آیا ما در انتخابهایمان حضور داریم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(متن زیر، یادداشتی است از صحبتهای یک دوست، که به گمانم در بین سخنهای این روزها، شنیدنیترین است)
انتخاب و آزادیِ انتخاب در دنیای امروز و فهمِ بشرِ امروز این طور است که باید حتماً گزینههای متعددی روی میز باشد تا انتخاب و آزادیِ انتخاب برای او معنا بدهد و ممکن بشود.
در این فضا انسان شروع میکند به تحلیل و آنالیز گزینهها؛ پارامترهایی را جلوی خودش میگذارد و آنها را بالا و پایین میکند تا «برترین» گزینه را پیدا کند و آن را گزینش کند. اما باید اندیشید آیا در این میانه انسانی حضور دارد؟ یا اینکه گویی در حقیقت انتخاب را پارامترها و ادله از پیش انجام دادهاند و انسان تنها ماشین و بردهای است برای تحلیل و یافتن گزینهای که بالاترین پارامترها را داراست؟
اگر به این انسان گفته شود تنها یک گزینه جلوی رویت است و باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی، این جمله هیچ معنایی برای او نمیدهد!
شاید در این فضا بتوان به رأیگیری و همهپرسی ابتدای انقلاب برای آری یا خیر نسبت به جمهوری اسلامی اندیشید، که چرا امام گزینههای مختلفی از انواع حکمرانی را برای رأیگیری در میان نگذاشت، بلکه تنها گفت: «جمهوری اسلامی؛ آری یا خیر؟». یعنی آیا میتوانید جمهوری اسلامی را انتخاب کنید، انتخابی که به معنای تندادن به بهترین و پرسودترین گزینه نیست، بلکه به معنای یافتن و برقرارکردن یک نسبت وجودی با یک پدیده است.
در انتخابات سال ۱۴۰۰ بحثی مطرح بود که چرا از همه طیفی نماینده در انتخابات وجود ندارد و گویی تنها یک گزینه روی میز است و اینگونه انتخابات، صوری و بیمعنی است. شاید بتوان این نحوه مواجهه را از سر همان درک و دریافت انسان امروزی از اختیار و انتخاب فهمید.
دربارهٔ این مسئله میتوان به ازدواج که در آن هم یک انتخاب صورت میگیرد فکر کرد؛ در ازدواج که ما صد یا هزار گزینه از هر نوع گزینهای جلوی خودمان نمیگذاریم تا -آنگونه که برای خرید از فروشگاههای اینترنتی به مقایسه میپردازیم- با فیلترکردنِ مشخصات و مزایای هر یک، بهترین و پرمایهترین گزینه را پیدا کنیم و دیگر چشمبسته و بدون یافتنِ همدیگر، با همان گزینه وصلت کنیم، بلکه جلو میرویم تا با یک نفر یک نسبت و گرهخوردگیای پیدا کنیم که این نسبت همان انتخاب است؛ انتخابی که ما را از گزینههای برتر و بهتر رها میکند.
عقیده و باور و ایمان هم در این عالم همین طور است؛ آدمها میخواهند با مشغولشدن به ادله و بررسیها و تحلیلها، درستترین و کاملترین باورها را گزینش کنند؛ در این مسیر تعلقی به چیزی پیش نمیآید، این باور نهایتاً میتواند یک اذعان یا اعتراف باشد اما چیزی که حاکی از گرهخوردگی وجودی و یافتن خود در چیزی باشد در میان نیست.
بشر امروز میگوید: «من چرا نمیتوانم پدرم را انتخاب کنم که چه کسی باشد؟» باید به او گفت یک گزینه جلوی رویت است؛ باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی.
بشر جدید این را جبر میداند، چراکه انتخاب و اختیار را در یک فضای نامحدود و انتزاعی میفهمد که آن انتخاب و اختیار درنهایت اگر هم صورت بگیرد یک انتخابی است که در آن تعلّق خاطر وجود ندارد، حال آنکه انتخاب حقیقی همان تعلّقپیداکردن است.
#انتخابات
چرکنویس
مناظرهٔ پزشکیان و جلیلی است؛ زبان جلیلی واقعاً عجیب است و آدم را به فکر فرو میبرد… مدام وسط مناظره به خودم میگویم: «پس چرا این جوری دارد حرف میزند؟!»
در فضای مجازی سیل تمسخر روانه شده که «جلیلی دارد مدام حرفهای پزشکیان را تأیید میکند و در استقبال و در تصحیح و تکمیل آنها حرف میزند! و احتمالاً مناظره را با جلسهٔ هماندیشی اشتباه گرفته!»…
شاید بسیاری از ما وقتی پای مناظره نشستیم احساس این را داشتیم که پای دِربی نشستهایم و الآن اگر تیم ما بر دیگری غلبه کند خوشحال و کامکار میشویم… اما جلیلی انگار که ککش هم نمیگزید که رئیس جمهور نشود! با این زبانش انگار داشت به ما میگفت: «آقا! من نمیخواهم با طرح مشهورات و تحلیلهای سیاسی شوهرعمّهای، از مردم رأی بگیرم! من نمیخواهم عالَم و آدَم را مقصّر و توطئهگر بدانم تا خودم منجی جلوه کنم… من واقعاً آمدهام تا شاید بتوانیم مسئله را درست پیدا کنیم و آن را درست طرح کنیم و راهِ حلش را بیابیم و در این مسیر همهٔ مردم خودشان را صاحبِ وظیفه و نقش بدانند و به میدان بیایند!» واقعاً جلیلی دستیابی به ریاست جمهوریِ با روشهای عوامفریبانه را فدای طرح این زبان و گفتمان کرد!
واقعاً هنوز دلم میسوزم که چرا این قدر جلیلی به پزشکیان حسن ظنّ داشت!
نمیدانم شاید کسی بگوید اصلاً جلیلی عُرضهٔ عوامفریبی را ندارد و این رفتارش از سرِ حسن او نیست و اتفاقاً ضعف اوست، یا شاید خیلی سادهاندیش است! میگویم: من قضیه را اینطور نمیبینم! یا لااقل قضیه را تأملبرانگیزتر از این میبینم که این طور راحت ماجرا را خلاص کنیم… بیشتر احساسم از این قضیه نزدیک به آن سخن علیست که به معاویه میگفت: «اگر تقوا در میان نبود، من هم فریبهایی مانند تو را بلد بودم!»
شاید ما قبل از این مناظرهٔ دونفره، انتظار مناظرهای مثل ۸۸ را داشتیم! اما جلیلی احمدینژاد نبود… جلیلی حتّی زاکانی هم نبود… شاید ما از تخریبها و مبهوتکردنهای زاکانی لذت بیشتری میبردیم… اما شاید در زبان جلیلی نجات بیشتری برای ما باشد…
وقتی جلیلی این طور حرف میزد یک لحظه نگاهم را برگرداندم و به باقی دوستانم که مناظره را میدیدند نگاه کردم، احساس کردم با این زبان جلیلی، این جلسهٔ مناظره نیست و ما هم طرفدار یک نامزد نیستیم و ما نمیتوانیم از غلبهاش خوشحال باشیم؛ انگار جلیلی مجبورمان میکند بنشینیم و با همدلی ببینیم مسئله و مشکل چیست و کمکی به قضیه بکنیم…
شاید گاهی -و شاید هم همیشه و در هر دور از انتخابات- در ضمیرمان نجوا شود که: «این بار اگر آنها غلبه کنند کار انقلاب ساخته است و بگذار این بار به هر طریقی شده مردم را قانع کنیم که به ما رأی بدهند و رأی ما غلبه کند و ما بر سر کار بیاییم، آن وقت کار را درست میکنیم…» و اینگونه در مناسبات قدرت و نسبت پوپولیستی با مردم میافتیم و به وضوح در این موقعیت ما از خود گفتمان انقلاب ناامیدیم و آن را آنقدر قدرتمند و ریشهدار نمیدانیم که بتواند مردم را همراه کند و البته مردم را هم آن قدر مؤمن به گفتمان انقلاب و آن قدر الهی نمیدانیم که بخواهند با شنیدن گفتمان انقلاب به آن دل بدهند! هم به مردم کافریم و هم به گفتمان اسلام و انقلاب… و در عوض به خودمان و تدبیرمان و روی کار آمدن خودمان بیشتر امیدواریم! من خوشحالم که نامزدی را میبینم که در یک قدمی قدرت، لااقل بیش از پیشینیانش امیدش به مردم و گفتمان انقلاب است نه غلبهٔ خودش… همان نسبتی که امام با مردم و انقلاب داشت که میگفت: «اگر من از انقلاب برگردم، مردم برنمیگردند» و انقلاب را معطّل خودش نمیدید امّا معطّل در صحنه بودن گفتمان انقلاب و به صحنه آمدن مردم میدید…
نمیخواهم زبان جلیلی را مقدس و بیعیب بدانم یا بگویم تمام اینها که گفتم در زبانش تماماً سریان و جریان دارد… اما آیا واقعاً شما خوشحال نیستید که یک نفر زبان احمدینژادی و زبان زاکانیای و زبان اصلاحطلبی را به میدان نیاورده و فارغانه میخواهد طرح درست مسئلهٔ کشور صورت بگیرد؟! آیا زبان این آدم تذکر و مایهٔ تأملی برای ما نیست؟ یا لااقل مژدهای؟
@mosavadeh
انسان با چه فهمی میتواند به استقبالِ درافتادگی، بیپایگی و گمگشتگیاش برود و در تاریکی و پرسش خانه بسازد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انسان عجیب است؛
وقتی دو لیوان را به هم بچسبانی، میگوییم به هم نزدیکاند و وقتی هر کدام را در مکانی جدا و بیربط بگذاری میگوییم دورند.
اما انسان چه؟ انسان هم همینطور است؟
میدانید؛ من گاهی خیلی دلم میخواهد -و فکر میکنم همه هم همینجورند- که در موقعیتی باشم؛ مثلاً حرفهای یک متفکر را بفهمم یا در نسبتی با یک شخصیت یا پدیدهای باشم، اما برای اینکه به مقصودم برسم چه میکنم؟ میروم و میچسبم به او، میروم و بست مینشینم دم خانهٔ آنجا و مدام ملتمسانه درش را میزنم… مدام میپرسم، مدام میجویم، مدام دستوپا میزنم…
میدانم که این تصویری که ترسیم کردم -و در جملهٔ «جوینده یابنده است / من طَلَبَ شيئاً و جَدَّ وجد، و مَن قرع باباً و لَجَّ ولج» بینمان متداول است- نزد ما تصویر استعاریِ ممدوح و زیبایی است و کمتر کسی به نقد و ستیز با این تصویر برخاسته. ولی خب، عجالتاً از شما میخواهم با من همدل شوید، شاید همیشه هم دستوپازدن و دربهدری خوب و بهجا نباشد.
یادم به شعر پروین میافتد:
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با مهر تو پیوندم زنند
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
ممکن است کسی بگوید «اصلاً چرا خدا فقر و مریضی و فقدان و حیرانی و دربهدری را به آدمها میدهد که بعدش بخواهد برطرفش کند؟ خب از همان اول این گرفتاریها را ندهد!» اما باید اندیشید چه وقت اوضاع انسان بهتر است؛ وقتی که همه چیز سرِ جایش است یا وقتی فقدانی در کار است؟ باید به «تا»هایی که در شعر گفته شد دقت کنیم؛ خصوصِ این «تا»ها مهم نیست برای همین پروین چندین و چند «تا»ی متفاوت میگوید… یک چیزی در این «تا»ها هست که بر انسان پدیدار میشود و نمیشود به آن اشارهٔ مستقیم کرد، فقط و فقط در موقعیتی بر انسان پدیدار میشود! در چه موقعیتی؟ ظلمت…
الله ولی الذین آمنوا، یخرجهم من الظلمات الی النور…
ما همیشه فکر میکنیم هوادارها و سینهزنهای همیشگی و کسانی که مدام خودشان را زیر نورِ یک موقعیت نگه میدارند، این افراد نزدیکترینها به آن چیز و آن موقعیت هستند، و شاید دلمان بخواهد جزء آنها باشیم و ما هم مدام زیر نور آن موقعیت بمانیم. اما چه کسانی به آنجا نزدیکاند؟ هواداران و مقیمان همیشگیاش؟ یا آنها که در ظلماتاند و یکسره زبان به تأیید آن چیز نمیگشایند، لکن منتظر پدیداری آنجایند و رو بهسوی آن نور دارند؟
مقیمان همیشگی یک موقعیت، بدل به مدعیان میشوند.
ما همیشه این شعر را میخوانیم:
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
چرا آخرِ مجلس با آنکه بهظاهر دورند، به شهدا و آن حقیقت نزدیکترند؟
سخن حاجقاسم به خاطرم میآید: «فرصتی که در دل بحرانها هست در خود فرصتها نیست…» شاید تنها انسان است که اینگونه است؛ در دل بحرانها فرصت و مجال بیشتری برای بودن دارد… اگر انسان را اینگونه نشناسیم و پدیدهها را اینگونه نبینیم، چطور میتوانیم این جملۀ تناقضآمیز را بگوییم که: «فرصتی که در بحران هست در فرصت نیست»؟
مدام فکر میکنم اگر حضرت ابراهیم، محکمِ محکم میدانست که خدا یکتا و منزّه است و این دانستنش را جدی میگرفت، آیا دیگر میتوانست با آنچه چشمش را گرفته بود همراه شود و واقعاً ستارهپرست شود و در این ظلمت فرو رود؟ و وقتی واقعاً ستارهپرست نمیشد، آیا دیگر میتوانست خدا را ببیند و بیابد؟
«پرسش» و «انکار» در ظاهر شبیهاند و مرز باریکی با هم دارند.
حرفم همین است؛ ما گاهی اجمالاً میدانیم حقیقتی در موقعیتی هست، و به همین خاطر دیگر نمیتوانیم از آن فاصله بگیریم و مدام به آن میچسبیم… و از همین رو به دورترین موقعیت با آن چیز میافتیم…
و بعد از مدتی هم یا صرفاً کنار آن چیزیم و گره و اتصالی بینمان نیست یا به ستیز و دشمنی با آن موقعیت برمیخیزیم…
باید از آنچه درست میدانیم دوباره و دوباره پرسش کنیم تا آن را زنده نگه داریم…
…
…
باورم نمیشود؛ در این ایام انتخابات، یک نفری که شاید کتابهای درستوحسابیای در حیطهٔ دین و فلسفه نخوانده بود -و با اینکه در ستاد یکی از نامزدها جایگاه مهمی داشت- میگفت: «اگر در این یکی دو هفته، خدا را نبینیم که ولمعطلیم و ضرر کردهایم!» خیلی عجیب بود که به پیروزی در انتخابات فکر نمیکرد و انتظار برای یک دیدار میکشید…
وقتی چهار سالم بود، یک روز دعوای بچگانهای با مادرم کردم. یک راه به ذهنم رسید؛ خودم را گم کردم! تا مادرم پیدایم کند… بیخبر رفتم و خودم را رساندم خانهٔ عمویم. مادرم که فهمیده بود من گم شدهام یکی دو ساعتی حیران در خیابانها با اشک روان دنبالم دویده بود… گریان و مأیوس به خانهٔ عمویم رسیده بود و فهمید من آنجایم؛ من را که دید یک چک خواباند در گوشم… من زدم زیر گریه و پشت زنعمویم پنهان شدم و مادرم که با استیصال هقهق گریه میکرد را نگاه میکردم؛ من بر مادرم پدیدار شدم و مادرم بر من و همدیگر را دوباره یافتیم…
قضیه همین است؛ باید خودمان را گم کنیم، «تا» خودمان را پیدا کنیم… باید خدا را گم کنیم، «تا» دوباره او را ببینیم… و باز هم همین و باز هم همین…
احساس گمگشتهبودن و خود را نشناختن یا احساس نداشتنِ خدا و ایمان و یقین، احساس بدی نیست؛ مقام انسان است…
چگونه و با چه فهمی میشود به استقبال ظلمات رفت؟ شاید بتوان گفت جواب انسان، خودِ در ظلمات ماندن و به تعبیر بهتر در پرسش ماندن است.
@mosavadeh
#پیوست
فاصلهگرفتنی که ما را نزدیک میکند و مجال به فراخواندهشدنمان میدهد…
چرا من وقتی خیلی نسبت به جواب دورم، احساس میکنم خیلی به آن نزدیکم؟ چطور حرفم را بگویم… چرا احساس میکنم جواب جلوی چشم آدمهاست ولی نمیتوانند آن را ببیند… بگذار بهتر بگویم؛ نه اینکه جواب بهراحتی قابل دیدن باشد، نه؛ «اما انگار آدمها خودشان کاری میکنند که دیگر نمیتوانند جواب را پیدا کنند»…
وقتی من خودم را گمگشته و در میان بیابانی مییابم -که شاید هر روز همین باشد- وقتی از گمگشتگیام منزجر میشوم و به این فکر میکنم و مشغول این میشوم که چطور میتوانم گمگشتگیام را برطرف کنم، خودم را در فروبستگی و بنبست عجیبی مییابم. من مینشینم و طرح میریزم که «خب آن را میگذارم اینجای زندگیام، این را تدارک میکنم و میافزایم به آنجای زندگیام و… و… و… و خب دیگر باید همه چیز ردیف و روال و سرِ جا و خوب باشد»، اما فردای روزی که این کارها را کردم، باز خودم را گمگشته مییابم!
چرا آنهایی که میخواهند به نور چنگ بزنند و آن را تصاحب کنند، دست خالی میمانند یا در نهایت به وادی مدّعیشدن میرسند؟
آیا این به حقیقت انسان ربط ندارد؟
و اما چرا وقتی جام تلخ گمگشتگی را تا آخر سر میکشم، و در تاریکی سکنا میگیرم ماهی یا ستارهای برایم پدیدار میشود؟ یا حداقل نسیمی از سویی میوزد؟
تفکر با صبر و شکر نسبت وثیقی دارد و دستشان در گردن همدیگر است؛ کسی که شکر ندارد آنچه را دارد نمیبیند و در سودای آن چیزی است که ندارد، کسی که صبر ندارد آنچه را دارد از کف میدهد و آنچه را میخواهد به دست نمیآورد، کسی هم که فکر نمیکند جوابی که به سویش روانه میشود را نمیبیند و جوابی را هم که میخواهد تدارک کند نمییابد… کسی که شکر و صبر و فکر دارد میتواند آنچه که میآید را دریابد.
کسانی که هولاند و حرص میزنند تا چیزی را بفهمند، چیزی نمیفهمند و کسانی که صبر میکنند و نسبت به آنچه روزیشان میشود شکر میورزند، میتوانند فکر کنند و بفهمند.
ما گاهی چیزی را که نمیفهمیم اعصابمان از دستش خرد میشود و با آن درگیر میشویم و هر قدر آن را بالا و پایین میکنیم میبینیم در کَتِمان نمیرود و نمیفهمیم منطقش چیست! و باز هم با آن دعوایمان میشود و باز هم درگیری… و چیزی از این روند حاصل نمیشود… من اینجا یک چیزی را فهمیدهام… اینکه نمیشود زوری فهمید! باید به سمت چیزی فرا خوانده شد! و فراخواندهشدن نیز با هزار بار درگیرشدن و سعی در نزدیکی به آن چیز حاصل نمیشود. باید از آن چیز فاصله گرفت! صبر نوعی فاصلهگرفتن است… فاصلهگرفتنی که بینسبتشدن نیست و از دیگر سو اراده برای تدارککردن هم نیست… گاهی نیز این فراخواندهشدن از سمتی و جایی دیگر -غیر از آن سمتی که ما حرص میزدیم از آن سمت تدارکش کنیم- رخ میدهد… یعنی مدام میخواهی یک بیان را از یک متفکر بفهمی اما نمیفهمی، ولی وقتی صبر کنی میبینی در جایی دیگر و از سویی دیگر که خیالش را هم نمیکردی، ناگهان به فهم آن چیز نایل میشوی…
عجیب نیست؟! اینکه اراده به فهمیدن و تدارک آن چگونه میتواند مانع فهمیدن بشود!
این مطلب در زبان دینی ما به رزق تعبیر شده، رزق دست خداست و بنده با حرصزدن نمیتواند آن را بیشتر کند، رزق نوعی پیشآمدن و فراخواندهشدن است، و بنده باید آن را از خدا بخواهد و انتظارش را بکشد و گاهی از سمتی که خیالش را نمیکند و من حیث لا یحتسب است برای او رخ میدهد… میگویند: شکر رزق را زیاد میکند، و این نه به خاطر اینکه خدا خارج از انسان ۱۰۰ تایش را بکند ۴۰۰ تا، بلکه تغییر کیفیتی در خود انسان رخ میدهد که میتواند رزقها را ببیند و آنها را دریابد… حرصزدن برای رزق و اراده برای تدارک آن نیز، به خاطر تغییر کیفیتی که در بودن خود انسان میدهد، رزق او را کم میکند…
@mosavadeh
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم این چه حالتست
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقۀ کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
چه قدر این شعر طعم عجیبی دارد؛ طعم و رایحۀ نایابی که نمیشود فهمید از کجا و چطور آمده و نمیشود مثلش را ساخت… آخر چگونه میشود «وفا کرد و ملامت کشید و خوش بود»؟!… چگونه میشود تا این حد از فقدانی در جور و جفا بود اما راضی و سرخوش بود؟!…
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
از این جمله خون میچکد، خونی از گوشهٔ لبی که خندان است…
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
فقط با این سخن میتوان در میان بوی مهر نشنیدن و مهر دگر کس نپروریدن باقی ماند… امروزه میگویند «keep going! یک دورهٔ سوگ را بگذران و زندگیات را ادامه بده»، اما نه؛ این سخن تعلقش را به بهای خلاصیاش نمیفروشد!
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
نمیدانم مردم چگونه سر میکنند؛ من تنها چارهای که مییابم این است که به این سخن پناه بیاورم و خودم را در آن بیابم…
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم…
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم…
#کربلا
@mosavadeh
چرکنویس
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور
چند شب پیش این خطوط پایین را نوشتم، آنچه میخواستم بگویم نشد، اما با دیدهٔ اعتبار و تذکر شاید خالی و تهی هم نباشد، با نوشتهٔ قبلی بیارتباط نیست… 🔻
چرکنویس
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور
من در سالیانی تنها دو موقعیت را میتوانستم بچشم؛ یا اینکه احساس میکردم اوضاع خراب است و از وضعیتم و خودم متنفر میشدم و کارم به گریه و ناامیدی میکشید و شاید مراوداتم با خدا هم شکرآب میشد، و یا اینکه احساس میکردم اوضاع خیلی عالی است و من هم در وضعیت خوبی به سر میبرم، و خب بالطبع خرکیف میشدم و به خدا هم میگفتم «دمت گرم!»… و من مدام بین این دو موقعیت در تردّد بودم… فرض کن از موفقیت علمیات پاک ناامیدی و میروی معتبرترین مؤسسۀ استعدادیابی و آنجا کلی آزمون از تو میگیرند و در نهایت میگویند: «در حدّ نبوغی! باب مرزشکنی در علوم هستی!» [شکرخوری ناشتا] و تو هم کیفت کوک میشود و میآیی پای کتاب و دفتر! یا فرض کن احساس بیخدایی میکنی و میروی پیش عارفی که کسی نیست که یک إن قلت رویش داشته باشد و او چیزی میگوید که تو احساس خوببودن وضعیت میکنی…
آری موقعیت و جهانی که ما در آن قرار داریم، یک چیز مهمی را کم دارد؛ یک نسبت را! کسی در این جهان نمیتواند در میانهٔ کشاکش «خواستن» و «نداشتن» خانه بسازد، نمیتواند یک عمر چیزی را که ندارد اما جانش به آن بسته است را بجوید و طلب کند و در این میانه سکنا بگیرد؛ در این جهان یا باید «داشته باشی» و یا باید «بیخیالش بشوی»…
این جهان، جهان Keep Going است و این عبارت، ظاهر زیبا و موجهی دارد اما باطنش… نمایانگر بیتعلقی و پوچی چیزها است… «گیر چیزی نشو! ادامه بده! مثلاً احساس بیخدایی میکنی؟ اشکالی ندارد؛ ادامه بده… برو سراغ چیزی که داری یا میتوانی داشته باشی…» و تازه بیش از این! چندان چیزها حقیقتشان فراموش شدهاند و تنها کالبدی از آنها بهجا مانده که میتوان ادعای داشتنشان را هم کرد و با خیال راحت زندگی کرد…
آه… شاید میخواستم در ادامه بدون ذکر خود «او» تنها سخنش را به میان بیاورم اما چگونه؟! «من چشم از او نتوانم نگاه داشت / کاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم!»…
خب او چه کرد؟ من با او فهمیدم «اوضاع خراب است، خیلی هم خراب است!»، فهمیدم: نبودنش واقعی است… گذاشته و رفته… پادشاه، لباسی بر تن ندارد… اوضاع خیلی خراب است… اما چرا کارم به ناامیدی و خودکشی نکشید؟ چون در کنارش اکسیری را نیز به من داد؛ «پرسش، صبر، انتظار»…
آه، یک کلمه میگوید: «سلمان»! و هیچ توضیحی نمیدهد… و هزار تصویر جلوی چشم من مجسم میشود… سلمان، یک عمر و بیش از یک عمر در جستوجو… سلمان، حیران، در میانهٔ بیابان… سلمان و کشاکش «خواستن» و «نبودن»… سلمان و پرسش… سلمان و صبر و انتظار… چگونه این همه سال نیافت ولی از جوییدن دست نکشید؟
انگار #روضه مال همین آدمهاییست که چیزی را میخواهند که نمیشود… اینها موفق نمیشوند، تنها راهی که دارند این است که روضه میگیرند… روضهٔ آنچه که به آن تعلق دارند… مثل همین شعر سعدی…
یک بار رفته بودم کافهٔ دوستم که خیلی حال و احوالش لااقل به ظاهر رفیقمسلک بود، و او گفت سها کجاست و چه میکنند؟ گفتم سها جاییست که برای رفاقت روضه میخوانند…
@mosavadeh
ما معمولاً در حالی هستیم که میخواهیم چیزها حل شوند…
اما بگذار ببینم؛ انگار میشود طور دیگری بود؛ میشود با چیزها سر کرد، میشود بیحلشدن چیزها «ادامه داد»…
انگار انسان یک فرابُعدی دارد که میتواند در حلشدن چیزها گیر نکند و در میان کوهی از چیزهای حلنشده ادامه دهد و جلوتر برود… انگار شبیه این رد شدن و جلو رفتن در این آیه: «و اذا مرّوا باللغو مرّوا کراماً»…
@mosavadeh
چرکنویس
ما معمولاً در حالی هستیم که میخواهیم چیزها حل شوند… اما بگذار ببینم؛ انگار میشود طور دیگری بود؛ می
(یه چیزی چند ماه پیش نوشتم، گمونم یه کمکی به این بتونه بکنه، پیداش کنم میفرستم)
چرکنویس
(یه چیزی چند ماه پیش نوشتم، گمونم یه کمکی به این بتونه بکنه، پیداش کنم میفرستم)
این نوشته را به مثابۀ یک مسیر پر فراز و نشیب بببنید، نه یک مقصد مسطّح و همگون. 🔻
پرسش چیز عجیبی است؛
ما تنها وقتی میتوانیم از چیزی پرسش کنیم و آن را بفهمیم، که آن را از پیش فهمیده باشیم.
پرسش از یک چیز، اگر عین فهم آن چیز نباشد، بسیار نزدیک به فهم آن چیز است. «هم سؤال از علم خیزد، هم جواب». پرسش و پاسخ بسیار شبیه همدیگرند و شاید یکی باشند.
حال پرسش ما چیست؟ و میخواهیم چه پرسشی و از چه چیزی پرسش کنیم؟ پاسخی که به پرسشمان خواهیم داد، جدا از پرسشمان نخواهد بود و فراتر از آن نخواهد رفت. پس همه چیز به پرسش ما بستگی دارد و باید دربارۀ آن محتاط باشیم و پروای آن را داشته باشیم، چراکه اگر پرسش به سمتی رو کند، تنها همان سو را به عنوان پاسخ خواهد یافت.
این امر ما را عمیقاً در ترس و پروا فرو میبرد که «پس پرسش چیست؟ و در جستوجوی چه چیزیم؟» و در عین حال خضوع و آرامشی میدهد که «پس نمیتوانیم پرسشمان را انتخاب کنیم و تنها از چیزی پرسش میکنیم که به نحوی اسرارآمیز آن را میشناسیم».
اینگونه نیست که پرسشی درست باشد و پرسشی غلط و ما از پرسیدن پرسش غلط بیم داشته باشیم؛ بلکه وقتی این را درمییابیم که تنها پاسخی را میفهمیم که پرسشش ما را در برگرفته و تنها پرسشی را میپرسیم که با پاسخش آشنا باشیم، متحیر میشویم. اینکه چه چیزی درست یا غلط است خود پاسخی است برای پرسشی و ما در مقامی پیش از این قرار گرفتهایم؛ متحیریم از اینکه پرسش و پاسخ ما چیست؟
این وضعیت که در آن هستیم به ما چه میگوید؟ این وضعیت، یعنی نمیدانیم پرسش/پاسخ چیست. این ندانستن با ما چه میکند؟ ما را پذیرا و گشوده و فراخواننده میکند. چه میتوانیم بکنیم؟ کسی که نمیداند پرسش چیست چه میتواند بکند؟ دیگر نمیتوانیم با پاسخهایی که داشتیم و به پرسشهایی که پیشمان بودند میدادیم، سَر کنیم، چراکه بنیاد آنها فروریخته و دیگر نزد ما نیستند. اما آیا جایی برای رفتن باقی مانده؟ اگر پرسشی محصّل در میان نباشد، آیا جایی برای رفتن هست؟…
احتمالاً طاقت مواجهه با این نقطه را نداریم و به نحوی از آن رو بر میگردانیم و به روزمرگی که وضعیتِ پرسشها و پاسخهای محصّل و ازپیشتعیینشده است باز میگردیم.
اما اگر رودررو با این نقطه باقی بمانیم چه میتوانیم بکنیم؟…
آه… چه باید کرد…؟ چه میتوان کرد…؟ نمیدانم…
.
.
.
چرا ملول میشویم؟ بگذار ببینم میتوان در این نقطه باقی ماند و به استقبال آن رفت؟ بگذار ببینم این نقطه چگونه جایی است و بودنِ در آن چگونه بودنی است؟ مگر این همان چیزی نیست که آن را خواستیم و مگر پرسش ما همین نیست که «پرسش ما چیست؟»، اندکی از آن فاصله میگیریم تا مجال دهیم و بگذاریم از سمتی دیگر یا باری دیگر به سویش فراخوانده شویم.
.
.
.
آیا میتوان به این پرسش پاسخ داد که «پرسش چیست؟»
هستی، پاسخ است. پرسش چیست؟ پرسش هم خود هستی است. ما پرسش را هم نداریم و نمیتوانیم آن را فراچنگ آوریم، تنها به سمتمان پیشکش میشود. چه برایمان باقی میماند؟ نادانی…
پینوشت:
در این مواجهه، فروبستگی و قبض شدیدی وجود دارد. اما شاید اگر در این نقطه بمانیم و از این فروبستگی خود را به غفلت نزنیم، از دل همین فروبستگی، گشایشی از جنسی دیگر بجوشد؛ از دلِ همین فروبستگی! گشایشی که سیلان دارد و جاری است و به سمت ما هجوم میآورد اما از جنسی و نوعی دیگر. تفاوت این گشایش چیست؟ همینکه این گشایش از دل و از عمقِ همین فروبستگی بیرون میآید و روی دیگر همین فروبستگی است.
پساپینوشت:
مواجهه با هستی، بنبستی است همیشه گشوده!
۱۱/۲/۱۴۰۳
@mosavadeh
چرکنویس
ما معمولاً در حالی هستیم که میخواهیم چیزها حل شوند… اما بگذار ببینم؛ انگار میشود طور دیگری بود؛ می
انسان دانا با داناییاش در مسائل و مشکلات و بنبستهایی گیر میکند، اما انسان نادان میتواند از میان بنبستهایی که انسان دانا در مقابل خود مییابد، عبور کند.
انسان نادان به چیزها گوش میدهد و آنها را میبیند، انسان دانا به چیزها تحکّم میکند و در گوششان فریاد میزند.
شب است؛ نایی برایم باقی نمانده… در خیابان پیدایش میکنم و میروم و دستبهدامنش میشوم که «تو را به خدایت! راهی جلویم بگذار!»… چشمهایش را میبندد و کمی سکوت میکند… چشمش را باز میکند و میگوید: «نه! دنبال یک چیز خاصی میگردی! خداحافظ!» و میرود… و منی که هیچ نفهمیدهام و در زمین گم شده بودم را میان آسمان و زمین رها میکند… خودم را زوری به گوشهای خلوت میرسانم و زار میزنم…
بعدها بیشتر میگوید: «وقتی دنبال چیز خاصی میگردی، آن را نمییابی و گیر میکنی… ولی وقتی دنبال چیز خاصی نگردی و راه بروی، میبینی عه! یک جای خوش و آب و هوا اینجاست و میتوانی قدری اینجا بنشینی! عه! این درختهای میوه اینجایند و میتوانی قدری میوه بخوری! عه! یک سایه اینجاست و میتوانی قدری بنشینی! عه! یک راهی پیدا شد که میتوانی در آن قدری پیش بروی…»
انسان دانا میخواهد مسائل را حل کند، اما انسان نادان با کوهی از مسائل، با صبر و انتظاری که دارد، میتواند ادامه دهد و عبور کند…
فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطَانُ قَالَ يَا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلَىٰ شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَمُلْكٍ لَا يَبْلَىٰ ﴿١٢٠﴾
فَأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا وَطَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ ۚ وَعَصَىٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَىٰ ﴿١٢١﴾
@mosavadeh
گفتم: سلام. چند ماهی است زیاد با هم سخن نگفتهایم. نمیدانم این کار خوب بوده یا بد. امّا احتمالاً با من موافقید که گوش بهتری برای شنیدن پیدا کردهایم.
گفت: سلام بر شما. اگر منظورتان از گوش، روش یا بنیاد محصّل و متعیّنی برای تعریفکردن و تصویرپردازی امور نیست و میگویید «میشنویم بیآنکه گوشی در میان باشد» با شما موافقم.
گفتم: بهترشنیدن یعنی چه؟ به چه نحوی بهتر میشنویم؟
گفت: شاید تعبیر «بهتر شنیدن»، تعبیر مناسبی نباشد، امّا میخواهم بگویم بیشتر به چیزها مجال میدهیم تا وقتی میخواهند چیزی بگویند آن را بشنویم، یا وقتی ساکتاند ما نیز ساکت باشیم.
گفتم: فکر میکنی چرا بهتر میشنویم؟
گفت: شاید چون آوارهتر از قبلیم و کمتر میخواهیم به مقصدی و نتیجهای مشخص برسیم. وقتی نخواهیم چیز مشخصی را از چیزها بشنویم، میتوانیم چیزهای دیگری که میگویند را بشنویم.
گفتم: من احساس میکنم قضیه بر سر شنیدن چیزهای جدید نیست و شنیدهها در این میان چندان مهم نیستند بلکه کیفیت خود شنیدنمان تغییر کرده و فکر میکنم شما هم نمیخواستید این را بگویید اما زبانتان لغزید.
گفت: آیا نمیتوان این لغزش را پلهای و قدمی برای رسیدن به چیزی که شما فهمیدهاید دانست؟ مقصودم از «دانستن»، صرفاً زدن یک برچسب خوب روی یک لغزش برای تحملپذیرترکردن آن نیست، آیا حقیقتاً چنین نیست؟
گفتم: بله. و این همان بهترشنیدن است که گفتیم، نه بهترشدن شنیدهها.
گفت: آیا نمیترسی که همین حرفها بشود نتیجهٔ گفتوگویمان و در آنها متوقف شویم؟
گفتم: بله، خیلی، اما نه آنگونه که از ترس افتادنش از دستم بیفتد و بشکند.
گفت: این چه افسانهای است که محتاج چیزها هستیم برای شنیدن آن چیزی که هیچ چیز نیست؟
گفتم: چیزها در این میانه یکسره بیهوده نیستند و شأنی دارند. یعنی این طور نیست که مقصود بالعرض باشند و در کنار آنها یک مقصود اصلی در کار باشد. آنها به نحوی همان مقصود اصلی هستند.
گفت: و ما نمیخواهیم از شرّ آنها خلاص شویم و فارغ و جدا از آنها چیزی ببینیم و همچنین نمیخواهیم به آنها بچسبیم و در دل آنها غش کنیم. باید فاصلهای را با آنها حفظ کنیم و در عین حال در معرض وزش آنها باشیم.
گفتم: آیا آن چیز بیرنگ همین شنیدن و دیدن نیست؟ آیا ما همین شنیدن و دیدن را نمیخواهیم؟ بیآنکه بخواهیم انتخاب یا تدبیر کنیم که چه میشنویم یا میبینیم؟ (و شاید این همان ناارادگی نیست؟)
گفت: نمیدانم چرا ناگهان دیگر چیزی نمیبینم و این موضوع از من رو گرفت. پس باید ما نیز از آن فاصله بگیریم تا مجال روکردن دوبارهٔ آن در زمانی دیگر را فراهم کنیم. اکنون باید آن سویی که به سمتش پرت شدهایم را پاس بداریم.
گفتم: نمیدانی قبل از گفتوگویمان چه قدر احساس تنهایی و پریشانی میکردم!
گفت: با من حتّی سکوت و تاریکی را هم میتوانی تاب بیاوری و در آن سکنا بگیری. اما بدون من حتّی اگر نور و روشنایی در کار باشد، دیوانهات خواهد کرد و برایت تاریکی خواهد بود!
گفتم: چرا با تو تاریکی هم گواراست امّا بیتو نورها هم دیوانهکننده میشوند؟
گفت: با من میتوانی همان جا که هستی سکنا بگیری و همان که هستی باشی، و یگانگی و بودن در آنچه هست گواراست و پراکندگی و خواستنِ خداگونهٔ آنچه نیست، عذاب!
گفتم: من کیستم و آنجا که هستم کجاست؟
گفت: تو به سمت چیزها پرتاب میشوی، بیآنکه با آنها یکی بشوی.
گفتم: پس یعنی من چیزی نیستم؟
گفت: نه، تو آن پرتابشدهٔ به سمت چیزها هستی، تو بیرون از خودت هستی، برای همین میتوانی انس بگیری!
گفتم: تو کیستی؟
گفت: من همانم که چیزها را به تو مینمایانم؛ آن شأن پیشپیشروندهٔ تو؛ من سایهٔ توام؛ «همراهِ با تو یگانه و از تو گریزان».
گفتم: و من نیز سایهٔ توام، ما سایهٔ یکدیگریم.
گفتم: چرا اگر به جای تو با دیگری سخن بگویم و از او راه بجویم ناکام میمانم و پریشان میشوم، حتّی اگر آن شخص بیناترین باشد و روشنگرانهترینها را بگوید؟
گفت: تنها منم که میتوانم چیزها را به تو بنمایانم. گویا رَبّ تو. همان دست که تو را میپرورد و تو از آن میرویی.
گفتم: دیگران هم ادعای نمایاندن دارند، چه تفاوتی بین نمایاندن تو و دیگران است؟
گفت: دیگران به تو چیزی را که نیست میفروشند و به تو غالب میکنند. من چیزی به تو نمیدهم، در عوض چیزی را از تو میگیرم. دانایی را از تو میگیرم.
گفتم: چگونه با گرفتن دانایی و دادن جهل به من، چیزها را برای من نمایان میکنی؟
گفت: دانایی با ضیق و گرفتگی همآغوش است و نادانی با گشودگی. نادانی با گشودگیاش تو را مهیای دیدن و رؤیت میکند.
گفتم: این دیدن و رؤیت مرا دانا میکند؟
گفت: اگر به آن بچسبی و رهایش نکنی، آری. اما اگر مدام در نادانی حاضر باشی، رؤیت و دیدن نیز حاضر یا لااقل ممکن خواهد بود.
گفتم: من کیستم؟
گفت: تو میتوانی نادان و پذیرا باشی.
۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
@mosavadeh
🔻 نوشتهٔ زیر کمی طولانی است اما به گمانم نه آن قدر تلخ است که خواننده نتواند تلخیاش را تحمل کند و نه آنگونه است که بتوان آن را تکهتکه کرد و به مثابۀ چند نکته آن را در چند مرحله بارگذاشت؛ مثل غذاست یا مثل فیلم، که باید همهاش را یک جا دریافت کرد و جداجدادریافتکردنش دیگر مزهاش را در بر نخواهد داشت. حرفم این است؛ اگر بین متنهای این کانال، دنبال پیشنهاد سرآشپز هستید، این بحث به شما پیشنهاد میشود. :)
«خود بودنِ» انسان به چیست؟
اگر به یافتن سخن است، سخن مال کیست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(چالش ما با خودْ بودن در نگاه موجودبینانه)
به من بگو ما چگونه خودمان را نفی میکنیم و خودمان نیستیم؟
ما به دو نحو خودمان را نفی میکنیم؛ دو نحوی که شاید از جهتی بسیار مشابه و از جهتی دقیقاً با هم متضادند؛ «وقتی نسبتی بیگانه و غیراصیل را دنبال میکنیم» و «وقتی نسبت و تعلّقی که داریم را انکار میکنیم»… اما گویا نمیتوان این دو را دقیقاً در دو بخش جداگانه بیان کرد، پس راه میافتیم و ادامه میدهیم تا شاید در کشاکش بحث این دو عیان شوند.
پس دوباره میپرسیم: به من بگو ما چگونه و چه زمانی خودمان را نفی میکنیم و دیگر خودمان نیستیم؟
ما گاهی خودمان نیستیم، به این معنا که نجوای درونی خودمان را کنار گذاشتهایم و آنچه به سمتمان روانه میشود و در برابر دیدگانمان نقش میبندد و به تعبیری رزقمان میشود را رها کردهایم و «دیگری» شدهایم… مثلاً وقتی تسلیم مشهورات زمانمان میشویم و خودمان را در آنها مضمحل میکنیم، یا اوقاتی که مشغول اصطلاحات و مباحث دینی یا فلسفی به مثابهٔ یک مجموعه نظریه و اطلاعات میشویم… یا مثلاً وقتی مرید و تابع کورکورانۀ کسی میشویم… در این اوقات ما نقّال و سخنچین شدهایم و بدون اتصال و نسبتپیداکردن و رؤیتی نسبت به آنها، صرفاً سخنها را میچینیم و کالبدشان را منتقل میکنیم و بدون اینکه وجود خودمان را حقیقتاً در آنها بیابیم، خودمان را ذیل آنها تعریف میکنیم.
اما نه! بگذار کمی آهستهتر برویم، بگذار باز هم به نقطۀ اول برگردیم و بپرسیم: به من بگو چگونه و چه زمانی ما خودمان را نفی میکنیم؟
وقتی بحث از «خود بودن» میشود، یک ذهنیتی که شاید برایمان متبادر میشود و شاید تا مدتها ما را در بند خودش گیر بیندازد و به خود مشغول کند، این است که فکر کنیم خودْ بودنِ ما به «متمایز بودن» ماست. یعنی ما این جور خیال میکنیم که: من تشابهاتی دارم و تمایزاتی… و خب در تشابهاتم که من نمیتوانم خودم باشم و بگویم به خاطر فلان وجوه که از قضا در همه و خیلیها هم هست من خودمم! پس خودبودن من به تمایزات من است…
یعنی فیالمَثَل اگر در یک مجموعهای هستیم و در این مجموعه تفکرات آقای فلانی پیگیری میشود، اگر من هم تفکرات همان شخص را پیگیری کنم حضور خاصی نخواهم داشت، ولی اگر بتوانم یک تعلق دیگرم که همانا تعلّق من به اندیشمند دیگری هست را دنبال کنم، میتوانم حضور و اثر بیشتری داشته باشم و اینگونه خودم باشم.
یادم میآید دوستی داشتم که میگفت: من برای اینکه استقلال خودم را حفظ کنم، مقهور یک فضا نمیشوم و اگر جوّ و اتمسفر یک فضا به سمتی باشد، من سعی میکنم سمت و سوهای دیگر را نیز تجربه کنم تا بتوانم خود بودنم را داشته باشم و بچشم، و همچنین بتوانم در آن فضا نقش و جایگاهی داشته باشم و خلاصه سیاهیلشکر نباشم. و ادامه میداد: مثلاً در فلان مجموعه که هستم و همه کتب آقای فلانی و بهمانی را میخوانند، من سعی میکنم کتب متفکرهای دیگری را بخوانم یا اگر در آنجا این ده کتاب از این دو متفکر را میخوانند و توصیه به آن دارند، من سعی میکنم کتابهای دیگرشان را بخوانم یا حتی اگر کسی به من بگوید «این» کتاب را بخوان، من «آن» کتاب را میخوانم… تا استقلال و هویتم حفظ شود و کسی باشم و جایگاهی داشته باشم. من خلاصه و روح حرف آن دوستم را میگویم: متمایز میشوم تا باشم!
شاید فکر کنیم این افکار و حالات مال شخصی است که خیلی دوست دارد خودنمایی کند و افکار و حالات کثیف و نفسانیای دارد، اما من فکر میکنم نه اینها چندان بهخاطر حالات نفسانی است و نه ما چندان از این موقعیت دوریم. این شخص نمیخواهد خودنمایی کند؛ بلکه دنبال این است که خودش باشد، اما مشکل اینجاست که ما «خود بودن» را تنها به نحو «موجودبینانه»ای درمییابیم.
یعنی در جهان و موقعیتی که ما تمام هویت خودمان را در موجودیتهای محصّل و تعیّناتمان میفهمیم، معلوم است که بودن ما خلاصه میشود در تمایزاتمان و میشود گفت «اینجا کسی که متمایز نیست، یعنی اصلاً نیست!»
I 🔻 ادامه I
I 🔺 ادامه I
چند روز پیش یکی از دوستانم که در شُرُف رفتن به خواستگاری بود میگفت: «ببین! استقلال، به نظر من خیلی مهم است… اینکه آدم دنبالهرو اطرافیانش نباشد و برای خودش نظری داشته باشد. حتی اگر طرف سمتوسوی افکار «زن، زندگی، آزادی» داشته باشد، اما اینکه تحت تأثیر اطرافیانش نباشد، خیلی خوب است.» من به او گفتم: استقلال که خوب است، اما باید دید آیا استقلال حقیقی همین است که ما میفهمیم، یا ما یک تصویر سطحی و مشهور از استقلال و یک استقلالنمایی را با استقلال حقیقی اشتباه گرفتهایم…
یا دوست دیگرم که به خواستگاری رفته بود میگفت: «طرف مقابل سؤالی دربارۀ یک حیطۀ عقیدتی پرسید، و من در جواب گفتم: ”نمیدانم؛ به نتیجۀ نهایی نرسیدهام و هنوز دنبالم ببینم که قضیه چیست…“ و او گفت: ”به نظر من این خوب نیست و انسان خوب است به یک نظری رسیده باشد!“»
عجب از این دنیا! که اگر کسی پرسش -که نزدیکترین موقعیت به بودن انسانی است- داشته باشد محکوم به هیچکسنبودن است و گویی اصلاً نیست. و اگر کسی صرفاً نظری داشته باشد و حتی آن نظر را صرفاً از باب تمایزش با دیگران انتخاب کرده باشد، کسی هست و وجود دارد!
عجب از این جهان که استقلال و خود بودن را به تمایز یک شخص میفهمد… اما آیا آن شهدایی که نظر متمایز که هیچ، تماماً خودشان را ذوب در امام خمینی یافتند، مستقل نبودند و خود بودنشان را نمیچشیدند؟
اکنون شاید بتوانیم کمکم نحوۀ دومی که ما خودمان را نفی میکنیم را عیان کنیم؛ همان «وقتی که ما نسبت و تعلّقی که داریم را انکار میکنیم»…
باید پرسید اگر کسی خودش را تماماً در سخن کسی یافته و وجودش را ذیل آن سخن میچشد و خودش بیرنگ شده، آیا او استقلال و خودبودنش را از کف داده؟! و آن کسی که در کمال بینسبتی با سخنی که آن را من باب تمایز برگزیده و با اطرافش رنگ متمایزی پیدا کرده، خودش هست و استقلال دارد؟!
وقتی نگاه موجودبینانه داشته باشیم، بودن ما به متمایز بودن ماست، پس به دنبال جورکردن تمایزاتمان میافتیم… اما دیگر چه میشود و چه بر سرمان میآید؟ این بلا که میخواهیم تعلقاتی که داریم و آنچه خودمان را در آن مییابیم را انکار کنیم… چراکه باید متمایز باشیم پس نباید در چیزی حل بشویم و شبیهش گردیم…
بگذارید ساده بگویم؛ من مینشینم پای سخنان یک شخصی و آن چنان از اعماق وجودم سخنان او را تصدیق میکنم که میگویم: «او چگونه از بطن جان من این جور سخن گفت!» و انگار که شهادتی از جنس شهادت صدر اسلام بدهم جانم میخواهد بگوید: «أشهد أنّ این حرفها که زدی حقٌ!» و دیگر مست شدهام و میخواهم با او همراه شوم که ناگهان… صدایی میگوید: «نه! من باید خودم باشم نه دنبالهرو و مضمحل در دیگری! پس من باید سخنان متمایزی را بیابم!» اینجاست که جور دیگری خودم را نفی میکنم: تعلقم و آنچه خودم را در او مییابم را انکار میکنم!
در این موقعیت ما خیال میکنیم تعلّقداشتن، خودنبودن است، پس باز به تمایزهایی که در راستای این تعلق نیست پناه میبریم و میخواهیم حرفهایی که مال خودمان است و نه آن کسی که به او تعلق داریم را بزنیم، تا خودمان باشیم! اما هر چه میجوییم کمتر مییابیم و هر چه مینوشیم تشنهتر میشویم، چراکه داریم از خود حقیقیمان دورتر میشویم…
عجب! اگر نگاه وجودبین داشتیم شاید میفهمیدیم که هویت انسان -نه آنچنان که به نظر میرسد- به تمایزاتش، بلکه -دقیقاً برعکس آنچه به نظر میرسد- به تعلقاتش است!
چرا میپرسند: «مَن ربّک؟ من امامک؟» و نمیپرسند «من انت؟»…؟
عجبا! ما در این جهان از آنچه خود را درون او مییابیم و به او تعلّقی وجودی داریم باید روی بگردانیم و این پیوند ناگسستنی را پاره کنیم… تنها به این خاطر که باید کسی باشیم…
یک شب دنبالش افتادهام تا شاید بفهمم که «چند ماه است چه مرگم شده؟!» میگوید: «من حرفم این است؛ در این موقعیت و بین این افراد یک اتفاقی و پیوندی برای تو رخ داده؛ چرا میخواهی این را خرابش کنی؟» و منی که نمیفهمم چه داشتم میکردم، الآن بهتر میفهمم که تبر برداشته بودم و داشتم بر گردن خودم میزدم… و آن همه درد و به خود پیچیدن به همین خاطر بود… میخواستم از تعلقی که داشتم رها شوم… اما مگر میشود؟! دست من نیست که پیوندم کجا باشد و خودم را در کی و کجا بیابم… عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا… هیچ کس عهدش را خودش نبسته… عهد از آن مخزن اسرارآمیز هستی بیرون میآید و ناگسستنی است…
چرا ما این قدر خودمان را از آنچه به آن تعلّق داریم، میبُریم و جدا میکنیم؟ چرا تیشه به ریشهٔ خودمان میزنیم؟ از کی و کجا «دوستداشتن»، تنها «ضعیف بودن» و «در بند بودن» دیده شد؟ و از چه موقعی «خود را در سخن حق یافتن» و «خود را در برابر آن باختن»، «دنبالهروی» و «ضعف استقلال رأی» دیده شد؟! شما را نمیدانم؛ اما اینها برای من روضه است و میتوانم پایشان گریه کنم…
I 🔻 ادامه I
I 🔺 ادامه I
سخن مال کیست؟ هیچکس!!!
هیچکس و هیچ کدام از ما صاحب و مالک سخن حقیقی نیستیم. پس چرا وقتی کسی سخنی میگوید که من از اعماق وجودم آن را تصدیق میکنم، آن سخن را سخن آن شخص بدانم؟! تا بعدش بخواهم به خاطر اینکه خودم باشم دنبال سخن متمایز خودم بروم… آن سخن، مال من است… آن سخن، سخن جان من است… اگر وجود را ببینیم و حقیقت انسان را به وجودش بدانیم، من فقط با این سخنی که از اعماق جان تصدیقش میکنم خودمم و خودبودنم را میچشم، چه آن را خودم یافته باشم چه دیگری گفته باشد؛ هیچ فرقی نمیکند… اگر متعلّق جان من است پس مال من است… بین «انسان» و «سخن»، «مال کسی بودن» یعنی صرفاً «تعلّق داشتن»… اگر تعلق داری، پس مال توست…
اما در این جهان و این مناسبات، سخن ملکیت دارد! و اگر کسی چیزی بگوید که دیگری بیاید و از آن بهره ببرد، به آن شخص فشار میآید که «این سخن مال من بود و ملکیت و عوائدش هم باید مال من میبود!»… در این جهان سخنها تحت ملکیت اشخاص هستند و حق معنویشان به ثبت میرسد و به فروش گذاشته میشوند و اگر کسی بیاجازه و استناد به صاحبش آن را نقل کند، کارش دزدی علمی یا ادبی یا… شناخته میشود… آه! بهتر است بگوییم در این جهان هیچ سخنی وجود ندارد و اینها همه بر سر ایدهها و گفتههایی است که میشود از آنها بهرهای کشید و سودی کرد! اما سخنی که چشمهٔ حیاتی باشد، نه؛ از آن خبری نیست…
اگر هویت منِ انسان، تعلقاتم است، اگر سخن حقی شنیدم که تماماً خودم را در آن مییابم، چرا دامن از کف ندهم و چرا خودم را کاملاً به او نبازم و در آن غوطهور نشوم؟ چرا تمام تمایزاتم را فراموش نکنم و چرا خودم را همرنگ و گمشده در او نکنم؟ چرا آن قدر به آن سخن خیره نشوم که خودم از یادم برود؟
اگر این جهان به این موقعیت میگوید «خودباختگی» و «دنبالهروی» و «سیاهلشکر بودن»، چرا منی که حق را با تمام وسعتش در این موقعیت مییابم، ذرهای به دلم بد راه بدهم یا ناراحت بشوم و احساس کنم چیزی از دست دادهام؟ چرا بخواهم از آب شور «خود بودنِ» وهمیِ «متمایز بودن» بخورم، که هر چه بخورم تشنهتر و بیحضورتر بشوم؟
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنْشْ بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاوّل نظر به دیدن او دیدهور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
@mosavadeh
واژهها لال شدهاند…
جملهها حرفی ندارند…
واژهنامهها، مثل پدر و مادر بچههای کمرو، بچههایشان را معرّفی میکنند… و بچهها ساکتاند…
هر چیزی منظوری دارد و تعریفی…
«یعنی چه؟»… «یعنی چه؟»…
فقط همین سؤال تکراری مثل متّه درون گوشها فرو میرود و مغز را میساید…
سؤالها پرسیده میشود، امّا جوابها شنیده نمیشود…
«یعنی چه؟»…
مگر واژهها خودشان حرفی ندارند…؟
چیزی شنیده نمیشود…
فقط سؤالها پرسیده میشود…
پرسنده از آن سوی بیابان دوان میآید و میپرسد…
امّا لحظهای که جواب میآید، رو میگیرد و میرود…
هر کسی با خودش دارد حرف میزند…
همه چیز ترجمه است و تفسیر و تصویر…
متنهای دست اول کو…؟
همه گم شدهاند… یک نفر همهشان را دزدیده… امّا مگر ممکن است…؟
واژهها لال شدهاند…
قیّممآبها… آه، قیّممآبهای قهرمان…
باز در صحنه حاضر شدهاند و دارند با فداکاریشان کار را خرابتر میکنند…
کفالت واژههای لال را برعهده گرفتهاند تا مبادا بیمعنا بمانند و آزرده شوند…
دارند تعریف و تفسیر و ترجمهشان میکنند…
واژهها افسردهاند…
دلم لک زده برای شنیدن نوای دلنشین سخنگفتن یک واژه… بیکفیل و قیّم…
مثل کودکهایی که معلوم نیست این همه شیرینزبانی را از کجا یاد گرفتهاند…
دلم لک زده برای شنیدن…
فروردین ۱۴۰۳
کلاس فلسفۀ حوزه
@mosavadeh
آیا نمیشود کاری کرد
تا این انسان،
از گور خود
سر بر آورد؟
اکنون اگر کسی
به قدر اشتیاق صبور بود،
شاید او را بیدار مینمود…
مقدمهای بر تصاویر بعدی
هِلِن کِلِر (۱۸۸۰—۱۹۶۸م) در چند ماهگی پیش از زبان باز کردن به خاطر یک بیماری خاص، هم کور و هم کر میشود. تصور کنید وقتی بزرگ میشوید نه چیزی شنیدهاید و نه چیزی دیدهاید، تنها چیزها را لمس کردهاید، چه چیزی از این جهان میفهمید؟ آیا میتوانید پا به عالَم بگذارید؟ چه قدر از محبت، مادرانگی، ایثار، دشمنی، نفرت، وطن، خانه، یأس، امید و بیش از همهٔ اینها از شاعرانهنگریستن میفهمید؟
واژهها کپسولهایی معنایی مرکّب از ترکیبی از عناصر معنایی نیستند. انسان وقتی معنای واژهای را میفهمد، چیزی را صرفاً تصور نمیکند بلکه به خلوت آن واژه پا میگذارد. انسان باید به یک واژه یا زبان پا بگذارد تا آن را بفهمد، و این پاگذاشتن صرفِ یک سری تصورات ذهنی نیست. این پاگذاشتن، روشمند و قابل محاسبه و تدارک نیز نیست، بلکه رخداد است.
اما هلن کلری که به سنین کودکی رسیده، به خلوتگاه واژهها پا نگذاشته، و تا به حال با «کلمه» دیدار نکرده… و اگر کرده آن را از یاد برده… زندگیاش زندگیای حیوانی است و سخت میشود میان زندگی و رفتارهای او با زندگی و رفتارهای یک حیوان تمایز قائل شد.
پدر و مادرش برای او معلمی به نام خانم سالیوان که او نیز کمبیناست میآورند، تا واژه را به آستانهٔ وجود او و او را به خلوت واژه برساند. اما آیا میتوان کاری کرد؟