… I بخش ۲ از ۲ I
گفتم اسرارِ غمت هر چه بُود گو میباش
صبر از این بیش ندارم، چه کنم تا کی و چند؟
منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زند بر لبِ آن قصر بلند
— مبهوت ماند و تنها گفت: عجب…
— بعد از مدتی گفت: گویی باز هم حرف داشتی؛ دیگر چیزی نمیگویی؟
— گفتم: فبأیّ حدیثٍ بعده یُؤمنون…؟ زبانم بند میآید، دیگر داریم خودش را میبینیم؛ وقتی خودش حاضر شده، دیگر چه بگوییم…
— گفت: سورهٔ عبس را بخوانیم…؟
— گفتم: باشد، بخوانیم…
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
عَبَسَ وَ تَوَلَّىٰ ﴿١﴾
چهره در هم کشید و روی گردانید،
أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَىٰ ﴿٢﴾
از اینکه آن مرد نابینا نزد او آمد!
وَ مَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّىٰ ﴿٣﴾
تو چه میدانی شاید او پاک و پاکیزه شود
أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَىٰ ﴿٤﴾
یا متذکّر گردد و آن تذکر او را سود دهد؛
أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَىٰ ﴿٥﴾
اما کسی که خود را ثروتمند نشان میدهد
فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّىٰ ﴿٦﴾
تو به او روی میآوری
وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّىٰ ﴿٧﴾
در حالی که اگر او نخواهد خود را پاک کند تکلیفی بر عهدهٔ تو نیست؛
وَ أَمَّا مَنْ جَاءَكَ يَسْعَىٰ ﴿٨﴾
و اما آنکه شتابان نزد تو آمد
وَ هُوَ يَخْشَىٰ ﴿٩﴾
در حالی که میترسد،
فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّىٰ ﴿١٠﴾
تو با رویگردانی از او به دیگران میپردازی.
كَلَّا إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ ﴿١١﴾
نه! اینگونه نیست! بی تردید این آیات قرآن مایهٔ ذکر است
فَمَنْ شَاءَ ذَكَرَهُ ﴿١٢﴾
پس هرکه خواست از آن متذکّر میشود،
فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ ﴿١٣﴾
در صحیفههایی است ارزشمند
مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ ﴿١٤﴾
بلندمرتبه و پاکیزه
بِأَيْدِي سَفَرَةٍ ﴿١٥﴾
در دست سفیرانی
كِرَامٍ بَرَرَةٍ ﴿١٦﴾
بزرگوار و نیکوکار.
قُتِلَ الْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ ﴿١٧﴾
مرگ بر انسان؛ چه قدر ناسپاس است!
مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ ﴿١٨﴾
او را از چه چیز آفریده؟
مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ﴿١٩﴾
از نطفهای آفریده است، پس به او حد و اندازهای داد.
ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ ﴿٢٠﴾
آنگاه راه را برایش آسان ساخت.
ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ ﴿٢١﴾
سپس او را میراند و در گور نهاد،
ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنْشَرَهُ ﴿٢٢﴾
و سپس چون بخواهد او را زنده میکند.
كَلَّا لَمَّا يَقْضِ مَا أَمَرَهُ ﴿٢٣﴾
این چنین نیست! هنوز آنچه را به او دستور داده به جا نیاورده است.
فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ ﴿٢٤﴾
پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد
أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاءَ صَبًّا ﴿٢٥﴾
که ما آب فراوانی فرو ریختیم.
ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا ﴿٢٦﴾
سپس زمین را از هم شکافتیم.
فَأَنْبَتْنَا فِيهَا حَبًّا ﴿٢٧﴾
پس در آن دانههای فراوانی رویاندیم،
وَ عِنَبًا وَ قَضْبًا ﴿٢٨﴾
و انگور و سبزیجات،
وَ زَيْتُونًا وَنَخْلًا ﴿٢٩﴾
و زیتون و درخت خرما،
وَ حَدَائِقَ غُلْبًا ﴿٣٠﴾
و بوستانهای پر از درخت تناور و بزرگ
وَ فَاكِهَةً وَ أَبًّا ﴿٣١﴾
و میوه و چراگاه
مَتَاعًا لَكُمْ وَ لِأَنْعَامِكُمْ ﴿٣٢﴾
تا مایهٔ برخورداری شما و دام هایتان باشد.
فَإِذَا جَاءَتِ الصَّاخَّةُ ﴿٣٣﴾
پس زمانی که آن بانگ هولناک و مهیب در رسد،
يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ ﴿٣٤﴾
روزی که آدمی فرار می کند، از برادرش
وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ ﴿٣٥﴾
و از مادر و پدرش
وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ ﴿٣٦﴾
و از همسر و فرزندانش
لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ ﴿٣٧﴾
در آن روز هر کسی از آنان را کاری است که او را به خود مشغول میکند
وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ﴿٣٨﴾
در آن روز چهرههایی درخشان و نورانی است
ضَاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ ﴿٣٩﴾
خندان و خوشحال
وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْهَا غَبَرَةٌ ﴿٤٠﴾
و در آن روز چهرههایی است که بر آنان غبار نشسته
تَرْهَقُهَا قَتَرَةٌ ﴿٤١﴾
سیاهی و تاریکی آنان را فرا گرفته است
أُولَٰئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ ﴿٤٢﴾
آنان همان کافران بدکارند.
#گفتوگوی_درونی
شبِ ۲/۷/۱۴۰۲
📜 خودفروشی، دروغ، ایدئولوژی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(تنها آنها که خودشان را روایت میکنند راستگویند و این خودفروشی نیست. و آنها که از چیزهایی که ندیدهاند سخن میگویند دروغ میگویند؛ دیگر فرقی ندارد چه میگویند.)
— میگوید: چرا این قدر از خودت حرف میزنی؟ هر چه میخواهی بگویی شروع میکنی یک داستان یا چیزی مربوط به خودت را گفتن…
— میگویم: چه کنم… چاره چیست…
خدا شاهد است که نمیخواهم از خودم سخن بگویم… خودم را بریء نمیکنم و بیخطا نمیدانم… اما اینکه میبینی هر چه میگویم مربوط به خودم است، از سرِ این است که میخواهم دروغ نگویم… و میدانی دروغ چیست؟ دروغ، گفتنِ هر چیزی است که انسان ندیده… و خب من هر چه دیدم ربطی به خودم داشته و درونِ خودم بوده… میدانی؛ من هم میتوانم از آسمان هفتم سخن بگویم اما اگر بگویم دروغ است و مگر من آسمان هفتم را دیدهام…؟
به قول خواجه:
آیین تقوا، ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بختِ گمراه
پس بگذار من به دروغ از چیزها سخن نگویم که خودم هم باورم شود آنها را دیدهام…
من که آنها را هنوز ندیدهام، اما بگذار لااقل این یک مانع و حجاب که «خیال کنم آنها را دیدهام» برایم نباشد تا شاید روزی به رؤیت آن چیزها مشرّف شوم…
— میگوید: عجب… راست میگویی… با این حساب، آنها که دربارهٔ خودشان سخن نمیگویند، همه دروغگویند… و چه بسا خودفروش… و آنها که تنها از خودشان روایت میکنند، به این معنا که تنها از آنچه دیدهاند سخن میگویند، نزدیکترینها به راستی و راستگوییاند…
— میگویم: آری، آنهایی که میگویی خودشان را روایت نمیکنند، همان «ایدئولوگ»هایند…
کتابی را دیدم با نامِ «فلسفه، ایدئولوژی و دروغ» که مثل باقی کتابهای نویسندهاش هنوز آن را نخواندهام و دقیق نمیدانم چه گفته… بار اول که دیدمش پیش خودم گفتم: «خداییاش، ایدئولوژی چه ربطی به دروغ دارد؟! یحتمل باز رطب و یابس را به هم بافته… ایدئولوژی یعنی چه دیدی به زندگی داشته باشی و دروغ هم یعنی خلافِ آن دید و آن چه در زندگی میبینی بگویی… و خلاصه این دو کاری به هم ندارند… و تو میتوانی ایدهای درست دربارهٔ عالَم داشته باشی اما خلافِ آن را بگویی…»
اما میدانی؛ -نمیدانم آن نویسنده چه گفته ولی- اکنون میفهمم که ایدئولوژی به حکمِ ایدهبودنش دروغ است… و دیگر فرقی ندارد که چه بگوید و فیالمثل بگوید خدا هست یا بگوید نیست…
— میگوید: اوه! اینگونه که همه چیز از هم گسسته میشود! و نَسَقِ درستی و نادرستی رها میگردد…
— میگویم: آری ، اما عجبا؛ مگر بدتر از عالَمِ ایدئولوژی هم میشود؟ که به «درستی و نادرستی» نظم و جایگاه مستقر و محکم و ویژهای داده… اما… آن دو را شبیهِ هم کرده…!! هر دویشان شدهاند یک ایده! مگر گسستگی از این بالاتر نیز هست؟! مگر حق و باطل جایی بیشتر از عالَمِ ایدئولوژی هم میتوانند بیمعنا و شبیهِ هم بشوند…؟!
— میگوید: عجب… پس اتفاقاً در عالَمِ ایدئولوژی است که نَسَقِ حق و باطل از هم گسسته میشود! دو چیزند با روحی یکسان تنها با شکلی متفاوت… چه شعبدهای!
— میگویم: آری، گویی چوبِ ایدئولوژی دو سر نجس است… و خدایش هر چه باشد، خدا نیست…
— میگوید: بگذار از خواجه بخوانم؛
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوتنشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علمالیقینی
#گفتوگوی_درونی
نیمهشبِ ۲/۷/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 دکّانِ «درست»هایی جدید،
یا سرایِ پاسداشت و دعوت به وجود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#گفتوگوی_درونی
— میگویم: میخواهم از اینجا بروم… نه که خیال کنی جسمم را از مکانش خارج کنم و جسمم مدتی نباشد تا شاید مظلومنمایی کنم و آدمها مدام از هم بپرسند فلانی کجاست… گور پدرشان… من جسمم اینجا هست اما دیگر حضور ندارم!
— میگوید: عه! چرا…؟ اینجا به این خوبی…
— میگویم: میدانی من چه شد که به اینجا آمدم و اینجا را خانهٔ خود دیدم؟ وقتی دیدم اینجا وجود را پاس میدارند! و به هستیهای دروغین تن نمیدهند! حاضرند هزار سختی بکشند و حتی سخنی نداشته باشند اما به خود و دیگران دروغ نگویند…
— میگوید: مگر الآن چنین نیست؟
— میگویم: چرا…
— میگوید: پس چه مرگت است؟!
…
… I بخش ۲ از ۳ I
— میگویم: مدتهاست خودم را در اینجا نمییابم و در اینجا حضور ندارم… اینجا همانطور است که بود؛ من نسبتم را با آن گم کردهام… به همین خاطر است که هزار بار هم بگویی بمان! من میگویم بگذار از اینجا بروم تا اتفاقاً بتوانم اینجا را دوباره پیدا کنم…
— میگوید: حالا خیال کردهای بروی کارَت درست میشود؟!
— میگویم: چرا فکر میکنی میگویم همین که بروم کار درست میشود و این، یک دکمه است که اگر آن را بزنم، نسبتم اصلاح میشود! نه! من به همان حکمی میروم که آیهٔ هجرت گفت…
إِنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ ۖ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا ۚ فَأُولَٰئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖ وَسَاءَتْ مَصِيرًا ﴿٩٧﴾
وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً ۚ … ﴿١٠٠﴾
— میگوید: توهمی فکر میکنی!
— میگویم: آری شاید توهمی فکر میکنم! اما میدانی؛ راهرفتن من الآن پرداختن و رهانکردنِ همین توهم است…
و میدانی؛ بگذار درِ گوشی به تو بگویم؛ من از وقتی که پای همین توهم ایستادم و باز رهایش نکردم، حضورم را باز یافتهام…
من آن روز که به اینجا آمده بودم؛ درست و غلطی نداشتند و خودشان و نسبتهای بینشان را درست و دیگر نسبتها را غلط نمیدیدند؛ وجودِ آدمها را میدیدند و همان چیزی که آدمها هستند و راهی که قرار است بروند را درست میدیدند! آن روز اینجا توهمها دیده نمیشد، حرکت و وجودی که در آن چیزِ ولو بهظاهر وهمی بود دیده میشد… الآن هم همین است، اما گاهی فراموش میکنیم…
— میگوید: نه! اشتباه میکنی!
— میگویم: شاید! اما به چشمِ دیگری اشتباه نمیکنم!
شاید اینجا اختلاف داشته باشیم اما مگر نگفت اختلافُ امّتی رحمة! اگر آن نسبتی که پیامبر در «امّتی» به آن نظر داشت، بین ما باشد، اختلافهای ما رحمت است و محلّ حضور خدا… یعنی ما با همین اختلافها حضور و وجود پیدا میکنیم! یعنی اینجا ما ذیلِ یک ایدئولوژی و نگاهِ واحد در نمیآییم و خودمان را نورمالایز و عادیسازی و مطابقِ یک سری استانداردها نمیکنیم… من از همه جا فرار کردم، چون یک ایده و نگاه واحد را به آدمها تحمیل میکردند! حال تو دوباره میخواهی به من بگویی اشتباه میکنم و جورِ دیگری دیدن درست است…؟ اگر اینجا از امروز قرار بر این شده، من باید بروم…
— میگوید: پس باز هم قضیه را نفهمیدهای! و نفهمیدهای اوسّا کیست و ما در چه عهدی با هم هستیم…
— میگویم: ببین! اگر عهدی که میگویی در آن هستیم «اخلاقیبودن» و «مراعات کردنِ گزارهای و ترحمآمیز همدیگر» است، خداحافظ! من مدتهاست دست از این عهد شستهام و دیگر نمیخواهم در آن باشم…
و اما اوسّا؛ میدانی؛ من دقیقاً از چند روز پیش که اختلافم با او را جدّی گرفتهام، احساس میکنم او را یافتهام! و همدیگر را ملاقات کردهایم!
من عظمتی را در راهی که اوسّا میرود یافتم پس با او همراه شدم… اما میدانی؛ این راه هم شد دکّانِ جدیدی که خودم را در برابرِ آن باختم و شدم هوادارِ آن… امّا از وقتی هوادار شدم، چیزی از من نماند جز یک کالبد و یک پادو…
— میگوید: اگر به قولِ خودت این راه عظمت دارد، پس چرا نمیمانی…؟
— میگویم: بحث بر سر نسبتِ ما با این راه عظیم است نه خود این راه!
من آن ابتدا دست از همهٔ جهان شسته بودم و دیگر عنوانِ «درست» را از همه چیز کَنده بودم… آمدم در اینجا و بیآنکه خودم را باخته باشم و تعارفی داشته باشم، حقیقتی عظیم را یافتم… پس به آن معترف گشتم و با آن همراه شدم…
اما پس از مدتّی میبینم اینجا هم شده دکّانِ «درستِ» جدیدم! و خودم را در قبالش باختهام…
میدانی؛ باید تعارفها را کنار بگذاریم و اختلاف نگاههایمان را جدّی بگیریم… نه برای آنکه دعوا کنیم، بلکه برای آنکه «باشیم»! همان چیزی که به خاطرش از همه جا فرار کردیم و به اینجا آمدیم…
آری؛ ایمان، اگر هر لحظه با کفری همراه نباشد و تعارفی در آن باشد، تنها کالبدِ ایمان از آن باقی میماند!
میدانی؛ چند شب پیش یکی از رفقا با اوسّا دعوا میکرد، به وضوح حرفش اشتباه بود! و اوسّا هم همین را به او گفت! من در دلم به آن شخص گفتم: «اشتباه میگویی! امّا نازِ شستِ اشتباهت که درست است! چرا؟ چون تو الآن همین اشتباه هستی و باید این دعواها را بکنی و با همین دعواها حضور داری!»
میدانی؛ من از وقتی در اینجا مُردم که اینجا را جای درستی دیدم و رفتم در تعارف! بگذار بار دیگر به اینجا کافر شوم و بگویم هیچ خبری در آن نیست!! هرچند هزار «نفهمیدی» از آدمها سمتم روانه شود، اما بگذار من این «نفهمیدی»ها را از سرِ نفهمیدنشان بدانم…
اینجا تا وقتی برای من خانه است که مرا در تعارف فرو نبرد و یک ایده و طرح درست در آستین یا پستویش نداشته باشد…
…
… I بخش ۳ از ۳ I
— میگوید: نمک خوردی و نمکدان شکستی؟
— میگویم: اتفاقاً حس میکنم نمکدان را از شکستن حفظ کردهام…
اگر فکر میکنی این حرفها ذرّهای در مقامِ نقد و خدشه به این خانه و سرا یا اوسّا بود، اشتباه میکنی! که من هنوز هم جایی برای رفتن ندارم جز اینجا! و جایی حتی نزدیک به اینجا هم ندیدهام…
اینها گفتوگویی درونی بود برای بازیافتنِ نسبتم…
— پس از مدّتی ادامه میدهم:
نمیخواهم سرت را درد بیاورم، اما باید فکر کنیم ما قرار بود پاسدار وجود باشیم یا دوباره ایده و دکّانِ جدیدی از درستها بسازیم تنها با چهارتا واژهٔ به ظاهر عمیقترِ «افق» و «وجود» و…؟
کسی که پاسدار وجود است و فهمیده آنچه گم شده، وجود و حضور چیزها و آدمهاست، دلنگرانِ درست و غلط راهرفتنها و درست و غلط فهمیدنها نیست… دلنگرانِ رفتنهاست… و بله؛ رفتن با فهمیدن و نفهمیدن آدمها بینسبت نیست، امّا گاهی این بهانهای میشود تا ما با رفتن نیز نسبتی ایدئولوژیک بگیریم و آدمها را دلنگرانِ درست و غلطها کنیم…
گاهی یک آدم با یک سری توهّم طرف است و کسی که دلنگرانِ ایدهها و درست و غلطهاست آرزو میکند که کاش آن شخص دیدِ دیگری به زندگی داشت و در فلان طرح و ایده حاضر میشد!
و عجبا! مگر نسبت ما با آدمها همین نیست؟! کاش با خود بیتعارف باشیم… کجای ما وجودبین است؟ ما اگر هم با شخصی که به سمت توهمی یا بگو نادرستی میرود روبهرو شویم، میگوییم: «برو تا سرت به سنگ بخورد، بدبخت!» و نمیدانم آیا این نسبتی وجودی گرفتن است…؟ و هیچ چیزی در خودِ حرکتِ او نمیبینیم؟ بیخیال… چه میدانم… بیا بیشتر به این فکر کنیم…
اوسّا هم در نظر من وقتی اوسّاست که شاگردها و رفقایی داشته باشد که از خودِ او عبور کنند و با او اختلاف نظر داشته باشند… و دقیقاً با همین اختلاف حضور پیدا کنند و با او رفاقتشان را بیابند…
و اصلاً میدانی؛ اینکه اوسّا بشود «حاجآقا»ی ما و ما هم همه شبیهِ او بشویم، دیگر چه اوضاعی میشود…؟ امکانهای این سرای ما دقیقاً در همین اختلافها و نبودنِ بیلبورد یک طرحِ «درست» بر سرِ این سراست که پیدا میشود و کسی که اختلافی با اوسّا دارد، امکانی را پدید میآورد…
میدانی؛ «تفکر»ـی که از آن دم میزنیم چیست؟ اگر مقصود ایدهها و نقاشیها و یک سری چیز درستِ دیگر است تنها با ظاهری خیلی عمیقتر؛ خداحافظ! من ترجیح میدهم جوجهلاتِ سرِ محل باشم تا متفکر… میدانی چرا؟ چون به گمانم آن جوجهلات میتواند با هممحلهایهایش در محبّت و نسبتی وجودی باشد و راستِ همانها وجود داشته باشد… اما آدمی که مدام دلنگرانِ درست و غلطهاست و با ضرب و تقسیمِ چیزها زندگی میکند، نه؛ ممنون…
گمشدهٔ من نسبتی وجودی با چیزها گرفتن است که جلوههایش محبّت و رفاقت و دلدادن است… و خدا و دین را هم در همین نسبت میجویم که گفت: «هل الدین الّا الحب»… من دنبالِ تولّی و تبرّیام… میخواهم دوست و دشمن داشته باشم… دوست و دشمنِ قلبی نه ذهنی… میخواهم کارها را چون با آنها رفیقم و دلی در گروشان دارم انجام دهم نه چون درستاند…
و میدانی این دوست و دشمنها را چه کسی تعیین میکند؟ نگاه و دیدِ من… و همینجاست که پای این دید ماندن سخت میگردد، چراکه قضیه شبیهِ منیّتها و خودمحوریها میشود…
#گفتوگوی_درونی
شبِ ۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
چرکنویس
📜 دکّانِ «درست»هایی جدید، یا سرایِ پاسداشت و دعوت به وجود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
— You look terrible.
— Yeah… But I feel good.
🎬 Breaking Bad, S5, E16
48.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
— I have spent my whole life scared. Frightened of things that could happen; might happen; might not happen. 50 years I've spent like that. Finding myself awake at 3am.
But you know what? Ever since my diagnosis, I sleep just fine. I came to realize it's that fear is the worst of it, that's the real enemy.
🎬 Breaking Bad, S2 E8
«إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِيهِ فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّيهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ»
فرمود: چون از چیزی ترسى بدان وارد شو، كه خود را سخت از آن پاييدن و دور داشتن، دشوارتر و سنگینتر است تا خود آن چیز را کشیدن. (حکمت۱۷۵)
@mosavadeh
دلی شکسته و چنگی گسستهگیسویم.mp3
10.52M
دلی شکسته و چنگی گسستهگیسویم
ولی به زخمهٔ غیبی هنوز میمویم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خمیده تاکم و آشفته بیدِ مجنونی
که سرنگون و سرافکنده بر لبِ جویم
نهفته قند و سخن پشت آبگینه و من
به شوق طوطی تصویر خود سخنگویم
به سِحرِ غمزهٔ جانان به جان زنندم تیر
که بستهاند به زنجیر سحر و جادویم
نه منحصر به سرود و ترانهام دستان
که داستان به فسون و فسانه میگویم
گیاهدانهٔ عشقم فشرده در دل خاک
چنان که دم به دمم میدمند میرویم
گیاه زرد خزانم در آب و گل لیکن
به جان و دل گل مینای باغ مینویم
سر دوراهه رسیدیم و سرنوشت این بود
برو پدر تو از آن سو و من از این سویم
برس به دادم و این بند زانوان بگشای
به روز وعده که جان میرسد به زانویم
چگونه برجهم از چنبر کمانهٔ چرخ
که نُه فلک همه چوگان و من یکی گویم
میان دلبر و من غیر من حجابی نیست
گر این حجاب فکندیم من همه اویم
به چنگ رودکی و توسن سمرقندی
چه بیم دشت بخارا و رود آمویم
به بوی یاسمن و زلف سنبلم مفریب
غلام سنبل آن زلف یاسمنبویم
به شهر خویش اگر شهریارِ شیرینکار
به شهر خواجه همان سائلِ سَرِ کویم
شهریار
BGM: Backwards by Butimar
@mosavadeh
هعی… نیستی…
چه میتوان کرد؛ جز به خود دروغ نگفتن…
سالهاست دنبالت میدوم و نمیدانم اصلاً کیستی و کجایی… و حتی نمیدانم شاید همین جویش نمیگذارد پیدایت کنم…
گاهی میآیی و خانهٔ وجودم گرم میشود… برایت چای میریزم و گرمِ صحبت میشویم و دارم برایت از هزار جا تعریف میکنم که ناگهان چشمم به جای خالیات میافتد و میبینم رفتهای…
میبینم رفتهای و خنده بر لبهایم خشک میشود… شعلهٔ چشمهایم خاموش میشود… رنگ از چهرهام میرود… و سرم را تکیه میدهم به دیوار… و نگاهم به جای خالیات دوخته میشود…
کجاست…؟
که بود…؟
چرا رفت…؟
اصلاً آمده بود…؟
شاید اصلاً نیامده بود…
بگذار بروم سراغِ یک زندگیِ عادی… بروم؟ یا منتظر بمانم؟ تو در آن زندگی عادی هستی یا در همین دربهدری…؟ تو در همین اتفاقات روزمره هستی، یا نباید غرقِ روزمرگیها شد تا پیدا شوی…؟
کجا بروم…؟ میعادگاهِ تو کجاست…؟
کی میگذاری یک دلِ سیر نگاهت کنم…؟ که لااقل بدانم هستی و چگونه هستی… یا شاید میخواهی امتحانم کنی…
من از تو عذرخواهم… و نمیدانم همین عذرخواهیِ مرا قبول میکنی… یا چیزی میخواهی… اگر قبول نکنی چه کنم… نمیدانم کسی را تنها با یک عذرخواهی پذیرفتهای یا نه… ولی من جیبهایم را هم بتکانم همین یک عذرخواهی را بیشتر ندارم…
او میگفت: «مرا پاکیزه بپذیر!»… اما تو همینکه مرا بپذیری برایم کافیست… اصلاً فرض کن من در این میهمانی نیستم، جایی نمیگیرم… یک گوشه مینشینم و فقط تماشایت میکنم…
چه کار میتوانم بکنم جز اینکه با شهریار همنوا شوم که:
دلی شکسته و چنگی گسستهگیسویم
ولی به زخمهٔ غیبی هنوز میمویم
خمیده تاکم و آشفته بیدِ مجنونی
که سرنگون و سرافکنده بر لب جویم
شاید یک سالِ پیش بود، شخصی که روزی مثل پدرم بود گفت: خوابت را دیدم که لبِ جویی بودی… این طور نمان، از این روزمرگی در بیا و برو قم و تهران دکترا بگیر…
اما عجب که هنوز سرافکنده بر لبِ جویم… نمیدانم یعنی در آن برنامهها تو پیدا میشوی… نه، باورم نمیشود… به زخمهٔ تو بیشتر میتوان امید بست…
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شبِ من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بیتو سراپا هدر شود
«سالها شد که بر من بینوا صبحی گذشت و شامی، از کوی آن دلبر باوفا نه قاصدی نه سلامی! نه نامهای نه پیامی! ندانم به این قالب بیروح صبر ایوب داده شده یا عمر نوح وعده شده! به بیداری انتظار میکشم خبری نمیشنوم، میخوابم اثری نمیبینم، هر طرف میدوم به جایی نمیرسم، از هر که میپرسم نشانی نمییابم.»
بیخیال!
چون حسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
۷/۷/۱۴۰۲
@mosavadeh
تعبیر یک خواب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
— من هیچ چیز ندارم، به آخرِ خط رسیدهام… راهِ برگشتی هم نیست… دکمهٔ «غلط کردم» این راه کجاست…؟ چرا خدایی نیست…؟! (دستهایش را جلوی چشمهایش میگیرد، اشکهایش را میپوشاند)
— حالت خوبِ خوب است…
قضیه همین است… تازه داری میفهمی…
— نه! یعنی من نباید خدا داشته باشم…؟ من نباید امام حسین داشته باشم…؟
— نمیدانی چه چیزی فهمیدهای… چیزی سراغت آمده که به جای اینکه به استقبالش بروی، انکارش میکنی و میخواهی برگردی عقب… پلهای پشتِ سرت هم خراب شده… تازه میخواهد وجود بجوشد… اینجا فلسفه میخواهی… هایدگر بخوان… تا شاید بتوانی به استقبال آنچه آمده بروی…
— هایدگر…؟ فلسفه…؟ گمشدهٔ من اطلاعات و گزارهها نیست… هر چه میخواهد باشد؛ من امیدی به هایدگر ندارم…
این استیصال را چه کنم…؟
میدانی؛ از تمام نوشتهها و حرفهایم بدم میآید… همهشان را مرده میبینم… در پسزمینهٔ همهشان ندایی جاریست و آن اینکه «نگران نباش! هنوز هم راه برونرفتی هست! بیا تا بررسیاش کنیم…». و من دیگر آنچه امید میدهد و میگوید راهِ برونرفتی هست را نمیتوانم باور کنم…
— همین است… من هایدگر را به مثابهٔ یک برونرفت و فرار از این که فهمیدهای، نمیگویم… دقیقاً برای اینکه بتوانی به استقبال همینکه فهمیدهای بروی و بتوانی در همین موقعیت بمانی گفتم…
با آن چیزی که با هایدگر خواندن شاید بفهمی، نوشتهها و حرفهایت از تنگی و سربستگی خارج میشوند و رو میکنند به سوی یک پهندشتِ بیخداوند… و اینگونه زنده میشوند… این دردها که میکِشی سکراتِ آن تولّد است…
…
…
…
— میدانی؛ من در این سالها فقط و فقط وقتی را واقعی میدانم و احساس میکنم در آن وقت حاضر و سرِ جا بودهام که گویی کسی به من چیزی میگفت و من مینوشتم… فقط و فقط آن موقعیت و آن دقایق را که گویی چندان دستِ من نیست و چیزی را میسازم که برای خودم تازه و نوست، زنده مییابم… و میدانی؛ بخواهم و نخواهم همه چیز جز آنها را پوچ مییابم و به همهشان کافرم… ادعای کافری نمیکنم… این چیزی است که هستم و نمیتوانم از آن فرار کنم…
آری، هیچ چیزی تحتِ سیطره و مالِ من نیست و من هیچ ندارم، فقط میتوانم بنشینم به انتظاری که چه سراغم میآید…
من فقط این نجوای جاری و هر لحظه نوشَونده در عالَم با خودم را میتوانم باور کنم…
— و تفکر همین است… آری، فقط میشود تفکر کرد… هیچ جا هیچ خبری نیست… و تنها میتوان منتظر ماند تا چه میآید…
…
…
…
— انگار دوباره با این حرفهایمان، به جای آنکه به آن گشودگی و امتداد نظر کنیم و در فکر فرو برویم، تکلیف را معلوم کردهایم و قضیه را فهمیدهایم…
— شاید… قضیه همین است دیگر… بیا با همین نسبتی که امیدی به هایدگر نبستهایم و نمیخواهیم هایدگرخوان و هایدگردان بشویم و میخواهیم در نهایت حرفهایش را دوباره گُم کنیم و با دَشتی گسترده و امتداددار روبهرو شویم، هایدگر بخوانیم…
…
…
…
— با این اوضاع چه برایمان باقی میماند؟
— هیچ…
— چه میتوان کرد؟
— انتظار…
— حاصلِ آن انتظار چه خواهد بود؟
— هیچ…
۹/۷/۱۴۰۲
@mosavadeh
آیا میتوان قاصدکی را دید و دلگرم شد؟
یا باز نجوای همیشگیات را خواهی گفت که: قاصدک چه ربطی به مسائل و مشکلات دارد؟
پس چرا این سه قاصدک که به هم چسبیده بودند و فرو میافتادند، مرا دلگرم کردند…
میشود دروغی به هم بگوییم که از همهٔ راستها راستتر باشد…؟
میشود من به تو و تو به من، به دروغ بگوییم «هستم»… و بعد ناگهان ببینیم هستیم و دلمان گرم است به بودن هم…
و فردا هم به دروغ بیاییم و بعد ببینیم که: عه! آمدهایم و باز دلمان گرم است…
من که همهٔ راستها را آزمودم و دیدم همه دروغ و سردند… پس چرا این بار پای یک دروغ نایستم و سپس ببینم از همهٔ راستها گرمتر است…
میگفت اسم اعظم خدا استقامت است، و بگذار جز این را نتوانم قبول کنم: جایی که به دلیلی و برای چیزی استقامت میکنی خدایی نیست…
و مگر خانهٔ خدا را ندیدهای… تا دمِ درش که رفته باشی، پر شکوهست و همینطور هم هست… اما واردش شو؛ خواهی دید خانهٔ خدا خالیست… و دیگر نه مقصدی و نه راهی را میدانی و نه جای پایی و دستگیرهای میبینی…
اگر بپرسم میتوانی استقامت کنی…؟ خواهی گفت نه… و راست هم میگویی…
اما میپرسم:
میخواهی استقامت کنی…؟
بیا و به دروغ بگو آری…
@mosavadeh
سلوک در زمانه نیهیلیسم.mp3
28.88M
🎧 سلوک در زمانهٔ نیهیلیسم
🎙 حجتالاسلام نجاتبخش
⏱ زمان: ۴۶ دقیقه
🗓 ۱۱ مهر ۱۴۰۲
@varastegi_ir ๛ وارَستِگی
شرح نکته ۲۲ کتاب "در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی"
هدایت شده از ๛ وارستگی ๛
💠 اين است سلوک حقيقی در اين تاريخ
🔸 نکته ۲۲: گفتم و باز میگویم: انقلاب اسلامی محل آشکارشدن و گشودگي حقيقت اين دوران است، رخدادی است که ما بدان تعلق داريم، نه آنکه آن رخداد به ما تعلق داشته باشد، تا بخواهيم به عنوان ابزار از آن استفاده کنيم که در آن صورت، از کارکردِ اصلياش خارج ميشود و از حقيقت خود فرو ميافتد.
🔹 ولي اگر مجال دهيم تا به وسيلهي حقيقتي که در بستر انقلاب اسلامي ظهور کرده است، فراخوانده شويم، مظهر ارادهي الهي در اين عالم خواهيم شد و يگانگي بين خود و حقيقت را در خود احساس مينماييم و اين مرگِ نيهيليسم است.
🔸 کافي است با آزادشدن از کثرات و از خودخواهي و خودبيني و خودرأيي، اجازه دهيم نداي بيصداي انقلاب اسلامي به گوش جان ما برسد، در آن صورت متوجهفراخواني آن خواهيم شد.
🔹 و اين است سلوک حقيقي در اين تاريخ، وقتي خود را در معرض نفحهي حقيقتِ دوران خود قرار دهيم و صدای هستی خود را بشنویم تا دیدنی شروع شود که در آن دیدن، تعیّن حضور انوار الهی را در اخلاص مردانی همچون شهید محسن حججی و حاج قاسم به تماشا بنشینیم.
🔸 این دیدن، تفکری را به ما عطا میکند که افضل از هفتاد سال عبادت است. تفکرِ احساس حضور حق و اُنس با او در همهجا و همه وقت.
🔺 @varastegi_ir
هدایت شده از نقطهی جیم
هیچ صحنهای زیباتر
و تماشاییتر از
حالت گونهها
و اخم ابروی مردی نیست
که در وسط گسترهی آفتابی صحرایی
راست و استوار ایستاده است
و منتظر، چشم بهافقِ دور
انداخته است
و بهنشان از حیرتِ
جانکاهِ درونش
باد
بهسر و صورتش میوزد
و موهای گندمیاش را
که نشان از پختگی دارد
همدست محاسنش
به اینسو و آنسو میبرد.
آسمانی پهن
دورتادور او را فراگرفتهاست
و بخوبی
فشار دیدگان آسمان را
بَر، بر و دوشش
احساس میکند.
در آن گستره
هیچچیز نمیتواند
دیدِ او را حد بزند.
او اینگونه
با تماشای
میلیارد ها ذره
که بهزیر پایش
کشته و بیجان افتاده است
و با دست توانمند باد
جابجا میشوند
سخن آسمان با خود را
در مییابد؛
او هیچچیز نیست
و از همین طریق
از هر توجهی بهخود
بیزار است.
و از سویی
وقتی که تمامقد
خود را
یگانه آینهی
پهنهی صحرا
وقتی که بر روی بلندترین،
فراز آمدگیِ شنها
راست قامت
ایستاده است
میبیند
در مییابد که خود
همهچیز است.
و ایندو را که
حیرت در درونش
جمع آورده
میتوان در لختی دستانش
که به عقب و جلو
همگام گامهایش
افشانده میشوند
دید.
از طرفی
لبخندِ
تک تکِ اجزایِ
ریز و درشت صورتش
او را
انیس دل هر بیننده میکند.
و آنها که تیزبیناند
خبر ملاقات شیرینی
میانه میدان افقها
در وجودش میخوانند
ملاقاتی که
اجابتِ
پرسشِ
هر حیرانِ
دور
و یا نزدیکافتادهای است.
او قرار دلِ
بیتاب و قرار هاست
و از همینجهت
او نه یک ناظر
و تماشاگر
بلکه یک گوشسپرده است؛
او میتوانست در میانِ جمع،
یکی از
خیل تماشاچیان
و بدنهای متراکم باشد.
ولی در نظرش
این گوش سپردن
بسی
گیراتر
و باورپذیرتر آمده.
چرا که
هرگاه صدای جمعی را از دور شنید
به خواست و تمنای آنها
نزدیکتر شد
و خواست تا
لبیکگو
و اجابتِ
چنین تمنایی باشد
و حقیقت این تمنا را
با مقاومت
زمینِ زیر پا
که او را به جلو میراند
در میان میگذارد.
اما در درنگی
خود را پا در هوا
و معلق
احساس میکند
و این لحظه
تدارکِ دیدار است
او دارد امتحان میشود
چرا که دیگر
هیچصدایی نمیشنود
و یکه و تنها
و غریب است
هرم آفتاب شدیدتر شده
زمین دیگر
عمق دریایی است
که هر استخوانی را میشکند.
و ظلماتِ پیدرپیاش
هر روح استواری را
از پا در میآورد.
باد بیجهت
از هر سو میتازد
و هیچچیز
راهبر نخواهد بود.
و اگر پایداری
بیدلیل نباشد
همهچیز تکذیب میشود
یاس دل را پر میکند
و ترس، بخل میورزد
دل میلرزد
و درِ روزنه امید را میبندد.
روزنهای
که قرار است
یک لحظه بعد
در عمق تاریکیها
بچشم آید
تا دستی از آن برآید
و دستگیرِ غریق شود.
و او
که ترسیده باید
پا در مهیبترین
و تهیترین
لحظهی زندگی بگذارد.
Eitaa.com/jeeeem
آنگاه که چشمها و تصاویر فرو میریزند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
إقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ﴿١٤/اسراء﴾
بخوان نوشتهٔ وجودت را، دیگر امروز خودت برای حسابکشیِ خودت کافیستی.
گویی قیامت -نه چنان که پندار ماست روزی از روزهای تقویم، که- آن نقطهای است که انسان با خود روبهرو میشود و دیگر -بیآنکه خودش یا دیگری را فریب دهد- هر آنچه هست را ممکن میشود که بخواند و میخوانَد.
اما عجیب است؛ باید پرسید چرا به خودمان دستور داده میشود که کتابمان را بخوانیم؟ چرا برایمان نمیخوانند؟
گویی در مناسبات دنیایی و پیش از دگرگونیِ رستاخیز، انسان خودش را از چشم دیگران یا از نگاه مشهوراتِ زمانهاش میبیند و نمیتواند و ممکن نیست خودش کتاب وجودش را بخواند. اما نقطهای پیش میآید که آن چشمهای غائبانه از میان میرود و دیگر میتواند -و البته دیگر فقط میتواند- خودش را زنده و حاضر ببیند.
… @mosavadeh
… I بخش ۲ از ۲ I
میدانی، شاید برای همین است انسانهایی که به مرگ نزدیک میشوند، ناگهان هزار هزار مشهور و چشمِ دیگریای که در زندگیشان مهم بود و نقشی تعیینکننده داشت، میپوسد و فرو میریزد و ناگهان خودشان را با کتابشان تنها مییابند. انسانی که با مرگ روبهرو میشود، به قیامتش نزدیک شده و از همین رو این نجوا در گوشش سنگین میشود و در جانش طنین میگیرد که «إقرأ کتابک»؛ تو تنهایی و چشمها رفتهاند و تصاویر محو گشتهاند، دیگر همه چیز خودش جلویت حاضر است؛ بخوان! این بار خودت! آنگونه خواندنی که محاسبی نمیخواهد.
اما مگر این امر سهل است و ما میتوانیم اکنون کتابمان را آنگونه خواندنی که از چشمِ دیگران و مشهورات نباشد و صعبتر از آن، از شدت حضور و نقدبودنش مراقب و محاسبی نخواهد، بخوانیم؟
آنگونه بودنی که وجود انسان عینِ این سخن و آیه شده و حتی باید گفت: این آیه نیز در آن نقطه است که یافت میشود و پدیدار میگردد و حقیقتش در آن نقطه و با انسانِ آن نقطه رخ میدهد…
پس باید اندیشید: کجاست آن نقطه و آن لحظه؟ و چه راهی و چه اندیشهای میتواند راه به آن نقطه ببرد؟
گویی انسان در تمام زندگیاش در غفلت از چیزی به سر میبرد. از آن رو که چشمهایی دارد و با آن چیزهایی میبیند… اما:
آنگاه که چشمها و تصاویر فرو میریزند، آن، چه چیزی است که باقی میماند؟
۲۴ آبان ۱۴۰۲
@mosavadeh
آیا قرار است موفّق شویم؟
آیا ما از پیش، شکست نخوردهایم؟
چه چیزی در شکست است که میتوان به هوای آن راهِ شکست را پیمود؟
آیا شکست، نزدیکترین نقطه به بودنِ انسان نیست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شکست…
عجیب است؛ نمیدانم چرا این روزها همهجا «شکست» میبینم و شکستها به چشمم میآیند؛ از حال و هوای رفیقهایم بگیر، تا نوشتههایی که میخوانم -مثل نوشتههای دختر وبلاگنویسی که برای بهبودی بیماریاش میجنگید و همین چند روز پیش مُرد-، تا فیلسوفی که از شکستش سخن میگوید، تا فلسطینی که به یک معنا دارد شکست میخورَد. و شاید خودم نیز…
تعجب میکنم از این همه جمعشدن و اتفاقات پیدرپی. نمیدانم اینها، تصادفی جمع شدهاند یا شاید نه! این گوش من است که تا حدی به نوای آنها باز شده.
آدمها فکر میکنند میتوانند بالأخره یک جوری موفق شوند، و سراغ هر جایی میروند با سودای این است که بالأخره آنجا به نحوی دیگر آنها را موفق کند. اگر سراغ دین یا فلسفه میآیند، به این خیال است که ما در دنیا و مشهورات نتوانستیم یا نمیخواهیم موفق شویم، آمدهایم تا با فلسفه جهان را بشناسیم یا با دین آخرتمان را آباد کنیم -یا چه میدانم- خدا را بشناسیم.
اما اگر قضیهٔ دین یا فلسفه «صُراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند» باشد، چه؟
شاید گفته شود «داری دین را تفسیر به رأی میکنی و قرآن صریحاً گفته مؤمنان پیروز میشوند». خب باشد، اما بیا در بندِ تعبیر «پیروزی» و «شکست» نشویم تا مثل تست کنکور یکی از گزینهها را پر کنیم و برویم سراغ بعدی و از زیر سنگینیِ بارِ مسئله شانه خالی کنیم. بیا بیخیال این عبارت شویم که «پیروز میشویم» یا «شکست میخوریم»، به جایش بفهمیم که این پیروزی و شکست چیست…
میدانی؛ یک سکانس هست که بارها جلوی چشم من ترسیم میشود و در همان لحظه متوقف میماند؛ موسای دم نیل! ما از این لحظه سریع رد میشویم. اما شاید این لحظه تمام زندگی ماست! گویی در کل زندگی، ما در همین نقطهایم و این نقطه این قدر کش آمده… اما ما زود میزنیم برود سکانس بعد تا زودتر داستان و فیلم تمام شود تا بتوانیم نتیجهگیریمان را کنیم و سنگینی این لحظه را نمیفهمیم و در حقیقت، حیثِ داستانیِ ماجرا که تمام حقیقتش هست را درنمییابیم و با آن معاملهٔ مفهومی و گزارهای میکنیم.
آیا این لحظهٔ موسیٰ، لحظهٔ شکست نیست؟
شاید بگویی پس موسیٰ که بعدش عصا را به آب زد و نیل را شکافت!
میگویم: نه! باز داستان را به نحو داستانیاش نتوانستی ببینی و آن را کُشتی و تبدیل به گزارهها و تصاویرش کردی… برگرد به همان لحظه… لحظهای که به نیل رسیدهای! نیل! از نیل نمیشود رد شد. پشت سرت سپاه فرعون است! سپاه فرعون! از سپاه فرعون نمیشود رد شد. آیا راهی هست؟
اسم این لحظه چیست؟ اگر لحظهٔ شکست نیست…
شاید بگویی اما موسیٰ ناامید نشد… میگویم: آری… «قال اصحاب موسیٰ انّا لَمدرکون. قال کلّا! انّ معی ربّی سیهدین». اما ناامیدی غیر از شکست است؛ موسی و اصحاب موسی هر دو شکست خوردند، آنها ناامید شدند، و موسی دقیقاً در نقطهٔ شکستش امید ورزید. و راه باز شد.
میدانی من نمیدانم خدا کیست و کجاست، اما فکر میکنم خدا همان موسایی باشد که عصا را به آب زد و نیل را شکافت! پس موسیٰ که بود؟ همانی که شکست خورد…
حال بازگردیم به داستانِ زندگیِ خودمان؛ میدانی؛ ما هیچ وقت راهی را نمیرویم که شکست بخوریم! تا هزار تضمین نگیریم و سهقفلهاش نکنیم که پیروز میشویم پا در راهی نمیگذاریم، حال فرض کن کسی پیدا شود و بگوید ما میخواهیم شکست بخوریم! آیا چیزی در شکست میبینیم که وارد آن راه شویم و بتوانیم پای آن بایستیم؟!
موسیٰ مردم را به راهی برد که در آن شکست خوردند.
البته میدانی، گاهی ما هم به آن لحظه و سکانسِ «نیل در جلو و سپاه فرعون در پشت» میرسیم و با خودمان روبهرو میشویم و شکست میخوریم… میدانی آن لحظه خیلی زیباست… آن لحظهای که چیزی نیست… مثل غریقی که وسط دریاست و دارد غرق میشود؛ هیچ چیز نیست… نمیدانم چرا خیلی زیباست… گویی در آن نقطه در نزدیکترین نقطه به چیزی قرار میگیریم… چیزی که معلوم نیست چیست، اما هست… نه اینکه کاملاً هست؛ گویی در نزدیکترین نقطه به هستشدن هست اما نیست… گویی نیست اما هر لحظه ممکن است هست شود… اما به همین طریق گویی از همه چیز هستتر است… يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ! (نزدیک است روغن آن چراغ بدرخشد! ولو آتشی آن را لمس نکرده باشد)
وقتی درون دریا میافتی و داری دست و پا میزنی… با چیزی روبهرو و چشمدرچشم میشوی! چیزی که نمیدانی چیست اما هر چه هست، گویی آن را میشناسی و آشناست اما انگار تمام عمر از آن غافل بودهای و با همهٔ کارهایت و کلّ زندگیات انکارش میکردهای!
… @mosavadeh
… I بخش ۲ از ۲ I
این کشاکشِ زیبا را میبینی؟ این نقطهای که آن قدر شکست و پیروزی در هم تنیده شدهاند که مرزشان را تشخیص نمیدهی؟… اما میدانی ما با آن چه میکنیم؟ آن را رها میکنیم و میرویم دنبالِ زندگیمان… و دیدار آن را به تعویق میاندازیم… به خیالِ اینکه شاید بیخیالمان شود و امید میورزیم دیگر گذرمان به هم نیفتد… اما من میترسم… و گویی همیشه کنارم هست و اگر من آن را نمیبینم و با غفلتم انکارش میکنم آن هست و مرا میبیند!
ما وقتی دم نیل رسیدهایم و شکست خوردهایم، تازه قرار است اتفاقی رخ دهد؛ نامش را نمیشود به این راحتی پیروزی گذاشت، چراکه از جنس آن پیروزی که در ذهن ماست و در هوسش هستیم نیست. یک قدم مانده است تا اتفاقی رخ دهد، تنها میطلبد که در نقطهٔ این شکست بایستیم… اما میدانی؛ ما آن نقطهٔ شکست را رها میکنیم و آن را میفروشیم، در عوضش یا خودمان را به نیل میاندازیم و خودکشی میکنیم، یا بازمیگردیم و با تسلیمِ فرعون شدن، خودمان را منتفی میکنیم و به نحوی دیگر میکُشیم.
میدانی؛ احساس میکنم این نوشته هم شکست خورد. شاید خیال کنی دارم با این حرفها از شکست هم یک پیروزی میسازم و شکستی که من میگویم روی دیگر سکهٔ پیروزی دیگران است و درونمایهشان تفاوتی ندارد و حرفهایم فقط لفاظی است…
و شاید بگویی، اگر میدانی قرار است شکست بخوری، چرا میجنگی و فیالمثل مینویسی؟
میگویم میدانی؛ جنگجویِ شکستخورده با جنگجویِ نجنگیده فرق دارد. موسای شکستخوردهٔ ایستاده دمِ نیل با موسای نشسته و نرفته یکی نیست! آن موسای شکستخورده، چیزی دیده… که من هم دوست دارم آن را ببینم…
پس آیا احساس میکنم این نوشته برای گفتن آنچه میخواست بگوید شکست خورد؟ آری، شکست خورد.
اما آیا دیگر نمینویسم؟ چرا مینویسم.
با این توقع که پیروز شوم؟ نه، با این امید که شکستی جانانه بخورم؛ شکستی که موسیٰ خورد.
رفیقم میگفت: روزی به این نتیجه رسیدم که من به هیچ دردی نمیخورم! و با تمام وجودم شکست خوردم… میتوانستم دُمَم را بگذارم روی کولم و بروم و به روزمرگی بیفتم یا -فیالمثل- خودکشی کنم. اما صبر کردم و ماندم. و با همان حالِ شکست و ناامیدی، نشستم پای یک کار؛ گویی کسی از آستین من، آن کار را شکل داد و چیزی را دیدم که هیچوقت ندیده بودم. از آن به بعد فهمیدم قرار نیست پیروز شوم؛ بلکه در هر کاری به نحوی باید شکست بخورم و اما منصرف نشوم و باز انتظار بکشم، سپس فتح و یسر پیش میآید.
پس بگذار به سؤالمان بازگردی کنیم؛ آیا قرار است پیروز شویم و آیا اصلاً ممکن است؟ آیا ما از پیش شکست نخوردهایم؟
آیا زندگی انسان یک شکست نیست، که در تمام زندگی سعی میکنیم از آن شکست فرار کنیم و به نحوی و با خیالی خودمان را موفق بیابیم؟
مرگ… چرا وقتی به مرگ نزدیک میشویم همهٔ موفقیتها میپوسد و فرو میریزد؟
آیا مرگ، موفقیتها را کمفروغ میکند یا بیفروغیِ ذاتی و فروغِ خیالیِ آنها را برملا میکند؟
آیا حقیقتِ زندگی، مرگ نیست؟
نیمهشبِ ۲۵ آبان ۱۴۰۲
@mosavadeh
همیشه «ترجمه» را دوست داشتم؛ مثل آشپزیِ حرفهای است که در آن تکتک مزهها مهماند یا مثل موسیقی که به تکتک نواها و همآغوشیشان توجه میشود یا مثلِ عطرسازی، که در آن به تکتک رایحهها و نوسانشان در طول زمان دقت میشود و جالب آنکه از واژهٔ نُت در «نُت آغازین و میانی و انجامین» استفاده میکنند که -اگر اشتباه نکنم- بیتشبیه به موسیقی هم نیست.
القصه، ترجمه هم برای من مثل آشپزی و موسیقی و عطرسازی است؛ اگر اندکی این ادویهٔ عبارات زیاد شود یا اگر آن نوای واژهها کمی جلو و عقب شود یا اگر این رایحهٔ جملات سرِ جایش و به اندازه پراکنده نشود، کار خراب میشود.
اما نه… نشد… این تشبیهها هم فایده نداشت! ترجمه بیش از اینهاست…
ترجمه گویی دیدنِ نمایشِ خلقشدنی از عدم و سپس ساختن نمایشِ دیگرْخلقکردنی از عدم است! مواجهه با دو پرده از سیاهی؛ یکی در پس و دیگری در پیش! یک دست جام باده و یک دست زلف یار!
عجب؛ عدم! همه چیز زیرِ سر اوست! کارگردانِ همیشه در پشتِ صحنهٔ این نمایشها… نورِ صُوَرِ این فانوس خیال… نو ز کجا میرسد، کهنه کجا میرود… منشأ حیات و مرگ… ناصیهٔ چیزها به دست اوست…
آدمها میگویند و خودم نیز به خودم میگویم: اینها که میگویی را میفهمی؟ میگویم: تنها به قدری… من مترجمم! و اینها تألیف دیگریاند، من صاحب آنها نیستم. بسا انسانها که دربارهٔ اثری و نوشتهای، بیش از خود مترجم آن اثر آن را بفهمند…
همهٔ ما مترجمیم، مترجمِ سخنِ یک مؤلف! میدانی؛ اگر عمیقاً به سخنان خودت گوش کنی، به حیرت خواهی افتاد که آیا تو داری آنها را میگویی یا دیگری میگوید و تو میشنوی! اگر قضیه همین طور باشد (که ما میشنویم)، پس همهٔ ما مترجمیم و مؤلفی در میان ما نیست…
میدانی؛ ایدئولوژی زبان سخنگفتن دارد اما هرمنوتیک گوش شنیدن. و گمان میکنم همهٔ قضیه همینجاست… ایدئولوژی چون ثروتمند مغروری، حاکم است و ساکن و مالک. هرمنوتیک فقیر و گرسنه است و متحیّر و آواره… اما پس چرا احساس میکنم در حقیقت ایدئولوژی از هرمنوتیک فقیرتر است؟
عجب! قرار نبود سخن به اینجا کشیده شود… شنیدن، همیشه کار را خراب میکند و سخن را به هرآنجا که بخواهد میبَرَد… حاکم اوست… عجب! پس نکند اگر دستِ گوش فقیرمان را به گدایی دراز کنیم، نجوای آنچه حقیقت مینامیمش را بشنویم؟
و نکند اگر آن نجوا را بشنویم، بفهمیم که آن چیز، چیزی ثابت و پیشینی و منفعل نبوده، بلکه جریانی است زنده و غیرمنتظره… و نکند در آنجا دیگر نتوان «شنیدن» را از «آن چیز» تمییز داد و جدا کرد؟
بیخیال! دوباره خیالاتی شدهام…
بامدادِ ۱۳/۹/۱۴۰۲
@mosavadeh
سلام بر دوستان
پدربزرگ بنده سحر امروز از دنیا رفتند. اگر ممکن بود حمد و سوره و طلب رحمتی از دل یا نماز لیلةالدفن بخوانید، لطف میکنید. نامشان قربانعلی بود و نام پدرشان یدالله.
(۲۰ آذر ۱۴۰۲)
نقطهٔ تاریکِ امکان، و مردمکهای لرزان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رهاشدگی_میان_اقیانوس
داریم پینگپونگ را دوبهدو بازی میکنیم، تیم ما ضعیف است، فاصلهٔ امتیازیمان زیاد شده و یک امتیاز مانده تا ما ببازیم. به رفیقم میگویم: «ببین؛ شاید احتمالِ بردنمون قریب به صفر باشه، اما امکان بردنمون همیشه هست و همیشه هم ۵۰-۵۰ست»…
به چیزی که گفتهام کمی توجه میکنم، تعجب میکنم و یکدفعه از چیزی که گفتهام میترسم.
در دنیای احتمالات و پیشبینی و کنترل و تدبیر -که دنیای ماست-، بسیاری چیزها قطعی هستند و بسیاری چیزها نیز محال. اما اگر بیندیشی، همیشه امکان در کمین است!
ما با «صفحهٔ» شلوغ و پلوغ و البته روشنگرِ احتمالات کار داریم و زندگی را با آن جلو میبریم. اما آنچه حقیقتاً با آن روبهروییم «نقطهٔ» امکان است، و راستش را بخواهی امکان هیچوقت دستش را رو نمیکند و همیشه نقطهای تاریک باقی میماند.
اما به من بگو این نقطهٔ همیشه تاریک موجبِ چه خواهد بود؟ ترس… ترسی همیشگی… وقتی هیچوقت نمیتوانی دستش را بخوانی و نمیدانی چه چیزی در انتظارت است. حتیٰ وقتی زیرِ پایت را محکمِ محکم کردهای و احتمالات را با هم درانداختهای و احتمالِ موفقیتت را به ۹۹/۹۹۹٪ رساندهای، هنوز هم همانقدر ممکن است چیزی از نقطهٔ تاریک تو را به شکست بکشاند که ممکن است نکشاند و موفق شوی.
اما دیگر موجبِ چیست؟ امید. امیدی همیشگی. وقتی هر چه طرح درانداختهای و احتمال موفقیتت را حساب کردهای به ۰/۰۰۱٪ رسیدهای، و آمادهای ناامیدِ ناامید شوی، همان قدر ممکن است چیزی از آن نقطهٔ تاریک برون آید و موفقت کند که ممکن است بیرون نیاید و شکست بخوری.
میدانی قدیمها فکر میکردم اینکه میگویند خوف و رجاء باید برابر باشد به این معنی است که این دو یک حالت روانیاند که باید مثل شیر و کاکائو یا چایی و آبجوش حواست باشد که نسبتش را ۵۰-۵۰ رعایت کنی. اما اکنون میفهمم تعادل خوف و رجا گویی از سرِ تساوی مقدارشان نیست، اصلاً ترکیبی و مقداری نیست. هر دوی این خوف و رجا از یک نقطه برمیخیزند و هر دو، دو روی یک سکهاند و برابریشان، ذاتی است نه مقداری. همان چیزی که موجب امید شده از همان جهتی که موجبِ امید شده موجب ترس میشود و همان چیزی که موجب ترس شده از همان جهتی که موجب ترس شده موجب امید میشود.
امیدی همیشگی… و ترسی همیشگی… عین هم… چون امید داری، میترسی. و چون میترسی، امید داری.
اما در دنیای احتمالات، امید و ترس یکی نیستند! مقداریاند! بر اساس چیزهایی و با تکیه بر چیزهایی، احتمال، زیاد میشود و امیدوار میشوی. و با تکیه بر چیزهایی دیگر، احتمال کم میشود و میترسی. از اساس امید و ترس در اینجا ضدِ یکدیگرند و امید و ترسی همآغوش و درهمپیچیده اینجا گیرت نمیآید؛ با امیدش خوشخیال و مغرور میشوی و با ترسش، مأیوس و خموده و خمیده!
ما با موجودات سر و کار داریم و از همین رو با دنیای احتمالات! به چیزها تکیه میکنیم و بر اساس آنها امیدوار میشویم یا مأیوس میگردیم! در این دنیا تهِ همهچیز میتواند روشن شود و هر قدر این دنیا و فرمولهایش برایمان جدیتر شوند، نتایج خوشخیالکننده و مأیوسکنندهاش نیز جدیتر میشوند و قضیه جمعبندی و نتیجهگیری میشود؛ یا خوشخیالی و در نتیجه با همین فرمان با دندهٔ ۵ گاز دادن. یا یأس و در نتیجه خودکشی. آری؛ این دنیا در حقیقت امید و ترس ندارد؛ تنها خوشخیالی و یأس دارد.
چرا کسی با نقطهٔ تاریک امکان کاری ندارد و زندگیاش را با آن جلو نمیبرد؟
عجب افسانهایست؛ «امید»ی است که عینِ ترس است و «ترس»ی است که عین امید است! پس شاید باید واژهای دیگر به میان آوریم، چراکه ما زیاد بین امید و ترس سازش نمیبینیم، که حتی تضاد میبینیم. واژهای دیگر به میان آید که بگوید نسبتی هست که نه امید است و نه ترس اما از آنها خالی نیست. نزدیکترین واژه چیست؛ شاید «انتظار»…
آدمِ منتظر نه خوشخیال است و مطمئن که چیزی فرا میرسد، و نه بیخیال یا مأیوس است که رو برگرداند.
کسی که وسط اقیانوس در حالِ غرقشدن است و دیگر هیچکاری از دستش برنمیآید… از طوفان و دریا میترسد… که او را بکشد! اما عجیب است؛ دقیقاً به همان طوفان و دریا امیدوارست! که نجاتش دهد!
لرزشِ مردمکهای آن شخص که به طوفان خیره شده، نه امید است، نه ترس. چیزی دیگر است که ما در این روزمرگیها و زندگیهای قابل پیشبینی از درکش عاجزیم… حافظ میگفت: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما، سبکباران ساحلها…
میدانی وسطِ آن پینگپونگ وقتی به این حرف فکر کردم و ترسیدم، یک لحظه بیلفظ درون خودم گفتم: «خانهاش همینجاست! این خدایی که میگویند، باید همینجاها باشد! در همین خانه! نشانیاش که درست است؛ هم ترسناک است هم امیدوارکننده… سلطان است… ملک واحد قهّار…»
…
…
از امام صادق (ع) کسی پرسید: خدا کیست؟ فرمود: تا به حال شده در طوفان دریا گیر بیفتی و به نقطهای امید ببندی؟ گفت: آری. فرمود: خدا اوست…
آن مردمکهای لرزان… پا در هوا و در حال سقوطی ابدی… رهاشده وسطِ اقیانوس… آیا زندگیکردن با خدا، همین نقطه است؟ چگونه میشود در این نقطهٔ جانفرسا و جانافزا دوام آورد؟
مغربِ ۲۵/۹/۱۴۰۲
@mosavadeh
رهاشدگی میان اقیانوس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رهاشدگی_میان_اقیانوس (۲)
میدانی؛ دلم میخواهد چیزهایی و هویتی را جفت و جور کنم و به آنها تکیه کنم، و از این احساس معلّقبودن محض و پادرهوایی و سقوط مستمر و ابدی جانکاه خارج شوم.
و با این کار، آدمهای دیگر را هم از بلاتکلیفی در نسبت با خودم خارج کنم و این همه ابهام و پادرهواییِ آنها در نسبت و رابطه با خودم را بزدایم، و البته از خودم نیز…
خسته شدم والله… معلم ابتداییمان برای تنبیه میگفت برویم جلوی کلاس و دو دست و یک پایمان را بالا نگه داریم؛ آری معلقبودن، میتواند تنبیه باشد.
اما من چه گناهی کردهام و چه پایی را از کدام گلیم درازتر کردهام که محکوم شدهام به یک سقوط بیانتها… به پا در هوا بودن… به وسط اقیانوس افتادن…
دلم میخواهد به پدر و مادرم تکیه کنم، به خانوادهام، به فامیلهایم، به دوستانم، به هویتی که برای خودم قائل شدهام، به شغلی که انتخابش میکنم، به اهدافی که برای خودم گلچین میکنم، به مرام و مسلک و طرز رفتاری که خوشم میآید، به طیف و گروه و دستهای که شبیهشانم یا قبولم دارند…
اما نمیتوانم…
چه گناهی کردهام؟
مولوی میگوید: هوشیاری مال این جهان نیست و مال آن سوست. و ستون این عالم غفلت است. میگوید یک ذره هوشیاری از آن جهان به این سو ترشح میکند تا آدمیان همدیگر را نابود نکنند، اما اگر بیش از حد شود ستون این عالم را میشکند و زندگی ناممکن میشود.
ما همیشه هوشیاری را میستاییم و غفلت را مینکوهیم. اما آیا میشود هوشیار شد و زندگی کرد؟
میدانی؛ آدمی که فردا صبح یک چک میلیاردی دارد که اگر نتواند جورش کند باید برود زندان و هیچ راهی به خلاصی از این وضع نمییابد، آیا میتواند بنشیند و پاسور یا کتان یا منچ بازی کند؟
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ.
کسی که میداند فردا اعدام خواهد شد، آیا میتواند بازی کند؟
دیدهاید که آدم بزرگها نمیتوانند در یک سری از بازیهای بچهگانه شرکت کنند، چون نمیتوانند خود را به غفلت از شدّت بازیگونه بودن آن بزنند و در آن بازی حاضر شوند، در عوض در بازی تفاخر و تکاثر خودشان غوطهورند.
یا دیدهاید آدمهایی که ازدواج میکنند چگونه زندگی برایشان جدّی میشود؟ چون احساس حضور جدیای در بازی جدیدی که به آن وارد شدهاند میکنند.
کاش راهی به غفلت باشد اما هر چه کردم راه چندانی نمییابم.
بیا فعلاً بپذیریم راه چندانی به غفلت نیست، چگونه میشود با این هوشیاری جانکاه سر کرد؟
چگونه میشود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟
میدانی فرقش چیست؟ فرقش با بقیهٔ دوامآوردنها و صبرکردنها چیست؟ این است که ما همیشه از چیزی فرار میکردیم به چیزی، و از چیزی گسسته میشدیم با تکیهکردن به چیزی دیگر. اما اکنون باید بِایستی، بیهیچ تکیهگاهی؛ باید بیفتی وسط اقیانوس و دوام بیاوری.
چگونه میشود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟
۲۳/۹/۱۴۰۲
@mosavadeh
محراب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رهاشدگی_میان_اقیانوس (۳)
صدای حافظ میآید…
«نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد»
گویی حافظ جلویم نشسته و میگوید: «اِ! حاجی، مگه ساغر نمیگیری؟! پس چه طوری میخوای تحمل کنی؟!»
میگویم:
اِ! یعنی کاری که من میکنم و این موقعیت، جنگِ با قضاست و من خبر ندارم؟ پس یعنی ما در این جنگ شکستخورده و محکومیم و نمیشود با این نقطه جنگید؟ باید پذیرفتش و ساغر گرفت؟
خب پس تو را به خدا بگو، ساغر چیست حافظ جان؟ کجاست؟
حافظ! آیا تو میدانی آدمها چه طور زندگی میکنند؟ که به من هم بگویی… به طریقِ نصیحتگوی رندان زندگی میکنند؟ با جنگ با قضا؟ چه طور میتوانند به اینگونه زندگی ادامه دهند؟
بابا! مگر سهل است پذیرفتن قضا و در انتظار آن نشستن؟
من میخواهم چیزی داشته باشم که با آن به مصاف این جهان بروم، یا لااقل گوشهای را بگیرم و جای خودم را داشته باشم… اما چرا این جهان هیچ چیز به من نمیدهد و هر چه دارم را از من میکَنَد و فقط محکومم میکند؟ بابا پذیرفتن فقر ابدی مگر راحت است؟
میدانی من فقرم را میفهمم و حال باید بیهیچچیز شروع کنم به قدم برداشتن… خب معلوم است که طفره میروم!
مثل این است که روی قلهٔ هیمالیا ایستادهایم و یکی ایستاده و میگوید تو بپر در درّه، من هوایت را دارم… بابا! خب میخواهی من طفره نروم و بپرم؟!
حافظ میگوید: خب میخواهی چه کار کنی؟ همان بالا بمانی؟
میگویم: خب نه… نمیشود که آن بالا ماند…
میگوید: خب پس بپر!
میگویم: آخر با کدام عقل جور در میآید؟ چرا بپرم؟ چه طور بپرم؟ چه چیزی در انتظارم است؟
میگوید: نمیدانم! و نخواهی توانست دانست!
میگویم: لعنت بهش! نمیشود!
میگوید: همین است! با هیچ عقلی جور در نمیآید! اما با ساغر میشود پرید…
میگویم: پس تو را به خدا بگو آن ساغر چیست؟ اندکی نداری؟
چیزی نمیگوید…
…
…
…
بلند میشوم که بروم…
میپرسد: میروی سوی محراب؟
میگویم: آری…
میخندد و زیر لب زمزمه میکند:
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجدهگاه از اشک شه پر آب شد
شبِ ۲۷/۹/۱۴۰۲
@mosavadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی شمارهٔ ما رو گم کردی؟…
شمعِ مستور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شمع_مستور #گفتن_امر_ناگفتنی
شمع، تاب عریانشدن ندارد…
تاریکی فراگیر است و گستریده…
از هر سو میآید؛ نه از پیش، نه از پشت، که از درون…
شمعِ عریان را با یک نسیم خاموش میکند…
شمع، دیگر نمیخندد… و دیگر اشک نمیریزد…
شمع، آنگاه که پوشیده است روشن میماند…
چراغدان نور میدهد یا شمع؟ عجب افسانهایست…
کمشکاةٍ فیها مصباح، المصباحُ فی زجاجة، «الزجاجةُ کأنّها کوکبٌ دُرّی»…
شمع را در چراغدانِ سینه میگذارم و پنهانش میکنم…
آهسته سخن میگویم، مبادا خاموشش کنم…
میخواهم دورش طواف کنم…
میخواهم از پردهدَران جدا شوم…
پردهدَرها دیوارهای خانهٔ خدا را هم خراب میکنند تا حقیقت را بیابند… شمع میمیرد… آنها چیزی نمییابند…
چراغدان میدرخشد…
چراغدان تماشایی است…
میخواهم طواف کنم…
@mosavadeh
”وقتی نکوشیم امر ناگفتنی را بگوییم، هیچ چیز از دست نمیرود. بلکه امر ناگفتنی –به نحو ناگفته– در امر گفتهشده موجود است.“
@mosavadeh