فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. اشرف دستاشو محکم بهم کوبید و گفت: وای خدا رو شکر... سردار برای عروسی من آزاد شد... به خدا به دلم ا
.
به تمام آبادی از گوشت قربونی دادیم... همهی خانوادم خوشحال، تو خونهی ما جمع شده بودن... حسن با سردار شوخی میکرد و سر به سر من میذاشت و موجب خنده و شوخی همه شده بود... مجتبی با ریحانه اومده بود، از اینکه میدونست من و مادرم بهش شک داریم و تحویلش نمیگیریم دلخور بود...یه گوشه نشسته بود و طلبکار بود انگار...
آقاجان بساط کباب رو به راه انداخته بود... نمیدونم پول گوسفند رو از کجا آورده بود.. حتما کلی زیر بار قرض رفته بود اما میدونستم که سردار حتما تلافی میکنه... سردار و حسن با بادبزن زغالهای توی منقل رو سرخ میکردن و با شوخی و خنده گوشتها رو به سیخ میکشیدن..
یادم نمیومد هیچ وقت تو زندگیم همچین صحنهای رو دیده باشم... ما همیشه غذاهای بدون گوشت میخوردیم..که بیشتر محصول برداشت زمینهایی بود که پدر و مادرم روشون کار میکردن.. بوی خوب کباب گوسفند تو حیاط پیچیده بود... مادرم از کبابها تو نون گذاشت و به چند تا از در و همسایهها داد تا مدیونشون نشیم... خوشحال و شاد جشن گرفته بودیم....سردار بلند شد و گفت: با اجازتون من دیگه میرم شهر... پدرم باهاش دست داد و گفت: امشب بمون آبادی.. بذار یه شبم بد بگذره سردارخان...
سردار به پدرم لبخند زد و گفت: خودتون خوب میدونید که اینجا خونهی امید من شده... اما من وقتی آزاد شدم با اینکه تا خونهی مادرم راهی نبود، نتونستم اول نیام اینجا و اومدم دیدن شما... احتمالا تا حالا به مادرم خبر دادن که من آزاد شدم... باید برم ببینمش... البته مادرم چند بار اومد زندان و خیلی برای آزادی من زحمت کشید...
پدرم گفت: برو به امید خدا....
سردار از همه خدافظی کرد... همه از روی ایوون برگشتن تو خونه و ما رو تنها گذاشتن تا با هم خداحافظی کنیم...
با سردار رفتم تو حیاط.. یهو یاد فرشی که داشتم برای آزادیش میبافتم افتادم...
به سردار گفتم: بیا تو پستو، باید یه چیزی رو بهت نشون بدم.. فرش هنوز تموم نشده بود اما نقشی که من میخواستم بیوفته روش کاملا مشخص شده بود... سردار با دیدن فرش، اشکش از گوشهی چشمش راه گرفت... نگاهش رو از فرش گرفت و رو به من گفت: قربون اون دستات برم عزیزم...
لبخند زدم و گفتم: این فرش نذر حرم آقا شاهچراغه... وقتی تمومش کنم باید ببریمش شیراز...
سردار دستمو بوسید و گفت: چشم...
.برای عروسی اشرف همه تو تکاپو بودیم... یه هفته به سال نو مونده بود... سردار برام یه لباس خیلی خوشگل خریده بود تا تو عروسی اشرف بپوشم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. به تمام آبادی از گوشت قربونی دادیم... همهی خانوادم خوشحال، تو خونهی ما جمع شده بودن... حسن با سر
.
دستام از برق طلاهایی که سردار برام خریده بود میدرخشید...
تمام تلاشمو کردم تا فرشم تموم بشه... با ذوق و شوق فرش رو بافتم، همراه با سردار فرش رو بردیم به حرم شاهچراغ...
اولین بار بود که حرم میرفتم، چادر رنگی قشنگی سرم کرده بودم، سردار دستمو گرفته بود با هم رفتیم تو حرم، سلام دادیم و تعظیم کردیم، سردار فرش رو تقدیم متصدی حرم کرد و گفت: این فرش رو خانومم بافته و نذر آقا کرده، متصدی حرم فرش رو باز کرد و بهش نگاهی انداخت، رو به من کرد و گفت: واقعاً خودتون اینو بافتین؟
لبخند زدم و گفتم: بله.....
متصدی دوباره به فرش نگاه کرد گفت: عالیه، احسنت به همچین خانم هنرمندی... فرش رو تقدیم کردیم و بعد از زیارت از حرم اومدیم بیرون، تو ماشین نشستیم، سردار گفت: شهلا میشه یه خواهشی ازت کنم..؟
سرمو بلند کردم و توچشماش نگاه کردم و گفتم: خواهش چیه؟ شما امر کنید....
سردار خندید و گفت: اِاا... از این حرفا هم بلدی، بلا.... خودمو لوس کردم و گفتم: کجاشو دیدی حالا....
سردار نفس عمیقی کشید و گفت: راستش میخواستم ازت خواهش کنم که بیایی بریم خونهی مادرم... البته میدونم که چه اتفاقی افتاده و چقدر با حرفاش تو و پدر و مادرت رو اذیت کرده اما خب اون مادرمه و فقط همین یه پسر رو داره... البته من زورت نمیکنم و تا وقتی تو نخوای هیچ وقت نمیریم خونشون.. اما دوست دارم تو و مادرم رو با هم داشته باشم... راستش تا قبل از اینکه به زور برای من افسون رو عقد کنه خیلی برای موفقیت من تلاش کرده و زحمت کشیده... الانم دوست ندارم آه و نفرینش دامن زندگیمو بگیره...اون زیاد عمرش به دنیا نیست..خواهش میکنم بخاطر من ببخشش....
دستمو گذاشتم روی دستشو گفتم: من همون موقع هم حاضر بودم برم و دست مادرت رو ببوسم تا رضایت بده ما باهم عروسی کنیم... الانم من کوچیکیشو میکنم اما اگه میشه بذار یه روز دیگه بریم خونشون من الان آمادگیشو ندارم..شیطنت کردم و گفتم: البته اینم بگم، ازش ممنونم که همچین پسر خوشگلی رو به دنیا آورده تا عشق من بشه.
سردار لبشو گاز گرفت و با لبخند گفت: حیف که تو خیابونیم، چرا اینقدر تو شیرینی...
شیطونیم گل کرد و گفتم: خب میتونیم بریم تو خونهی خودمون اون موقع میتونیم راحت باشیم...
ماشینو روشن کرد و لبخند شیطنتآمیزی از سر تمنا روی لباش نشست و گفت: جااان..باشه بریم، از نگاهش و خماری چشماش ترسیدم و با لبخند گفتم: غلط کردم... تو چقدر خطرناکی....
سردار بلند خندید، لباشو گاز گرفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دستام از برق طلاهایی که سردار برام خریده بود میدرخشید... تمام تلاشمو کردم تا فرشم تموم بشه... با
.
بهار با همهی زیباییهاش از راه رسید... سبزه توی سینی و سمنویی که مادرم خودش پخته بود..
ذوق جواد و علی که تخم مرغهای آبپز شده، رو رنگ میکردن و اون وسطا یکی دوتاشونم میخوردن..
مادرم سفرهی رنگی کوچیکی از گنجهی کمد آهنی که گوشهی اتاق بود در آورد و با بسمالله الرحمن الرحیم وسط اتاق پهن کرد.
آینه و شمعدونهایی که مال عروسیش بود و گذاشت بالای سفره و هفت سینش رو روی سفره چید...
تلوزیون سیاه و سفید چهارده اینچی که گوشهی اتاق، ترانههای مخصوص عید رو پخش میکرد...
آقاجون که قرآن خطی قدیمی رو از روی تاقچه آورد و گذاشت کنار آینه... همه رو با دل و جون نگاه میکردم و تصاویر قشنگ آخرین عیدی که خونهی پدرم بودم رو تو ذهنم ثبت میکردم... میدونستم که آقاجان، چندین ماهه داره پول پس انداز میکنه تا بتونه چند تا اسکناس درشتتر بذاره لای قرآن برای داماداش، تا آبروی دختراش رو حفظ کنه...
لباسای نو پوشیده بودیم و دور سفره با خوشحالی نشسته بودیم...
از بچگیم، هر سال آقاجان سر سفرهی عید آرزو میکرد تا خدا بهمون تن سالم و دل خوش بده و من معنی این ارزوی بزرگ رو نمیفهمیدم...
اما حالا که بزرگتر شده بودم و معنی دل خوش رو خوب میفهمیدم... خوشحال بودم که کنار سفرهی هفت سین با دل خوش نشستم...
همیشه عیدای آبادی رو دوست داشتم دید و بازدیدهای پر خاطره... گرفتن گردو و بادوم و تخم مرغ از عمه و خاله به عنوان عیدی..
گردو بازی کردن بزرگترها وسط آبادی...
صدای ساز و دهل زدن، هر سال مش نعمت و پسرش وسط میدون ده، و رقص محلی اهالی... باعث میشد عاشق عیدای روستامون باشم...درسته که مردم آبادی بیشتر کشاورز و دامدار بودن و عملا همه جزء آدمای فقیر محسوب میشدن و کل سال رو سخت کار میکردن اما اینقدر با صفا و ساده بودن که دور هم بی شیله و پیله و دور از هر غرضی دست تو دست هم پایکوبی میکردن و عید و جشن میگرفتن... اونا اعتقاد داشتن خداوند متعال دوباره به زمین تو بهار جون تازه میده و طبیعت دوباره زنده میشه و روزیشون از زمین دوباره به دست میاد..
... یه هفته از عید گذشت.
همه تو تکاپوی عروسی اشرف بودیم... خیلی براش خوشحال بودم، اون داشت با عشقش ازدواج میکرد، از طرفی ته دلم از اینکه ازم دور میشد غمگین بودم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh