونه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دلیل بازگو نکردن تجربه و حرفی که موقع برگشت بهم گفتن💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. من حتی لباس عروس نو به دلم موند... لباس عروس کهنه و رنگ و رو رفته دختر عمه فرهاد رو تنم کردم... ت
. بلند شدم و داد زدم طاقتم طاق شده بود لباس گشادم نشون دادمو گفتم: این خوبی رو میگی؟ به قول اقدس انگارگربه رو انداختن تو پوست شیر... رفتم جلو آینه و صورتم رو نشون دادم و گفتم: یا این آرایش؟ چشامو ببین؟ انگار کورم هر کدوم یه اندازه... موهام؟ موهامو دیدی؟ خودم میبستم قشنگتر بود... بعد میگی خوبی کرده؟ نخیر خوبی نکرده شما منو ملیجک کردید که تو مراسم بهم بخندن... اقدس چشم غره رفت و گفت: فرهاد مهمه که اونم اصلا نگات نمیکنه پاشو جمع کن اداهاتو... در همین حین صدای زنگ به گوشم رسید... مادرم دستمو گرفت و تقریبا به سمت بیرون هلم داد: برو اومد... رفتم سمت بیرون و فرهاد رو کت و شلوار به تن دیدم... به قدری قشنگ شده بود که میخواستم داد بزنم و بگم من نمیام میخواین منو به تمسخر بگیرید... ولی خودداری کردم و بغضمو قورت دادم... رفتم و فرهاد بدون اینکه نگام کنه گفت: برو بشین داخل ماشین... رفتم و سمت شاگرد نشستم... سرم زیر بود نمیخواستم منو ببینه هرچند به قول اقدس اصلا نگامم نمیکرد... ماشین رو حرکت داد و رفتیم سمت حیاط خونه حاجی که مراسم بود... مادرم و بقیه هم قبل از ما رسیده بودن... داشتم همراه فرهاد قدم برمیداشتم... کفشایی که به پام گشاد بود و لباسی که توی تنم زار میزد و آرایشی که بیشتر شبیه جادوگر شده بودم تا عروس حالم رو بد کرده بود... سرم زیر بود ولی سنگینی نگاه مهمونا و پچ پچشاون توی سرم میپیچید... انکار توی اون شلوغی صداها میشنیدم صدای تمسخر و خنده هاشون رو... رفتیم و نشستیم جایگاه عروس و داماد... خداروشکر کردم دور بودیم و کسی نمیتونست مارو ببینه... فرهاد که اصلا نگاهم نمیکرد... آهنگ پخش شده بود و هر کس حرکات موزونی که بلد بود انجام میداد... نوشیدنی از هر مدل پخش بود... هر کس به خواسته خودش از هر نوشیدنی که میخواست میل میکرد... دخترعمه فرهاد که لباس مال اون بود نزدیک اومد و با لبخند گفت: عروس داماد بیاید یکم برقصید... میترسیدم نگاهش به قیافه اجنه ای من بیفته... ولی دیگه مهم نبود آب از سرم گذشته بود... به اجبار با فرهاد رفتیم وسط... فرهاد موقع رقص اصلا حواسش به من نبود و با لبخندی میرقصید وقتی نگاهم به اقدس افتاد که جوری میرقصه که روبروی فرهاد باشه بازم دلم شکست...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh