eitaa logo
چرک‌نویس
141 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
آنگاه که چشم‌ها و تصاویر فرو می‌ریزند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ إقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ﴿١٤/اسراء﴾ بخوان نوشتهٔ وجودت را، دیگر امروز خودت برای حساب‌کشیِ خودت کافیستی. گویی قیامت -نه چنان که پندار ماست روزی از روزهای تقویم، که- آن نقطه‌ای است که انسان با خود روبه‌رو می‌شود و دیگر -بی‌آنکه خودش یا دیگری را فریب دهد- هر آنچه هست را ممکن می‌شود که بخواند و می‌خوانَد. اما عجیب است؛ باید پرسید چرا به خودمان دستور داده می‌شود که کتابمان را بخوانیم؟ چرا برایمان نمی‌خوانند؟ گویی در مناسبات دنیایی و پیش از دگرگونیِ رستاخیز، انسان خودش را از چشم دیگران یا از نگاه مشهوراتِ زمانه‌اش می‌بیند و نمی‌تواند و ممکن نیست خودش کتاب وجودش را بخواند. اما نقطه‌ای پیش می‌آید که آن چشم‌های غائبانه از میان می‌رود و دیگر می‌تواند -و البته دیگر فقط می‌تواند- خودش را زنده و حاضر ببیند. … @mosavadeh
… I بخش ۲ از ۲ I می‌دانی، شاید برای همین است انسان‌هایی که به مرگ نزدیک می‌شوند، ناگهان هزار هزار مشهور و چشمِ دیگری‌ای که در زندگی‌شان مهم بود و نقشی تعیین‌کننده داشت، می‌پوسد و فرو می‌ریزد و ناگهان خودشان را با کتابشان تنها می‌یابند. انسانی که با مرگ روبه‌رو می‌شود، به قیامتش نزدیک شده و از همین رو این نجوا در گوشش سنگین می‌شود و در جانش طنین می‌گیرد که «إقرأ کتابک»؛ تو تنهایی و چشم‌ها رفته‌اند و تصاویر محو گشته‌اند، دیگر همه چیز خودش جلویت حاضر است؛ بخوان! این بار خودت! آن‌گونه خواندنی که محاسبی نمی‌خواهد. اما مگر این امر سهل است و ما می‌توانیم اکنون کتابمان را آن‌گونه خواندنی که از چشمِ دیگران و مشهورات نباشد و صعب‌تر از آن، از شدت حضور و نقدبودنش مراقب و محاسبی نخواهد، بخوانیم؟ آن‌گونه بودنی که وجود انسان عینِ این سخن و آیه شده و حتی باید گفت: این آیه نیز در آن نقطه است که یافت می‌شود و پدیدار می‌گردد و حقیقتش در آن نقطه و با انسانِ آن نقطه رخ می‌دهد… پس باید اندیشید: کجاست آن نقطه و آن لحظه؟ و چه راهی و چه اندیشه‌ای می‌تواند راه به آن نقطه ببرد؟ گویی انسان در تمام زندگی‌اش در غفلت از چیزی به سر می‌برد. از آن رو که چشم‌هایی دارد و با آن چیزهایی می‌بیند… اما: آنگاه که چشم‌ها و تصاویر فرو می‌ریزند، آن، چه چیزی است که باقی می‌ماند؟ ۲۴ آبان ۱۴۰۲ @mosavadeh
آیا قرار است موفّق شویم؟ آیا ما از پیش، شکست نخورده‌ایم؟ چه چیزی در شکست است که می‌توان به هوای آن راهِ شکست را پیمود؟ آیا شکست، نزدیکترین نقطه به بودنِ انسان نیست؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شکست… عجیب است؛ نمی‌دانم چرا این روزها همه‌جا «شکست» می‌بینم و شکست‌ها به چشمم می‌آیند؛ از حال و هوای رفیق‌هایم بگیر، تا نوشته‌هایی که می‌خوانم -مثل نوشته‌های دختر وبلاگ‌نویسی که برای بهبودی بیماری‌اش می‌جنگید و همین چند روز پیش مُرد-، تا فیلسوفی که از شکستش سخن می‌گوید، تا فلسطینی که به یک معنا دارد شکست می‌خورَد. و شاید خودم نیز… تعجب می‌کنم از این همه جمع‌شدن و اتفاقات پی‌در‌پی. نمی‌دانم این‌ها، تصادفی جمع شده‌اند یا شاید نه! این گوش من است که تا حدی به نوای آن‌ها باز شده. آدم‌ها فکر می‌کنند می‌توانند بالأخره یک جوری موفق شوند، و سراغ هر جایی می‌روند با سودای این است که بالأخره آنجا به نحوی دیگر آن‌ها را موفق کند. اگر سراغ دین یا فلسفه می‌آیند، به این خیال است که ما در دنیا و مشهورات نتوانستیم یا نمی‌خواهیم موفق شویم، آمده‌ایم تا با فلسفه جهان را بشناسیم یا با دین آخرتمان را آباد کنیم -یا چه می‌دانم- خدا را بشناسیم. اما اگر قضیهٔ دین یا فلسفه «صُراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند» باشد، چه؟ شاید گفته شود «داری دین را تفسیر به رأی می‌کنی و قرآن صریحاً گفته مؤمنان پیروز می‌شوند». خب باشد، اما بیا در بندِ تعبیر «پیروزی» و «شکست» نشویم تا مثل تست کنکور یکی از گزینه‌ها را پر کنیم و برویم سراغ بعدی و از زیر سنگینیِ بارِ مسئله شانه خالی کنیم. بیا بی‌خیال این عبارت شویم که «پیروز می‌شویم» یا «شکست می‌خوریم»، به جایش بفهمیم که این پیروزی و شکست چیست… می‌دانی؛ یک سکانس هست که بارها جلوی چشم من ترسیم می‌شود و در همان لحظه متوقف می‌ماند؛ موسای دم نیل! ما از این لحظه سریع رد می‌شویم. اما شاید این لحظه تمام زندگی ماست! گویی در کل زندگی، ما در همین نقطه‌ایم و این نقطه این قدر کش آمده… اما ما زود می‌زنیم برود سکانس بعد تا زودتر داستان و فیلم تمام شود تا بتوانیم نتیجه‌گیری‌مان را کنیم و سنگینی این لحظه را نمی‌فهمیم و در حقیقت، حیثِ داستانیِ ماجرا که تمام حقیقتش هست را درنمی‌یابیم و با آن معاملهٔ مفهومی و گزاره‌ای می‌کنیم. آیا این لحظهٔ موسیٰ، لحظهٔ شکست نیست؟ شاید بگویی پس موسیٰ که بعدش عصا را به آب زد و نیل را شکافت! می‌گویم: نه! باز داستان را به نحو داستانی‌اش نتوانستی ببینی و آن را کُشتی و تبدیل به گزاره‌ها و تصاویرش کردی… برگرد به همان لحظه… لحظه‌ای که به نیل رسیده‌ای! نیل! از نیل نمی‌شود رد شد. پشت سرت سپاه فرعون است! سپاه فرعون! از سپاه فرعون نمی‌شود رد شد. آیا راهی هست؟ اسم این لحظه چیست؟ اگر لحظهٔ شکست نیست… شاید بگویی اما موسیٰ ناامید نشد… می‌گویم: آری… «قال اصحاب موسیٰ انّا لَمدرکون. قال کلّا! انّ معی ربّی سیهدین». اما ناامیدی غیر از شکست است؛ موسی و اصحاب موسی هر دو شکست خوردند، آن‌ها ناامید شدند، و موسی دقیقاً در نقطهٔ شکستش امید ورزید. و راه باز شد. می‌دانی من نمی‌دانم خدا کیست و کجاست، اما فکر می‌کنم خدا همان موسایی باشد که عصا را به آب زد و نیل را شکافت! پس موسیٰ که بود؟ همانی که شکست خورد… حال بازگردیم به داستانِ زندگیِ خودمان؛ می‌دانی؛ ما هیچ وقت راهی را نمی‌رویم که شکست بخوریم! تا هزار تضمین نگیریم و سه‌قفله‌اش نکنیم که پیروز می‌شویم پا در راهی نمی‌گذاریم، حال فرض کن کسی پیدا شود و بگوید ما می‌خواهیم شکست بخوریم! آیا چیزی در شکست می‌بینیم که وارد آن راه شویم و بتوانیم پای آن بایستیم؟! موسیٰ مردم را به راهی برد که در آن شکست خوردند. البته می‌دانی، گاهی ما هم به آن لحظه و سکانسِ «نیل در جلو و سپاه فرعون در پشت» می‌رسیم و با خودمان روبه‌رو می‌شویم و شکست می‌خوریم… می‌دانی آن لحظه خیلی زیباست… آن لحظه‌ای که چیزی نیست… مثل غریقی که وسط دریاست و دارد غرق می‌شود؛ هیچ چیز نیست… نمی‌دانم چرا خیلی زیباست… گویی در آن نقطه در نزدیک‌ترین نقطه به چیزی قرار می‌گیریم… چیزی که معلوم نیست چیست، اما هست… نه اینکه کاملاً هست؛ گویی در نزدیک‌ترین نقطه به هست‌شدن هست اما نیست… گویی نیست اما هر لحظه ممکن است هست شود… اما به همین طریق گویی از همه چیز هست‌تر است… يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ! (نزدیک است روغن آن چراغ بدرخشد! ولو آتشی آن را لمس نکرده باشد) وقتی درون دریا می‌افتی و داری دست و پا می‌زنی… با چیزی روبه‌رو و چشم‌در‌چشم می‌شوی! چیزی که نمی‌دانی چیست اما هر چه هست، گویی آن را می‌شناسی و آشناست اما انگار تمام عمر از آن غافل بوده‌ای و با همهٔ کارهایت و کلّ زندگی‌ات انکارش می‌کرده‌ای! … @mosavadeh
… I بخش ۲ از ۲ I این کشاکشِ زیبا را می‌بینی؟ این نقطه‌ای که آن قدر شکست و پیروزی در هم تنیده شده‌اند که مرزشان را تشخیص نمی‌دهی؟… اما می‌دانی ما با آن چه می‌کنیم؟ آن را رها می‌کنیم و می‌رویم دنبالِ زندگی‌مان… و دیدار آن را به تعویق می‌اندازیم… به خیالِ اینکه شاید بیخیالمان شود و امید می‌ورزیم دیگر گذرمان به هم نیفتد… اما من می‌ترسم… و گویی همیشه کنارم هست و اگر من آن را نمی‌بینم و با غفلتم انکارش می‌کنم آن هست و مرا می‌بیند! ما وقتی دم نیل رسیده‌ایم و شکست خورده‌ایم، تازه قرار است اتفاقی رخ دهد؛ نامش را نمی‌شود به این راحتی پیروزی گذاشت، چراکه از جنس آن پیروزی که در ذهن ماست و در هوسش هستیم نیست. یک قدم مانده است تا اتفاقی رخ دهد، تنها می‌طلبد که در نقطهٔ این شکست بایستیم… اما می‌دانی؛ ما آن نقطهٔ شکست را رها می‌کنیم و آن را می‌فروشیم، در عوضش یا خودمان را به نیل می‌اندازیم و خودکشی می‌کنیم، یا بازمی‌گردیم و با تسلیمِ فرعون شدن، خودمان را منتفی می‌کنیم و به نحوی دیگر می‌کُشیم. می‌دانی؛ احساس می‌کنم این نوشته هم شکست خورد. شاید خیال کنی دارم با این حرف‌ها از شکست هم یک پیروزی می‌سازم و شکستی که من می‌گویم روی دیگر سکهٔ پیروزی دیگران است و درون‌مایه‌شان تفاوتی ندارد و حرف‌هایم فقط لفاظی است… و شاید بگویی، اگر می‌دانی قرار است شکست بخوری، چرا می‌جنگی و فی‌المثل می‌نویسی؟ می‌گویم می‌دانی؛ جنگجویِ شکست‌خورده با جنگجویِ نجنگیده فرق دارد. موسای شکست‌خوردهٔ ایستاده دمِ نیل با موسای نشسته و نرفته یکی نیست! آن موسای شکست‌خورده، چیزی دیده… که من هم دوست دارم آن را ببینم… پس آیا احساس می‌کنم این نوشته برای گفتن آنچه می‌خواست بگوید شکست خورد؟ آری، شکست خورد. اما آیا دیگر نمی‌نویسم؟ چرا می‌نویسم. با این توقع که پیروز شوم؟ نه، با این امید که شکستی جانانه بخورم؛ شکستی که موسیٰ خورد. رفیقم می‌گفت: روزی به این نتیجه رسیدم که من به هیچ دردی نمی‌خورم! و با تمام وجودم شکست خوردم… می‌توانستم دُمَم را بگذارم روی کولم و بروم و به روزمرگی بیفتم یا -فی‌المثل- خودکشی کنم. اما صبر کردم و ماندم. و با همان حالِ شکست و ناامیدی، نشستم پای یک کار؛ گویی کسی از آستین من، آن کار را شکل داد و چیزی را دیدم که هیچ‌وقت ندیده بودم. از آن به بعد فهمیدم قرار نیست پیروز شوم؛ بلکه در هر کاری به نحوی باید شکست بخورم و اما منصرف نشوم و باز انتظار بکشم، سپس فتح و یسر پیش می‌آید. پس بگذار به سؤالمان بازگردی کنیم؛ آیا قرار است پیروز شویم و آیا اصلاً ممکن است؟ آیا ما از پیش شکست نخورده‌ایم؟ آیا زندگی انسان یک شکست نیست، که در تمام زندگی سعی می‌کنیم از آن شکست فرار کنیم و به نحوی و با خیالی خودمان را موفق بیابیم؟ مرگ… چرا وقتی به مرگ نزدیک می‌شویم همهٔ موفقیت‌ها می‌پوسد و فرو می‌ریزد؟ آیا مرگ، موفقیت‌ها را کم‌فروغ می‌کند یا بی‌فروغیِ ذاتی و فروغِ خیالیِ آن‌ها را برملا می‌کند؟ آیا حقیقتِ زندگی، مرگ نیست؟ نیمه‌شبِ ۲۵ آبان ۱۴۰۲ @mosavadeh
همیشه «ترجمه» را دوست داشتم؛ مثل آشپزیِ حرفه‌ای است که در آن تک‌تک مزه‌ها مهم‌اند یا مثل موسیقی که به تک‌تک نواها و هم‌آغوشی‌شان توجه می‌شود یا مثلِ عطرسازی، که در آن به تک‌تک رایحه‌ها و نوسانشان در طول زمان دقت می‌شود و جالب آنکه از واژهٔ نُت در «نُت آغازین و میانی و انجامین» استفاده می‌کنند که -اگر اشتباه نکنم- بی‌تشبیه به موسیقی هم نیست. القصه، ترجمه هم برای من مثل آشپزی و موسیقی و عطرسازی است؛ اگر اندکی این ادویهٔ عبارات زیاد شود یا اگر آن نوای واژه‌ها کمی جلو و عقب شود یا اگر این رایحهٔ جملات سرِ جایش و به اندازه پراکنده نشود، کار خراب می‌شود. اما نه… نشد… این تشبیه‌ها هم فایده نداشت! ترجمه بیش از این‌هاست… ترجمه گویی دیدنِ نمایشِ خلق‌شدنی از عدم و سپس ساختن نمایشِ دیگرْخلق‌کردنی از عدم است! مواجهه با دو پرده از سیاهی؛ یکی در پس و دیگری در پیش! یک دست جام باده و یک دست زلف یار! عجب؛ عدم! همه چیز زیرِ سر اوست! کارگردانِ همیشه در پشتِ صحنهٔ این نمایش‌ها… نورِ صُوَرِ این فانوس خیال… نو ز کجا می‌رسد، کهنه کجا می‌رود… منشأ حیات و مرگ… ناصیهٔ چیزها به دست اوست… آدم‌ها می‌گویند و خودم نیز به خودم می‌گویم: این‌ها که می‌گویی را می‌فهمی؟ می‌گویم: تنها به قدری… من مترجمم! و این‌ها تألیف دیگری‌اند، من صاحب آن‌ها نیستم. بسا انسان‌ها که دربارهٔ اثری و نوشته‌ای، بیش از خود مترجم آن اثر آن را بفهمند… همهٔ ما مترجمیم، مترجمِ سخنِ یک مؤلف! می‌دانی؛ اگر عمیقاً به سخنان خودت گوش کنی، به حیرت خواهی افتاد که آیا تو داری آن‌ها را می‌گویی یا دیگری می‌گوید و تو می‌شنوی! اگر قضیه همین طور باشد (که ما می‌شنویم)، پس همهٔ ما مترجمیم و مؤلفی در میان ما نیست… می‌دانی؛ ایدئولوژی زبان سخن‌گفتن دارد اما هرمنوتیک گوش شنیدن. و گمان می‌کنم همهٔ قضیه همینجاست… ایدئولوژی چون ثروتمند مغروری، حاکم است و ساکن و مالک. هرمنوتیک فقیر و گرسنه است و متحیّر و آواره… اما پس چرا احساس می‌کنم در حقیقت ایدئولوژی از هرمنوتیک فقیرتر است؟ عجب! قرار نبود سخن به اینجا کشیده شود… شنیدن، همیشه کار را خراب می‌کند و سخن را به هرآنجا که بخواهد می‌بَرَد… حاکم اوست… عجب! پس نکند اگر دستِ گوش فقیرمان را به گدایی دراز کنیم، نجوای آنچه حقیقت می‌نامیمش را بشنویم؟ و نکند اگر آن نجوا را بشنویم، بفهمیم که آن چیز، چیزی ثابت و پیشینی و منفعل نبوده، بلکه جریانی است زنده و غیرمنتظره… و نکند در آنجا دیگر نتوان «شنیدن» را از «آن چیز» تمییز داد و جدا کرد؟ بیخیال! دوباره خیالاتی شده‌ام… بامدادِ ۱۳/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
سلام بر دوستان پدربزرگ بنده سحر امروز از دنیا رفتند. اگر ممکن بود حمد و سوره و طلب رحمتی از دل یا نماز لیلة‌الدفن بخوانید، لطف می‌کنید. نامشان قربانعلی بود ‌و نام پدرشان یدالله. (۲۰ آذر ۱۴۰۲)
نقطهٔ تاریکِ امکان، و مردمک‌های لرزان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داریم پینگ‌پونگ را دوبه‌دو بازی می‌کنیم، تیم ما ضعیف است، فاصلهٔ امتیازیمان زیاد شده و یک امتیاز مانده تا ما ببازیم. به رفیقم می‌گویم: «ببین؛ شاید احتمالِ بردنمون قریب به صفر باشه، اما امکان بردنمون همیشه هست و همیشه هم ۵۰-۵۰ست»… به چیزی که گفته‌ام کمی توجه می‌کنم، تعجب می‌کنم و یک‌دفعه از چیزی که گفته‌ام می‌ترسم. در دنیای احتمالات و پیش‌بینی و کنترل و تدبیر -که دنیای ماست-، بسیاری چیزها قطعی هستند و بسیاری چیزها نیز محال. اما اگر بیندیشی، همیشه امکان در کمین است! ما با «صفحهٔ» شلوغ و پلوغ و البته روشن‌گرِ احتمالات کار داریم و زندگی را با آن جلو می‌بریم. اما آنچه حقیقتاً با آن روبه‌روییم «نقطهٔ» امکان است، و راستش را بخواهی امکان هیچ‌وقت دستش را رو نمی‌کند و همیشه نقطه‌ای تاریک باقی می‌ماند. اما به من بگو این نقطهٔ همیشه تاریک موجبِ چه خواهد بود؟ ترس… ترسی همیشگی… وقتی هیچ‌وقت نمی‌توانی دستش را بخوانی و نمی‌دانی چه چیزی در انتظارت است. حتیٰ وقتی زیرِ پایت را محکمِ محکم کرده‌ای و احتمالات را با هم درانداخته‌ای و احتمالِ موفقیتت را به ۹۹/۹۹۹٪ رسانده‌ای، هنوز هم همان‌قدر ممکن است چیزی از نقطهٔ تاریک تو را به شکست بکشاند که ممکن است نکشاند و موفق شوی. اما دیگر موجبِ چیست؟ امید. امیدی همیشگی. وقتی هر چه طرح درانداخته‌ای و احتمال موفقیتت را حساب کرده‌ای به ۰/۰۰۱٪ رسیده‌ای، و آماده‌ای ناامیدِ ناامید شوی، همان قدر ممکن است چیزی از آن نقطهٔ تاریک برون آید و موفقت کند که ممکن است بیرون نیاید و شکست بخوری. می‌دانی قدیم‌ها فکر می‌کردم اینکه می‌گویند خوف و رجاء باید برابر باشد به این معنی است که این دو یک حالت روانی‌اند که باید مثل شیر و کاکائو یا چایی و آب‌جوش حواست باشد که نسبتش را ۵۰-۵۰ رعایت کنی. اما اکنون می‌فهمم تعادل خوف و رجا گویی از سرِ تساوی مقدارشان نیست، اصلاً ترکیبی و مقداری نیست. هر دوی این خوف و رجا از یک نقطه برمی‌خیزند و هر دو، دو روی یک سکه‌اند و برابری‌شان، ذاتی است نه مقداری. همان چیزی که موجب امید شده از همان جهتی که موجبِ امید شده موجب ترس می‌شود و همان چیزی که موجب ترس شده از همان جهتی که موجب ترس شده موجب امید می‌شود. امیدی همیشگی… و ترسی همیشگی… عین هم… چون امید داری، می‌ترسی. و چون می‌ترسی، امید داری. اما در دنیای احتمالات، امید و ترس یکی نیستند! مقداری‌اند! بر اساس چیزهایی و با تکیه بر چیزهایی، احتمال، زیاد می‌شود و امیدوار می‌شوی. و با تکیه بر چیزهایی دیگر، احتمال کم می‌شود و می‌ترسی. از اساس امید و ترس در اینجا ضدِ یکدیگرند و امید و ترسی هم‌آغوش و درهم‌پیچیده اینجا گیرت نمی‌آید؛ با امیدش خوش‌خیال و مغرور می‌شوی و با ترسش، مأیوس و خموده و خمیده! ما با موجودات سر و کار داریم و از همین رو با دنیای احتمالات! به چیزها تکیه می‌کنیم و بر اساس آن‌ها امیدوار می‌شویم یا مأیوس می‌گردیم! در این دنیا تهِ همه‌چیز می‌تواند روشن شود و هر قدر این دنیا و فرمول‌هایش برایمان جدی‌تر شوند، نتایج خوش‌خیال‌کننده و مأیوس‌کننده‌اش نیز جدی‌تر می‌شوند و قضیه جمع‌بندی و نتیجه‌گیری می‌شود؛ یا خوش‌خیالی و در نتیجه با همین فرمان با دندهٔ ۵ گاز دادن. یا یأس و در نتیجه خودکشی. آری؛ این دنیا در حقیقت امید و ترس ندارد؛ تنها خوش‌خیالی و یأس دارد. چرا کسی با نقطهٔ تاریک امکان کاری ندارد و زندگی‌اش را با آن جلو نمی‌برد؟ عجب افسانه‌ایست؛ «امید»ی است که عینِ ترس است و «ترس»ی است که عین امید است! پس شاید باید واژه‌ای دیگر به میان آوریم، چراکه ما زیاد بین امید و ترس سازش نمی‌بینیم، که حتی تضاد می‌بینیم. واژه‌ای دیگر به میان آید که بگوید نسبتی هست که نه امید است و نه ترس اما از آن‌ها خالی نیست. نزدیکترین واژه چیست؛ شاید «انتظار»… آدمِ منتظر نه خوش‌خیال است و مطمئن که چیزی فرا می‌رسد، و نه بیخیال یا مأیوس است که رو برگرداند. کسی که وسط اقیانوس در حالِ غرق‌شدن است و دیگر هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آید… از طوفان و دریا می‌ترسد… که او را بکشد! اما عجیب است؛ دقیقاً به همان طوفان و دریا امیدوارست! که نجاتش دهد! لرزشِ مردمک‌های آن شخص که به طوفان خیره شده، نه امید است، نه ترس. چیزی دیگر است که ما در این روزمرگی‌ها و زندگی‌های قابل پیش‌بینی از درکش عاجزیم… حافظ می‌گفت: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل‌ها… می‌دانی وسطِ آن پینگ‌پونگ وقتی به این حرف فکر کردم و ترسیدم، یک لحظه بی‌لفظ درون خودم گفتم: «خانه‌اش همینجاست! این خدایی که می‌گویند، باید همین‌جاها باشد! در همین خانه! نشانی‌اش که درست است؛ هم ترسناک است هم امیدوارکننده… سلطان است… ملک واحد قهّار…» …
… از امام صادق (ع) کسی پرسید: خدا کیست؟ فرمود: تا به حال شده در طوفان دریا گیر بیفتی و به نقطه‌ای امید ببندی؟ گفت: آری. فرمود: خدا اوست… آن مردمک‌های لرزان… پا در هوا و در حال سقوطی ابدی… رهاشده وسطِ اقیانوس… آیا زندگی‌کردن با خدا، همین نقطه است؟ چگونه می‌شود در این نقطهٔ جان‌فرسا و جان‌افزا دوام آورد؟ مغربِ ۲۵/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
رهاشدگی میان اقیانوس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (۲) می‌دانی؛ دلم می‌خواهد چیزهایی و هویتی را جفت و جور کنم و به آن‌ها تکیه کنم، و از این احساس معلّق‌بودن محض و پادرهوایی و سقوط مستمر و ابدی جانکاه خارج شوم. و با این کار، آدم‌های دیگر را هم از بلاتکلیفی در نسبت با خودم خارج کنم و این همه ابهام و پادرهواییِ آن‌ها در نسبت و رابطه با خودم را بزدایم، و البته از خودم نیز… خسته شدم والله… معلم ابتدایی‌مان برای تنبیه می‌گفت برویم جلوی کلاس و دو دست و یک پایمان را بالا نگه داریم؛ آری معلق‌بودن، می‌تواند تنبیه باشد. اما من چه گناهی کرده‌ام و چه پایی را از کدام گلیم درازتر کرده‌ام که محکوم شده‌ام به یک سقوط بی‌انتها… به پا در هوا بودن… به وسط اقیانوس افتادن… دلم می‌خواهد به پدر و مادرم تکیه کنم، به خانواده‌ام، به فامیل‌هایم، به دوستانم، به هویتی که برای خودم قائل شده‌ام، به شغلی که انتخابش می‌کنم، به اهدافی که برای خودم گلچین می‌کنم، به مرام و مسلک و طرز رفتاری که خوشم می‌آید، به طیف و گروه و دسته‌ای که شبیهشانم یا قبولم دارند… اما نمی‌توانم… چه گناهی کرده‌ام؟ مولوی می‌گوید: هوشیاری مال این جهان نیست و مال آن سوست. و ستون این عالم غفلت است. می‌گوید یک ذره هوشیاری از آن جهان به این سو ترشح می‌کند تا آدمیان همدیگر را نابود نکنند، اما اگر بیش از حد شود ستون این عالم را می‌شکند و زندگی ناممکن می‌شود. ما همیشه هوشیاری را می‌ستاییم و غفلت را می‌نکوهیم. اما آیا می‌شود هوشیار شد و زندگی کرد؟ می‌دانی؛ آدمی که فردا صبح یک چک میلیاردی دارد که اگر نتواند جورش کند باید برود زندان و هیچ راهی به خلاصی از این وضع نمی‌یابد، آیا می‌تواند بنشیند و پاسور یا کتان یا منچ بازی کند؟ اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ. کسی که می‌داند فردا اعدام خواهد شد، آیا می‌تواند بازی کند؟ دیده‌اید که آدم بزرگ‌ها نمی‌توانند در یک سری از بازی‌های بچه‌گانه شرکت کنند، چون نمی‌توانند خود را به غفلت از شدّت بازی‌گونه بودن آن بزنند و در آن بازی حاضر شوند، در عوض در بازی تفاخر و تکاثر خودشان غوطه‌ورند. یا دیده‌اید آدم‌هایی که ازدواج می‌کنند چگونه زندگی برایشان جدّی می‌شود؟ چون احساس حضور جدی‌ای در بازی جدیدی که به آن وارد شده‌اند می‌کنند. کاش راهی به غفلت باشد اما هر چه کردم راه چندانی نمی‌یابم. بیا فعلاً بپذیریم راه چندانی به غفلت نیست، چگونه می‌شود با این هوشیاری جانکاه سر کرد؟ چگونه می‌شود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟ می‌دانی فرقش چیست؟ فرقش با بقیهٔ دوام‌آوردن‌ها و صبرکردن‌ها چیست؟ این است که ما همیشه از چیزی فرار می‌کردیم به چیزی، و از چیزی گسسته می‌شدیم با تکیه‌کردن به چیزی دیگر. اما اکنون باید بِایستی، بی‌هیچ تکیه‌گاهی؛ باید بیفتی وسط اقیانوس و دوام بیاوری. چگونه می‌شود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟ ۲۳/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
محراب ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (۳) صدای حافظ می‌آید… «نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد» گویی حافظ جلویم نشسته و می‌گوید: «اِ! حاجی، مگه ساغر نمی‌گیری؟! پس چه طوری می‌خوای تحمل کنی؟!» می‌گویم: اِ! یعنی کاری که من می‌کنم و این موقعیت، جنگِ با قضاست و من خبر ندارم؟ پس یعنی ما در این جنگ شکست‌خورده و محکومیم و نمی‌شود با این نقطه جنگید؟ باید پذیرفتش و ساغر گرفت؟ خب پس تو را به خدا بگو، ساغر چیست حافظ جان؟ کجاست؟ حافظ! آیا تو می‌دانی آدم‌ها چه طور زندگی می‌کنند؟ که به من هم بگویی… به طریقِ نصیحتگوی رندان زندگی می‌کنند؟ با جنگ با قضا؟ چه طور می‌توانند به این‌گونه زندگی ادامه دهند؟ بابا! مگر سهل است پذیرفتن قضا و در انتظار آن نشستن؟ من می‌خواهم چیزی داشته باشم که با آن به مصاف این جهان بروم، یا لااقل گوشه‌ای را بگیرم و جای خودم را داشته باشم… اما چرا این جهان هیچ چیز به من نمی‌دهد و هر چه دارم را از من می‌کَنَد و فقط محکومم می‌کند؟ بابا پذیرفتن فقر ابدی مگر راحت است؟ می‌دانی من فقرم را می‌فهمم و حال باید بی‌هیچ‌چیز شروع کنم به قدم برداشتن… خب معلوم است که طفره می‌روم! مثل این است که روی قلهٔ هیمالیا ایستاده‌ایم و یکی ایستاده و می‌گوید تو بپر در درّه، من هوایت را دارم… بابا! خب می‌خواهی من طفره نروم و بپرم؟! حافظ می‌گوید: خب می‌خواهی چه کار کنی؟ همان بالا بمانی؟ می‌گویم: خب نه… نمی‌شود که آن بالا ماند… می‌گوید: خب پس بپر! می‌گویم: آخر با کدام عقل جور در می‌آید؟ چرا بپرم؟ چه طور بپرم؟ چه چیزی در انتظارم است؟ می‌گوید: نمی‌دانم! و نخواهی توانست دانست! می‌گویم: لعنت بهش! نمی‌شود! می‌گوید: همین است! با هیچ عقلی جور در نمی‌آید! اما با ساغر می‌شود پرید… می‌گویم: پس تو را به خدا بگو آن ساغر چیست؟ اندکی نداری؟ چیزی نمی‌گوید… … … … بلند می‌شوم که بروم… می‌پرسد: می‌روی سوی محراب؟ می‌گویم: آری… می‌خندد و زیر لب زمزمه می‌کند: شه چو عجز آن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید رفت در مسجد سوی محراب شد سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد شبِ ۲۷/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
شمعِ مستور ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شمع، تاب عریان‌شدن ندارد… تاریکی فراگیر است و گستریده… از هر سو می‌آید؛ نه از پیش، نه از پشت، که از درون… شمعِ عریان را با یک نسیم خاموش می‌کند… شمع، دیگر نمی‌خندد… و دیگر اشک نمی‌ریزد… شمع، آنگاه که پوشیده است روشن می‌ماند… چراغدان نور می‌دهد یا شمع؟ عجب افسانه‌ایست… کمشکاةٍ فیها مصباح، المصباحُ فی زجاجة، «الزجاجةُ کأنّها کوکبٌ دُرّی»… شمع را در چراغدانِ سینه می‌گذارم و پنهانش می‌کنم… آهسته سخن می‌گویم، مبادا خاموشش کنم… می‌خواهم دورش طواف کنم… می‌خواهم از پرده‌دَران جدا شوم… پرده‌دَرها دیوارهای خانهٔ خدا را هم خراب می‌کنند تا حقیقت را بیابند… شمع می‌میرد… آن‌ها چیزی نمی‌یابند… چراغدان می‌درخشد… چراغدان تماشایی است… می‌خواهم طواف کنم… @mosavadeh
”وقتی نکوشیم امر ناگفتنی را بگوییم، هیچ چیز از دست نمی‌رود. بلکه امر ناگفتنی –به نحو ناگفته– در امر گفته‌شده موجود است.“ @mosavadeh
آیا ما در انتخاب‌هایمان حضور داریم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (متن زیر، یادداشتی است از صحبت‌های یک دوست، که به گمانم در بین سخن‌های این روزها، شنیدنی‌ترین است) انتخاب و آزادیِ انتخاب در دنیای امروز و فهمِ بشرِ امروز این طور است که باید حتماً گزینه‌های متعددی روی میز باشد تا انتخاب و آزادیِ انتخاب برای او معنا بدهد و ممکن بشود. در این فضا انسان شروع می‌کند به تحلیل و آنالیز گزینه‌ها؛ پارامترهایی را جلوی خودش می‌گذارد و آنها را بالا و پایین می‌کند تا «برترین» گزینه را پیدا کند و آن را گزینش کند. اما باید اندیشید آیا در این میانه انسانی حضور دارد؟ یا اینکه گویی در حقیقت انتخاب را پارامترها و ادله از پیش انجام داده‌اند و انسان تنها ماشین و برده‌ای است برای تحلیل و یافتن گزینه‌ای که بالاترین پارامترها را داراست؟ اگر به این انسان گفته شود تنها یک گزینه جلوی رویت است و باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی، این جمله هیچ معنایی برای او نمی‌دهد! شاید در این فضا بتوان به رأی‌گیری و همه‌پرسی ابتدای انقلاب برای آری یا خیر نسبت به جمهوری اسلامی اندیشید، که چرا امام گزینه‌های مختلفی از انواع حکم‌رانی را برای رأی‌گیری در میان نگذاشت، بلکه تنها گفت: «جمهوری اسلامی؛ آری یا خیر؟». یعنی آیا می‌توانید جمهوری اسلامی را انتخاب کنید، انتخابی که به معنای تن‌دادن به بهترین و پرسودترین گزینه نیست، بلکه به معنای یافتن و برقرارکردن یک نسبت وجودی با یک پدیده است. در انتخابات سال ۱۴۰۰ بحثی مطرح بود که چرا از همه طیفی نماینده در انتخابات وجود ندارد و گویی تنها یک گزینه روی میز است و این‌گونه انتخابات، صوری و بی‌معنی است. شاید بتوان این نحوه مواجهه را از سر همان درک و دریافت انسان امروزی از اختیار و انتخاب فهمید. دربارهٔ این مسئله می‌توان به ازدواج که در آن هم یک انتخاب صورت می‌گیرد فکر کرد؛ در ازدواج که ما صد یا هزار گزینه از هر نوع گزینه‌ای جلوی خودمان نمی‌گذاریم تا -آن‌گونه که برای خرید از فروشگاه‌های اینترنتی به مقایسه می‌پردازیم- با فیلترکردنِ مشخصات و مزایای هر یک، بهترین و پرمایه‌ترین گزینه را پیدا کنیم و دیگر چشم‌بسته و بدون یافتنِ همدیگر، با همان گزینه وصلت کنیم، بلکه جلو می‌رویم تا با یک نفر یک نسبت و گره‌خوردگی‌ای پیدا کنیم که این نسبت همان انتخاب است؛ انتخابی که ما را از گزینه‌های برتر و بهتر رها می‌کند. عقیده و باور و ایمان هم در این عالم همین طور است؛ آدم‌ها می‌خواهند با مشغول‌شدن به ادله و بررسی‌ها و تحلیل‌ها، درست‌ترین و کامل‌ترین باورها را گزینش کنند؛ در این مسیر تعلقی به چیزی پیش نمی‌آید، این باور نهایتاً می‌تواند یک اذعان یا اعتراف باشد اما چیزی که حاکی از گره‌خوردگی وجودی و یافتن خود در چیزی باشد در میان نیست. بشر امروز می‌گوید: «من چرا نمی‌توانم پدرم را انتخاب کنم که چه کسی باشد؟» باید به او گفت یک گزینه جلوی رویت است؛ باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی. بشر جدید این را جبر می‌داند، چراکه انتخاب و اختیار را در یک فضای نامحدود و انتزاعی می‌فهمد که آن انتخاب و اختیار درنهایت اگر هم صورت بگیرد یک انتخابی است که در آن تعلّق خاطر وجود ندارد، حال آنکه انتخاب حقیقی همان تعلّق‌پیداکردن است.
چرک‌نویس
مناظرهٔ پزشکیان و جلیلی است؛ زبان جلیلی واقعاً عجیب است و آدم را به فکر فرو می‌برد… مدام وسط مناظره به خودم می‌گویم: «پس چرا این جوری دارد حرف می‌زند؟!» در فضای مجازی سیل تمسخر روانه شده که «جلیلی دارد مدام حرف‌های پزشکیان را تأیید می‌کند و در استقبال و در تصحیح و تکمیل آن‌ها حرف می‌زند! و احتمالاً مناظره را با جلسهٔ هم‌اندیشی اشتباه گرفته!»… شاید بسیاری از ما وقتی پای مناظره نشستیم احساس این را داشتیم که پای دِربی نشسته‌ایم و الآن اگر تیم ما بر دیگری غلبه کند خوشحال و کامکار می‌شویم… اما جلیلی انگار که ککش هم نمی‌گزید که رئیس جمهور نشود! با این زبانش انگار داشت به ما می‌گفت: «آقا! من نمی‌خواهم با طرح مشهورات و تحلیل‌های سیاسی شوهرعمّه‌ای، از مردم رأی بگیرم! من نمی‌خواهم عالَم و آدَم را مقصّر و توطئه‌گر بدانم تا خودم منجی جلوه کنم… من واقعاً آمده‌ام تا شاید بتوانیم مسئله را درست پیدا کنیم و آن را درست طرح کنیم و راهِ حلش را بیابیم و در این مسیر همهٔ مردم خودشان را صاحبِ وظیفه و نقش بدانند و به میدان بیایند!» واقعاً جلیلی دستیابی به ریاست جمهوریِ با روش‌های عوام‌فریبانه را فدای طرح این زبان و گفتمان کرد! واقعاً هنوز دلم می‌سوزم که چرا این قدر جلیلی به پزشکیان حسن ظنّ داشت! نمی‌دانم شاید کسی بگوید اصلاً جلیلی عُرضهٔ عوام‌فریبی را ندارد و این رفتارش از سرِ حسن او نیست و اتفاقاً ضعف اوست، یا شاید خیلی ساده‌اندیش است! می‌گویم: من قضیه را این‌طور نمی‌بینم! یا لااقل قضیه را تأمل‌برانگیزتر از این می‌بینم که این طور راحت ماجرا را خلاص کنیم… بیشتر احساسم از این قضیه نزدیک به آن سخن علیست که به معاویه می‌گفت: «اگر تقوا در میان نبود، من هم فریب‌هایی مانند تو را بلد بودم!» شاید ما قبل از این مناظرهٔ دونفره، انتظار مناظره‌ای مثل ۸۸ را داشتیم! اما جلیلی احمدی‌نژاد نبود… جلیلی حتّی زاکانی هم نبود… شاید ما از تخریب‌ها و مبهوت‌کردن‌های زاکانی لذت بیشتری می‌بردیم… اما شاید در زبان جلیلی نجات بیشتری برای ما باشد… وقتی جلیلی این طور حرف می‌زد یک لحظه نگاهم را برگرداندم و به باقی دوستانم که مناظره را می‌دیدند نگاه کردم، احساس کردم با این زبان جلیلی، این جلسهٔ مناظره نیست و ما هم طرفدار یک نامزد نیستیم و ما نمی‌توانیم از غلبه‌اش خوشحال باشیم؛ انگار جلیلی مجبورمان می‌کند بنشینیم و با همدلی ببینیم مسئله و مشکل چیست و کمکی به قضیه بکنیم… شاید گاهی -و شاید هم همیشه و در هر دور از انتخابات- در ضمیرمان نجوا شود که: «این بار اگر آن‌ها غلبه کنند کار انقلاب ساخته است و بگذار این بار به هر طریقی شده مردم را قانع کنیم که به ما رأی بدهند و رأی ما غلبه کند و ما بر سر کار بیاییم، آن وقت کار را درست می‌کنیم…» و این‌گونه در مناسبات قدرت و نسبت پوپولیستی با مردم می‌افتیم و به وضوح در این موقعیت ما از خود گفتمان انقلاب ناامیدیم و آن را آنقدر قدرتمند و ریشه‌‌دار نمی‌دانیم که بتواند مردم را همراه کند و البته مردم را هم آن قدر مؤمن به گفتمان انقلاب و آن قدر الهی نمی‌دانیم که بخواهند با شنیدن گفتمان انقلاب به آن دل بدهند! هم به مردم کافریم و هم به گفتمان اسلام و انقلاب… و در عوض به خودمان و تدبیرمان و روی کار آمدن خودمان بیشتر امیدواریم! من خوشحالم که نامزدی را می‌بینم که در یک قدمی قدرت، لااقل بیش از پیشینیانش امیدش به مردم و گفتمان انقلاب است نه غلبهٔ خودش… همان نسبتی که امام با مردم و انقلاب داشت که می‌گفت: «اگر من از انقلاب برگردم، مردم برنمی‌گردند» و انقلاب را معطّل خودش نمی‌دید امّا معطّل در صحنه بودن گفتمان انقلاب و به صحنه آمدن مردم می‌دید… نمی‌خواهم زبان جلیلی را مقدس و بی‌عیب بدانم یا بگویم تمام این‌ها که گفتم در زبانش تماماً سریان و جریان دارد… اما آیا واقعاً شما خوشحال نیستید که یک نفر زبان احمدی‌نژادی و زبان زاکانی‌ای و زبان اصلاح‌طلبی را به میدان نیاورده و فارغانه می‌خواهد طرح درست مسئلهٔ کشور صورت بگیرد؟! آیا زبان این آدم تذکر و مایهٔ تأملی برای ما نیست؟ یا لااقل مژد‌ه‌ای؟ @mosavadeh
انسان با چه فهمی می‌تواند به استقبالِ درافتادگی، بی‌پایگی و گم‌گشتگی‌اش برود و در تاریکی و پرسش خانه بسازد؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ انسان عجیب است؛ وقتی دو لیوان را به هم بچسبانی، می‌گوییم به هم نزدیک‌اند و وقتی هر کدام را در مکانی جدا و بی‌ربط بگذاری می‌گوییم دورند. اما انسان چه؟ انسان هم همین‌طور است؟ می‌دانید؛ من گاهی خیلی دلم می‌خواهد -و فکر می‌کنم همه هم همین‌جورند- که در موقعیتی باشم؛ مثلاً حرف‌های یک متفکر را بفهمم یا در نسبتی با یک شخصیت یا پدیده‌ای باشم، اما برای اینکه به مقصودم برسم چه می‌کنم؟ می‌روم و می‌چسبم به او، می‌روم و بست می‌نشینم دم خانهٔ آنجا و مدام ملتمسانه درش را می‌زنم… مدام می‌پرسم، مدام می‌جویم، مدام دست‌وپا می‌زنم… می‌دانم که این تصویری که ترسیم کردم -و در جملهٔ «جوینده یابنده است / من طَلَبَ شيئاً و جَدَّ وجد، و مَن قرع باباً و لَجَّ ولج» بینمان متداول است- نزد ما تصویر استعاریِ ممدوح و زیبایی است و کمتر کسی به نقد و ستیز با این تصویر برخاسته. ولی خب، عجالتاً از شما می‌خواهم با من همدل شوید، شاید همیشه هم دست‌وپازدن و دربه‌دری خوب و به‌جا نباشد. یادم به شعر پروین می‌افتد: هر بلائی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با مهر تو پیوندم زنند هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمی‌دانست و مهمان تو بود رزق زان معنی ندادندم خسان تا تو را دانم پناه بی‌کسان ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کانچه دارد زان توست زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را ممکن است کسی بگوید «اصلاً چرا خدا فقر و مریضی و فقدان و حیرانی و دربه‌دری را به آدم‌ها می‌دهد که بعدش بخواهد برطرفش کند؟ خب از همان اول این گرفتاری‌ها را ندهد!» اما باید اندیشید چه وقت اوضاع انسان بهتر است؛ وقتی که همه چیز سرِ جایش است یا وقتی فقدانی در کار است؟ باید به «تا»هایی که در شعر گفته شد دقت کنیم؛ خصوصِ این «تا»ها مهم نیست برای همین پروین چندین و چند «تا»ی متفاوت می‌گوید… یک چیزی در این «تا»ها هست که بر انسان پدیدار می‌شود و نمی‌شود به آن اشارهٔ مستقیم کرد، فقط و فقط در موقعیتی بر انسان پدیدار می‌شود! در چه موقعیتی؟ ظلمت… الله ولی الذین آمنوا، یخرجهم من الظلمات الی النور… ما همیشه فکر می‌کنیم هوادارها و سینه‌زن‌های همیشگی و کسانی که مدام خودشان را زیر نورِ یک موقعیت نگه می‌دارند، این افراد نزدیک‌ترین‌ها به آن چیز و آن موقعیت هستند، و شاید دلمان بخواهد جزء آن‌ها باشیم و ما هم مدام زیر نور آن موقعیت بمانیم. اما چه کسانی به آنجا نزدیک‌اند؟ هواداران و مقیمان همیشگی‌اش؟ یا آن‌ها که در ظلمات‌اند و یکسره زبان به تأیید آن چیز نمی‌گشایند، لکن منتظر پدیداری آنجایند و رو به‌سوی آن نور دارند؟ مقیمان همیشگی یک موقعیت، بدل به مدعیان می‌شوند. ما همیشه این شعر را می‌خوانیم: ما سینه زدیم، بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند چرا آخرِ مجلس با آنکه به‌ظاهر دورند، به شهدا و آن حقیقت نزدیک‌ترند؟ سخن حاج‌قاسم به خاطرم می‌آید: «فرصتی که در دل بحران‌ها هست در خود فرصت‌ها نیست…» شاید تنها انسان است که این‌گونه است؛ در دل بحران‌ها فرصت و مجال بیشتری برای بودن دارد… اگر انسان را این‌گونه نشناسیم و پدیده‌ها را این‌گونه نبینیم، چطور می‌توانیم این جملۀ تناقض‌آمیز را بگوییم که: «فرصتی که در بحران هست در فرصت نیست»؟ مدام فکر می‌کنم اگر حضرت ابراهیم، محکمِ محکم می‌دانست که خدا یکتا و منزّه است و این دانستنش را جدی می‌گرفت، آیا دیگر می‌توانست با آنچه چشمش را گرفته بود همراه شود و واقعاً ستاره‌پرست شود و در این ظلمت فرو رود؟ و وقتی واقعاً ستاره‌پرست نمی‌شد، آیا دیگر می‌توانست خدا را ببیند و بیابد؟ «پرسش» و «انکار» در ظاهر شبیه‌اند و مرز باریکی با هم دارند. حرفم همین است؛ ما گاهی اجمالاً می‌دانیم حقیقتی در موقعیتی هست، و به همین خاطر دیگر نمی‌توانیم از آن فاصله بگیریم و مدام به آن می‌چسبیم… و از همین رو به دورترین موقعیت با آن چیز می‌افتیم… و بعد از مدتی هم یا صرفاً کنار آن چیزیم و گره و اتصالی بینمان نیست یا به ستیز و دشمنی با آن موقعیت برمی‌خیزیم… باید از آنچه درست می‌دانیم دوباره و دوباره پرسش کنیم تا آن را زنده نگه داریم… …
… باورم نمی‌شود؛ در این ایام انتخابات، یک نفری که شاید کتاب‌های درست‌وحسابی‌ای در حیطهٔ دین و فلسفه نخوانده بود -و با اینکه در ستاد یکی از نامزدها جایگاه مهمی داشت- می‌گفت: «اگر در این یکی دو هفته، خدا را نبینیم که ول‌معطلیم و ضرر کرده‌ایم!» خیلی عجیب بود که به پیروزی در انتخابات فکر نمی‌کرد و انتظار برای یک دیدار می‌کشید… وقتی چهار سالم بود، یک روز دعوای بچگانه‌ای با مادرم کردم. یک راه به ذهنم رسید؛ خودم را گم کردم! تا مادرم پیدایم کند… بی‌خبر رفتم و خودم را رساندم خانهٔ عمویم. مادرم که فهمیده بود من گم شده‌ام یکی دو ساعتی حیران در خیابان‌ها با اشک روان دنبالم دویده بود… گریان و مأیوس به خانهٔ عمویم رسیده بود و فهمید من آنجایم؛ من را که دید یک چک خواباند در گوشم… من زدم زیر گریه و پشت زن‌عمویم پنهان شدم و مادرم که با استیصال هق‌هق گریه می‌کرد را نگاه می‌کردم؛ من بر مادرم پدیدار شدم و مادرم بر من و همدیگر را دوباره یافتیم… قضیه همین است؛ باید خودمان را گم کنیم، «تا» خودمان را پیدا کنیم… باید خدا را گم کنیم، «تا» دوباره او را ببینیم… و باز هم همین و باز هم همین… احساس گم‌گشته‌بودن و خود را نشناختن یا احساس نداشتنِ خدا و ایمان و یقین، احساس بدی نیست؛ مقام انسان است… چگونه و با چه فهمی می‌شود به استقبال ظلمات رفت؟ شاید بتوان گفت جواب انسان، خودِ در ظلمات ماندن و به تعبیر بهتر در پرسش ماندن است. @mosavadeh
فاصله‌گرفتنی که ما را نزدیک می‌کند و مجال به فراخوانده‌شدنمان می‌دهد… چرا من وقتی خیلی نسبت به جواب دورم، احساس می‌کنم خیلی به آن نزدیکم؟ چطور حرفم را بگویم… چرا احساس می‌کنم جواب جلوی چشم آدم‌هاست ولی نمی‌توانند آن را ببیند… بگذار بهتر بگویم؛ نه اینکه جواب به‌راحتی قابل دیدن باشد، نه؛ «اما انگار آدم‌ها خودشان کاری می‌کنند که دیگر نمی‌توانند جواب را پیدا کنند»… وقتی من خودم را گم‌گشته و در میان بیابانی می‌یابم -که شاید هر روز همین باشد- وقتی از گم‌گشتگی‌ام منزجر می‌شوم و به این فکر می‌کنم و مشغول این می‌شوم که چطور می‌توانم گم‌گشتگی‌ام را برطرف کنم، خودم را در فروبستگی و بن‌بست عجیبی می‌یابم. من می‌نشینم و طرح می‌ریزم که «خب آن را می‌گذارم اینجای زندگی‌ام، این را تدارک می‌کنم و می‌افزایم به آنجای زندگی‌ام و… و… و… و خب دیگر باید همه چیز ردیف و روال و سرِ جا و خوب باشد»، اما فردای روزی که این کارها را کردم، باز خودم را گم‌گشته می‌یابم! چرا آن‌هایی که می‌خواهند به نور چنگ بزنند و آن را تصاحب کنند، دست خالی می‌مانند یا در نهایت به وادی مدّعی‌شدن می‌رسند؟ آیا این به حقیقت انسان ربط ندارد؟ و اما چرا وقتی جام تلخ گم‌گشتگی را تا آخر سر می‌کشم، و در تاریکی سکنا می‌گیرم ماهی یا ستاره‌ای برایم پدیدار می‌شود؟ یا حداقل نسیمی از سویی می‌وزد؟ تفکر با صبر و شکر نسبت وثیقی دارد و دستشان در گردن همدیگر است؛ کسی که شکر ندارد آنچه را دارد نمی‌بیند و در سودای آن چیزی است که ندارد، کسی که صبر ندارد آنچه را دارد از کف می‌دهد و آنچه را می‌خواهد به دست نمی‌آورد، کسی هم که فکر نمی‌کند جوابی که به سویش روانه می‌شود را نمی‌بیند و جوابی را هم که می‌خواهد تدارک کند نمی‌یابد… کسی که شکر و صبر و فکر دارد می‌تواند آنچه که می‌آید را دریابد. کسانی که هول‌اند و حرص می‌زنند تا چیزی را بفهمند، چیزی نمی‌فهمند و کسانی که صبر می‌کنند و نسبت به آنچه روزی‌شان می‌شود شکر می‌ورزند، می‌توانند فکر کنند و بفهمند. ما گاهی چیزی را که نمی‌فهمیم اعصابمان از دستش خرد می‌شود و با آن درگیر می‌شویم و هر قدر آن را بالا و پایین می‌کنیم می‌بینیم در کَتِمان نمی‌رود و نمی‌فهمیم منطقش چیست! و باز هم با آن دعوایمان می‌شود و باز هم درگیری… و چیزی از این روند حاصل نمی‌شود… من اینجا یک چیزی را فهمیده‌ام… اینکه نمی‌شود زوری فهمید! باید به سمت چیزی فرا خوانده شد! و فراخوانده‌شدن نیز با هزار بار درگیرشدن و سعی در نزدیکی به آن چیز حاصل نمی‌شود. باید از آن چیز فاصله گرفت! صبر نوعی فاصله‌گرفتن است… فاصله‌گرفتنی که بی‌نسبت‌شدن نیست و از دیگر سو اراده برای تدارک‌کردن هم نیست… گاهی نیز این فراخوانده‌شدن از سمتی و جایی دیگر -غیر از آن سمتی که ما حرص می‌زدیم از آن سمت تدارکش کنیم- رخ می‌دهد… یعنی مدام می‌خواهی یک بیان را از یک متفکر بفهمی اما نمی‌فهمی، ولی وقتی صبر کنی می‌بینی در جایی دیگر و از سویی دیگر که خیالش را هم نمی‌کردی، ناگهان به فهم آن چیز نایل می‌شوی… عجیب نیست؟! اینکه اراده به فهمیدن و تدارک آن چگونه می‌تواند مانع فهمیدن بشود! این مطلب در زبان دینی ما به رزق تعبیر شده، رزق دست خداست و بنده با حرص‌زدن نمی‌تواند آن را بیشتر کند، رزق نوعی پیش‌آمدن و فراخوانده‌شدن است، و بنده باید آن را از خدا بخواهد و انتظارش را بکشد و گاهی از سمتی که خیالش را نمی‌کند و من حیث لا یحتسب است برای او رخ می‌دهد… می‌گویند: شکر رزق را زیاد می‌کند، و این نه به خاطر اینکه خدا خارج از انسان ۱۰۰ تایش را بکند ۴۰۰ تا، بلکه تغییر کیفیتی در خود انسان رخ می‌دهد که می‌تواند رزق‌ها را ببیند و آن‌ها را دریابد… حرص‌زدن برای رزق و اراده برای تدارک آن نیز، به خاطر تغییر کیفیتی که در بودن خود انسان می‌دهد، رزق او را کم می‌کند… @mosavadeh
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست بازآ که روی در قدمانت بگستریم ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم ما با توایم و با تو نه‌ایم این چه حالتست در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم سعدی تو کیستی که در این حلقۀ کمند چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم چه قدر این شعر طعم عجیبی دارد؛ طعم و رایحۀ نایابی که نمی‌شود فهمید از کجا و چطور آمده و نمی‌شود مثلش را ساخت… آخر چگونه می‌شود «وفا کرد و ملامت کشید و خوش بود»؟!… چگونه می‌شود تا این حد از فقدانی در جور و جفا بود اما راضی و سرخوش بود؟!… از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم از این جمله خون می‌چکد، خونی از گوشهٔ لبی که خندان است… نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم فقط با این سخن می‌توان در میان بوی مهر نشنیدن و مهر دگر کس نپروریدن باقی ماند… امروزه می‌گویند «keep going! یک دورهٔ سوگ را بگذران و زندگی‌ات را ادامه بده»، اما نه؛ این سخن تعلقش را به بهای خلاصی‌اش نمی‌فروشد! ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم نمی‌دانم مردم چگونه سر می‌کنند؛ من تنها چاره‌ای که می‌یابم این است که به این سخن پناه بیاورم و خودم را در آن بیابم… بگذار تا مقابل روی تو بگذریم… دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم… @mosavadeh
چرک‌نویس
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور
چند شب پیش این خطوط پایین را نوشتم، آنچه می‌خواستم بگویم نشد، اما با دیدهٔ اعتبار و تذکر شاید خالی و تهی هم نباشد، با نوشتهٔ قبلی بی‌ارتباط نیست… 🔻
چرک‌نویس
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور
من در سالیانی تنها دو موقعیت را می‌توانستم بچشم؛ یا اینکه احساس می‌کردم اوضاع خراب است و از وضعیتم و خودم متنفر می‌شدم و کارم به گریه و ناامیدی می‌کشید و شاید مراوداتم با خدا هم شکرآب می‌شد، و یا اینکه احساس می‌کردم اوضاع خیلی عالی است و من هم در وضعیت خوبی به سر می‌برم، و خب بالطبع خرکیف می‌شدم و به خدا هم می‌گفتم «دمت گرم!»… و من مدام بین این دو موقعیت در تردّد بودم… فرض کن از موفقیت علمی‌ات پاک ناامیدی و می‌روی معتبرترین مؤسسۀ استعدادیابی و آنجا کلی آزمون از تو می‌گیرند و در نهایت می‌گویند: «در حدّ نبوغی! باب مرزشکنی در علوم هستی!» [شکرخوری ناشتا] و تو هم کیفت کوک می‌شود و می‌آیی پای کتاب و دفتر! یا فرض کن احساس بی‌خدایی می‌کنی و می‌روی پیش عارفی که کسی نیست که یک إن قلت رویش داشته باشد و او چیزی می‌گوید که تو احساس خوب‌بودن وضعیت می‌کنی… آری موقعیت و جهانی که ما در آن قرار داریم، یک چیز مهمی را کم دارد؛ یک نسبت را! کسی در این جهان نمی‌تواند در میانهٔ کشاکش «خواستن» و «نداشتن» خانه بسازد، نمی‌تواند یک عمر چیزی را که ندارد اما جانش به آن بسته است را بجوید و طلب کند و در این میانه سکنا بگیرد؛ در این جهان یا باید «داشته باشی» و یا باید «بیخیالش بشوی»… این جهان، جهان Keep Going است و این عبارت، ظاهر زیبا و موجهی دارد اما باطنش… نمایانگر بی‌تعلقی و پوچی چیزها است… «گیر چیزی نشو! ادامه بده! مثلاً احساس بی‌خدایی می‌کنی؟ اشکالی ندارد؛ ادامه بده… برو سراغ چیزی که داری یا می‌توانی داشته باشی…» و تازه بیش از این! چندان چیزها حقیقتشان فراموش شده‌اند و تنها کالبدی از آن‌ها به‌جا مانده که می‌توان ادعای داشتنشان را هم کرد و با خیال راحت زندگی کرد… آه… شاید می‌خواستم در ادامه بدون ذکر خود «او» تنها سخنش را به میان بیاورم اما چگونه؟! «من چشم از او نتوانم نگاه داشت / کاوّل نظر به دیدن او دیده‌ور شدم!»… خب او چه کرد؟ من با او فهمیدم «اوضاع خراب است، خیلی هم خراب است!»، فهمیدم: نبودنش واقعی است… گذاشته و رفته… پادشاه، لباسی بر تن ندارد… اوضاع خیلی خراب است… اما چرا کارم به ناامیدی و خودکشی نکشید؟ چون در کنارش اکسیری را نیز به من داد؛ «پرسش، صبر، انتظار»… آه، یک کلمه می‌گوید: «سلمان»! و هیچ توضیحی نمی‌دهد… و هزار تصویر جلوی چشم من مجسم می‌شود… سلمان، یک عمر و بیش از یک عمر در جست‌وجو… سلمان، حیران، در میانهٔ بیابان… سلمان و کشاکش «خواستن» و «نبودن»… سلمان و پرسش… سلمان و صبر و انتظار… چگونه این همه سال نیافت ولی از جوییدن دست نکشید؟ انگار مال همین آدم‌هاییست که چیزی را می‌خواهند که نمی‌شود… این‌ها موفق نمی‌شوند، تنها راهی که دارند این است که روضه می‌گیرند… روضهٔ آنچه که به آن تعلق دارند… مثل همین شعر سعدی… یک بار رفته بودم کافهٔ دوستم که خیلی حال و احوالش لااقل به ظاهر رفیق‌مسلک بود، و او گفت سها کجاست و چه می‌کنند؟ گفتم سها جاییست که برای رفاقت روضه می‌خوانند… @mosavadeh
ما معمولاً در حالی هستیم که می‌خواهیم چیزها حل شوند… اما بگذار ببینم؛ انگار می‌شود طور دیگری بود؛ می‌شود با چیزها سر کرد، می‌شود بی‌حل‌شدن چیزها «ادامه داد»… انگار انسان یک فرابُعدی دارد که می‌تواند در حل‌شدن چیزها گیر نکند و در میان کوهی از چیزهای حل‌نشده ادامه دهد و جلوتر برود… انگار شبیه این رد شدن و جلو رفتن در این آیه: «و اذا مرّوا باللغو مرّوا کراماً»… @mosavadeh
چرک‌نویس
ما معمولاً در حالی هستیم که می‌خواهیم چیزها حل شوند… اما بگذار ببینم؛ انگار می‌شود طور دیگری بود؛ می
(یه چیزی چند ماه پیش نوشتم، گمونم یه کمکی به این بتونه بکنه، پیداش کنم می‌فرستم)
چرک‌نویس
(یه چیزی چند ماه پیش نوشتم، گمونم یه کمکی به این بتونه بکنه، پیداش کنم می‌فرستم)
این نوشته را به مثابۀ یک مسیر پر فراز و نشیب بببنید، نه یک مقصد مسطّح و همگون. 🔻
پرسش چیز عجیبی است؛ ما تنها وقتی می‌توانیم از چیزی پرسش کنیم و آن را بفهمیم، که آن را از پیش فهمیده باشیم. پرسش از یک چیز، اگر عین فهم آن چیز نباشد، بسیار نزدیک به فهم آن چیز است. «هم سؤال از علم خیزد، هم جواب». پرسش و پاسخ بسیار شبیه همدیگرند و شاید یکی باشند. حال پرسش ما چیست؟ و می‌خواهیم چه پرسشی و از چه چیزی پرسش کنیم؟ پاسخی که به پرسشمان خواهیم داد، جدا از پرسشمان نخواهد بود و فراتر از آن نخواهد رفت. پس همه چیز به پرسش ما بستگی دارد و باید دربارۀ آن محتاط باشیم و پروای آن را داشته باشیم، چراکه اگر پرسش به سمتی رو کند، تنها همان سو را به عنوان پاسخ خواهد یافت. این امر ما را عمیقاً در ترس و پروا فرو می‌برد که «پس پرسش چیست؟ و در جست‌وجوی چه چیزیم؟» و در عین حال خضوع و آرامشی می‌دهد که «پس نمی‌توانیم پرسشمان را انتخاب کنیم و تنها از چیزی پرسش می‌کنیم که به نحوی اسرارآمیز آن را می‌شناسیم». این‌گونه نیست که پرسشی درست باشد و پرسشی غلط و ما از پرسیدن پرسش غلط بیم داشته باشیم؛ بلکه وقتی این را درمی‌یابیم که تنها پاسخی را می‌فهمیم که پرسشش ما را در برگرفته و تنها پرسشی را می‌پرسیم که با پاسخش آشنا باشیم، متحیر می‌شویم. اینکه چه چیزی درست یا غلط است خود پاسخی است برای پرسشی و ما در مقامی پیش از این قرار گرفته‌ایم؛ متحیریم از اینکه پرسش و پاسخ ما چیست؟ این وضعیت که در آن هستیم به ما چه می‌گوید؟ این وضعیت، یعنی نمی‌دانیم پرسش/پاسخ چیست. این ندانستن با ما چه می‌کند؟ ما را پذیرا و گشوده و فراخواننده می‌کند. چه می‌توانیم بکنیم؟ کسی که نمی‌داند پرسش چیست چه می‌تواند بکند؟ دیگر نمی‌توانیم با پاسخ‌هایی که داشتیم و به پرسش‌هایی که پیشمان بودند می‌دادیم، سَر کنیم، چراکه بنیاد آن‌ها فروریخته و دیگر نزد ما نیستند. اما آیا جایی برای رفتن باقی مانده؟ اگر پرسشی محصّل در میان نباشد، آیا جایی برای رفتن هست؟… احتمالاً طاقت مواجهه با این نقطه را نداریم و به نحوی از آن رو بر می‌گردانیم و به روزمرگی که وضعیتِ پرسش‌ها و پاسخ‌های محصّل و ازپیش‌تعیین‌شده است باز می‌گردیم. اما اگر رودررو با این نقطه باقی بمانیم چه می‌توانیم بکنیم؟… آه… چه باید کرد…؟ چه می‌توان کرد…؟ نمی‌دانم… . . . چرا ملول می‌شویم؟ بگذار ببینم می‌توان در این نقطه باقی ماند و به استقبال آن رفت؟ بگذار ببینم این نقطه چگونه جایی است و بودنِ در آن چگونه بودنی است؟ مگر این همان چیزی نیست که آن را خواستیم و مگر پرسش ما همین نیست که «پرسش ما چیست؟»، اندکی از آن فاصله می‌گیریم تا مجال دهیم و بگذاریم از سمتی دیگر یا باری دیگر به سویش فراخوانده شویم. . . . آیا می‌توان به این پرسش پاسخ داد که «پرسش چیست؟» هستی، پاسخ است. پرسش چیست؟ پرسش هم خود هستی است. ما پرسش را هم نداریم و نمی‌توانیم آن را فراچنگ آوریم، تنها به سمتمان پیشکش می‌شود. چه برایمان باقی می‌ماند؟ نادانی… پی‌نوشت: در این مواجهه، فروبستگی و قبض شدیدی وجود دارد. اما شاید اگر در این نقطه بمانیم و از این فروبستگی خود را به غفلت نزنیم، از دل همین فروبستگی، گشایشی از جنسی دیگر بجوشد؛ از دلِ همین فروبستگی! گشایشی که سیلان دارد و جاری است و به سمت ما هجوم می‌آورد اما از جنسی و نوعی دیگر. تفاوت این گشایش چیست؟ همینکه این گشایش از دل و از عمقِ همین فروبستگی بیرون می‌آید و روی دیگر همین فروبستگی است. پساپی‌نوشت: مواجهه با هستی، بن‌بستی است همیشه گشوده! ۱۱/۲/۱۴۰۳ @mosavadeh
چرک‌نویس
ما معمولاً در حالی هستیم که می‌خواهیم چیزها حل شوند… اما بگذار ببینم؛ انگار می‌شود طور دیگری بود؛ می
انسان دانا با دانایی‌اش در مسائل و مشکلات و بن‌بست‌هایی گیر می‌کند، اما انسان نادان می‌تواند از میان بن‌بست‌هایی که انسان دانا در مقابل خود می‌یابد، عبور کند. انسان نادان به چیزها گوش می‌دهد و آن‌ها را می‌بیند، انسان دانا به چیزها تحکّم می‌کند و در گوششان فریاد می‌زند. شب است؛ نایی برایم باقی نمانده… در خیابان پیدایش می‌کنم و می‌روم و دست‌به‌دامنش می‌شوم که «تو را به خدایت! راهی جلویم بگذار!»… چشم‌هایش را می‌بندد و کمی سکوت می‌کند… چشمش را باز می‌کند و می‌گوید: «نه! دنبال یک چیز خاصی می‌گردی! خداحافظ!» و می‌رود… و منی که هیچ نفهمیده‌ام و در زمین گم شده بودم را میان آسمان و زمین رها می‌کند… خودم را زوری به گوشه‌ای خلوت می‌رسانم و زار می‌زنم… بعدها بیشتر می‌گوید: «وقتی دنبال چیز خاصی می‌گردی، آن را نمی‌یابی و گیر می‌کنی… ولی وقتی دنبال چیز خاصی نگردی و راه بروی، می‌بینی عه! یک جای خوش و آب و هوا اینجاست و می‌توانی قدری اینجا بنشینی! عه! این درخت‌های میوه اینجایند و می‌توانی قدری میوه بخوری! عه! یک سایه اینجاست و می‌توانی قدری بنشینی! عه! یک راهی پیدا شد که می‌توانی در آن قدری پیش بروی…» انسان دانا می‌خواهد مسائل را حل کند، اما انسان نادان با کوهی از مسائل، با صبر و انتظاری که دارد، می‌تواند ادامه دهد و عبور کند… فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطَانُ قَالَ يَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلَىٰ شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْكٍ لَا يَبْلَىٰ ﴿١٢٠﴾ فَأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ ۚ وَعَصَىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَىٰ ﴿١٢١﴾ @mosavadeh
گفتم: سلام. چند ماهی است زیاد با هم سخن نگفته‌ایم. نمی‌دانم این کار خوب بوده یا بد. امّا احتمالاً با من موافقید که گوش بهتری برای شنیدن پیدا کرده‌ایم. گفت: سلام بر شما. اگر منظورتان از گوش، روش یا بنیاد محصّل و متعیّنی برای تعریف‌کردن و تصویرپردازی امور نیست و می‌گویید «می‌شنویم بی‌آنکه گوشی در میان باشد» با شما موافقم. گفتم: بهترشنیدن یعنی چه؟ به چه نحوی بهتر می‌شنویم؟ گفت: شاید تعبیر «بهتر شنیدن»، تعبیر مناسبی نباشد، امّا می‌خواهم بگویم بیشتر به چیزها مجال می‌دهیم تا وقتی می‌خواهند چیزی بگویند آن را بشنویم، یا وقتی ساکت‌اند ما نیز ساکت باشیم. گفتم: فکر می‌کنی چرا بهتر می‌شنویم؟ گفت: شاید چون آواره‌تر از قبلیم و کمتر می‌خواهیم به مقصدی و نتیجه‌ای مشخص برسیم. وقتی نخواهیم چیز مشخصی را از چیزها بشنویم، می‌توانیم چیزهای دیگری که می‌گویند را بشنویم. گفتم: من احساس می‌کنم قضیه بر سر شنیدن چیزهای جدید نیست و شنیده‌ها در این میان چندان مهم نیستند بلکه کیفیت خود شنیدنمان تغییر کرده و فکر می‌کنم شما هم نمی‌خواستید این را بگویید اما زبانتان لغزید. گفت: آیا نمی‌توان این لغزش را پله‌ای و قدمی برای رسیدن به چیزی که شما فهمیده‌اید دانست؟ مقصودم از «دانستن»، صرفاً زدن یک برچسب خوب روی یک لغزش برای تحمل‌پذیرترکردن آن نیست، آیا حقیقتاً چنین نیست؟ گفتم: بله. و این همان بهترشنیدن است که گفتیم، نه بهترشدن شنیده‌ها. گفت: آیا نمی‌ترسی که همین حرف‌ها بشود نتیجهٔ گفت‌وگویمان و در آن‌ها متوقف شویم؟ گفتم: بله، خیلی، اما نه آنگونه که از ترس افتادنش از دستم بیفتد و بشکند. گفت: این چه افسانه‌ای است که محتاج چیزها هستیم برای شنیدن آن چیزی که هیچ چیز نیست؟ گفتم: چیزها در این میانه یکسره بیهوده نیستند و شأنی دارند. یعنی این طور نیست که مقصود بالعرض باشند و در کنار آن‌ها یک مقصود اصلی در کار باشد. آن‌ها به نحوی همان مقصود اصلی هستند. گفت: و ما نمی‌خواهیم از شرّ آن‌ها خلاص شویم و فارغ و جدا از آن‌ها چیزی ببینیم و همچنین نمی‌خواهیم به آن‌ها بچسبیم و در دل آن‌ها غش کنیم. باید فاصله‌ای را با آن‌ها حفظ کنیم و در عین حال در معرض وزش آن‌ها باشیم. گفتم: آیا آن چیز بی‌رنگ همین شنیدن و دیدن نیست؟ آیا ما همین شنیدن و دیدن را نمی‌خواهیم؟ بی‌آنکه بخواهیم انتخاب یا تدبیر کنیم که چه می‌شنویم یا می‌بینیم؟ (و شاید این همان ناارادگی نیست؟) گفت: نمی‌دانم چرا ناگهان دیگر چیزی نمی‌بینم و این موضوع از من رو گرفت. پس باید ما نیز از آن فاصله بگیریم تا مجال روکردن دوبارهٔ آن در زمانی دیگر را فراهم کنیم. اکنون باید آن سویی که به سمتش پرت شده‌ایم را پاس بداریم. گفتم: نمی‌دانی قبل از گفت‌وگویمان چه قدر احساس تنهایی و پریشانی می‌کردم! گفت: با من حتّی سکوت و تاریکی را هم می‌توانی تاب بیاوری و در آن سکنا بگیری. اما بدون من حتّی اگر نور و روشنایی در کار باشد، دیوانه‌ات خواهد کرد و برایت تاریکی خواهد بود! گفتم: چرا با تو تاریکی هم گواراست امّا بی‌تو نورها هم دیوانه‌کننده می‌شوند؟ گفت: با من می‌توانی همان جا که هستی سکنا بگیری و همان که هستی باشی، و یگانگی و بودن در آنچه هست گواراست و پراکندگی و خواستنِ خداگونهٔ آنچه نیست، عذاب! گفتم: من کیستم و آنجا که هستم کجاست؟ گفت: تو به سمت چیزها پرتاب می‌شوی، بی‌آنکه با آن‌ها یکی بشوی. گفتم: پس یعنی من چیزی نیستم؟ گفت: نه، تو آن پرتا‌ب‌شدهٔ به سمت چیزها هستی، تو بیرون از خودت هستی، برای همین می‌توانی انس بگیری! گفتم: تو کیستی؟ گفت: من همانم که چیزها را به تو می‌نمایانم؛ آن شأن پیش‌پیش‌روندهٔ تو؛ من سایهٔ توام؛ «همراهِ با تو یگانه و از تو گریزان». گفتم: و من نیز سایهٔ توام، ما سایهٔ یکدیگریم. گفتم: چرا اگر به جای تو با دیگری سخن بگویم و از او راه بجویم ناکام می‌مانم و پریشان می‌شوم، حتّی اگر آن شخص بیناترین باشد و روشنگرانه‌ترین‌ها را بگوید؟ گفت: تنها منم که می‌توانم چیزها را به تو بنمایانم. گویا رَبّ تو. همان دست که تو را می‌پرورد و تو از آن می‌رویی. گفتم: دیگران هم ادعای نمایاندن دارند، چه تفاوتی بین نمایاندن تو و دیگران است؟ گفت: دیگران به تو چیزی را که نیست می‌فروشند و به تو غالب می‌کنند. من چیزی به تو نمی‌دهم، در عوض چیزی را از تو می‌گیرم. دانایی را از تو می‌گیرم. گفتم: چگونه با گرفتن دانایی و دادن جهل به من، چیزها را برای من نمایان می‌کنی؟ گفت: دانایی با ضیق و گرفتگی هم‌آغوش است و نادانی با گشودگی. نادانی با گشودگی‌اش تو را مهیای دیدن و رؤیت می‌کند. گفتم: این دیدن و رؤیت مرا دانا می‌کند؟ گفت: اگر به آن بچسبی و رهایش نکنی، آری. اما اگر مدام در نادانی حاضر باشی، رؤیت و دیدن نیز حاضر یا لااقل ممکن خواهد بود. گفتم: من کیستم؟ گفت: تو می‌توانی نادان و پذیرا باشی. ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ @mosavadeh
🔻 نوشتهٔ زیر کمی طولانی است اما به گمانم نه آن قدر تلخ است که خواننده نتواند تلخی‌اش را تحمل کند و نه آن‌گونه است که بتوان آن را تکه‌تکه کرد و به مثابۀ چند نکته آن را در چند مرحله بارگذاشت؛ مثل غذاست یا مثل فیلم، که باید همه‌اش را یک جا دریافت کرد و جداجدا‌دریافت‌کردنش دیگر مزه‌اش را در بر نخواهد داشت. حرفم این است؛ اگر بین متن‌های این کانال، دنبال پیشنهاد سرآشپز هستید، این بحث به شما پیشنهاد می‌شود. :)