رهاشدگی میان اقیانوس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رهاشدگی_میان_اقیانوس (۲)
میدانی؛ دلم میخواهد چیزهایی و هویتی را جفت و جور کنم و به آنها تکیه کنم، و از این احساس معلّقبودن محض و پادرهوایی و سقوط مستمر و ابدی جانکاه خارج شوم.
و با این کار، آدمهای دیگر را هم از بلاتکلیفی در نسبت با خودم خارج کنم و این همه ابهام و پادرهواییِ آنها در نسبت و رابطه با خودم را بزدایم، و البته از خودم نیز…
خسته شدم والله… معلم ابتداییمان برای تنبیه میگفت برویم جلوی کلاس و دو دست و یک پایمان را بالا نگه داریم؛ آری معلقبودن، میتواند تنبیه باشد.
اما من چه گناهی کردهام و چه پایی را از کدام گلیم درازتر کردهام که محکوم شدهام به یک سقوط بیانتها… به پا در هوا بودن… به وسط اقیانوس افتادن…
دلم میخواهد به پدر و مادرم تکیه کنم، به خانوادهام، به فامیلهایم، به دوستانم، به هویتی که برای خودم قائل شدهام، به شغلی که انتخابش میکنم، به اهدافی که برای خودم گلچین میکنم، به مرام و مسلک و طرز رفتاری که خوشم میآید، به طیف و گروه و دستهای که شبیهشانم یا قبولم دارند…
اما نمیتوانم…
چه گناهی کردهام؟
مولوی میگوید: هوشیاری مال این جهان نیست و مال آن سوست. و ستون این عالم غفلت است. میگوید یک ذره هوشیاری از آن جهان به این سو ترشح میکند تا آدمیان همدیگر را نابود نکنند، اما اگر بیش از حد شود ستون این عالم را میشکند و زندگی ناممکن میشود.
ما همیشه هوشیاری را میستاییم و غفلت را مینکوهیم. اما آیا میشود هوشیار شد و زندگی کرد؟
میدانی؛ آدمی که فردا صبح یک چک میلیاردی دارد که اگر نتواند جورش کند باید برود زندان و هیچ راهی به خلاصی از این وضع نمییابد، آیا میتواند بنشیند و پاسور یا کتان یا منچ بازی کند؟
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ.
کسی که میداند فردا اعدام خواهد شد، آیا میتواند بازی کند؟
دیدهاید که آدم بزرگها نمیتوانند در یک سری از بازیهای بچهگانه شرکت کنند، چون نمیتوانند خود را به غفلت از شدّت بازیگونه بودن آن بزنند و در آن بازی حاضر شوند، در عوض در بازی تفاخر و تکاثر خودشان غوطهورند.
یا دیدهاید آدمهایی که ازدواج میکنند چگونه زندگی برایشان جدّی میشود؟ چون احساس حضور جدیای در بازی جدیدی که به آن وارد شدهاند میکنند.
کاش راهی به غفلت باشد اما هر چه کردم راه چندانی نمییابم.
بیا فعلاً بپذیریم راه چندانی به غفلت نیست، چگونه میشود با این هوشیاری جانکاه سر کرد؟
چگونه میشود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟
میدانی فرقش چیست؟ فرقش با بقیهٔ دوامآوردنها و صبرکردنها چیست؟ این است که ما همیشه از چیزی فرار میکردیم به چیزی، و از چیزی گسسته میشدیم با تکیهکردن به چیزی دیگر. اما اکنون باید بِایستی، بیهیچ تکیهگاهی؛ باید بیفتی وسط اقیانوس و دوام بیاوری.
چگونه میشود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟
۲۳/۹/۱۴۰۲
@mosavadeh
محراب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رهاشدگی_میان_اقیانوس (۳)
صدای حافظ میآید…
«نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد»
گویی حافظ جلویم نشسته و میگوید: «اِ! حاجی، مگه ساغر نمیگیری؟! پس چه طوری میخوای تحمل کنی؟!»
میگویم:
اِ! یعنی کاری که من میکنم و این موقعیت، جنگِ با قضاست و من خبر ندارم؟ پس یعنی ما در این جنگ شکستخورده و محکومیم و نمیشود با این نقطه جنگید؟ باید پذیرفتش و ساغر گرفت؟
خب پس تو را به خدا بگو، ساغر چیست حافظ جان؟ کجاست؟
حافظ! آیا تو میدانی آدمها چه طور زندگی میکنند؟ که به من هم بگویی… به طریقِ نصیحتگوی رندان زندگی میکنند؟ با جنگ با قضا؟ چه طور میتوانند به اینگونه زندگی ادامه دهند؟
بابا! مگر سهل است پذیرفتن قضا و در انتظار آن نشستن؟
من میخواهم چیزی داشته باشم که با آن به مصاف این جهان بروم، یا لااقل گوشهای را بگیرم و جای خودم را داشته باشم… اما چرا این جهان هیچ چیز به من نمیدهد و هر چه دارم را از من میکَنَد و فقط محکومم میکند؟ بابا پذیرفتن فقر ابدی مگر راحت است؟
میدانی من فقرم را میفهمم و حال باید بیهیچچیز شروع کنم به قدم برداشتن… خب معلوم است که طفره میروم!
مثل این است که روی قلهٔ هیمالیا ایستادهایم و یکی ایستاده و میگوید تو بپر در درّه، من هوایت را دارم… بابا! خب میخواهی من طفره نروم و بپرم؟!
حافظ میگوید: خب میخواهی چه کار کنی؟ همان بالا بمانی؟
میگویم: خب نه… نمیشود که آن بالا ماند…
میگوید: خب پس بپر!
میگویم: آخر با کدام عقل جور در میآید؟ چرا بپرم؟ چه طور بپرم؟ چه چیزی در انتظارم است؟
میگوید: نمیدانم! و نخواهی توانست دانست!
میگویم: لعنت بهش! نمیشود!
میگوید: همین است! با هیچ عقلی جور در نمیآید! اما با ساغر میشود پرید…
میگویم: پس تو را به خدا بگو آن ساغر چیست؟ اندکی نداری؟
چیزی نمیگوید…
…
…
…
بلند میشوم که بروم…
میپرسد: میروی سوی محراب؟
میگویم: آری…
میخندد و زیر لب زمزمه میکند:
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجدهگاه از اشک شه پر آب شد
شبِ ۲۷/۹/۱۴۰۲
@mosavadeh
شمعِ مستور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شمع_مستور #گفتن_امر_ناگفتنی
شمع، تاب عریانشدن ندارد…
تاریکی فراگیر است و گستریده…
از هر سو میآید؛ نه از پیش، نه از پشت، که از درون…
شمعِ عریان را با یک نسیم خاموش میکند…
شمع، دیگر نمیخندد… و دیگر اشک نمیریزد…
شمع، آنگاه که پوشیده است روشن میماند…
چراغدان نور میدهد یا شمع؟ عجب افسانهایست…
کمشکاةٍ فیها مصباح، المصباحُ فی زجاجة، «الزجاجةُ کأنّها کوکبٌ دُرّی»…
شمع را در چراغدانِ سینه میگذارم و پنهانش میکنم…
آهسته سخن میگویم، مبادا خاموشش کنم…
میخواهم دورش طواف کنم…
میخواهم از پردهدَران جدا شوم…
پردهدَرها دیوارهای خانهٔ خدا را هم خراب میکنند تا حقیقت را بیابند… شمع میمیرد… آنها چیزی نمییابند…
چراغدان میدرخشد…
چراغدان تماشایی است…
میخواهم طواف کنم…
@mosavadeh
”وقتی نکوشیم امر ناگفتنی را بگوییم، هیچ چیز از دست نمیرود. بلکه امر ناگفتنی –به نحو ناگفته– در امر گفتهشده موجود است.“
@mosavadeh
آیا ما در انتخابهایمان حضور داریم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(متن زیر، یادداشتی است از صحبتهای یک دوست، که به گمانم در بین سخنهای این روزها، شنیدنیترین است)
انتخاب و آزادیِ انتخاب در دنیای امروز و فهمِ بشرِ امروز این طور است که باید حتماً گزینههای متعددی روی میز باشد تا انتخاب و آزادیِ انتخاب برای او معنا بدهد و ممکن بشود.
در این فضا انسان شروع میکند به تحلیل و آنالیز گزینهها؛ پارامترهایی را جلوی خودش میگذارد و آنها را بالا و پایین میکند تا «برترین» گزینه را پیدا کند و آن را گزینش کند. اما باید اندیشید آیا در این میانه انسانی حضور دارد؟ یا اینکه گویی در حقیقت انتخاب را پارامترها و ادله از پیش انجام دادهاند و انسان تنها ماشین و بردهای است برای تحلیل و یافتن گزینهای که بالاترین پارامترها را داراست؟
اگر به این انسان گفته شود تنها یک گزینه جلوی رویت است و باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی، این جمله هیچ معنایی برای او نمیدهد!
شاید در این فضا بتوان به رأیگیری و همهپرسی ابتدای انقلاب برای آری یا خیر نسبت به جمهوری اسلامی اندیشید، که چرا امام گزینههای مختلفی از انواع حکمرانی را برای رأیگیری در میان نگذاشت، بلکه تنها گفت: «جمهوری اسلامی؛ آری یا خیر؟». یعنی آیا میتوانید جمهوری اسلامی را انتخاب کنید، انتخابی که به معنای تندادن به بهترین و پرسودترین گزینه نیست، بلکه به معنای یافتن و برقرارکردن یک نسبت وجودی با یک پدیده است.
در انتخابات سال ۱۴۰۰ بحثی مطرح بود که چرا از همه طیفی نماینده در انتخابات وجود ندارد و گویی تنها یک گزینه روی میز است و اینگونه انتخابات، صوری و بیمعنی است. شاید بتوان این نحوه مواجهه را از سر همان درک و دریافت انسان امروزی از اختیار و انتخاب فهمید.
دربارهٔ این مسئله میتوان به ازدواج که در آن هم یک انتخاب صورت میگیرد فکر کرد؛ در ازدواج که ما صد یا هزار گزینه از هر نوع گزینهای جلوی خودمان نمیگذاریم تا -آنگونه که برای خرید از فروشگاههای اینترنتی به مقایسه میپردازیم- با فیلترکردنِ مشخصات و مزایای هر یک، بهترین و پرمایهترین گزینه را پیدا کنیم و دیگر چشمبسته و بدون یافتنِ همدیگر، با همان گزینه وصلت کنیم، بلکه جلو میرویم تا با یک نفر یک نسبت و گرهخوردگیای پیدا کنیم که این نسبت همان انتخاب است؛ انتخابی که ما را از گزینههای برتر و بهتر رها میکند.
عقیده و باور و ایمان هم در این عالم همین طور است؛ آدمها میخواهند با مشغولشدن به ادله و بررسیها و تحلیلها، درستترین و کاملترین باورها را گزینش کنند؛ در این مسیر تعلقی به چیزی پیش نمیآید، این باور نهایتاً میتواند یک اذعان یا اعتراف باشد اما چیزی که حاکی از گرهخوردگی وجودی و یافتن خود در چیزی باشد در میان نیست.
بشر امروز میگوید: «من چرا نمیتوانم پدرم را انتخاب کنم که چه کسی باشد؟» باید به او گفت یک گزینه جلوی رویت است؛ باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی.
بشر جدید این را جبر میداند، چراکه انتخاب و اختیار را در یک فضای نامحدود و انتزاعی میفهمد که آن انتخاب و اختیار درنهایت اگر هم صورت بگیرد یک انتخابی است که در آن تعلّق خاطر وجود ندارد، حال آنکه انتخاب حقیقی همان تعلّقپیداکردن است.
#انتخابات
چرکنویس
مناظرهٔ پزشکیان و جلیلی است؛ زبان جلیلی واقعاً عجیب است و آدم را به فکر فرو میبرد… مدام وسط مناظره به خودم میگویم: «پس چرا این جوری دارد حرف میزند؟!»
در فضای مجازی سیل تمسخر روانه شده که «جلیلی دارد مدام حرفهای پزشکیان را تأیید میکند و در استقبال و در تصحیح و تکمیل آنها حرف میزند! و احتمالاً مناظره را با جلسهٔ هماندیشی اشتباه گرفته!»…
شاید بسیاری از ما وقتی پای مناظره نشستیم احساس این را داشتیم که پای دِربی نشستهایم و الآن اگر تیم ما بر دیگری غلبه کند خوشحال و کامکار میشویم… اما جلیلی انگار که ککش هم نمیگزید که رئیس جمهور نشود! با این زبانش انگار داشت به ما میگفت: «آقا! من نمیخواهم با طرح مشهورات و تحلیلهای سیاسی شوهرعمّهای، از مردم رأی بگیرم! من نمیخواهم عالَم و آدَم را مقصّر و توطئهگر بدانم تا خودم منجی جلوه کنم… من واقعاً آمدهام تا شاید بتوانیم مسئله را درست پیدا کنیم و آن را درست طرح کنیم و راهِ حلش را بیابیم و در این مسیر همهٔ مردم خودشان را صاحبِ وظیفه و نقش بدانند و به میدان بیایند!» واقعاً جلیلی دستیابی به ریاست جمهوریِ با روشهای عوامفریبانه را فدای طرح این زبان و گفتمان کرد!
واقعاً هنوز دلم میسوزم که چرا این قدر جلیلی به پزشکیان حسن ظنّ داشت!
نمیدانم شاید کسی بگوید اصلاً جلیلی عُرضهٔ عوامفریبی را ندارد و این رفتارش از سرِ حسن او نیست و اتفاقاً ضعف اوست، یا شاید خیلی سادهاندیش است! میگویم: من قضیه را اینطور نمیبینم! یا لااقل قضیه را تأملبرانگیزتر از این میبینم که این طور راحت ماجرا را خلاص کنیم… بیشتر احساسم از این قضیه نزدیک به آن سخن علیست که به معاویه میگفت: «اگر تقوا در میان نبود، من هم فریبهایی مانند تو را بلد بودم!»
شاید ما قبل از این مناظرهٔ دونفره، انتظار مناظرهای مثل ۸۸ را داشتیم! اما جلیلی احمدینژاد نبود… جلیلی حتّی زاکانی هم نبود… شاید ما از تخریبها و مبهوتکردنهای زاکانی لذت بیشتری میبردیم… اما شاید در زبان جلیلی نجات بیشتری برای ما باشد…
وقتی جلیلی این طور حرف میزد یک لحظه نگاهم را برگرداندم و به باقی دوستانم که مناظره را میدیدند نگاه کردم، احساس کردم با این زبان جلیلی، این جلسهٔ مناظره نیست و ما هم طرفدار یک نامزد نیستیم و ما نمیتوانیم از غلبهاش خوشحال باشیم؛ انگار جلیلی مجبورمان میکند بنشینیم و با همدلی ببینیم مسئله و مشکل چیست و کمکی به قضیه بکنیم…
شاید گاهی -و شاید هم همیشه و در هر دور از انتخابات- در ضمیرمان نجوا شود که: «این بار اگر آنها غلبه کنند کار انقلاب ساخته است و بگذار این بار به هر طریقی شده مردم را قانع کنیم که به ما رأی بدهند و رأی ما غلبه کند و ما بر سر کار بیاییم، آن وقت کار را درست میکنیم…» و اینگونه در مناسبات قدرت و نسبت پوپولیستی با مردم میافتیم و به وضوح در این موقعیت ما از خود گفتمان انقلاب ناامیدیم و آن را آنقدر قدرتمند و ریشهدار نمیدانیم که بتواند مردم را همراه کند و البته مردم را هم آن قدر مؤمن به گفتمان انقلاب و آن قدر الهی نمیدانیم که بخواهند با شنیدن گفتمان انقلاب به آن دل بدهند! هم به مردم کافریم و هم به گفتمان اسلام و انقلاب… و در عوض به خودمان و تدبیرمان و روی کار آمدن خودمان بیشتر امیدواریم! من خوشحالم که نامزدی را میبینم که در یک قدمی قدرت، لااقل بیش از پیشینیانش امیدش به مردم و گفتمان انقلاب است نه غلبهٔ خودش… همان نسبتی که امام با مردم و انقلاب داشت که میگفت: «اگر من از انقلاب برگردم، مردم برنمیگردند» و انقلاب را معطّل خودش نمیدید امّا معطّل در صحنه بودن گفتمان انقلاب و به صحنه آمدن مردم میدید…
نمیخواهم زبان جلیلی را مقدس و بیعیب بدانم یا بگویم تمام اینها که گفتم در زبانش تماماً سریان و جریان دارد… اما آیا واقعاً شما خوشحال نیستید که یک نفر زبان احمدینژادی و زبان زاکانیای و زبان اصلاحطلبی را به میدان نیاورده و فارغانه میخواهد طرح درست مسئلهٔ کشور صورت بگیرد؟! آیا زبان این آدم تذکر و مایهٔ تأملی برای ما نیست؟ یا لااقل مژدهای؟
@mosavadeh
انسان با چه فهمی میتواند به استقبالِ درافتادگی، بیپایگی و گمگشتگیاش برود و در تاریکی و پرسش خانه بسازد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انسان عجیب است؛
وقتی دو لیوان را به هم بچسبانی، میگوییم به هم نزدیکاند و وقتی هر کدام را در مکانی جدا و بیربط بگذاری میگوییم دورند.
اما انسان چه؟ انسان هم همینطور است؟
میدانید؛ من گاهی خیلی دلم میخواهد -و فکر میکنم همه هم همینجورند- که در موقعیتی باشم؛ مثلاً حرفهای یک متفکر را بفهمم یا در نسبتی با یک شخصیت یا پدیدهای باشم، اما برای اینکه به مقصودم برسم چه میکنم؟ میروم و میچسبم به او، میروم و بست مینشینم دم خانهٔ آنجا و مدام ملتمسانه درش را میزنم… مدام میپرسم، مدام میجویم، مدام دستوپا میزنم…
میدانم که این تصویری که ترسیم کردم -و در جملهٔ «جوینده یابنده است / من طَلَبَ شيئاً و جَدَّ وجد، و مَن قرع باباً و لَجَّ ولج» بینمان متداول است- نزد ما تصویر استعاریِ ممدوح و زیبایی است و کمتر کسی به نقد و ستیز با این تصویر برخاسته. ولی خب، عجالتاً از شما میخواهم با من همدل شوید، شاید همیشه هم دستوپازدن و دربهدری خوب و بهجا نباشد.
یادم به شعر پروین میافتد:
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با مهر تو پیوندم زنند
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
ممکن است کسی بگوید «اصلاً چرا خدا فقر و مریضی و فقدان و حیرانی و دربهدری را به آدمها میدهد که بعدش بخواهد برطرفش کند؟ خب از همان اول این گرفتاریها را ندهد!» اما باید اندیشید چه وقت اوضاع انسان بهتر است؛ وقتی که همه چیز سرِ جایش است یا وقتی فقدانی در کار است؟ باید به «تا»هایی که در شعر گفته شد دقت کنیم؛ خصوصِ این «تا»ها مهم نیست برای همین پروین چندین و چند «تا»ی متفاوت میگوید… یک چیزی در این «تا»ها هست که بر انسان پدیدار میشود و نمیشود به آن اشارهٔ مستقیم کرد، فقط و فقط در موقعیتی بر انسان پدیدار میشود! در چه موقعیتی؟ ظلمت…
الله ولی الذین آمنوا، یخرجهم من الظلمات الی النور…
ما همیشه فکر میکنیم هوادارها و سینهزنهای همیشگی و کسانی که مدام خودشان را زیر نورِ یک موقعیت نگه میدارند، این افراد نزدیکترینها به آن چیز و آن موقعیت هستند، و شاید دلمان بخواهد جزء آنها باشیم و ما هم مدام زیر نور آن موقعیت بمانیم. اما چه کسانی به آنجا نزدیکاند؟ هواداران و مقیمان همیشگیاش؟ یا آنها که در ظلماتاند و یکسره زبان به تأیید آن چیز نمیگشایند، لکن منتظر پدیداری آنجایند و رو بهسوی آن نور دارند؟
مقیمان همیشگی یک موقعیت، بدل به مدعیان میشوند.
ما همیشه این شعر را میخوانیم:
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
چرا آخرِ مجلس با آنکه بهظاهر دورند، به شهدا و آن حقیقت نزدیکترند؟
سخن حاجقاسم به خاطرم میآید: «فرصتی که در دل بحرانها هست در خود فرصتها نیست…» شاید تنها انسان است که اینگونه است؛ در دل بحرانها فرصت و مجال بیشتری برای بودن دارد… اگر انسان را اینگونه نشناسیم و پدیدهها را اینگونه نبینیم، چطور میتوانیم این جملۀ تناقضآمیز را بگوییم که: «فرصتی که در بحران هست در فرصت نیست»؟
مدام فکر میکنم اگر حضرت ابراهیم، محکمِ محکم میدانست که خدا یکتا و منزّه است و این دانستنش را جدی میگرفت، آیا دیگر میتوانست با آنچه چشمش را گرفته بود همراه شود و واقعاً ستارهپرست شود و در این ظلمت فرو رود؟ و وقتی واقعاً ستارهپرست نمیشد، آیا دیگر میتوانست خدا را ببیند و بیابد؟
«پرسش» و «انکار» در ظاهر شبیهاند و مرز باریکی با هم دارند.
حرفم همین است؛ ما گاهی اجمالاً میدانیم حقیقتی در موقعیتی هست، و به همین خاطر دیگر نمیتوانیم از آن فاصله بگیریم و مدام به آن میچسبیم… و از همین رو به دورترین موقعیت با آن چیز میافتیم…
و بعد از مدتی هم یا صرفاً کنار آن چیزیم و گره و اتصالی بینمان نیست یا به ستیز و دشمنی با آن موقعیت برمیخیزیم…
باید از آنچه درست میدانیم دوباره و دوباره پرسش کنیم تا آن را زنده نگه داریم…
…
…
باورم نمیشود؛ در این ایام انتخابات، یک نفری که شاید کتابهای درستوحسابیای در حیطهٔ دین و فلسفه نخوانده بود -و با اینکه در ستاد یکی از نامزدها جایگاه مهمی داشت- میگفت: «اگر در این یکی دو هفته، خدا را نبینیم که ولمعطلیم و ضرر کردهایم!» خیلی عجیب بود که به پیروزی در انتخابات فکر نمیکرد و انتظار برای یک دیدار میکشید…
وقتی چهار سالم بود، یک روز دعوای بچگانهای با مادرم کردم. یک راه به ذهنم رسید؛ خودم را گم کردم! تا مادرم پیدایم کند… بیخبر رفتم و خودم را رساندم خانهٔ عمویم. مادرم که فهمیده بود من گم شدهام یکی دو ساعتی حیران در خیابانها با اشک روان دنبالم دویده بود… گریان و مأیوس به خانهٔ عمویم رسیده بود و فهمید من آنجایم؛ من را که دید یک چک خواباند در گوشم… من زدم زیر گریه و پشت زنعمویم پنهان شدم و مادرم که با استیصال هقهق گریه میکرد را نگاه میکردم؛ من بر مادرم پدیدار شدم و مادرم بر من و همدیگر را دوباره یافتیم…
قضیه همین است؛ باید خودمان را گم کنیم، «تا» خودمان را پیدا کنیم… باید خدا را گم کنیم، «تا» دوباره او را ببینیم… و باز هم همین و باز هم همین…
احساس گمگشتهبودن و خود را نشناختن یا احساس نداشتنِ خدا و ایمان و یقین، احساس بدی نیست؛ مقام انسان است…
چگونه و با چه فهمی میشود به استقبال ظلمات رفت؟ شاید بتوان گفت جواب انسان، خودِ در ظلمات ماندن و به تعبیر بهتر در پرسش ماندن است.
@mosavadeh
#پیوست
فاصلهگرفتنی که ما را نزدیک میکند و مجال به فراخواندهشدنمان میدهد…
چرا من وقتی خیلی نسبت به جواب دورم، احساس میکنم خیلی به آن نزدیکم؟ چطور حرفم را بگویم… چرا احساس میکنم جواب جلوی چشم آدمهاست ولی نمیتوانند آن را ببیند… بگذار بهتر بگویم؛ نه اینکه جواب بهراحتی قابل دیدن باشد، نه؛ «اما انگار آدمها خودشان کاری میکنند که دیگر نمیتوانند جواب را پیدا کنند»…
وقتی من خودم را گمگشته و در میان بیابانی مییابم -که شاید هر روز همین باشد- وقتی از گمگشتگیام منزجر میشوم و به این فکر میکنم و مشغول این میشوم که چطور میتوانم گمگشتگیام را برطرف کنم، خودم را در فروبستگی و بنبست عجیبی مییابم. من مینشینم و طرح میریزم که «خب آن را میگذارم اینجای زندگیام، این را تدارک میکنم و میافزایم به آنجای زندگیام و… و… و… و خب دیگر باید همه چیز ردیف و روال و سرِ جا و خوب باشد»، اما فردای روزی که این کارها را کردم، باز خودم را گمگشته مییابم!
چرا آنهایی که میخواهند به نور چنگ بزنند و آن را تصاحب کنند، دست خالی میمانند یا در نهایت به وادی مدّعیشدن میرسند؟
آیا این به حقیقت انسان ربط ندارد؟
و اما چرا وقتی جام تلخ گمگشتگی را تا آخر سر میکشم، و در تاریکی سکنا میگیرم ماهی یا ستارهای برایم پدیدار میشود؟ یا حداقل نسیمی از سویی میوزد؟
تفکر با صبر و شکر نسبت وثیقی دارد و دستشان در گردن همدیگر است؛ کسی که شکر ندارد آنچه را دارد نمیبیند و در سودای آن چیزی است که ندارد، کسی که صبر ندارد آنچه را دارد از کف میدهد و آنچه را میخواهد به دست نمیآورد، کسی هم که فکر نمیکند جوابی که به سویش روانه میشود را نمیبیند و جوابی را هم که میخواهد تدارک کند نمییابد… کسی که شکر و صبر و فکر دارد میتواند آنچه که میآید را دریابد.
کسانی که هولاند و حرص میزنند تا چیزی را بفهمند، چیزی نمیفهمند و کسانی که صبر میکنند و نسبت به آنچه روزیشان میشود شکر میورزند، میتوانند فکر کنند و بفهمند.
ما گاهی چیزی را که نمیفهمیم اعصابمان از دستش خرد میشود و با آن درگیر میشویم و هر قدر آن را بالا و پایین میکنیم میبینیم در کَتِمان نمیرود و نمیفهمیم منطقش چیست! و باز هم با آن دعوایمان میشود و باز هم درگیری… و چیزی از این روند حاصل نمیشود… من اینجا یک چیزی را فهمیدهام… اینکه نمیشود زوری فهمید! باید به سمت چیزی فرا خوانده شد! و فراخواندهشدن نیز با هزار بار درگیرشدن و سعی در نزدیکی به آن چیز حاصل نمیشود. باید از آن چیز فاصله گرفت! صبر نوعی فاصلهگرفتن است… فاصلهگرفتنی که بینسبتشدن نیست و از دیگر سو اراده برای تدارککردن هم نیست… گاهی نیز این فراخواندهشدن از سمتی و جایی دیگر -غیر از آن سمتی که ما حرص میزدیم از آن سمت تدارکش کنیم- رخ میدهد… یعنی مدام میخواهی یک بیان را از یک متفکر بفهمی اما نمیفهمی، ولی وقتی صبر کنی میبینی در جایی دیگر و از سویی دیگر که خیالش را هم نمیکردی، ناگهان به فهم آن چیز نایل میشوی…
عجیب نیست؟! اینکه اراده به فهمیدن و تدارک آن چگونه میتواند مانع فهمیدن بشود!
این مطلب در زبان دینی ما به رزق تعبیر شده، رزق دست خداست و بنده با حرصزدن نمیتواند آن را بیشتر کند، رزق نوعی پیشآمدن و فراخواندهشدن است، و بنده باید آن را از خدا بخواهد و انتظارش را بکشد و گاهی از سمتی که خیالش را نمیکند و من حیث لا یحتسب است برای او رخ میدهد… میگویند: شکر رزق را زیاد میکند، و این نه به خاطر اینکه خدا خارج از انسان ۱۰۰ تایش را بکند ۴۰۰ تا، بلکه تغییر کیفیتی در خود انسان رخ میدهد که میتواند رزقها را ببیند و آنها را دریابد… حرصزدن برای رزق و اراده برای تدارک آن نیز، به خاطر تغییر کیفیتی که در بودن خود انسان میدهد، رزق او را کم میکند…
@mosavadeh