eitaa logo
مصلای قدس خواهران-قم
138 دنبال‌کننده
2هزار عکس
429 ویدیو
103 فایل
ارتباط با ادمین @mosalla038
مشاهده در ایتا
دانلود
اول کمین گل سرخ ... زیاد خان پدر بزرگوار صیاد شیرازی، وقتی که بر حسب تقدیر مادر و خواهر را از دست داده بود، سخت تنها شد و بعد از مدتی به پیشنهاد برادرش احمد خان با شهربانو دختری از همولایتی هایشان، در روستای درگز ازدواج کرد و دو سال بعد یعنی ۱۳۲۳ خلوت خانه آنها به وجود پسری روشن شد و علی نام‌گرفت. علی دوساله در روز عاشورا در مشهد دچار تشنج شد و دیگر صدایش نیامد شهربانو از همه جا نا امید رو به گنبد طلا کرد و گفت حاشا به غیرتت! و بعد نفهمید چه شد که دید در در مجلس عزاداری سیدی نورانی با دست اشاره می کند و بعد کودک را در آغوش می گیرد و می گوید نگران علی نباش. با صدای گریه فرزندش بیدار می شود و به گنبد طلا نگاه می کند... شغل پدر ایجاب می کرد که به شهر های مختلفی منتقل شوند پدر جزء نیروهای نظمیه یا ژاندارم بود. علی در تمام دوران تحصیل جزء شاگردان ممتاز بود و عزم خود را جزم کرده بود به دانشکده افسری برود. علی دیپلم خود را در دبیرستان امیرکبیر تهران گرفت و بعد به گرگان بازگشت. در سال ۱۳۴۳ شروع حضور علی در دانشکده افسری بود. اولین موضوع مهمی که علی در دانشکده افسری به آن پی برده بود این بود ( اصلا فرهنگ تملق و چابلوسی را که در جامعه برقرار بود در ارتش هم به یک ترتیبی فراگیر کرده بودند، و اصلا تربیت ها به این مسائل بود .) علی در حساس ترین زمان زندگی خود یعنی رفتن به دنبال تخصص در دانشکده افسری بخاطر موضوع حجاب و عفاف بر سر دوراهی رفتن و نرفتن، قرار گرفت که بعد ها در این باره فرموده بود ( چقدر زیباست و چقدر تعیین کننده برای سرنوشت انسان، که اگر خدا بخواهد شخص واقعا هدایت می شود از این حالت سرخوردگی و ضربه خوردن و بر سر دوراهی بودن من، فقط پنج دقیقه طول کشید. ) و علی فهمید که اشتباه نکرده است. علی تصمیم داشت یک افسر رزمی باشد ولی فرمانده گروهان تصمیم داشت علی در رسته توپخانه وارد شود که بعدها در این مورد فرمود( ما رفتیم دوره رنجر و چتر بازی ببینیم که یک دفعه دیدم خطاب به ما نوشته فلان کس رسته تو توپخانه باشد ما باز ناراحت شدیم البته تقدیر به نفع من شد که وارد توپخانه شدم شما ببینید که خدا چطوری می خواهد اگر خدا بخواهد عدو شود سبب خیر، او اصلا با مرام ما نمی خواند با آن مکتبی که با آن آشنا شده بودم نمی خواند ولی خوب در دل او مهر عجیبی از من افتاده بود و می خواست همیشه مرا به نحوی پشتیبانی کند.)... افسران جوان هر روز ساعت ۳و نیم بامداد بیدار می شدند و با دویدن ده کیلومتر روزشان را آغاز می کرد...گرمای کشنده کویر کمبود تغذیه، کم خوابی، گرمازدگی، آب آوردن کاسه زانوها، اسهال خونی و دیگر بیماری های مزمن دست به دست هم داده بودند که دوره ی رنجری آرزویی دست نیافتنی باشد و هر روز تعدادی از داوطلبان غربال شوند و از ادامه دوره باز مانند ولی علی عزمش را جزم کرده بود که حتما این دوره را به پایان برساند مقاومت علی مانتد بدن ورزیده و... در برابر این شرایط سخت سرمایه های او بودند برای تحمل هر نوع سختی.... مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
دوم کمین گل سرخ ...روز سیزدهم بود که بلندگو اعلام کرد علی صیاد شیرازی به دفتر ارزیابی مراجعه کند علی در زد و باصدای بفرمائید وارد اتاق شد سرگرد در حال قدم زدن بود تا این که برگشت به طرف علی : _ که اینطور، از تو گزارشاتی به ما رسیده. یک لحظه دل علی ریخت. گمان کرد بهانه ای یافته اند تا از ادامه دوره محرومش کنند تا اینکه شنید به ما گزارش رسیده است که تو امتیازت از همه بیشتره! علی نفس راحتی کشید. _ ولی به قیافه ات نمی آد! این شیوه برخوردها، نیرو را از نظر روحی و روانی ارزیابی می کرد. _ پیشنهاد شده تو را ارشد کنیم اما من‌مخالفم من فکر نمی کنم تو بتوانی از پسش بربیایی. نظر خودت چیه؟ علی که حالا باز آرامشش را یافته بود، لبخندی زد و گفت لابد شما بهتر می دانید جناب سرگرد! تازه من که دنبال این چیزها نیستم. اگر مسئولیت بدهند وظیفه ام را انجام می دهم. _ بنابراین از فردا تو ارشدی. علی ادای احترام گذاشت و به سوی در برگشت که شنید: شیرازی! برگشت. _ ترجیح میدهم که منتظر بشوم ببینم چه می کنی. مرخصی! آخرین روزهای آن دوره ی افسری در کویر گذشت. وقتی هلی کوپتر دانشجویان را از شیراز سوار کرد و مدت ها در زیر آسمان گرداندند که ناگهان موقع پریدن، آسمان پر از چتر شد. در آن کویر از خورد و خوراک فقط یک قمقمه آب داشتند و سه تا شکلات برای سه روز زندگی در کویر و بعد قرار بود در روستای گل سرخ از توابع ابرقو، باز سوار هلی کوپتر شوند. علی یارانش را گردهم آورد و گفت: 《 بچه ها آدم در سختی ها جوهره ی انسانی خودش را نشان می دهد هواسمان جمع باشد که ان شاءالله این دوره را با خاطرات خوشی از فداکاری هایمان ترک کنیم.》 علی دوره ی رنجری را با بالاترین امتیاز به اتمام رساند. و نفر اول شد. علی همراه ۱۷ نفر از هم دوره ای هایش برای گذراندن دوره ی مقدماتی توپخانه به اصفهان رفت، سپس به گرگان رفت تا خانواده را باخود به اصفهان اورَد او قبل از همه در پادگان و مراسم صبحگاه حاضر می شد و غروب تا پاسی از شب برای تدریس در اموزشگاه بود که به معیشت خانواده کمک کند و تازه وقتی به خانه می رسید نوبت رسیدگی به درس و مشق برادران و خواهران بود. بعد از این دوره دوساله علی راهی تبریز شر تا خود را به لشگر ۲ تبریز معرفی کند.... مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
سوم کمین گل سرخ ‌...تقدیر چنین بود که این جوان گمنام با همین درجه ستوان دومی که در لشگر مانندِ آن زیاد پیدا می شد، به زودی بدرخشد و در تمام لشگر به دید احترام نگریسته شود! آن روز ها به دستور شاه جنگ سرنیزه در همه ی یگان ها تمرین می شد. از قضا ستوان شیرازی نیز در این فن استاد بود. یک روز که داشت به گردان توپخانه آموزش می داد؟ دید، تمیسار فرمانده ی لشگر به همراه تعدادی به طرف آن ها می آید. درست زمانی که علی زمان استراحت یک دقیقه ای را اعلام کرده بود. علی به یاد آن نخستین درس افتاد به اشاره های آنان اعتنایی نکرد، انگار آن یک دقیقه هم نمی خواست بگذرد، سرانجام عقربه کوچک به ۱۲ رسید، عشق جوانی در سرلشگر پیر جنبیدن گرفت و به علی گفت تفنگت را بده به من. داد. شروع به آموزش جنگ سرنیزه برای نیروها کرد، در حالی که از حرکت ( سخمه بلند) میگفت، اما عملیات سخمه کوتاه انجام داد، کارش که تمام شد به طرف علی گفت: درسته سرکار استوار؟ ستوان جوان با هیچ ملاحظه ای 《گفت : نخیر تیمسار!》 علی آثار خشم را در چهره سرتیپ فرمانده توپخانه می دید...اما باز یاد آن درس نخستین افتاد و اینکه عادت ندارد دروغ بگوید. _ حال که خودت خوب تر میزنی بستان بزن! علی سرنیزه را در هوا گرفت و سی قدم فاصله گرفت و به مرور فن پرداخت و گرد و خاک به پا کرد. سرلشگر مبهوت، بعد از سه دقیقه با شجاعت تمام گفت( بخدا همینه، درسته.) علی برایش احترام به جا آورد و به اشاره اش گردان یک صدا گفت: (سپاس تیمسار). در سالن آمفی تئاتر از طرف سرلشگر جلسه ای بود علی رفت و صندلی آخر نشست، تیمسار آمد یکراست به طرف تریبون رفت، گویی دنبال کسی می گشت و گفت ( بله منِ سرلشگر بلد نیستم، آن ستوان بلد است!) آن ستوان کی بود؟ سرتیپ فرمانده توپخانه بلند شد گفت ( ستوان صیاد شیرازی قربان ) همه سرها به طرف او برگشتند. تیمسار دوهفته وقت داده بود که همه ی یگان های لشگر تمرین کنند. روز موعود فرا رسید و تیمسار شخصا سرکشی می کرد...این بار زیباتر از قبل، گردو خاک که نشست، تیمسار فریاد زد گردان خیلی خوب! ناگهان انگار کسی می خواست شادی علی کم شود! از میان جمع صدایی بلند شد، سرگردی بیرون آمد و بعد از ادای احترام گفت: تیمسار این ستوان یکی از درسهای عملیات را غلط انجام داده ، سخمه بلند را باید در پنج شماره انجام دهد ولی او در سه شماره انجام داد. علی گفت: سرگرد متاسفانه آیین نامه را خوب مطالعه نکرده است، در صفحه ۱۷ نوشته وقتی که نیرو ورزیده باشد می تواند در سه حرکت انجام دهد. تیمسار داد آیین نامه را بیاورند، 《 می گویم که اگر خدا بخواهد خودش همه چیز را درست می کند یک هفته قبل بود که کتاب جنگ سرنیزه را باز کرده بودم، در آنجا نوشته بود که اگر افسران ورزیده باشند این پنج شماره را می شود در سه شماره تمرین داد. صفحه هنوز یادم است، صفحه هفده بود.》 *نام علی بیش از پیش درخشید و طبیعی است که برای عده ای خوش آیند نباشد. تیمسار نیز می دانست. شاید برای همین بوده، که روزی در میان جمعی از نظامیان گفت : ((نام این آدم را به خاطر بسپارید. من در ناصیه این جوان آن قدر لیاقت می ببنم که اگر بخت یارش باشد.و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران شود!*..)). از مرز ایران و عراق خبرهای خوبی نمی رسید و ماموریت پیگیری به عهده لشگر تبریز افتاد. تیمسار یوسفی فردی سالم و موفق و با اینکه ازدواج نکرده بود بدور از هرزگی بود. لشگر او از نظر توان و امتیاز بالا رفته بود و همین باعث شد که از او ترسیدند و لشگر را در عرض یکسال منحل کردند. میتوان گفت اولین ماموریت علی این بود: سال ۱۳۵۰ زمانی که از طرف عراق چند گلوله خمپاره به پاسگاه مرزی شلیک شده بود و مکان دقیق فرود آمدن گلوله ها را باید مشخص می کرد. خلاصه با هر زحمت و مانعی توانست هشت نفر با خود تا مرز همراه کند. ولی نزدیک مرز اونا هم بخاطر ترس از کشته شدن برگشتند و خودش با جیپ به پاسگاه مرزی نی خزر در منطقه هلاله رسید...خلاصه همان شب گزارشش را نوشت و خوشحال از اینکه اولین ماموریتش را با موفقعیت به انجام رسانده، صبح به ستاد لشکر رفت. تیمسار او را همان روز نه، روز بعد به حضور پذیرفت. گرچه علی واقعا موفق شده بود ولی تیمسار بخاطر تجربه و عدم تجربه علی حاضر نشد زحمت و موفقعیت علی را بپذیرد، و تا علی آمد توضیح دهد گفت من کسی هستم که رودخانه هیرمند را وقتی افغانی ها بسته بودند باز کردم و اسمم در وزارت امور خارجه ثبت است میخواهی سر من را شیره بمالی...ورفت *خدا میداند که انگار در کوره بودم، تا خواستم برای سرگرد هم توضیح دهم با بی حوصلگی گفت،* خوبه خوبه اگر چیزی برای گفتن داشتی خودت راضیش میکردی)...علی خسته از پادگان آمد بیرون و اشک در چشمانش جمع شده بود، علی دوست داشت گریه کند.فکر می کرد آرزوهای زیبایش رنگ باخته.... مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
چهارم کمین گل سرخ ...در سال ۵۰ علی بعد از مدتها تحقیق و گشتن در شهر های مختلف همسر ایده آلش را در خانه عمویش محمدخان شجاع یافت. علی در این باره می گوید《 خدای متعال در زندگی دستم را خیلی گرفت. در بُعد ازدواج ، هم هرکسی معرفی می شد همان وضع ظاهرش را می دیدم احساس می کردم نمی توانم با او زندگی کنم. این از جاهایی بود که نماز در زندگی من نقش ایفا می کرد چون فقط نماز را داشتم...》 همین یکرنگی و آزادمنشی او باعث شده بود که اغلب جوانان او را به عنوان همراز و تکیه گاه خود ببینند. در همین راستا بود که با دو جوان کرمانشاهی آشنا شد و پایَش به جلسات مذهبی کشیده و با نشریات اسلامی آشنا شد. ایستادگی علی در برابر فرماندهان فاسد باعث شد کم کم فضا را بر او تنگ کنند و نهایتاً مسئولیتش را بگیرند. ولی در عوض پرسنل یگانش برای او مراسم تودیع گرفتند و به پاس مهربانی های او کادویی هدیه دادند، یک جلد قرآن کریم که خوشحالی علی تمام خستگی هایش را از یاد برد. علی برای یک دوره با همسرش به تهران آمد و بعد از اتمام دوره به غرب بازگشت، مدتی بعد نیروی زمینی تصمیم گرفت برای تربیت متخصص در رشته هواسنجی بالستیک دو نفر را به آمریکا بفرستد که نفر اول علی و دوم علی الهی انتخاب شدند و برنامه طوری دقیق تنظیم شده بود که مقدمات سفر تا رسیدن به مقصد و دیدار دو سروان آمریکایی در فرودگاه انجام شده بود. علی همسرش را به خانه پدری برد و بعد از زیارت به راه افتاد. مکان اسکان علی و دوستش در هتلی نزدیک‌ پادگان در شهر فرت سیل در اوکلاهما بود. اولین اقدام علی پیدا کردن قبله و جاسازی قرآن و سجاده در اتاق بود... در کلاس بیست نفره A جز علی و دوستش باقی آمریکایی بودند، درس ها بسیار مشکل بود حتی آمریکایی ها هم سپر انداخته بودند ولی علی کمربندش را محکم بسته بود تا لحظه ای از آموختن باز نماند تمام روز کلاس آموزشی و عملی بود. ده روز بعد یکی از درس ها به پایان رسید و نتیجه امتحان از دانشجویان باعث شگفت همه شد دو دانشجوی ایرانی نمره بسیار بالایی داشتند. از صد امتیاز، علی صیاد شیرازی ۹۶ و علی الهی ۹۴/۷ امتیاز آورده بودند در حالی که بیشترین نمره بعد از آنان به ۷۰ می رسید. البته همه از این لیاقت آنان خوششان امده بود. علی هم که لحظه شناس خوبی بود تصمیم گرفت از این اوقات برای صحبت درباره دین استفاده کند. ماه رمضان رسید و علی با حالت روحانی وارد این ماه شد و وقتی آمریکایی ها می پرسیدند چرا نهار نمی خورید *می گفت ما روزه ایم*. گفتند روزه چیست؟ و علی این حال روحانی را بسیار زیبا درک کرده بود. یک شب علی با امریکایی ها که خلبان بودند بحث می کرد که از آن ها پرسید شما چرا در جنگ ویتنام زنان و بچه ها را می کشتید؟ گیرم‌ چریک ها حقشان بود زنان و بچه ها چه گناهی داشتند؟ آنان که جوابی نداشتند می گفتند ما مامور و تابع فرمان بودیم علی گفت کسی که ظلم کند ظلم هم می پذیرد... حرف های علی باب میل سرپرست دانشجویان نبود و کلی با علی بحث کرد که چرا بحث سیاسی و دینی می کند و او را تهدید کرد که گزارش خواهد داد. علی هم گفت به هر کس که می خواهی گزارش کن، هرزگی که نکرده ام بترسم! گفت و گوی شبانه هر شب داغ تر می شد تا اینکه از علی خواستند روی سن در میهمانی حرف بزند. و علی با افتخار از اسلام دم زد. به این طریق علی یکی دیگر از بهترین تجربیاتش را بدست آورد. این باعث شد که علی از طرف آمریکایی ها دعوت شود که عمدتا عذرخواهی می کرد. علی در این مدت سعی کرد تصویر زیبایی از حقیقت اسلام برای کنجکاوان بیان کند. از بحث های خوبی که علی در آمریکا کرد، بحث درباره شیعه بود که بیش از دوساعت طول کشید و در پاسخ این شبهه که ایرانی ها شیعه را درست کرده اند گفت: * شیعه در لغت یعنی پیرو، شیعیان خود را پیرو پیامبر اکرم می دانند. 《 این ایرانی ها معرفت داشتند و بهتر از هرکس می فهمیدند که این دین را انتخاب کردند، و فهمیدند و آن را رها نکردند و بعد از پیامبر گمراه نشدند.》 مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
پنجم کمین گل سرخ ...علی هر روز صبحش را با قرآن با دقت و توجه به معانی آن اغاز می کرد. سوره فرقان آیه ۷۴ بود سخت بر دلش نشست؛ ¤ پروردگارا از همسران و فرزندان ما مایه چشم روشنی برای ما قرار بده و ما را برای پرهیزکاران پیشوا کن.¤ این آیه انقدر در من اثر کرد که از آن موقع دعای کف دستم کردم. همان روز نامه ای از ایران برایم آمد که نوشته بود پسرم امروز فرزندت به دنیا آمد ما اسم او را مریم گذاشتیم حال هر دوی آن ها خوب است... سرانجام علی بعد از سه ماه زندگی در آمریکا با کسب معدل ۹۴ نفر اول کلاس شد و نام ستوان یکم علی صیاد شیرازی به عنوان نفر ممتاز این دوره، از میان دانشجویان ۱۵ کشور جهان، خوانده شد. و ساعاتی بعد روزنامه های محلی این خبر را به چاپ رساندند. و علی با کارنامه ای پر از افتخار به میهن بازگشت. حالا علی با همسر و دختر کوچکش به کرمانشاه می رود و در روزهای سخت حضور در شاه آباد غرب با این که کمترین وقت را به خانواده اختصاص می داد اما هرگز اراده ی پولادین مردی چون علی را سست نمی کرد. که دست به دامان ناسپاسان شود. بعد از چند روز علی از طرف فرمانده نیروی زمینی خواسته شد و به طرف تهران راهی شد، سه روز معطل یک دیدار چند دقیقه ای بود و از این مسئله ناراحت بود. تجربه هایی این‌چنینی باعث شده بود علی هیچ دید مثبتی به این ها نداشته باشد. بدبینی به رژیم و رده های بالا که عمدتا سرسپردگی داشتند. در این دیدار ارتشبد اویسی از علی خواست تدریس کند * گفتم که آموزش چنین موضوعی آنجا که من هستم 《شاه آباد 》 امکان ندارد و باید در مرکز توپخانه باشم* قبل از برگشت من، نامه ای آمد که باید به مرکز اموزش توپخانه برای تدریس معرفی شوم* 《 اصفهان برای من مهد تمام تلاش هایی بود که به آن نیاز داشتم.》 بدین طریق علی یکسال در اصفهان در کنار دوستانش ماند جایی که همه آرزوی ماندن داشتند ولی باز هم آن دست پنهان غیبی او را از اصفهان به کوه های کردستان کشاند، و چیز هایی آموخت که بعدها بسیار به کارش آمد. نامه ای امد به اصفهان که تا ۴۸ ساعت علی باید خود را به کردستان می رساند نزد سرلشگر یوسفی، همان که آینده ی خوبی برای علی پیش بینی کرده بود.《 صبحگاهی تشکیل شد و کلیه یگان ها آمدند و ما هم آخر صف استاده بودیم، سرلشگر یوسفی به ما که رسید گفت این ستوان یکم را من‌انتخاب کرده ام چون نماز می خواند و من به او اعتماد دارم که دروغ نمی گوید.》 علی احساس کرد که بزرگ شده است. او در فضایی از احترام فعالیت می کرد. علی با کوله باری از تجربه به اصفهان بازگشت، وسرانجام بعد از گذراندن دوره آموزش عالی افسری برای تقسیم درسالن آمفی تئار منتظر سرنوشتش بود و این بار هم با عنایت خدا او و یکی دیگر به عنوان استاد آموزش توپخانه انتخاب شدند، اما علی بخاطر مذهبی بودنش حساسیت ساواک را برانگیخته بود و وقتی متوجه شد که زیر نظر است بیشتر هواسش جم شده بود ولی نتیجه تحقیقات ساواک به اخلاق مداری مذهبی بودن جدیت در کار و اینکه شخصی توانمند است ختم شده بود. و اینکه در مرکز توپخانه زیر نظر سرلشگر نظری به عنوان یک افسر کم نظیر انتخاب شده است. با این وجود علی به عنوان یک سوژه متعصب تحت نظر بود و از وی کنترل درجه دو می شد ( یکی از بندهای این کنترل این بود که حداقل ماهی یکبار نتیجه مراقبت ها از سوژه به ضد اطلاعات ارتش شاهنشاهی گزارش شود...) تا اینکه یکی از هم دوره ای هایش او را کنار کشید و گفت خیلی مراقب باش خیلی تو را زیر نظر دارند... علی در کردستان افسر نگهبان بود و تمام سعیش این بود که هم در کارش موفق باشد و هم به واجباتش عمل کند. وقتی از آمد و رفت ها به پاسگاه خبری نبود علی مسئولیتش را واگذار می کرد و می رفت اماده نماز شود که متوجه آمدن تیمسار ناجی شد خود را اماده کرد که به استقبال برود در راه رو با تیمسار روبه رو شد و بعد از ادای احترام، ( جناب عالی؟ علی: افسر نگهبان هستم تیمسار: فردا به تو خواهم گفت.) ۸صبح فردا افسر قضایی وارد شد با علی سابقه دوستی داشت و بعد از کلی عذرخواهی رفت و دیگر خبری نشد و بعدها معلوم شد برای علی ۴۸ ساعت بازداشت بخاطر نماز خواندن در زمان انجام وظیفه درخواست شده بود ( این در حالی بود که تمام تشریفات تمام شده بود و علی رفته بود بعد از اتمام تشریفات نماز بخواند ) علی در اعتراض به سرلشگر ناجی گفت من ۱۲ سال ارتش هستم تا حالا نشیدم به پاسگاه حمله بشه حالا موقع نماز خوندن من حمله میکنند . نماز بر من واجب است و نمیتوانم نخوانم!؟ تیمسار اشاره کرد بس است..و یک دفعه گفت تو افضل فاضلی هستی... علی را می گفت. مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
ششم کمین گل سرخ ...و روزگار این گونه با فراز و نشیب هایش می گذشت و علی همچنان در مسیر رشد بود؛ تا این که رسید آن روزهای سرنوشت ساز سال ۵۷. ماجرای ۱۷ شهریور را که شنید باورش برایش مشکل بود! چگونه می توان در ارتشی ماند که به روی مردم مسلمان آتش می گُشاید؟! در این تردید بود که دوره آغاز شد او کلاس را با نام خدا شروع می کرد و تا پایان وقت کلاس، هیچ حرفی جز درس نمی زد، علی با هسته نیروهای انقلابی ارتش، سروان اَقارب پرست از لشگر شیراز ارتباط گرفته بود. هدف رساندن انقلاب به داخل ارتش بود. با آمدن افراد دلسوز خالص، فعالیت های انقلابی علی نیز گسترش پیدا کرد. بدنه ارتش متفاوت از هسته آن بود و سرانِ رژیم در آن جایگاهی نداشتند. بدین ترتیب انقلاب در ارتش نیز به عنوان بخشی از مردم پیش می رفت. علی بارها دیده بود که ارتشیان با لباس شخصی در صفوف مردم شعار مرگ بر شاه سر می دادند. علی درصددِ شکستن خفقان در ارتش بود ولی از طرفی هم نباید بهانه ای به دست ضد انقلاب می داد که سرانجام این اتفاق افتاد و علی بازداشت شد. به این دلیل که علی به سرتیپ شُعیبی اعتراض جدی و خشن کرده بود که چرا در پادگان با بوطوم برقی به جان تعدادی نوجوان افتاده اند که او حکم بازداشت علی را داده بود و علی چون در جایگاه محترمی بود فرمانده پادگان از رفتن او به بازداشتگاه جلوگیری کرده و در اتاق خود اورا نگه داشته بودند گویا قرار بود حکمی بریده شود که شب سوم صدایی از رادیو شنید که گفت: شنوندگان عزیز این صدای جمهوری اسلامی است. گمان می کرد رویا می بیند 《در شب ۲۲ بهمن در انتظار طلوع آفتاب بیدار نشستم اشتیاقی آتشین سراپایم را فرا گرفته بود احساس می کردم طلوع آفتاب با روزهای دیگر تفاوت بزرگی دارد...》 از این لحظه به بعد علی صیاد شیرازی با آسایش و راحتی وداع گفت و تا آن صبح زیبای بهاری که با چهره خونین از خاک به افلاک پر کشید، هرگز دغدغه حفظ نظامی که به خون شهیدان پا گرفته بود، او را آرام نگذاشت. علی در روز ۲۲ بهمن با تدبیری که داشت مانع غارت و دست برد مرکز مجهز آموزش توپخانه اصفهان شد. چون بعضی مخالفین امام و مردم دنبال سودجویی علیه انقلاب بودند. نام سروان صیاد شیرازی برای علمای انقلابی اصفهان نامی آشنا بود به زودی توسط علی و باقی جوانان انقلابی کمیته حفاظت شهری در اصفهان تشکیل شد که علی یکی از اعضای فعال بود. آن روز فریاد رس همه نظامیان، علی بود، که توسط مردم بازداشت شده بودند تا به جرمشان رسیدگی شود. در بین این ها افرادی بودند که مستحق اعدام نبودند یکی از این افراد تیمسار شعیبی بود که چند روز قبل بازداشت، و حکم وی اعدام بود که علی به نجاتش رفت و شهادت داد که مستحق چنین کیفری نیست. در روز ۲۲ بهمن انقلاب اسلامی به پیروزی رسید اما دشمن از پای ننشست. درست دو روز بعد از پیروزی انقلاب اسلامی خبر آمد پادگان مهاباد به محاصره نیروهای مسلح حزب دموکرات کردستان درآمده است. آن ها دنبال خودمختاری کردستان بودند. البته خودمختاری بهانه ای بیش نبود و دشمن دنبال تجزیه ایران از طریق ایجاد تفرقه در میان اقوام مختلف و پیروان مذاهب گوناگون بود. در هشتمین روز پیروزی انقلاب پادگان مهاباد سقوط کرد و ۱۸ دستگاه تانک و۳۶ قبضه توپ سنگین و هزاران قطعه سلاح سبک و سنگین غارت شد، که پادگان در آتش سوخت. این اتفاق در حالی بود که نمایندگان دولت برای مذاکره با رهبران کردها به آنجا رفته بودند. در آخرین روزهای سال، مردم شنیدند که پادگان سنندج نیز در محاصره قرار دارد و روزنامه ها نوشتند: سنندج حالت جنگزده به خود گرفته است و عده ای در صدد ترک شهر هستند... این در حالی بود که گروه های بدنام یک صدا فریاد می زدند (ارتش باید منحل گردد) در روز ۲۸ اسفند امام به دفاع از ارتش برخواست ایشان در پیامی به مردم کردستان فرمودند : (ارتش، پلیس، ژاندارمری باید بدانند که از این به بعد آن ها حافظ مصالح و استقلال مردم مسلمانند و اگر کسی به آن ها حمله کند از مردم نیست) وقتی مردم به دفاع از ارتش برای رژه آن ها گل و نقل و نبات ریختند سروان صیاد شیرازی بارها اشک شوق ریخت.... مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
هفتم کمین گل سرخ ...بعد از پیروزی انقلاب بیشتر هم و غم علی پاکسازی و بازسازی ارتش بود علی برای حفظ انقلاب و تشکیل نهادهای انقلابی چون سپاه از هیچ تلاشی رویگردان نبود. حجت الاسلام احمد سالک می گوید: شهید صیاد واقعا به سپاه عشق می ورزید و برای آموزش پاسداران از همه امکانات مرکز توپخانه استفاده می کرد با همت ایشان بود که سپاه اصفهان خیلی زود سازمان یافت ونتیجه ی تلاش های این شهید، ایجاد وحدت و همدلی بین سپاه و ارتش بود. شهید صیاد همیشه به عنوان یک مشاور امین در کنار ما بود من یاد ندارم صیاد بدون توسل یا ذکر نام امام زمان در هیچ جلسه ای صحبت کرده باشد. نخستین بار که علی آیت الله خامنه ای را دید زمانی بود که برای حل مشکلات ارتش، همراه دو نفر دیگر قرار بود با ایشان که نماینده ی امام در ارتش بودند دیدار کنند. آنها در خیابان ایران منزل آیت الله خامنه ای شام میهمان بودند و با فراغت تمام بحث کردند. این آشنایی باعث شد علی با ایشان ارتباط دوستانه ی خوبی برقرار کند تا جایی که هر جا بر سر دوراهی گرفتار می شد به ایشان مراجعه می کرد. در پی شهادت فجیعانه ۵۲ پاسدار اعزامی در سردشت و ناراحتی مردم از این واقعه و ایجاد جلسه فوق العاده، علی و سید یحیئ رحیم صفوی برای ماموریت به کردستان اعزام شدند و به دکتر چمران معرفی شدند. 《با مشاهده چمران با لباس استتار و یوزی به دست، اولین بار بود که یکی از مقامات عالی رتبه جمهوری اسلامی رو دیدم که پیشاپیش همه برای جنگ با دشمن می رود همانجا به خود نهیب زدم که باید بهتر از این مهیا و آماده باشم.》 در سردشت در جریان پیگیری مکان مهمات ضدانقلاب در منطقه ی شیندرا، ناگهان تیری از بغل گوش علی گذشت《 تا این لحظه ی زندگی این اولین گلوه ای بود که آن طور از کنارم گذشت و معلوم شد که سر را نشانه گرفته اند متوجه شدم در تله افتاده ایم همان لحظه فکری به ذهنم رسید و به همراهان گفتم باید در جهت مخالف صدای گلوله از یال مقابل بالا رویم...》 احساس مسئولیت در برابر جان افراد همراهش که به وی اعتماد داشتند دلش را به درد آورد و قلبش را شکست به امام زمان متوسل شد و شروع کرد به خواندن دعای فرج، 《 این اولین بار بود که در خط جنگی دعای فرج را می خواندم بلافاصله طرح عملیات به ذهنم خطور کرد و تمام تاکتیک های عبور از منطقه ی خطر که را به صورت تئوری خوانده بودم به ذهنم رسید...》روش کار را به نیروها آموخت و از بیراهه، راه سردشت را گرفتند و خود به عنوان نفر شماره یک، اول ستون قرار گرفت...علی با سختی و قبول خطر به جان عزیز خود، توانست همراهان را به سلامتی به طرف پل پاسگاه ژاندارمری برساند و ساعت ۱۱ شب نماز مغرب و عشا را با دو رکعت نماز شکر به جا آوردند. ماجرای آن شب آغازی بود برای جلوه گری یک افسر شجاع مومن. دکتر چمران علی را در آغوش غرق در بوسه گرفت 《از روش کار من و راهنمایی من خوشش آمده بود و بیش تر با هم آشنا شده بودیم.》 بعد از آن به عنوان معاون و مشاور دکتر انتخاب شد. البته ضد انقلاب از منش لیبرانه استفاده کرد و خواستار مذاکره و گفت و گو شد و می رفت که باز هم ماجرای قرآن و نیزه تکرار شود و علی یاران زیادی از دست دهد. علی بعد از بازگشت به اصفهان در مرکز توپخانه مشغول شد و مدتی بعد درجه سرگردیش ابلاغ شد اما دلش در کردستان بود. زیرا امتیاز طلبی ضد انقلاب و مماشات دولت موقت باعث شد مردم ایران نخستین بهار آزادی خود را شاهد سقوط شهرهای کردستان یکی پس از دیگری باشند و کردستان می رفت که از ایران جدا شود. و نظام نوپا درگیر جنگ داخلی شود. بعد از مدتی فهمیدند سرنخ همه توطئه ها در سفارت آمریکا است که دانشجویان خط امام آنجا را تصرف کردند. و دولت موقت منحل شد. بعد از اولین ریاست جمهوری، نهادهای مدنی برای اداره کشور شکل گرفت و بحران کردستان در اولویت بود که بر این اساس سرگرد علی طرحی داد که مورد تایید دوستان بود و برای انجام مسئولیت این طرح، به اجازه فرمانده کل قوا نیاز بود که تیمسار فلاحی شرایط این دیدار را فراهم کرد و روز بعد در دفتر رئیس جمهور یعنی بنی صدر که فرماندهی کل نیروهای مسلح را امام به او داده بود ، رودر روی او برای صحبت در مورد طرح ، نشسته بودند. بنی صدر از قبل نام علی را شنیده بود و میدانست که علی بیهوده سخن نمی گوید ولی در ابتدای تشریح برنیافت و حرف علی را قطع کرد... مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
هشتم کمین گل سرخ ...بنی صدر به چهره علی براق شد و گفت آقای شیرازی شما که این همه ادعا دارید چرا به جای مرز، به سنندج نمی روید!؟ شهر به طور کامل در محاصره ضد انقلاب است. سرگرد علی بی درنگ گفت: ما حرفی نداریم آقای رئیس جمهور، به شرط اینکه خودتان از ما پشتیبانی کنید. و بنی صدر قول داد. وقتی هواپیمای سی ۱۳۰ از از فرودگاه اصفهان برخاست، علی نفس راحتی کشید که بالاخره برای کردستان کاری شد. ولی آنان به سوی سرنوشتی مبهم پرواز می کردند. اخبار هرچه که بود جنایت بود و پلشتی از سوی دشمن و مظلومیت بود و فداکاری از فرزندان و یاران انقلاب. ضد انقلاب که از غیرت بچه های انقلاب خبر داشت در خیابان ها جار می زد (ای مردم ای زنان ای دختران ای مادران اینان از تهران آمده اند تا مردان و جوانان شما را قتل عام کنند چرا معطلید؟اگر پایشان به شهر برسد حمام خون راه می اندازند) زنان و دختران تحریک شده به جلو فرودگاه ریختند و مانع خروج نیروهای تازه رسیده می شدند. به ناچار آن نیروها را با بارو بنه به طرف سقز هدایت کردند، یکی از کامیون ها در گل فرو رفت و صدای کشیده شدن ترمزها، درتنگه پیچید و ناگاه بارش گلوله ها ستون بی پناه را دربرگرفت، با شهامت سرهنگ نصرت زاده و فداکاریش تعداد زیادی از نیروها نجات پیدا کردند اما سرهنگ به شهادت رسید.و پیکرش توسط دشمن در شهر گردانده شد. با اوضاع سنندجِ در محاصره به راحتی نمی شد هواپیمایی که علی و بیش از صد رزمنده و مهمات زیادی در آن بودند، در فرودگاه بنشیند که به ناچار از طریق سیستم ان دی بی تماس گرفتند و بعد از دوساعت و نیم پرنده سی ۱۳۰ نشست و سرگرد علی آنان را به آغوش کشید وبوسید. هدف ضد انقلاب در لحظه اول زدن هواپیما بود که علی آنان را مجبور به پرواز کرد و خیالش راحت شد. سنندج آن روز در هر غروب و پنهان شدن خورشید پر از وحشت و نا امیدی بود آن روز که علی وارد سنندج شد فقط چهار نقطه در دست نیروهای جمهوری اسلامی بود و آن هم در محاصره. فرودگاه جنگ زده شهر، ایستگاه رادیو و تلویزیون، پادگان لشگر ۲۸ کردستان،باشگاه افسران شهر. که در شرایط بسیار نامطلوبی بودند هنگام درنگ نبود. علی گفت《 دارید میبینید دشمن از این عطوفت نظام ما سواستفاده می کند و در بین مردم سنگر می گیرد و برادران ما را اینگونه می کشد بنابراین ما راهی جز این نداریم که محل مناسبی را برای دیده بانی توپخانه آماده کنیم.》 بنابراین در ستادِلشگرجلسه ای برگزار شد، یکی ازشرکت کنندگان آن جوان مو بوری بودکه عینک کاچویی به چشم داشت و لبخند هیچوقت از صورتش گم نمی شد مهر او همان دم در دل علی نشست رئیس ستاد او را برادر محمدبروجردی فرمانده سپاه کرمانشاه معرفی کردو یکی از نقاط قوتش این بودکه ارتشی و سپاهی برایش فرق نمی کرد. علی برای نجات باشگاه افسران، سعی درقطع ارتباط دشمن باخرج از شهر داشت. و در این مورد با برادران سپاه همراه بود که متوجه دانش بالای آنان شد. تجربه علی نشان داد اگر بین ارتش و سپاه وحدت باشد هیچ دشمنی توان ایستادگی در برابر آن را ندارد. او بعدها این را ثابت کرد و از رهگذر این وحدت بزرگترین افتخارات نظامی ایران را ثبت کرد. برای آزادی باشگاه هشت فروند هلی کوپتر ۲۱۴ از سپاه همدان آمد،علی همه نیروها را از زیر قرآن رد کرد و خودش هم سوار شد.و موقع هلی برن هم تیرهای دشمن و هم باد و سوز و سرما به استقبال آنان آمد‌، در میانه راه شاهد به غلتیده شدن نیروها بود ناگهان یکی از بچه ها با بانگ الله اکبر دوید و چنان تیرها را بی محل کرد که تمام نیروها را به حرکت درآورد این بار باز هم علی اشک شوق در چشمانش حلقه زد. در روستای صلوات آباد که مقصد ستون بود مردم به پیشواز لشگر اسلام آمده بودند. و فرمانده تیپ قول همکاری و رساندن مایحتاج را به آنان داد. اخبار مردم در معرفی مخفیگاه های ضد انقلاب باعث شد مرکز اطلاعات تشکیل شود.و فریبخوردگان به بازداشتگاه روند. بازجویی به عهده برادر بروجردی بود. او در زندان های ساواک چه شکنجه ها که ندیده بود ولی شیوه او آگاه کردن آنان به گناهشان و هدایت کردن آنان بود حتی اعدامی ها، برخلاف ارتشبد اویسی که حتی برای بیگناهان اعدام درنظر می گرفت و آنان را با هلی کوپتر به آسمان می برد و بعد به زمین پرتاب میکرد و حالا بعد از پیروزی انقلاب ضد انقلاب را تقویت می کرد. حال هنگام آن بود که به وضعیت مردم رسیدگی شود و حتی قرار شد استاندار یک فرد بومی باشد که خیال نکنند برای حکومت آمده اند. با آزادسازی سنندج کمر ضد انقلاب شکست. علی در دفترچه خاطراتش نوشته بود《سنندج به لحاظ اینکه مرکز ضد انقلاب و مرکز کردستان بود و لشگر ۲۸ کردستان در آن جا بود و نیروهای داوطلب که غالبا سپاهی بودند و از شهرهای مختلف کشور به آن جا می آمدند و سازمان و مرکز پیشمرگان کرد هم که به نفع جمهوری اسلامی میجنگیدند در این شهر تمرکز پیدا کرده بود پس با این حساب سنندج شاهرگ اصلی کردستان بود》
نهم کمین گل سرخ ... با آزاد سازی خرمشهر هر روز گروه هایی از مردم و پاسداران و افسران انقلابی داوطلبانه به سنندج می آمدند و سراغ سرگرد صیاد شیرازی را می گرفتند. حالا نوبت آزادسازی بانه بود تا بتواند رسیدن به سردشت راممکن سازد، سردشت به علت نزدیکی به مرز عراق، یکی از مراکز پشتیبانی ضد انقلاب بود. از مریوان خبر رسید که سرگرد آذرفر فرمانده پادگان مجروح شده است، و نیروهای مستقر در آنجا حال و وضع خوبی ندارند و احتمال سقوط آنجا میرفت. بنابراین سرگرد صیاد خود از طریق هوا به آنجا رفت و قول داد که به زودی از این وضع نجات پیدا می کنند. سرگرد صیاد خوشحال بود که در میان این همه پاسدار و ارتشی داوطلب، قرار دارد. فرمانده پاسداران آن روز، جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان بود. درست شبی که قرار بود صبحش حرکت کنند متوجه شدند عملیات لو رفته است. ولی تصمیم به توقف عملیات نداشتند بلکه میخواستند از محور دیگر وارد شوند این یک سازماندهی قدرتمند بود که بازهم سرگرد صیاد ابتدای عملیات بود و دعای فرج زمزمه می کرد.صبح صدای هلی کوپتر کبرئ شنیده شد، دوتن از خلبانان شجاع هوانیروز شهید شیرودی وشهید کشوری، برای پشتیبانی آمده بودند. و بعد از آزادسازی، اداره مریوان به دست نیروهای نظام افتاد. گرچه ضد انقلاب نمیخواست به راحتی کنار بزند. آنان در گردنه آرین و روستای شیخان بازهم شکست سختی خوردند. روز بعد به مریوان رسیدند و پاکسازی شهر دوروز طول کشید و به نیروهای احمدمتوسلیان تحویل دادند. در مسیر این آزادسازی، فرماندهان، مردم را با انقلاب آشنا می کردند و اطمینان نجات میدادند. سرگرد صیاد میگوید 《من در بررسی حوادث، امداد های الهی را بخاطر نیایشهای شبانه، دیدم 》علی بسیار منظم بود در انجام کار، و از بی نظمی آرامشش به هم می خورد. خدمات نیروهای انقلابی به مردم آنجا، در دل زنان روستا محبتی به اسلام ایجاد کرده بود که برای آنان شرم آور بود همسرانشان، ساعاتی پیش آن ها را تیرباران کرده بودند. عملیات شش روزه پاکسازی مریوان، در خرداد ۵۹ صورت گرفت. که سرگرد علی صیاد تنها دو شهید و ۶ مجروح داد. در بانه هم فقط پادگان سقوط نکرده بود که شمارش معکوس برای سقوط آن آغاز شده بود ولی مدفعان شهادت را بر تسلیم، ترجیح داده بودند. پاکسازی از طریق سقز بود و گردنه خان، تنها کمینگاه خطرناک این مسیر بود. صیاد با پشتیبانی کبرئ های جنگنده، به پاکسازی پرداخت ولی قضا و تقدیر را هم در نظر داشت. تا این که فریاد زد ما کمین خورده ایم. آنان تا صبح به مقابله پرداختند. پشتیبانی شهیدان شیرودی و کشوری قابل بیان بود که به جان ضد انقلاب افتاده بودند. بعدها معلوم شده بود که یکی از فرماندهان از نیروهای ضد انقلاب بود که باعث این پاتک شده بود. و باعث شده بود روحیه نیروها به هم بخورد و تعدادی اسیر و زخمی شوند و علی دلش میسوخت از این ماجرا. چون دشمن غنائم زیادی بدست آورده بود از این کمین. غروب به ورودی شهر بانه رسیدند ولی ازآن سو مدافعان گرفتار که هنوز منتظر خبری از نیروهای خودی بودند، میرفتند به استقبال شب دیگر که ناگاه تانکی به سویشان آمد و سرباز آرپی چی زن با نگرانی آخرین گلوله را که برای روز مبادا نگه داشته بود، به سر قبضه بست، که فریاد فرمانده بلند شد نزنید نزنیدخودی است.سرگرد صیاد بود. مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
دهم کمین گل سرخ ...پادگان بانه بعد از ۴۴ روز محاصره آزاد شد و همان روز تیمسار فلاحی دستور داد که سرگرد صیاد ارتفاع آربابا را آزاد کند. چون تا به آن لحظه تلاش برای آزادی آن بی ثمر بوده. سرگرد صیاد دو فروند هلی کوپتر ۲۱۴ خواست تا روی ارتفاعات همراه ۱۶ نیرو، هلی برن شوند. بعد از تحقیق و تلاش آتش بار بر روی دشمن، علی به این نتیجه رسید که هلی برن راه آزادسازی نیست چون دشمن سنگر محکم و پر از تله داشت. اینبار علی از آسمان و زمین و جناح چپ و راست به فرماندهی سروان شهرام فر و ستوان نوری، آتش بر سر دشمن باریدند و بافتح آربابا کمر ضد انقلاب در بانه شکست. و راه برای پاکسازی شهر فراهم شد. دشمن که مقاومت عجیبی داشت، و حاضر به عقب نشینی نبود به طرف مسجد شهر تغییر سنگر داد و بازهم میخواست ماجرای قرآن و نیزه را تکرار کند اما با زکاوت سرگرد صیاد این حقه اثر نکرد و با اولین گلوله فهمیدند که بهتر است به فکر فرار باشند. اینجا بنی صدر بخاطر اعتماد به علی خود را تحسین میکرد و حتی ابایی نداشت که بگوید صیاد را من کشف کرده ام! روزی که هیچ امیدی به بهبود اوضاع نبود علی نشان داد که قدرت ایمان و اراده و توانمندی چه می کند. بنی صدر هم که مجلس را از جنس خود نمی دید میخواست پایان غائله کردستان را برای محبوبیت خود به عنوان قهرمان ملی نشان دهد! لذا بنی صدر دنبال تقویت علی بود. ولی فرمانده شدن علی با درجه سرگردی آن هم در ارتش که درجه در آن عنصر اساسی است مقداری مشکل بود که با پیشنهاد تیمسار فلاحی به بنی صدر، مبنی بر اعطای درجه به صیاد، سرگرد علی سرهنگ شد‌. اما چیزی که علی از آن میترسید اختلاف بود و درست شبی که قرار بود فردایش عملیات شود، بین دو تن از فرماندهان اختلاف افتاده بود《 بله از اختلاف خیلی میترسیدم و از همان ابتدا با قاطعیت رسیدگی کردم و با توجه به مسئولیتم و محبت برادرها به من، سریع بررسی میکردم...گفتم بچه ها بیایید چند آیه قرآن بخوانیم تا قلبمان به مقدساتی که داریم روشن تر شود.‌‌..》محبت فرماندهان به هم اشک شوق را در چشمان علی حلقه میزد. علی معتقد بود به وحدت قلبها نیاز است. صیاد از امام آموخته بود که وحدت و همدلی رمز پیروزی است و اختلاف از زبان هرکس باشد، از زبان شیطان است. سرهنگ علی از مدتها پیش خطر حمله عراق به ایران را حدس زده بود و اصلا آمدنش به کردستان بخاطر چاره جویی برای این مسئله بود و به هرکس از مقامات سیاسی و نظامی رسیده بود اعلام خطر کرده بود... در همین بین علی با ستاد خود در سنندج تماس گرفت از قضا ستونی که باید به مریوان می رفت راه افتاده بود و حالا با دادن دو شهید به گردنه گارانت رسیده بود این کاروان هم برای پاکسازی و بر قراری پایگاه رفته و هم حامل مقدار زیادی آذوقه و مواد سوختی بود. ناگهان دلش آشوب شد، دل، اورا ندای رفتن داد و عقل دلیلی برای رفتن نداشت. آن شب تسلیم دل شد و راه کردستان را در پیش گرفت. دشمن که بر سر راه ستون منتظر مانده بود اولین گلوله آرپی جی به جیپ فرماندهی خورد و فیاضی راننده جیپ در دم شهید شد...ناگهان صدای بی سیم ماشین بلند شد: حسام حسام صیاد.، سروان هاشمی تنها فرصت کرد بگوید علی ما کمین خورده ایم... گلوله به شصت دستش خورد و گوشی رها شد. که در آستانه بیهوشی جوانی را دید که آرپی جی بر شانه بلند شد و بدون توجه به رگبار شلیک کرد. او حسین خرازی از بچه های اصفهان بود. در این لحظه تازه سرهنگ صیاد به ته ستون رسیده بود《 به محل کمینگاه رسیدم و دیدم که همه فرمانده هان جلو، در کمین افتاده اند دیدم اوضاع خیلی خراب است و در چنین مواردی میدانستم با استقامت و اتکا به خدا راهی در ل ما خواهد انداخت...》آن روز با تدبیر سرهنگ صیاد شیرازی دشمن در دام خود گرفتار شد 《حضور من در آن جا چیزی نبود جز لطف خدا...》 روز ۲۴ مرداد ۵۹ برای فرماندهان و رزمنگان روز مهمی بود همان روزی که صیاد از آن بیم داشت حمله قریب الوقوع عراق به ایران. جلسه ای با حضور فرماندهان ارتش و سپاه تشکیل و مقامات ارتش و سپاه گزارش بررسی های خود را می دادند. سرگرد جاودانی رکن سوم ستاد در پاسخ بنی صدر که برای مقابله با این وضع، راهکار خواسته بود گفت طرح ابوذر را برای مقابله ابلاغ کرده اند. البته با توجه به تغییر نظام سیاسی کشور و انقلاب و طرح یکساله کردن سربازی ها که به خالی شدن پادگان ها انجامیده بود و عدم اقتدار فرماندهان یگان های ارتش، به شدت با کمبود نیرو مواجهه بودند. بنابراین پیشنهاد مشخص قرارگاه مسلح کردن نیروهای انقلابی و بسیج مردمی بود. چون بنی صدر فقط به اندازه بازدید از روستاهای مرزی مانندقصر شیرین، اضطراب داشت که تا تهران هم این حس و حال برایش ادامه نیافت... مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
یازدهم کمین‌گل سرخ 《...به روزهای وحشتناکی که در انتظار میهن بود می اندیشیدم》 علی همیشه در هر شرایطی به فکر خدمت بود و تفقد هیچ کس حتی شخص رئیس جمهور برایش مهم نبود این تمرکز خالصانه او که فقط برای خدا بود بیش از بیش بر محبت اطرافیان نسبت به او به ویژه بنی صدر می افزود. علی یک افسر گمنام بود و توانسته بود سرنخ کلاف در هم پیچیده ی کردستان را پیدا کند و به پشتانه ایمان و شجاعتش، و به همت گروهی از جونان انقلابی از ارتش و سپاه یکی پس از دیگری، شهرهای کردستان را به زیر پرچم جمهوری اسلامی در آورد و این برای بدخواهان نظام هیچ خوش نبود، پس آن ها هم بیکار ننشستند. علی تعدادی از فرماندهان قرارگاه تحت امرش را عوض کرد و همین شد بهانه ای برای توطئه های علیه او و علی بیخبر از همه جا به سردشت می اندیشید. چون احتمال جنگ و حمله ی عراق بود لذا یکی از گردان های تیپ هوابرد به فرماندهی سرگرد آریان، ماموریت پاکسازی جاده ۶۰ کیلومتری بانه به سردشت را بر عهده گرفت. ولی باز هم دل علی به تشویش افتاد و او را نگران کرد، به بانه آمد، نگرانیش درست بود کاروان در گردنه ی کوخان به کمین دشمن افتاده بود نه راه پیش داشت نه راه پس، و سرهنگ علی همراه تعدادی از پاسداران، خود را به محل حادثه رساند و این آغاز یک جنگ واقعی هشت روزه پر از لحظه های مرگ و زندگی شد، علی تعجب کرد که چطور نیروها این مدت هم دوام آورده اند دشمن تمام راه ها را بسته بود. در زیر آتش بی امان دشمن با دلی پر از درد و ظاهری آرام، به مرکز فرماندهی کاروان رسید. در این بین، خبر آمد مجروحی از دشمن اسیر شده و بخاطر ترس از مرگ، نقشه ی کمین را به نیروهای خودی داد،《 در میان درختچه ها و بوته ها سنگرهای گود کنده بودند که تا سینه ی نیروهایشان می رسید با این طرح ستون باید در همان ساعت اول منهدم می شد اما رشادت بچه ها باعث شده بود آن ها آن گونه که میخواستند موفق نشوند. 》 علی توانست با رشادت بچه ها ارتفاع بالای جاده را نیز از تصرف دشمن خارج کند و روز دوم ستون را سازماندهی کرد و صبح روز سوم به طرف سردشت عازم بود که هلی کوپتر آمد تا برگردد به قرارگاه، گفتنی ها را به فرمانده ستون گفت و خداحافظی کرد دید چهره ها نگرانند و چشم های غم انگیز سربازان و درجه داران، به او خیره بود...در درونش باز هم نزاع عقل و دل به پا شد و نتوانست دل را مجاب کند، ناگهان پا سست شد و برگشت و گفت 《 بچه ها، من هم با شما می مانم 》روز سوم وارد روستای دل آرزان شدند و صبح روز چهارم، باز هم با یک درگیری مخوف همراه بود که رزمندگان تحت امر سرهنگ صیاد قدم به قدم جنگیدند تا رسیدند به روستا ولی تازه دشمن از روستا به استقبالشان آمد اینجا باز هم مانده بود که با وجود افراد بیگناه در روستا آتش دشمن را پاسخ دهد یا دست روی دست بگذارد که در اینصورت چیزی از ستون باقی نماند، پس دل به دریا زد و فرمان آتش داد وقتی دشمن خاموش شد اثری از اهالی نبود و معلوم شد که روستا از قبل خالی بوده. خدا را شکر کرد خون بیگناهی نریخته. 《 از دل آرزان به بعد ما روزی یک کیلومتر بیش تر نمیتوانستیم حرکت کنیم هر لحظه در حال مقابله بودیم شوخی نبود یک ستون قوی نظامی می خواست به سردشت برود و دشمن هم میخواست مانع شود..در مسیر شهید می دادیم...》ناگهان اتوموبیل ایستاد و کشیده شدن ناگهانی ترمز ها دل ها را ریخت علی رفت جلو به راننده تانک گفت چرا ایستاده ای گفت می ترسم علی نگران شد که این ترس به باقی نیروها انتقال نیاید، کوشید او را آرام کند ولی فایده نداشت و جواب داد اگر راست می گویی خودت راه بیفت جلو، علی گفت عزیزم من حرفی ندارم ولی من فرمانده و راهبر این ستونم اگر اتفاقی برای من بیفتد همه شما متلاشی میشوید. هیچ فایده نداشت پس علی با توکل به خدا همراه بیسیم چی اش در کنار تانک اسکورپین به راه افتاد. متاسفانه بین ابتدا و انتهای ستون فاصله افتاد که علی تا برگشت به انتهای ستون که سرعت حرکت را بیشتر کنند، ناگهان صدای انفجار و رگبار قلبش را ریخت، ابتدای ستون در ۱۲ کیلومتری سردشت بود و میخواست زودتر برسد که کمین ضد انقلاب در روستای داش ساوین علی را یاد حادثه ۱۱ماه پیش، شهادت ۵۲ پاسدار اصفهانی انداخت. بچه ها کاملا غافلگیر شده و انگار هیچ امیدی برای نجات نداشتند حتی نمیتوانستند خود را به پناهگاه های طبیعی برسانند، 《 کمی خود را باختم که دیدم یکی از بچه های سپاه به نام فتح الله جعفری که العان از فرماندهان رده بالاست گفت ناراحت نباش بالاخره چندتا فشنگ داریم تا آخرش میزنیم و هر چه خواست خدا باشد همان می شود..》دلش قوت گرفت باز هم‌طرح عملیات به ذهنش رسید که باید نگذارد فرار کنند. نعره تکبیر بچه ها که با قوت علی بلند شده بودند دل دشمن را خالی کرد و تپه ها فتح شد و دشمن پا به فرار گذاشت. پیغامی از دشمن به دستش رسید نوشته بود: سرهنگ صیاد شیرازی.... مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
دوازدهم کمین گل سرخ < پیغامی از دشمن به دستش رسید نوشته بود:( سرهنگ صیاد شیرازی، ما با پنج هزار چریک شما را محاصره کرده ایم در حالی که تو حتی صد نفر هم سرباز سالم و جنگنده نداری،اگر تسلیم نشوید ما صبح برسرتان خواهیم ریخت و سرهای بریده خود وسربازانت را برای خمینی خواهیم فرستاد!) یارانش دیدند سرهنگ با خواندن پیام دشمن، سجده کرد وقتی علت را پرسیدند گفت《مگر نه اینکه ما در این کوه و بیابان دنبال دشمن هستیم... و حالا خودشان هزار هزار به جنگمان می آیند. باید حداکثر استفاده رااز گلوله هایمان بکنیم باید خوشحال باشیم و خدا را شکر کنیم》یارانش روحیه گرفتند و برای رسیدن دشمن لحظه شماری کردند. در این چند روز بیش از هفتاد شهید و نزدیک ۱۵۰ مجروح داده بودند. با درخواست علی ۶۰ نیروی تازه نفس از قم و اراک رسیدند و با هلی کوپتر شهداو مجروحان به عقب رفتند.نشانه گیری دقیق دشمن در زدن هلی کوپتر ها نشان میداد دیده بان و خدمه ان از نیروهای با سابقه نظامی است. آنان شب هم باید در ارتفاع فتح شده جات راوین به دست سروان شهرام فر، می ماندند بازهم ضدانقلاب مانند گرگ وحشی نزدیک شد که باتجربه علی از نبرد کوخان، ضربه سختی خوردند.صبح می شد از بلندی، مسیر هموارِ سردشت را دیدآماده ورود به شهر شد که اطلاع دادند برای دیدن رئیس جمهور باید به کرمانشاه برگردد.علی بعد از عوض کردن لباس خونی و خاکی، به دیدن آن ها رفت، اخلاص علی با تکبیر حاضران و با سردی بنی صدر روبه رو شد، وقتی بنی صدر فهمید ستون با دادن شهید و مجروح به سردشت رسیده، جاخورد معلوم‌ بود اخباری که شنیده بود متفاوت از اخبار سرهنگ صیاد بود.《 تا آن موقع زیاد شنیده بودم اگر کسی بخواهد خالصانه خدمت کند نمی گذارند، اما فکر نمیکردم برای مایی که جانمان را به کف دست گرفته بودیم هم بزنند...》این آغاز رسمی اختلاف بین او و بنی صدر بود البته اختلاف دو بینش و عقیده، عقیده ای لیبرال که از روی کار آمدن نیروی انقلابی هراسان بود در مقابل دیدگاهی که بعدا خط امام نام گرفت و کاملا به توانایی اسلام اعتقاد داشت‌.بعد از رفتن بنی صدر سرهنگ علی به دارساوین برگشت،تا این که ستون را بدون درگیری شدید وارد سردشت کرد. در حالی که صدام قرارداد الجزایر را پاره کرده بود و جنگ به حالت رسمی میرفت. علی که به تهران آمده بود،دلش در جبهه بود و از وقت کشی بنی صدر گلایمند تا اینکه جلسه برگزار شد ولی هدف در آن زیر سوال بردن تمام زحمات علی بود. بنی صدر و اطرافیانش هیچ شناخت درستی به ضدانقلاب و فعالیت و نوع جنگشان نداشتند یا بهتره بگوییم نمیخواستند داشته باشند و حتی با ریشخند، ضعف قلمداد می کردند《آن روز در آنجا جمله ای گفتم که بعدها میان مسئولان مملکت دهان به دهان گشت و معروف شد، اول دعای امام زمان را خواندم، سپس گفتم:آقای رئیس جمهور خیلی عذر میخواهم در جلسه ای به این مهمی حتی یک بسم الله گفته نشد...من آن قدر این جلسه را ناپاک می دانم که چاره ای جز رفتن به قم و زیارت برای تزکیه ندارم...》هنوز علی و یارانش به منطقه نرسیده بودند که سرهنگ عطاریان با حکمی از بنی صدر به فرماندهی قرارگاه غرب منصوب شد و علی هم باید به سنندج برمیگشت...بعدها خیانت عطاریان ثابت شد. او حتی باعث شد گردان ۱۱۰ با تمام نیروهای خوبش، منهدم شود. با همه تلاش علی برای مقابله با حمله عراق، و دادن طرح به بنی صدر برای مقابله، و عدم دریافت پاسخ؛ متوجه شد عملا کنارش گذاشته اند ولی صیاد کسی نبود که میدان را خالی کند و حالا تمام سرمایه او ارتباطش با سپاه بود، به دوستش یوسف کلاهدوز طرحی داد که اولین گروه پاسداران آموزش ببینند.و بعد برای تکمیل طرح به سرپل ذهاب رفت و با آقای آذربین دیدار کرد که خوشبختانه نتیجه خوبی گرفتند و باخوشحالی رفت بخوابد ساعت ۳ بیدارشد و به راه افتادند اما در زمان خروج از دروازه سرپل ذهاب، علی رغم مهارت راننده، با یک ماشین شاخ به شاخ شدند. بدن بیهوش علی را ابتدا به کرمانشاه بردند، علی به شدت مجروح شده بود و اگر دست روی دست میگذاشتند علاوه براینکه لگن شکسته شده بود، قطع شدن پای او حتمی بود. بعد از عمل جراحی موقع به هوش آمدن متوجه شد کسی در کنارش با صدای محزون و عارفانه دعایی میخواند. او شهید رجایی بود. یکبار هم آقای خامنه ای دو ساعت به دیدارش رفته بود و در مورد کردستان صحبت کرده بود. با پیشنهاد آیت الله خامنه ای تصمیم گرفت مردم را از اتفاقات باخبر کند لذا وقتی خبرنگاران به اتاقش می آمدند لباس رزم می پوشید و درد را پنهان می کرد. حرفهای علی برای مردم جالب بود.با دلی پر از امید به کردستان برگشت و سراغ شهر بوکان و اشنویه که در دست ضد انقلاب بود رفت و با فرمانده لشگر ۶۴ارومیه و سپاه میاندوآب جلسه گرفت. اما《نامه ای به دستم رسید که قرارگاه را به هم بزنم...تمام یگان های تحت اختیارم را از دستم درآوردند...باورم نمی شود...》علی اکنون چه باید می کرد؟... #@mosallgodse
سیزدهم کمین گل سرخ تا کردستان به امروز برسد،خون های پاک فراوانی ریخته شده بود اگر می پذیرفت برگردد در برابر این خون های پاک جواب قانع کننده ای داشت؟! 《نماز حاجت خواندم و در سه جمله نوشتم: ما به دستور مرکز آمده ایم و به دستور مرکز برمیگردیم باید شورای عالی دفاع دستور دهد...》 برای مخالفانش این یک سند گرانقیمت هم برای خارج کردن او از صحنه، هم برای محاکمه نظامی بود. نامه به بنی صدر رسید و او به امام رساندتا پیشاپیش دست شورای دفاع را ببندد. امام صیاد را نمیشناخت وچون مسئولیت فرماندهی کل قوارا به بنی صدر داده بود و از مسائل کردستان بیخبر بود فرمود: با ایشان طبق مقررات برخورد کنید. علی که فهمید دیگر در منطقه هیچ کاره است. با آیت الله خامنه ای تماس گرفت، ایشان پشتیبان علی بود و فرمود سریع منطقه را ترک کن. ولی این رفتن آن هم با ویلچر،کوتاه بود. وقتی اخراج خود از نیروی زمینی را فهمید تاب نیاورد و باآیت الله خامنه ای مشورت کرد، پاسخ گرفت مسئله ای نیست خودت را به ستاد مشترک معرفی کن. رفتارها اهانت باربود و درجه علی از سرهنگ به سرگرد تنزل کرد ولی تحمل می کرد. او باید هر شنبه خود را معرفی می کردو بعدها بخاطر مراجعات زیادش دفتری در اختیارش قرار دادند.و هر شب دریکی از مساجد تهران با محوریت کردستان سخنرانی می کرد. این طبق توصیه آیت الله بهشتی بود که هم علی را شناخته بودهم متوجه انحراف بنی صدر، لذا به عنوان یک سد در برابر لیبرال ها بودند.《 تقوای شهید بهشتی خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد اتفاقا بیشتر سوالات در مورد بنی صدر از من بود که طبق توصیه شهید بهشتی از کنار آن ها رد می شدم...》 همه نیروهای انقلابی دنبال راهی بودند که علی را برگردانند و چهار امام جمعه شهید و تعداد دیگری از علمای بزرگ خدمت امام برای بازگشت صیاد رفته بودند ولی امام تمایلی نداشت در اموری که به رئیس جمهور مربوط بود دخالت کند. بعدهم آیت الله رفسنجانی که نتیجه ای نگرفت برای علی وقت ملاقات با امام گرفت.《 با لباس چریکی و عصا به دست خدمت ایشان رسیدم...من هم با صداقتی که داشتم گفتم: حضرت امام ما هر چه اشکال داریم از وجود ایشان است. امام وقتی دیدند من این چنین با صراحت مطالب را گفتم، فرمودند:خیلی خب، پس شما میخواهید بروید من خودم تذکر می دهم》 در غیاب بنی صدر شورا به ریاست آیت الله خامنه ای تشکیل شد و صیاد هم در آن برای توضیح طرح آزادسازی مناطق غرب حاضر شد و نتیجه شد علی با درجه ی سرهنگ تمامی به منطقه برگردد به علت مخالفت بنی صدر که اختیار تمام گرفته بود هرگز اجرا نشد.《 در این کار حکمت آمیز امام، این درس را گرفتم که اگر نظام و حکومتی بخواهد استوار بماند رهبری و همه مسئولینی که بخواهند زیر پوشش حکومت کار کنند باید به مقررات مقید باشند...》علی بنا به فرمایش امام که آبادان باید از محاصره خارج شود توانست از راه دیگر وارد عمل شد و طرحی به نام رحیم صفوی به شورای عالی دفاع داد که دوره آموزش برای تعدادی از نیروهای سپاه بگذارند و خود برای شناسایی به نزدیک ترین خطوط دشمن رفت ۳۳۰ درجه پیرامون آبادان در تسلط دشمن بود و تنها میان دو رود بهمنشیر و اروند نفوذ کمی بود. اما تنها علی بودکه به وحدت ارتش و سپاه و معجزه این طرح باور داشت...عصر روز بیستم خرداد ۱۳۶۰ نامه کوتاهی از امام در رادیو منتشر شد: بسم الله الرحمن الرحیم. ستادمشترک نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران. آقای ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی نیروهای مسلح برکنار شده اند روح الله موسوی الخمینی. این فرمان در پی خودخواهی بنی صدر بودو دامن زدن به اختلافات داخلی بخاطر بن بستی بودکه در جنگ به آن رسیده بودند‌. و مجلس هم رای به بیکفایتی او دادو در نهایت بدون بازگشت با آن افتضاح خارج شد. بعد هم شهید رجایی رئیس جمهور شد و با شناختی که از علی داشت به او پیشنهاد وزارت دفاع داده بود که علی نپذیرفت. و نتیجه مشورت با امام توسط رجایی، ماموریتی به علی بود؛ که به فرماندهی غرب برود. و علی طبق ارادت به مشهد رفت و بعد به منطقه‌. گرچه علی تنها بود ولی همه برای درکنار او بودن سر از پا نمیشناختند. صبح زود برای معارفه درمراسم لشگر ۲۸ شرکت کرد. به شدت تنها بودو غم تمام وجودش را گرفت که آقای آذربن در گوش علی خواند (لاتخافا،اننی معکما اسمع و اری.)اری وقتی موسی به سوی فرعون رفت خدا این آیه را فرمود. 《این آیه به من انگیزه داد ورفتم پشت تریبون و گفتم من به فرمان آقای رئیس جمهور وتصویب نیروی زمینی مسئولیت منطقه را به عهده گرفته ام...》سرتا پا نشئه خدمت بود.《 اگر آدمی در سنگر اسلام قرار بگیرد خداوند هم او را یاری می کند البته این ها را میگویم نه اینکه مدعی باشم خیلی مخلصم ولی به کارم و انقلاب عشق داشتم. مهم این بود که ببینم تکلیف چیست.》 بازگشت علی روزهای خوبی را برای کسانی که عشق به خدمت داشتند رقم می زد. علی به زودی فهمیدکه بودنش در ارومیه لازم تر است تاسنندج...
چهاردهم کمین گل سرخ ...وضع امنیتی ارومیه خیلی خراب بود چون علی میدانست از دور هم میتواند سنندج را اداره کند لذا در ارومیه ماند و قرارگاهی تشکیل داد که بعدها به عنوان حمزه سیدالشهدا نام گرفت. هنوز یک هفته ای از تشکیل قرارگاه نگذشته بود که جوانی به دیدارش آمد خود را مهدی باکری معرفی کرد فرمانده عملیات سپاه ارومیه بود. واقعا صحنه جالبی بود که فرمانده منطقه از فرماندهان رده ی پائین ترش اجازه بگیرد که به من فرصت بده تا آماده شوم و همپای شما باشم. عملیاتی که نیروهای سپاه و کردهای بارزانی به فرماندهی مهدی باکری و نیروهای ژاندارمری، و نیروهای منتخب لشکر ۶۴ در آن بودند، سه روز طول کشید که سرهنگ صیاد خود برای هدایت، بین نیروها می گشت و شهر در روز سوم آزاد شد. وقت آن بود که سرهنگ صیاد برای گزارش این پیروزی به دیدار آقای رجایی بیاید ولی افسوس این دیدار هرگز میسر نشد و اقای رجایی و باهنر بر اثر انفجار بمب در دفتر ریاست جمهوری به شهادت رسیدند. حال با کمک گردانی از تیپ سقز و نیروهای تیپ گرگان به همراه تعدادی از نیروهای سپاه برای آزادی بوکان وارد عمل شدند، باوجود درگیری شدید با نظارت دقیق علی نظم گرفت و در زیر مواضع پر از آتش دشمن، هر لحظه از نقطه ای به نقطه ی دیگر سر میکشید. در آن لحظه هیچ کس نمی دانست این سرهنگ در لباس بسیجی که چون سربازی عادی خدمت میکند فرمانده نیروی زمینی ارتش است. بعد از پیروزی ثامن الائمه و برگشت تعدادی از فرماندهان عالی رتبه جنگ، هواپیما سقوط کرده و به شهادت می رسند در آن روز صبح پنجشنبه، ۹ مهر ۶۰ اولین نامی که به زبان آمده بود سرهنگ صیادشیرازی بود. آری تیمسار یوسفی آن سرلشگر پیر گفته بود نام این آدم را بخاطر بسپارید... بعد از ارسال نامه هاشمی رفسنجانی به امام در خصوص این تصمیم، امام موافقت نامه ی خود را اعلام کردند و این مهمترین خبر ساعت ۱۴ آن روز بود. وعلی آخرین نفری بود که متوجه شد. او مشغول جنگ با ضد انقلاب بود.《...دیدم همه دارند تبریک می گویند گفتم کار هنوز تمام نشده است. گفتند نه، شما فرمانده ی نیروی زمینی ارتش شده اید. ناخودآگاه غم و کراهتی در قلبم احساس کردم...از فشار مسئولیت و سنگینی اش...》 علی باید برای جلسه شورای عالی دفاع آماده میشد ولی حتی وقت نکرد که لباسش را عوض کند و با همان لباس خاکی بسیجی به تهران رفت. 《 رفتیم جلسه و در آنجا چهار فرمانده لشکر ارتش هم در جلسه بودند. وقتی وارد شدم با خودم گفتم با این ها چطور برخورد کنم،...چون چهار نوع برخورد دیدم اولین بهره برداری که از این صحنه کردم گفتم آقایان فرماندهان لشگرها، فردا تشریف بیارند دفتر من. گفتم شما و شما ساعت شش و شما و شما ساعت هفت》 جلسه ساعت هفت یک ساعت و نیم طول کشید چون روحیات آنان با علی فرق می کرد لذا علی با هوش و زکاوت خود و پذیرفتن خودشان یکی را فرستاد ستاد مشترک و دومی را که روحیه جبهه نداشت با سرهنگ حسنی سعدی عوض کرد که خوب به کار می چسبید. اولین روز کاری فرمانده نیروی زمینی ارتش با سفر به دزفول برای بازدید قرارگاه مقدم نیروی زمینی، انجام شد ولی نپسندید و میخواست به اهواز منتقل شود که اولا باعث افزایش روحیه رزمندگان می شود و دوما هم میخواست برای عملیات های آینده، با سپاه پاسداران و نیروهای بسیج مردمی از مرحله ی طرح تا اجرا همکاری کند. علی نام این ترکیب را ادغام مقدس گذاشته بود. و به این طرح بسیار اعتقاد داشت. او معجزه این ادغام را دیده بود. با وجود مخالفت فرماندهان ارتش، عملیات ثامن الائمه با حضور یگان های لشگر ۷۷ خراسان و ۱۵گردان از سپاه، درستی اعتقاد علی اثبات شده بود. بیست روز بعد به دستور سرهنگ دانشکده فرماندهی و ستاد موقتا تعطیل شد و استادان آن به جبهه آمده بودند تا در ستاد فرماندهی تجارب خود را در عمل پیاده کنند. اکنون همه چشم ها به ادغام مقدس دوخته شده بود و مردم منتظر اخبار پیروزی بودند. قرارگاه مشترک ارتش و سپاه به دستور فرمانده تشکیل شد و خود ابتدا قرآن خواند و باقی فرماندهان با او دعای فرج زمزمه کردند. هم خوشبین بود هم نگران 《سعی می کردیم من و برادر رضایی روی جلسات اشراف داشته باشیم دو وزنه بودیم که همه توجه داشتند...》 اکنون که حصر آبادان شکسته شده بود مردم خواستار آزادی خرمشهر بودند،《 نیروهایمان کم بود و فرمانده مجاز نبود با نیروهایی که در خط دارد تک را انجام دهد. ممکن است تک نگیرد در نتیجه هم خط از دست رود و هم نیروها...》 طببعی بود که با چهارتیپ نیرو نمی شد برای آزادی خرمشهر عملیات کرد پس باید دنبال منطقه ای می گشتند که هم نیروی کمتری ببرد و هم نتیجه ی بیشتری داشته باشد. این مکان را در جبهه ی میانی خوزستان یافتند این نقطه از هر لحاظ نظر کارشناسان را به خود جلب می کرد. وبه راحتی میتوانستند هم شهر بستان را آزاد کنند هم تپه های شنی موجود در منطقه، باعث پراکندگی نیروهای دشمن می شد لذا دشمن تا مرز عقب رانده می شد...
پانزدهم کمین گل سرخ ...برای طراحان آزادی خرمشهر، دو راه وجود داشت: (تک از شمال به جنوب و تک از شرق به غرب) راه اول مانع فوق العاده مشکل، وجود باتلاق وسیعی برای عبور نیروهای خودی بود اما راه دوم که به هدف نزدیک تر بود وجود رودخانه کارون بود که تصمیم گیری راجع به آن را مشکل می کرد. و نهایتا راهکاری توسط فرمانده سپاه(محسن رضایی) پیشنهاد شد که طراحان عملیات پسندیدند و آن تلفیقی از هر دو راه کار یعنی عبور از کارون در منطقه وسیع عملیاتی توسط دو قرارگاه نصر و فتح بود. آن روز که دهم فروردین بود تا دهم اردیبهشت که فرماندهان با چشم گریان و قلوب متوجه خدا، فرمان حمله صادر کردند یک ماه سخت بود و برای علی سخت تر، او فرمانده سرنوشت سازترین عملیات این جنگ بود. سرهنگ صیاد شیرازی نوشت: رهبری این عملیات سرنوشت ساز هم چنان به عهده ولیعصر (عج) می باشد و برای حفظ وحدت فرماندهی مسئولیت و هدایت این عملیات را شخصاً و با توکل به خدا برعهده میگیرم. گرچه، ادغام مقدس برای بعضی از فرماندهان عالی رتبه ارتش قابل قبول نبود و از طرفی فرماندهان سپاه به پیروزی آن خوشبین بودند... علی که مصالح بزرگتر را می دید با بردباری همه را تحمل می کرد. علی تمام وجودش را وقف جنگ کرده بود به طوری که فرصتی نداشت خبری از فرزند بیمارش بگیرد. سرهنگ دستور داد تا از هر امکاناتی برای عبور بچه ها از پل های فرسوده، از طریق هر نهادی استفاده کنند. وقتی خبر رسید که در انبارهای عمومی ارتش در آبیک تعدادی طراده شنی آبی خاکی را شاه در سال ۵۰ از آمریکا خریده ولی بدلیل عدم توانایی در استفاده و غرق شدن سرنشینانشان، به کلی فراموش شده اند علی دستور داد تا ۴۸ ساعت دیگر در منطقه باشند. هر کدام میتوانستند ۸ تانک را انتقال دهند اردیبهشت رسید ولی جبهه خودی هنوز آمادگی چنین عملیاتی نداشت اما اگر دشمن بعثی بعد از شکست فتح المبین، زمان بازسازی داشت، عملیات آزادسازی خرمشهر کار سختی بود بنابراین باید در شروع حمله درنگ نمی کردند. 《در آن روز بیش تر از همه بعد روحی و روانی بود که حاکم می شد و درست عکس همین حالت را در دشمن می دیدیم.》در شب دهم، ساعاتی بعد از عبور تانک ها، و بعد از فرستادن تعدادی گلوله به سوی تانک ها، دشمن خبر نداشت که چهل هزار نیروی پیاده و هزاران خودرو و صدها تانک از کارون گذشته اند...فرمان حمله صادر شد《بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله القاصم الجبارین، یا علی بن ابیطالب》در دو محور قدس و فتح بچه ها پیروز شدند ولی در نصر بچه ها موفقعیت چندانی نداشتند لذا باید قبل از پاتک سنگین دشمن و عکس العمل آنان وضع موجود تثبیت می شد در این بین بدترین خبری که به علی دادند جدایی تعدادی از فرماندهان سپاه در جنوب شرقی فکه بود《 ...موفقیت ما در گرفتن زمین و اسیر نیست بلکه در این است که همه برای خدا با هم باشیم...》عراق با تصور اینکه ایران قصد بندر بصره را دارد قسمتی از نیروهایشان را به عقب فرستادند و این را سرهنگ صیاد و تعدادی از فرماندهان، پیش بینی کرده بودند پس علی از شدت خوشحالی آمد تا مسیر را با ماشین برگردد.حالا جهان چشم به خرمشهر داشت، ولی علی نتوانست فرماندهان خسته جنگ را برای ادامه بدون وقفه جنگ راضی کند و این وقفه یک ساعت طول کشید، از طرفی شکست های پی در پی صدام دوستان عربش را در منطقه به وحشت انداخت، اما او به تعدادی از فرماندهانش، نشان داد. خلاصه در این سردرگمی که بخاطر کمبود نیرو، کمی زمان، حمله به بصره یا محاصره خرمشهر پیش آمده بود، دو فرمانده که از جلسات به نتیجه نرسیدند به اهواز آمدند و در خلوت راه چاره را یافتند. خبر محاصره خرمشهر نیروهای مردمی را به جبهه می آورد《...حالت عجیبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که می خواهد به اجرا در بیاورد در این طرح اطمینان پیروزی هست...》 عملیات با یک ساعت تاخیر آغاز شد چون در ابتدا فرماندهان جنگ از نحوه کار سوال کردند و بعد قانع شدند که مجالی برای بحث نیست این هم در واقع نتیجه تند ابلاغ کردن دستور بود تا بر مبنای تصمیم فرمانده، وارد عمل شوند. فرماندهان قرارگاه کربلا در ساعت۲۲/۲۵ روز اول خرداد ۹تیپ نیرو را روانه میدان کردند به اضافه یک تیپ احتیاط. نیروهای محور راست موفق به ایجاد شکافی در بین دشمن و نیروها شدند 《اما از دو محور دیگر هیچ خبری از پیشرویشان نمی آمد، نگران بودم از شدت خستگی بعد از نماز صبح احساس کردم دیگر چشمانم بسته می شود...در عالم خواب و رؤیا دیدم سیدی عالیقدر که عمامه ای مشکی دارد وارد قرارگاه شد چهره اش گرفته بود به احترامش همه از جا برخاستیم من زودتر از بقیه دویدم و دستش را گرفتم بغلش کردم و دیدم با تبسمی زیبا به من نگریست و اظهار محبت کرد چنان به وجد آمدم که از خوشحالی به گریه افتادم و با صدای گریه خودم از خواب پریدم متوجه شدم از بی سیم صدای تکبیر گفتن می آید، فهمیدم دو محوری که کارشان گیر کرده بود، توانسته اند به اروند برسند》....
شانزدهم کمین گل سرخ آن شبی که قرار بود عملیات شروع شود باراش بارن آغاز شده بود همه فرماندهان آن را به فال نیک گرفتند،چون باعث می شد دشمن از فعل و انفعالات رزمندگان ایرانی غافل بمانداما با شدت باران نگران گم شدن مسیر بچه های رزمنده بودند ، ساعتی بعد همه نیروها پشت خاکریز منتظر فرمان حمله بودند ناگهان صدای غرش توپ ها و غریو موشک ها با رعد و برق در هم پیچیدند طبق دستور فرماندهی عملیات، توپخانه لشگر ۱۶ منطقه ای را در جنوب اهواز زیر آتش گرفتند تا جهنمی را برای نیروهای بعثی درست کنند که گمان کنند حمله ایران از آنجا صورت گرفته است.و به کلی از منطقه کرخه غافل شوند. ۵ دقیقه بعد رزمندگان با فریاد الله اکبر به خاکریز دشمن زدند و این لحضات برای علی و دوستانش به سختی میگذشت. بعد از چهل دقیقه با پیامی از لشگر ۱۶ گفتند خاکریز دشمن شکافته شده است. محور شمال هم که منتظر خبری از آن بودند، درساعت یک و ۳۸ دقیقه (خاکریز عصا شکل از شمال شکسته شد) ولی از محور جنوب خبرهای خوشی نمی آمد در این محور هر دو نیروی خودی و دشمن تلفات زیادی داده بودند آن شب ستاد تبلیغات جنگ خبر عملیات را به اطلاع مردم رساند نام این عملیات را طریق القدس نامیدند ولی به دستور سرهنگ صیاد به دلایل امنیتی هیچ فیلمی از صحنه عملیات پخش نکردند.اما رادیو عراق منکر عظمت این عملیات شد. روز دوم عملیات بعد از رشادت بچه ها، شهر بستان آزاد شد و شادی تمام ایران را فراگرفت و مردم برای آزادی خرمشهر لحظه شماری کرده بودند. روز بعد تعدادی از مسئولین لشگری و کشوری به شهر بستان برای بازدید آمدند ولی بعثی ها که این شکست را تحمل نداشتند وحشیانه خانه ها را با هواپیما و توپ خانه می زد. روز ۶۰/۹/۱۰ از طرف سپاه پیشنهاد پایان عملیات کربلای ۱ را دادند که مورد تایید نزاجا قرار نگرفت زیرا با وجود موفقعیت، به تمام اهداف نرسیده بودند و بخاطر کمبود نیرو نیازمند نیروی بیشتری بود، لذا فرمانده نیروی زمینی با این پیشنهاد مخالف بود. دو فرمانده تصمیم داشتند به اهواز بروند و بدون دخالت نیروهای دیگر به یک تصمیم برسند، گروهای شنود ارتش و سپاه مکالمات مشکوکی، شنید! از سرتاسر جبهه گزارش خواستند ولی مورد مشکوکی نبود ساعت ۲۳و۴۰ دقیقه یک گردان عراقی به ستادش اعلام کرد قصد دارد به مواضع سابقش برگردد ده دقیقه ای این گونه گذشت که از ستاد دشمن این پیام به یگان های عراقی مخابره شد: (صدام‌حسین به شما سلام می رساند و به همه نیروها آفرین می گوید) شکی نبود این رمز آغاز یک عملیات است. ساعتی بعد فرمانده یکی از گردان های عراقی، پیام داد که به نزدیکی هدف رسیده اند ولی در هیچ جا هیچ مورد مشکوکی گزارش نشد! آیا این یک جنگ روانی است¿؟ آقای ذاکری افسر اطلاعات قرارگاه و آقای علی اسحاقی مسئول اطلاعات قرارگاه سپاه، به تجزیه و تحلیل پرداختند درست زمانی که میخواستند بپذیرند که یک عملیات روانی است معلوم شد دوباره از طرف پل سرآبله قصد اشغال مجدد بستان را دارند اگر این اتفاق می افتاد آیا برای ایران و نیروهای مسلح حیثیتی باقی میماند آنجا بود که سرهنگ صیاد شیرازی خوش درخشید. 《شب نگران کننده ای بود هر چه صحبت داشتیم فراموش کردیم باید دستوری ابلاغ می شد بررسی کردم به کدام نیروها میتوانم دستور بدهم، یک گردان تانک قوی از دشمن در حال ورود بود و فرمانده آن مدام تشویق می شد...》 به لطف خداوند همان فرمانده ی عراقی که چشم امیدش گرفتن درجه از صدام بود و مرتب دم از موفقعیت می زد اعلام کرد من زیر رگبار آرپی چی قرار دارم و بعد هم صدا قطع شد در آن سو امید صدام و ژنرال هایش نابود شد و در این سو سرداران لشگر اسلام به سجده افتاده بودند علی برای تشکر و دادن درجه به فرمانده (سرگرد کیومرث مخبری)خود به محل رفت،فرمانده گفت (تشکر لازم ندارم من برای خدا کار میکنم...) عملیات طریق القدس با شکست سنگین دشمن و تلفات ۸۰۰ نفره به پایان رسید. امام خمینی در پاسخ تبریک فرماندهان جنگ نوشتند( آنچه برای این جانب غرور انگیز و افتخار افرین است روحیه بزرگ و قلوب سرسار از ایمان و اخلاص و روح شهادت طلبی این عزیزان است که سرباز حقیقی ولی الله الاعظم ارواحنا فدا هستند...) صدام و ژنرالهایش میدانستند که چه شکست سختی خورده اند لذا دنبال این بودند مجددا تنگه چزابه را مال خود کنند از شریکانش کمک خواست، حتی پادشاه اردن قوای یرمک را به قشون دشمن داد، هر چه آتش داشتند بر سر مدافعان تنگه ریختند《هرلحظه آمار شهدا بالا می رفت حدود ۱۸۰۰ شهید برای نگهداری چزابه داده بودیم با آنکه امام سفارش کرده بودند که من و آقای محسن رضایی تاآنجا که ممکن است جلو نرویم چون در آن زمان پیدا کردن کسان دیگر مشکل بود. سوار جیپ شدم و با شهید ردانی پور فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عج) خط را در پیش گرفتیم وقتی راهی پیدا نشد گفت: برادرها اگر موافق باشید چراغ ها را خاموش کنیم و به چهارده معصوم توسل بجوییم...》
هفدهم کمین گل سرخ ...در روزهایی که فرماندهان ارتش و سپاه سخت درگیر اجرای عملیات کربلای یک (طریق القدس) بودند سرهنگ صیاد به افسران طراح در قرارگاه عملیاتی دستور آماده سازی طرح کربلای ۲ را صادر کرد ولی مدتی طول کشیدش تا بتوانند با یک راهکار مناسب وارد عمل شوند و با عملیات کربلای ۱ پیروزی در طریق القدس بدست آمد. گسترش عملیات باید با یک تفاهم بین ارتش و سپاه ایجاد میشد. بر همین اساس روز ۱۳ اسفند، پنج قرارگاه قدس نصر فتح فجر و کربلا تشکیل شد. سرهنگ صیاد، بزرگی کاری که داشتند را می دانست لذا دفتر فرماندهیش را در تهران ول کرد و دائم در جبهه سرکشی داشت. آن قدر کمبود وقت داشت که استراحتش به همان زمان تردد مسیر دوپایگاه صورت گرفت. وقتی روحیه رزمندگان را می دید با آن شعارهای حماسی، دوست داشت مانند یک رزمنده گمنام در میان آنان باشد. هرکسی با بهترین تخصص موجبات پیشروری نیروها و استقرار در بهترین محل را فراهم می کرد حاج احمد متوسلیان هم ، در یکی از روستاهای دزفول به کریم رحیم دلیری اعتماد کرده بود و راهکاری برای رسیدن نیروها به پشت توپخانه دشمن یافته بود《از زیباترین صحنه هایی که یادم هست، وحدت و یکپارچگی قبل از عملیات بود، ازبچه هایی که در این صحنه خیلی زحمت کشیدند نمونه ارتشی را بگویم سرتیپ دو کریم عبادت بود و بچه های سپاه هم که اسوه بودند برادر احمد کاظمی بود...》 درکوچه و بازار سخن از عملیات بزرگی بود و پیروزی های حمله های اخیر و قول هایی که مسئولان نظام در سخنرانی هایشان داده بودند حکایت از این داشت که ایران عملیات بزرگی را در پیش دارد اما فرماندهان جنگ هر روز با مانع جدیدی بر میخوردند و عملیات به تعویق می افتاد تا سرانجام دشمن دریافت ماجرا چیست.و پیش دستی کرد و از دو محور که برای کربلای ۲ کار می شد حمله کرد. در این بین رسانه های جهان با تکرار این خبر کوشید با عظیم جلوه دادن دشمن، فرماندهان جنگ را منصرف کند. تصمیم شد با فرمانده کل قوا امام خمینی مشورت کنیم که برادر محسن رضایی به خاطر کمبود وقت با اف پنج به تهران برای دیدار امام رفت و برگشت امام با آرامش کامل فرمود (بروید حمله کنید که ان شاءالله پیروزید) سرانجام غروب روز اول فروردین انتظار به پایان رسید و این پیام از فرماندهی جنگ به قرارگاه های تابعه ارسال شد (از قرار گاه کربلا به قرارگاه قدس،فجر،نصر و فتح: ساعت ۰:۳۰ روز ۶۱/۲/۱ تعیین و شروع عملیات با کد بسم الله قاصم الجبارین یا زهرا علیها سلام خواهد بود.) عملیات با قول شفاعت بعد از شهادت و همراه امام باشند تا شهادت، شروع شد و قرارگاه قدس و فتح پیش روی خوبی داشتند ولی در دو قرارگاه دیگر کار قابل توجهی انجام نشد. روز دوم صدام و سپهبدش هشام الفجری خود را به دشت عباس رسانده بود تا آن را پس بگیرد. آتش دشمن سنگین بود علی که دید نیروهای خودی در حال تضعیف شدن هستند خود را به وسط معرکه رساند《 وضعیت عجیبی بود بررسی کردم متوجه شدم فرمانده تیپ ترسیده است و موجب عقب نشینی شده بود. یک فرمانده گردانی بود که بین آن ها خیلی شجاعت داشت به نام لهراسبی که لرستانی بود قبلا او را می شناختم در عملیات طریق القدس خیلی فداکاری کرده بود...گفتم تو فرمانده تیپ شو گفت مگر می شود گفتم این درجه ات تو بشو فرمانده تیپ ...البته شخصیت فرمانده قبلی را حفظ کردم...》 این تدبیر علی چاره ساز شد. و نیروی عقب رفته با روحیه ی شگفت آوری چنان ایستادگی کرد که ستون عظیم زرهی عراق تا چهارشب کاری از پیش نبرد و نیمه های شب صدام با غرش توپ های ایرانی از خواب برخاست و چاره دای جز این که لشگر ۱۰ زرهی را از دشت عباس به رقابیه بکشاند. نداشت و توانست نصر و قدس را به محاصره درآورد.《چون طرحی برای ادامه تک نداشتیم. باید همان موقع طرح را میریختیم دوتایی به این نتیجه رسیدیم تنگه عین خوش نگه داشته شودآن هم از جناح شمالی و چپ دشمن...》 بی شک این مرحله حساس ترین بخش عملیات بود بر فراز ارتفاعات ابوصلیبی خات دو سایت رادار و موشکی بود که برای حاکم عراق از چنان حیثیتی برخوردار بودند که روزی مستانه وار گفته بود اگر کسی سایت ها و ارتفاعات را فتح کند من کلید بصره را به او می دهم. سازماندهی بچه ها در شیارها به سرعت صورت گرفت. ولی ساعتی بعد خبر رسید ۱۵۰ تریلی تانک بر، از تنگه ابوغریب عبور کرده و اگر می رسید یگان های نفوذی قتل عام می شدند. 《 پاهایم رغبت نداشت...همه نظر می دادند بهتر است بگوییم نیروها برگردند دیگر دستور فرمانده نبود و یک شورایی تشخیص داده بود. رفتم به طرف بی سیم که بگویم برگردند.》 این جا بود که باز هم دل علی در برابر عقلش قد علم کرد 《 با هرکدام از فرماندهان جداگانه صحبت کردم همه گفته بودند دلمان نمی خواهد نیروها برگردند ولی در جمع با زبان تخصص حرف زده بودند.》 《تصمیم خودم را گرفتم گفتم ابلاغ نمی کنم برگردند بگذار باشند》 در آن لحظات سنگین تقدیر این گونه رقم خورد که...
هجدم کمین گل سرخ ...در آن لحظات سخت 《ساعت سه شد یا سه و نیم، نزدیک صبح چیزی به روشنایی هوا نمانده بود، توی اتاق جنگ حالتی شد که نمیتوانم توضیح بدهم، رغبت فرمان دادن را نداشتم چه بگویم؟ به فرماندهان، ابلاغ کردم با همان نام مقدس یا زهرا حمله را شروع کنند و دعای توسل را شروع کردیم این دعای توسل چنان غلظتی داشت که در هیچ نقطه ای در چندسالی که در جبهه بودم در تمام اتاق های جنگ موردش را ندیده بودم...》 آن صبح فرماندهان عالی رتبه قرار گاه کربلا هنگامی به خود آمدند که بی سیم ها خبر از تصرف سایت ها می دادند ماجرا این بود فرمانده باهوش آن نیروها که از تیپ ۲۷ محمد رسول الله بود مسیر را گم می کند تا به خواست خدا ساعت ها با تاخیر بر سر دشمن در کمین نشسته برسند و دشمن به خیال خام خود که ایرانی ها سر نمی رسند به خواب می رود. 《فرمانده اسیر شده یکی از تیپ های عراقی را که نمیدانم تیپ شماره چند بود آوردند ... آن فرمانده می گوید آن قدر با خیال راحت رفتیم و خوابیدیم که حتی لباس راحتی هایمان را هم درآوردیم. با لباس زیر خوابیدیم تا این که ساعت ۳ونیم متوجه شدیم بالای سرمان هستید》 سالها بعد وقتی داماد فراری صدام در اردن افشا کرد که اگر ایرانی ها زودتر رسیده بودند صدام را هم اسیر کرده بودند تازه فهمیدند چه شکاری را از دست داده اند. عملیات فتح المبین روز هشتم فروردین تمام شد که علاوه بر آزادی دوهزار کیلومتر زمین اشغالی، شانزده هزار اسیر از دشمن گرفته شد بعدها وقتی از سپهبد صیاد عزیز پرسیدند بالاترین امتیاز را به کدام عملیات می دهید گفت 《 بدون هیچ گونه تردید، باید بالاترین امتیاز را به فتح المبین بدهیم...》 این موفقعیت ها دشمن را عصبانی کرد و نقشه ی ترور علی را کشیده بودند اما تقدیر می خواست این فرمانده دوست داشتنی و باهوش هنوز نور چشم مردم بماند لذا زمانی که علی نتوانسته بود به دیدار امام برای گزارش برود و سرهنگ خرسندی که معاون هماهنگ کننده اش بود جای خود فرستاد، منافقین پلید که برای این روز ورود کرده بودند در ارتش، متوجه می شوند که صیاد آنجا نیست هرکه بر سر راهشان بود را ترور کردند و سرهنگ خرسندی نیز با تنی مجروح چشم خود را بخاطر اینکه با هدف تیر خلاص سرش را نشان کرده بودند، از دست داد. و آن ها توانستند فرار کنند. در این جنایت حمله به نیروی زمینی، سیزده نفر شهید و هفت نفر مجروح بودند. آن طور که ایران و همه جهان فکر میکردند با آزادی مناطق اشغالی به ویژه خرمشهر جنگ تمام نشد و در مقابل پایه های حکومت صدام لرزید البته این را خبرگزاریهای جهان اعلام کردند و این جنگی که برای پایان دادن به جمهوری اسلامی تدارک دیده بودند می رفت تا ریشه متجاوز را بخشکاند بر همین اساس کمیته ای از روابط خارجی سنای آمریکا وارد منطقه شدند و بعد از بازگشت اعلام کردند ( پیروزهای هشت ماه اخیر نتیجه تجدید قوای نیروهای مسلح ایران، نیروی انسانی بیش تر ایران و هماهنگی بهتر ارتش منظم و پاسداران انقلابی است) وزیر دفاع وقت آمریکا گفت: پیروزی های ایران به نفع آمریکا نخواهد بود و وزیر خارجه آمریکا نیز گفت (اکنون لحظه ورود آمریکا به منطقه است) دولت آمریکا سراسیمه به یاری عراق شتافت و حمایت های پی در پی و کمک های بی دریغش از عراق، به نام کمک های حیاتی به بغداد مشهور شد. نام عراق از لیست کشور های تروریست خارج شد و محدودیت فروش تسلیهات به آن لغو شد. آمریکا جنایت های خود را این گونه توجیه کرد ( این عمل آمریکا به منظور تنبیه ایران و باز کردن راهی برای عراق از بن بست است ایران در این جنگ از برتری محسوسی برخوردار است و این ناخوشایند ) لذا عراق به پشتوانه همین حمایت ها، اعلام کرد آماده آتش بس است. ایران می دانست عراق دنبال فرصتی برای بازسازی و حمله مجدد است؛ پاسخ داد به شرطی آتش بس را میپذیرد که اولا ارتش عراق از باقی خاک ایران عقب نشینی کند ثانیا سازمان ملل متجاوز و آغاز گر جنگ را رسماً اعلام کند. در تجاوزگری عراق هیچ کس، شکی نداشت اما سازمان ملل تحت فشار آمریکا از این خواست ایران سرباز زد و این بر نگرانی ایران افزود و نتوانست به بی طرفی مجامع بین المللی اعتماد کند و فرماندهان ارزشمند و زحمت کش فهمیدند چاره ی دیگری جز ادامه جنگ ندارند تا به یک صلح شرافتمندانه برسند و این تصمیم در شورای عالی دفاع و در حضور امام گرفته شد. لذا علی افسران عملیاتی اش را فرا خواند تا سرنوشت جنگ را مشخص کنند و چاره ای جز ورود به خاک عراق نبود این اجازه از امام خمینی گرفته شد. فرماندهان منطقه، شلمچه و بصره را برای حمله نهایی خود برگزیدند و با رسیدن به بصره یا نزدیکی آن کار رژیم صدام تمام بود اکنون با آزادسازی خرمشهر و سیل داوطلبانی که رو به سوی جنگ نهاده بودند و نیز اوضاع بد روحی و روانی ارتش عراق، رسیدن به این هدف دور از دسرس نبود اما تقدیر چیز دیگری بود.....
نوزدهم کمین گل سرخ ...《 علی در فراخوان افسرانش گفت: بایستی توجه داشت که مسئله لبنان در موضوع جنگ ایران و عراق تاثیری نداشته باشد》 امام خمینی متوجه این دام (حمله لبنان به اسرائیل ) شد، فرمود: راه قدس از کربلا می گذرد. 《 حضرت امام فرمودند این نیروهایی که بردید آن جا، اگر خون از دماغشان بیاید من مسئولیتش را قبول نمی کنم بگویید سریع برگردند. بلافاصله با سوریه تماس گرفتیم و گفتم: گردان سریع آماده حرکت شود و برگردد.》 عملیات رمضان برای بازپس گیری مناطق تحت اشغال عراق شروع شد ولی بنا به دو دلایل به موفقعیت نرسید در بعد تخصصی و در بعد اعتقادی. البته نظر صیاد این بود که بعد اعتقادی بر بعد تخصصی می چرد. بُعد تخصصی یعنی مهندسی رزمی برای زدن به موقع و دقیق خاکریز دشمن و بُعد اعتقادی یعنی داشتن روحیه عالی رزمندگان اسلام. که در این عملیات رزمندگان روحیه ای چون عملیات فتح المبین را نداشتند. و بعضی جاها از آن اتحاد خبری نبود بلکه ارتش جایی میگفت من و جایی سپاه می گفت من و این علی را به خوف می انداخت. امام نیز با فشردن دست علی و محسن رضایی در دست هم، بر این اتحاد تاکید داشت. امام بخاطر کمک به اخلاص رزمندگان و بر حق بودن جبهه خودی و کمبود نیرو در پیامی به مردم حضور در جبهه ها را واجب کفایی دانستند و مردم در قالب طرحی به نام لبیک یا خمینی داوطلبانه وارد جبهه شدند. لذا امام حمایت همه جانبه شرق و غرب را از دشمن هیچ می دانستند. نگرانی صیاد بخاطر امکان عدم اتحاد بین ارتش و سپاه باعث شد درخواست ملاقاتی به دفتر ریاست جمهوری و بعد با دفتر امام داشته باشد او بخاطر وضع روحی آشفته مصمم بود با آنان مشورت کند اما قبل از این دیدار به حرم امام رضا رفت و در آنجا با یک صفای بیش از پیش با آیت الله خامنه ای صحبت کرد قرار دیدار به جمعه افتاد و در این بین دفتر امام هم موافقت خود را اعلام کرده بود. هر چه که بود این ملاقات ده_پانزده دقیقه ای حال خوبی برای او ایجاد کرد و سریع به دفتر خود برگشت و کارش را شروع کرد. ۱۸ بهمن سال ۶۱ ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه عملیات گسترده ایران با فرمان سرهنگ صیاد و محسن رضایی اعلام شد. نامش شد والفجر مقدماتی. دنباله این عملیات طرح ریزی والفجر یک بود که به چاه های نفتی عراق در العماره رسیدند. ولی باز هم با وجود موفقعیت شش محور از هشت محور نتوانستند به دستاورد مورد نظر برسند و علت هم ایجاد رخنه در نیروها بود چون نیاز بود فقط از یک جا فشار بیاورند و در باقی جاها تظاهر به مقاومت کنند که اینچنین نشد. و توان نیروها با وجود تلفات سنگین تمام شده بود. در روز سوم اسفند ۶۲ عملیات خیبر بعد از یکسال کار شناسایی، توسط تعداد کمی از نیروهای سپاه، اعلام شد. این همان عملیاتی بود که در منطقه زید موفقعیت چندانی نداشت ولی در جزیره مجنون توانست جزایر را تصرف کند و کارشناسان نظامی را شگفت زده کنند. اما بازهم کم آوردند و عراق در این منطقه به طور جدی از سلاح شیمایی استفاده کرد و در این عملیات محمد ابراهیم همت یکی از سرداران محبوب سپاه به شهادت رسید. دنیا پیروزی مطلق ایران را نمی پذیرفت و در برابر مقاومت ما از هیچ نوع تلاشی مانند قرارداد یک میلیارد دلاری آمریکا برای فروش تسلیحات و فروش ۴و نیم میلیارد دلار اسلحه به عراق از طرف شوروی تا حمله به نفتکشهای ایرانی در جزیره خارک، برای کمک به عراق کوتاهی نکرد. اما دشمن به این ها هم بسنده نکرد و حمله به شهرهای ایران را ناجوانمردانه آغاز کرد. و مردم بی دفاع شهر و کوچه را با موشک های شوروی هدف قرار داد. سرانجام با تصمیم فرماندهان عملیات بدر در واپسین روزهای سال ۶۳ در هور آغاز شد ساعت ۲۳ روز ۱۹ اسفند ۶۳ فرمان عملیات بدر از طرف فرماندهان، صیاد و رضایی اعلام شد. و نیروها توانستند در محورهای میانی و جنوبی و شمالی دشمن را در هم شکنند گرچه عراق هم با حمله شیمیایی دست به پاتک سنگینی زد ولی نتوانست موفقعیت خاصی کسب کند در این عملیات که اغلب نیروها شهید و مجروح شدند مهدی باکری نیز با وجود اصرار محسن رضایی که خواست او به عقب برگردد، خود را به نیروها رساند ولی تیر دشمن بر پیشانی او نشست و بعد هم قایق حامل او توسط هواپیمای عراقی بمباران شد و برای همیشه برنگشت...دستاورد این عملیات تصرف ۸۰۰ کیلومتر از اراضی هور و آزادی ۱۳ کیلومتر از جاده خندق بود... قدرتهای بزرگ دنیا همچنان از صدام دفاع می کردند، هدف این بود ایران را وادار به صلحی کنند که مورد پسند آنان باشد ولی مسئولان ایرانی از مردم خواستند با شرکت در راهپیمایی روز قدس، حمایت خود را از ادامه جنگ اعلام کند. و با وجود تهدید عراق مبنی بر اینکه این تظاهرات را به خاک و خون میکِشد مردم بین صلح تحمیلی و کشته شدن دومی را انتخاب کردند و میلیون ها ایرانی روزه دار با کفن به خیابان ها ریختند و عراق هم نتوانست کاری کند و کشورهای اروپایی تصمیم گرفتند که جمهوری اسلامی را بپذیرند...
بیستم کمین گل سرخ ...در ادامه با پیشنهاد فرماندهان سپاه مبنی بر جدا شدن از ارتش و اینکه هر کدام طرح بدهند و فرماندهان عالی تصمیم بگیرند و هرکدام در زمین پیشنهادی خود بجنگند، اینجا بود که ماموریت سرهنگ صیاد در فرماندهی ارتش پایان می یابد زیرا او برای اتحاد این دو نهاد وارد عمل شده بود و نتیجه عالی این اتحاد را در کردستان دیده بود حالا با وجود بی رغبتی هر دو نهاد، دیگر انگیزه ای برای ماندن پیدا نمی کرد گرچه علی در دراز مدت این تصمیم را به نفع نظام نمیدید. در این اوضاع علی به دنبال عملیات قادر بود که نتایج درخشانی در پی نداشت. ولی او چنان خالصانه کار میکرد و در حین عملیات جلو رفت که سنگر خودی اشتباهاً او را مورد هدف قرار داد. و به شدت مجروع شد ولی باز هم در آن شرایط بسیار درد آور علی هرگز از یادخدا غافل نبود و در حالت خوابیده نمازش صبحش را خواند با شرایط جسمی وخیم علی میخواست در حین عملیات باشد اما برای اولین بار نیت استخاره کرد و کسی جزآیت الله بهاءالدینی نمیتوانست این کار را انجام دهد و او هم ضمن اظهار محبت گفته بود بد است لذا علی برای درمان به تهران رفت. عدم موفقعیت در این عملیات بهانه ای شد تا علی با تجزیه و تحلیل شرایط به استعفا اصرار کند ولی امام خمینی و شورای عالی دفاع قبول نکردند از سوی دیگر سال ۶۴ سپاه توانست با گذر از اروند و تصرف فاو و مقاومت زیاد خوش درخشد سرهنگ صیاد وقتی کشمکش ها را دید به مصلحت اسلام عمل کرد و نهایتا برای بهره مندی از تجارب او در تیرماه ۶۵، امام او را به عضویت شورای عالی دفاع منصوب کرد و علی آن شب در یادداشت روزانه اش چنین نوشت《خداوندا تو را سپاس که بر این که، بر بنده ناتوان و درمانده خود نعمت و رحمت نازل کردی...》 یک ماه بعد با استعفای علی موافقت شد که دیگر فرمانده نیروی زمینی نباشد دوسال بعد از او نیز جنگ ادامه داشت و علی هیچ وقت از احساس مسئولیتش کم نشد امام در ملاقات علی گفته بود احساس کردید: که بنده به شما اعتماد داشته و دارم و شما را فردی مومن و لایق میدانم. کاری کنید که مسائل خوب پیش رود و تا میتوانید سعی کنید تا بین ارتش و سپاه برادری باشد من شب به ارتش و سپاه دعامیکنم. سال ۶۵ سرنوشت ساز بود دنیا با تمام امکانات به رژیم صدام کمک میکرد و آمریکاخواهان صلح به شیوه خودش بود لذا بعد از بسته شدن عملیات کربلای ۴ که توسط سپاه انجام شد عملیات کربلای ۵ انجام شد و عراق و ایران سخترین عملیات خود را انجام میدند در عین حال کشته های زیادی نصیب هر دو شد در این عملیات ایران برتری نظامی داشت به طوری که عراق ۴۰هزار کشته داد ولی در دراز مدت این عملیات به نفع ایران نبود چون بخش اعظمی از توان جنگی اش را از دست، در مقابل، عراق بیشتر از آنچه که از دست داده بود به کمک تسلیهات اهدایی قدرتهای بزرگ به دست آورد. صدام گفته بود عراق برای وادار کردن ایران به آتش بس از همه امکانت خود استفاده میکند لذا با بی شرمی به بمباران شیمیایی شهرها پرداخت و در برابر این جنایات فجیع دنیا چشم خود را بست و حتی موشکهای دوربرد رژیم بعث به تهران رسید متاسفانه در این زمان باز هم اختلاف بین مسئولان بخاطر انتخابات طوری بود که فقط به افشاگری می پرداختند و لذا امام بارها هشدار داده بودند امروز روز مقاومت است. از طرفی آمریکا هم برای فشار به ایران به سکوهای نفتی حمله کرد و بعد هم در اقدامی کثیف هواپیمای مسافربری ایران را با ۲۹۰ مسافر سرنگون کرد. نکته جالب این بود ایران در صحنه بین المللی متهم به جنگ طلبی بخاطر شرط برای قطعنامه ۵۹۸ شد. که امام فرمودند( ...اگر نبود انگیزه ی ما برای عزت و اعتبار در مسیر مصلحت اسلام، هرگز راضی به این عمل نبودم و مرگ و شهادت برایم بهتر بود...) اما عراق دنبال ادامه تعدی بود هنوز جنگ تمام نشده بود که کاروانی از غرب در سودای حکومت قصد ورود داشت. مجاهدین خلق با حضور ۱۵هزار زن و مرد در رکاب مسعود رجوی که با خیال خامِ حکومت بر مردم گفته بود مردم ایران با ما هستند با عبور از تنگه پاتاق و پل ذهاب، شهر کِرند را تصرف کردند ولی برخلاف حرف رجوی مردم با تبر و داس به استقبالشان آمدند خبر سقوط اسلام آباد غرب تیمسار علی را شبانه با یک هواپیمای فالکون به کرمانشاه رساند و باز هم طرحی برای به دام انداختن منافقین ریخت صبح روز ۵ مرداد عملیات مرصاد با رمز یا علی آغاز شد و چنان جهنمی برای منافقین ساختند که در تاریخ ماندگار شد. با این عملیات جنگ نیز به پایان رسید و این اتحاد رجوی و صدام باعث شد خیل عظیم رزمنده ها وارد جبهه شوند و صدام مجبور شد قطعنامه را بپذیرد اما بازماندگان جنگ نهروان بعدها فهمیدند چه کسی دام چهارزبر را برایشان گسترده تا مانع اشغال ایران شود کینه هایشان نسبت به تیمسار علی شعله کشید و به امید انتقام نشستند...
بیست و یکم کمین گل سرخ ...علی چنان خشمگین شده بود که صدایش می لرزید و بعدها دوستانش اعتراف کردند که هرگز او را اینچنین ندیده بودند.او برای نخستین بار سرشان داد زده بود که 《شما چطور توانستید بدون اجازه من دست به چنین کاری بزنید؟》 ولی کسی جرات جواب نداشت و حتی کسانی که بخاطر ارادت این کار را کرده بودند از عاقبش بی اطلاع بودند. ماجرا این بود: سالها پیش وقتی علی در بیابان ها و کوها برای دین خدا نبرد میکرد و حتی عده ای گمان کردند او به فکر خانواده نیست بلکه بخاطر آن همه از خودگذشتگی فکر نمی کردند اصلا او زنده بماند، برای تعدادی از خانواده های شهدا و جانبازان زمین درنظر گرفته شد شاید خیلی ها هم نمی دانستند صیاد جانباز هم هست. یاران او برای اینکه او را در کار انجام شده قرار دهند وام گرفتند و دست به کار ساختمان سازی شدند تا اینکه علی در نیمه راه فهمید و به شدت بر آنان تاخت و بعد برای رئیس بنیاد شهید نوشت: 《...خدا می داند نه تنها خود را لایق چنین عنایاتی از جمهوری اسلامی نمیدانم بلکه همچنان مدیون هستم و باید تا روزی که نفس در بدن دارم عاشقانه به اسلام عزیز خدمت نمایم...》 و بعد هم زمین را تحویل بنیاد شهید داد و مخارج هزینه شده را گرفت و به صاحبانش برگرداند. آری پایان جنگ برای علی خیزش به سوی دنیا نبود. بعد از تشکیل ستاد نیروهای مسلح ابتدا به عنوان رئیس بازرسی و بعد از سوی رهبری به عنوان جانشین این ستاد منصوب شد. وقتی در دانشکده ی افسری تدریس میکرد تصمیم گرفت عملیات های ۸سال دفاع مقدس را به دانشجویان تدریس کند و بخاطر استقبال دانشجویان، طرح تشکیلاتی نوشت به نام هیأت معارف جنگ و اولین مشورت را خدمت رهبری انجام داد و ایشان او را بیشتر ترغیب نمود. او نیز اینجا عالی درخشید. او به همین اندازه هم در خانه و خانواده دقت داشت و تربیت فرزندانش را زیرنظر داشت و در انتخاب همسر برای مریم ماه ها وقت گذاشت و یک دانشجوی بسیجی را مناسب دامادی خود دید. او از جوانی، تشنه معارف دینی بود و علمای بزرگی چون مرحوم بهاءالدینی به دیده یک عالم وارسته به او نگاه می کردند با این وجود علی ده سال آخر زندگی خود را به خودسازی اختصاص داد. با علمای بزرگ اخلاق دیدار می کرد و نکات مهم را یاددشت می کرد. و با قرآن‌مانوس بود. عید غدیر ۷۷ علی از طرف رهبر انقلاب به درجه ی سرلشگری نائل شد خوشحالی علی برای خانواده جز بخاطر اینکه فرموده بود 《 بخاطر رضایتی که امید دارم امام زمان و رهبر انقلاب از من داشته اند شاد و خرسندم...》 قابل قبول نبود. می دانستند او مرد اخلاص است. آن روز عصر وقتی با خانواده به امام زاده صالح رفت دست به دامن همسرش شد تا دعا کند او شهید شود... روز ۱۸ فروردین مادر علی از حج برگشت و گویا در میان خانواده و اقوام در فرودگاه مشهد، فقط دنبال علی که غائب بود می گشت، (پس علی کجاست؟ علی) با قسم به او گفتند حالش خوب است و در جلسه ای درتهران است اما دل نگران مادر او را به بیمارستان کشاند. این بار دل مادر گواهی چیزی می داد که می رفت رقم بخورد. این مدت کم تمام لحظات را به دیدن علی سپری کرد و علی نیز برای بار آخر به حرم امام رضا مشرف شد و به تهران برگشت... چند روزی بود که در خیابان دیباچی، همسایگان چند مورد رفت و آمد مشکوک را دیده بودند رفتگری که ناشیانه خیابان را جارو میکرد...صبح روز ۲۱ فروردین وقتی ساعت ۶/۴۵ دقیقه ماشین تیمسار بیرون آمد تا فرزندش مهدی را سر راه به مدرسه برساند مردم مهاجم یا همان کارگر شهرداری جلو آمد و پاکت نامه ای به صیاد داد وقتی در حال بازکردن نامه بود آن مرد ناشناس وی را با سلاح خودکاری مورد هدف قرار داد و شکم و سر و سینه علی که همه اش وقف خدا بود را مورد اصابت قرار داد و علی در بیمارستان ۵۰۵ ارتش بر اثر شدت جراحت به خدا رسید. پرچم های سیاه بر فراز مساجد شهرهای کشور آویخته شد و مردم داغدار روز بعد قهرمان سالهای نبرد را تشییع کردند. پیام رهبری :(...خطر مرگ کوچکتر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند...کوردلان منافق بدانند با این جنایات روز به روز نفرت ملت از آنان بیشتر می شود...اینجانب شهادت این بنده برگزیده خدا را به ملت ایران و بخصوص یاران دفاع مقدس و خانواده ی گرامی و بازماندگان محترمش تبریک و تسلیت عرض میکنم و صمیمی ترین درود خدا را به روح پاک او و خون به ناحق ریخته او نثار میکنم) آن گلی که در کمین خصم افتاد آخرین سرخ گل خون آلود نبود. مصلای قدس قم خواهران @mosallgodse
همراهان عزیز جهت شرکت در مسابقه کمین گل سرخ می توانید پاسخ سوالات را نهایتا تا ۲۵ فروردین به آیدی @Shahidmaradaryab در ایتا ارسال نمایید.