eitaa logo
چرک‌نویس
137 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه «ترجمه» را دوست داشتم؛ مثل آشپزیِ حرفه‌ای است که در آن تک‌تک مزه‌ها مهم‌اند یا مثل موسیقی که به تک‌تک نواها و هم‌آغوشی‌شان توجه می‌شود یا مثلِ عطرسازی، که در آن به تک‌تک رایحه‌ها و نوسانشان در طول زمان دقت می‌شود و جالب آنکه از واژهٔ نُت در «نُت آغازین و میانی و انجامین» استفاده می‌کنند که -اگر اشتباه نکنم- بی‌تشبیه به موسیقی هم نیست. القصه، ترجمه هم برای من مثل آشپزی و موسیقی و عطرسازی است؛ اگر اندکی این ادویهٔ عبارات زیاد شود یا اگر آن نوای واژه‌ها کمی جلو و عقب شود یا اگر این رایحهٔ جملات سرِ جایش و به اندازه پراکنده نشود، کار خراب می‌شود. اما نه… نشد… این تشبیه‌ها هم فایده نداشت! ترجمه بیش از این‌هاست… ترجمه گویی دیدنِ نمایشِ خلق‌شدنی از عدم و سپس ساختن نمایشِ دیگرْخلق‌کردنی از عدم است! مواجهه با دو پرده از سیاهی؛ یکی در پس و دیگری در پیش! یک دست جام باده و یک دست زلف یار! عجب؛ عدم! همه چیز زیرِ سر اوست! کارگردانِ همیشه در پشتِ صحنهٔ این نمایش‌ها… نورِ صُوَرِ این فانوس خیال… نو ز کجا می‌رسد، کهنه کجا می‌رود… منشأ حیات و مرگ… ناصیهٔ چیزها به دست اوست… آدم‌ها می‌گویند و خودم نیز به خودم می‌گویم: این‌ها که می‌گویی را می‌فهمی؟ می‌گویم: تنها به قدری… من مترجمم! و این‌ها تألیف دیگری‌اند، من صاحب آن‌ها نیستم. بسا انسان‌ها که دربارهٔ اثری و نوشته‌ای، بیش از خود مترجم آن اثر آن را بفهمند… همهٔ ما مترجمیم، مترجمِ سخنِ یک مؤلف! می‌دانی؛ اگر عمیقاً به سخنان خودت گوش کنی، به حیرت خواهی افتاد که آیا تو داری آن‌ها را می‌گویی یا دیگری می‌گوید و تو می‌شنوی! اگر قضیه همین طور باشد (که ما می‌شنویم)، پس همهٔ ما مترجمیم و مؤلفی در میان ما نیست… می‌دانی؛ ایدئولوژی زبان سخن‌گفتن دارد اما هرمنوتیک گوش شنیدن. و گمان می‌کنم همهٔ قضیه همینجاست… ایدئولوژی چون ثروتمند مغروری، حاکم است و ساکن و مالک. هرمنوتیک فقیر و گرسنه است و متحیّر و آواره… اما پس چرا احساس می‌کنم در حقیقت ایدئولوژی از هرمنوتیک فقیرتر است؟ عجب! قرار نبود سخن به اینجا کشیده شود… شنیدن، همیشه کار را خراب می‌کند و سخن را به هرآنجا که بخواهد می‌بَرَد… حاکم اوست… عجب! پس نکند اگر دستِ گوش فقیرمان را به گدایی دراز کنیم، نجوای آنچه حقیقت می‌نامیمش را بشنویم؟ و نکند اگر آن نجوا را بشنویم، بفهمیم که آن چیز، چیزی ثابت و پیشینی و منفعل نبوده، بلکه جریانی است زنده و غیرمنتظره… و نکند در آنجا دیگر نتوان «شنیدن» را از «آن چیز» تمییز داد و جدا کرد؟ بیخیال! دوباره خیالاتی شده‌ام… بامدادِ ۱۳/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
سلام بر دوستان پدربزرگ بنده سحر امروز از دنیا رفتند. اگر ممکن بود حمد و سوره و طلب رحمتی از دل یا نماز لیلة‌الدفن بخوانید، لطف می‌کنید. نامشان قربانعلی بود ‌و نام پدرشان یدالله. (۲۰ آذر ۱۴۰۲)
نقطهٔ تاریکِ امکان، و مردمک‌های لرزان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داریم پینگ‌پونگ را دوبه‌دو بازی می‌کنیم، تیم ما ضعیف است، فاصلهٔ امتیازیمان زیاد شده و یک امتیاز مانده تا ما ببازیم. به رفیقم می‌گویم: «ببین؛ شاید احتمالِ بردنمون قریب به صفر باشه، اما امکان بردنمون همیشه هست و همیشه هم ۵۰-۵۰ست»… به چیزی که گفته‌ام کمی توجه می‌کنم، تعجب می‌کنم و یک‌دفعه از چیزی که گفته‌ام می‌ترسم. در دنیای احتمالات و پیش‌بینی و کنترل و تدبیر -که دنیای ماست-، بسیاری چیزها قطعی هستند و بسیاری چیزها نیز محال. اما اگر بیندیشی، همیشه امکان در کمین است! ما با «صفحهٔ» شلوغ و پلوغ و البته روشن‌گرِ احتمالات کار داریم و زندگی را با آن جلو می‌بریم. اما آنچه حقیقتاً با آن روبه‌روییم «نقطهٔ» امکان است، و راستش را بخواهی امکان هیچ‌وقت دستش را رو نمی‌کند و همیشه نقطه‌ای تاریک باقی می‌ماند. اما به من بگو این نقطهٔ همیشه تاریک موجبِ چه خواهد بود؟ ترس… ترسی همیشگی… وقتی هیچ‌وقت نمی‌توانی دستش را بخوانی و نمی‌دانی چه چیزی در انتظارت است. حتیٰ وقتی زیرِ پایت را محکمِ محکم کرده‌ای و احتمالات را با هم درانداخته‌ای و احتمالِ موفقیتت را به ۹۹/۹۹۹٪ رسانده‌ای، هنوز هم همان‌قدر ممکن است چیزی از نقطهٔ تاریک تو را به شکست بکشاند که ممکن است نکشاند و موفق شوی. اما دیگر موجبِ چیست؟ امید. امیدی همیشگی. وقتی هر چه طرح درانداخته‌ای و احتمال موفقیتت را حساب کرده‌ای به ۰/۰۰۱٪ رسیده‌ای، و آماده‌ای ناامیدِ ناامید شوی، همان قدر ممکن است چیزی از آن نقطهٔ تاریک برون آید و موفقت کند که ممکن است بیرون نیاید و شکست بخوری. می‌دانی قدیم‌ها فکر می‌کردم اینکه می‌گویند خوف و رجاء باید برابر باشد به این معنی است که این دو یک حالت روانی‌اند که باید مثل شیر و کاکائو یا چایی و آب‌جوش حواست باشد که نسبتش را ۵۰-۵۰ رعایت کنی. اما اکنون می‌فهمم تعادل خوف و رجا گویی از سرِ تساوی مقدارشان نیست، اصلاً ترکیبی و مقداری نیست. هر دوی این خوف و رجا از یک نقطه برمی‌خیزند و هر دو، دو روی یک سکه‌اند و برابری‌شان، ذاتی است نه مقداری. همان چیزی که موجب امید شده از همان جهتی که موجبِ امید شده موجب ترس می‌شود و همان چیزی که موجب ترس شده از همان جهتی که موجب ترس شده موجب امید می‌شود. امیدی همیشگی… و ترسی همیشگی… عین هم… چون امید داری، می‌ترسی. و چون می‌ترسی، امید داری. اما در دنیای احتمالات، امید و ترس یکی نیستند! مقداری‌اند! بر اساس چیزهایی و با تکیه بر چیزهایی، احتمال، زیاد می‌شود و امیدوار می‌شوی. و با تکیه بر چیزهایی دیگر، احتمال کم می‌شود و می‌ترسی. از اساس امید و ترس در اینجا ضدِ یکدیگرند و امید و ترسی هم‌آغوش و درهم‌پیچیده اینجا گیرت نمی‌آید؛ با امیدش خوش‌خیال و مغرور می‌شوی و با ترسش، مأیوس و خموده و خمیده! ما با موجودات سر و کار داریم و از همین رو با دنیای احتمالات! به چیزها تکیه می‌کنیم و بر اساس آن‌ها امیدوار می‌شویم یا مأیوس می‌گردیم! در این دنیا تهِ همه‌چیز می‌تواند روشن شود و هر قدر این دنیا و فرمول‌هایش برایمان جدی‌تر شوند، نتایج خوش‌خیال‌کننده و مأیوس‌کننده‌اش نیز جدی‌تر می‌شوند و قضیه جمع‌بندی و نتیجه‌گیری می‌شود؛ یا خوش‌خیالی و در نتیجه با همین فرمان با دندهٔ ۵ گاز دادن. یا یأس و در نتیجه خودکشی. آری؛ این دنیا در حقیقت امید و ترس ندارد؛ تنها خوش‌خیالی و یأس دارد. چرا کسی با نقطهٔ تاریک امکان کاری ندارد و زندگی‌اش را با آن جلو نمی‌برد؟ عجب افسانه‌ایست؛ «امید»ی است که عینِ ترس است و «ترس»ی است که عین امید است! پس شاید باید واژه‌ای دیگر به میان آوریم، چراکه ما زیاد بین امید و ترس سازش نمی‌بینیم، که حتی تضاد می‌بینیم. واژه‌ای دیگر به میان آید که بگوید نسبتی هست که نه امید است و نه ترس اما از آن‌ها خالی نیست. نزدیکترین واژه چیست؛ شاید «انتظار»… آدمِ منتظر نه خوش‌خیال است و مطمئن که چیزی فرا می‌رسد، و نه بیخیال یا مأیوس است که رو برگرداند. کسی که وسط اقیانوس در حالِ غرق‌شدن است و دیگر هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آید… از طوفان و دریا می‌ترسد… که او را بکشد! اما عجیب است؛ دقیقاً به همان طوفان و دریا امیدوارست! که نجاتش دهد! لرزشِ مردمک‌های آن شخص که به طوفان خیره شده، نه امید است، نه ترس. چیزی دیگر است که ما در این روزمرگی‌ها و زندگی‌های قابل پیش‌بینی از درکش عاجزیم… حافظ می‌گفت: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل / کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل‌ها… می‌دانی وسطِ آن پینگ‌پونگ وقتی به این حرف فکر کردم و ترسیدم، یک لحظه بی‌لفظ درون خودم گفتم: «خانه‌اش همینجاست! این خدایی که می‌گویند، باید همین‌جاها باشد! در همین خانه! نشانی‌اش که درست است؛ هم ترسناک است هم امیدوارکننده… سلطان است… ملک واحد قهّار…» …
… از امام صادق (ع) کسی پرسید: خدا کیست؟ فرمود: تا به حال شده در طوفان دریا گیر بیفتی و به نقطه‌ای امید ببندی؟ گفت: آری. فرمود: خدا اوست… آن مردمک‌های لرزان… پا در هوا و در حال سقوطی ابدی… رهاشده وسطِ اقیانوس… آیا زندگی‌کردن با خدا، همین نقطه است؟ چگونه می‌شود در این نقطهٔ جان‌فرسا و جان‌افزا دوام آورد؟ مغربِ ۲۵/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
رهاشدگی میان اقیانوس ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (۲) می‌دانی؛ دلم می‌خواهد چیزهایی و هویتی را جفت و جور کنم و به آن‌ها تکیه کنم، و از این احساس معلّق‌بودن محض و پادرهوایی و سقوط مستمر و ابدی جانکاه خارج شوم. و با این کار، آدم‌های دیگر را هم از بلاتکلیفی در نسبت با خودم خارج کنم و این همه ابهام و پادرهواییِ آن‌ها در نسبت و رابطه با خودم را بزدایم، و البته از خودم نیز… خسته شدم والله… معلم ابتدایی‌مان برای تنبیه می‌گفت برویم جلوی کلاس و دو دست و یک پایمان را بالا نگه داریم؛ آری معلق‌بودن، می‌تواند تنبیه باشد. اما من چه گناهی کرده‌ام و چه پایی را از کدام گلیم درازتر کرده‌ام که محکوم شده‌ام به یک سقوط بی‌انتها… به پا در هوا بودن… به وسط اقیانوس افتادن… دلم می‌خواهد به پدر و مادرم تکیه کنم، به خانواده‌ام، به فامیل‌هایم، به دوستانم، به هویتی که برای خودم قائل شده‌ام، به شغلی که انتخابش می‌کنم، به اهدافی که برای خودم گلچین می‌کنم، به مرام و مسلک و طرز رفتاری که خوشم می‌آید، به طیف و گروه و دسته‌ای که شبیهشانم یا قبولم دارند… اما نمی‌توانم… چه گناهی کرده‌ام؟ مولوی می‌گوید: هوشیاری مال این جهان نیست و مال آن سوست. و ستون این عالم غفلت است. می‌گوید یک ذره هوشیاری از آن جهان به این سو ترشح می‌کند تا آدمیان همدیگر را نابود نکنند، اما اگر بیش از حد شود ستون این عالم را می‌شکند و زندگی ناممکن می‌شود. ما همیشه هوشیاری را می‌ستاییم و غفلت را می‌نکوهیم. اما آیا می‌شود هوشیار شد و زندگی کرد؟ می‌دانی؛ آدمی که فردا صبح یک چک میلیاردی دارد که اگر نتواند جورش کند باید برود زندان و هیچ راهی به خلاصی از این وضع نمی‌یابد، آیا می‌تواند بنشیند و پاسور یا کتان یا منچ بازی کند؟ اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ. کسی که می‌داند فردا اعدام خواهد شد، آیا می‌تواند بازی کند؟ دیده‌اید که آدم بزرگ‌ها نمی‌توانند در یک سری از بازی‌های بچه‌گانه شرکت کنند، چون نمی‌توانند خود را به غفلت از شدّت بازی‌گونه بودن آن بزنند و در آن بازی حاضر شوند، در عوض در بازی تفاخر و تکاثر خودشان غوطه‌ورند. یا دیده‌اید آدم‌هایی که ازدواج می‌کنند چگونه زندگی برایشان جدّی می‌شود؟ چون احساس حضور جدی‌ای در بازی جدیدی که به آن وارد شده‌اند می‌کنند. کاش راهی به غفلت باشد اما هر چه کردم راه چندانی نمی‌یابم. بیا فعلاً بپذیریم راه چندانی به غفلت نیست، چگونه می‌شود با این هوشیاری جانکاه سر کرد؟ چگونه می‌شود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟ می‌دانی فرقش چیست؟ فرقش با بقیهٔ دوام‌آوردن‌ها و صبرکردن‌ها چیست؟ این است که ما همیشه از چیزی فرار می‌کردیم به چیزی، و از چیزی گسسته می‌شدیم با تکیه‌کردن به چیزی دیگر. اما اکنون باید بِایستی، بی‌هیچ تکیه‌گاهی؛ باید بیفتی وسط اقیانوس و دوام بیاوری. چگونه می‌شود وسط اقیانوس افتاد و دوام آورد؟ ۲۳/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
محراب ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (۳) صدای حافظ می‌آید… «نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد» گویی حافظ جلویم نشسته و می‌گوید: «اِ! حاجی، مگه ساغر نمی‌گیری؟! پس چه طوری می‌خوای تحمل کنی؟!» می‌گویم: اِ! یعنی کاری که من می‌کنم و این موقعیت، جنگِ با قضاست و من خبر ندارم؟ پس یعنی ما در این جنگ شکست‌خورده و محکومیم و نمی‌شود با این نقطه جنگید؟ باید پذیرفتش و ساغر گرفت؟ خب پس تو را به خدا بگو، ساغر چیست حافظ جان؟ کجاست؟ حافظ! آیا تو می‌دانی آدم‌ها چه طور زندگی می‌کنند؟ که به من هم بگویی… به طریقِ نصیحتگوی رندان زندگی می‌کنند؟ با جنگ با قضا؟ چه طور می‌توانند به این‌گونه زندگی ادامه دهند؟ بابا! مگر سهل است پذیرفتن قضا و در انتظار آن نشستن؟ من می‌خواهم چیزی داشته باشم که با آن به مصاف این جهان بروم، یا لااقل گوشه‌ای را بگیرم و جای خودم را داشته باشم… اما چرا این جهان هیچ چیز به من نمی‌دهد و هر چه دارم را از من می‌کَنَد و فقط محکومم می‌کند؟ بابا پذیرفتن فقر ابدی مگر راحت است؟ می‌دانی من فقرم را می‌فهمم و حال باید بی‌هیچ‌چیز شروع کنم به قدم برداشتن… خب معلوم است که طفره می‌روم! مثل این است که روی قلهٔ هیمالیا ایستاده‌ایم و یکی ایستاده و می‌گوید تو بپر در درّه، من هوایت را دارم… بابا! خب می‌خواهی من طفره نروم و بپرم؟! حافظ می‌گوید: خب می‌خواهی چه کار کنی؟ همان بالا بمانی؟ می‌گویم: خب نه… نمی‌شود که آن بالا ماند… می‌گوید: خب پس بپر! می‌گویم: آخر با کدام عقل جور در می‌آید؟ چرا بپرم؟ چه طور بپرم؟ چه چیزی در انتظارم است؟ می‌گوید: نمی‌دانم! و نخواهی توانست دانست! می‌گویم: لعنت بهش! نمی‌شود! می‌گوید: همین است! با هیچ عقلی جور در نمی‌آید! اما با ساغر می‌شود پرید… می‌گویم: پس تو را به خدا بگو آن ساغر چیست؟ اندکی نداری؟ چیزی نمی‌گوید… … … … بلند می‌شوم که بروم… می‌پرسد: می‌روی سوی محراب؟ می‌گویم: آری… می‌خندد و زیر لب زمزمه می‌کند: شه چو عجز آن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید رفت در مسجد سوی محراب شد سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد شبِ ۲۷/۹/۱۴۰۲ @mosavadeh
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجی شمارهٔ ما رو گم کردی؟…
شمعِ مستور ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شمع، تاب عریان‌شدن ندارد… تاریکی فراگیر است و گستریده… از هر سو می‌آید؛ نه از پیش، نه از پشت، که از درون… شمعِ عریان را با یک نسیم خاموش می‌کند… شمع، دیگر نمی‌خندد… و دیگر اشک نمی‌ریزد… شمع، آنگاه که پوشیده است روشن می‌ماند… چراغدان نور می‌دهد یا شمع؟ عجب افسانه‌ایست… کمشکاةٍ فیها مصباح، المصباحُ فی زجاجة، «الزجاجةُ کأنّها کوکبٌ دُرّی»… شمع را در چراغدانِ سینه می‌گذارم و پنهانش می‌کنم… آهسته سخن می‌گویم، مبادا خاموشش کنم… می‌خواهم دورش طواف کنم… می‌خواهم از پرده‌دَران جدا شوم… پرده‌دَرها دیوارهای خانهٔ خدا را هم خراب می‌کنند تا حقیقت را بیابند… شمع می‌میرد… آن‌ها چیزی نمی‌یابند… چراغدان می‌درخشد… چراغدان تماشایی است… می‌خواهم طواف کنم… @mosavadeh
”وقتی نکوشیم امر ناگفتنی را بگوییم، هیچ چیز از دست نمی‌رود. بلکه امر ناگفتنی –به نحو ناگفته– در امر گفته‌شده موجود است.“ @mosavadeh
آیا ما در انتخاب‌هایمان حضور داریم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (متن زیر، یادداشتی است از صحبت‌های یک دوست، که به گمانم در بین سخن‌های این روزها، شنیدنی‌ترین است) انتخاب و آزادیِ انتخاب در دنیای امروز و فهمِ بشرِ امروز این طور است که باید حتماً گزینه‌های متعددی روی میز باشد تا انتخاب و آزادیِ انتخاب برای او معنا بدهد و ممکن بشود. در این فضا انسان شروع می‌کند به تحلیل و آنالیز گزینه‌ها؛ پارامترهایی را جلوی خودش می‌گذارد و آنها را بالا و پایین می‌کند تا «برترین» گزینه را پیدا کند و آن را گزینش کند. اما باید اندیشید آیا در این میانه انسانی حضور دارد؟ یا اینکه گویی در حقیقت انتخاب را پارامترها و ادله از پیش انجام داده‌اند و انسان تنها ماشین و برده‌ای است برای تحلیل و یافتن گزینه‌ای که بالاترین پارامترها را داراست؟ اگر به این انسان گفته شود تنها یک گزینه جلوی رویت است و باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی، این جمله هیچ معنایی برای او نمی‌دهد! شاید در این فضا بتوان به رأی‌گیری و همه‌پرسی ابتدای انقلاب برای آری یا خیر نسبت به جمهوری اسلامی اندیشید، که چرا امام گزینه‌های مختلفی از انواع حکم‌رانی را برای رأی‌گیری در میان نگذاشت، بلکه تنها گفت: «جمهوری اسلامی؛ آری یا خیر؟». یعنی آیا می‌توانید جمهوری اسلامی را انتخاب کنید، انتخابی که به معنای تن‌دادن به بهترین و پرسودترین گزینه نیست، بلکه به معنای یافتن و برقرارکردن یک نسبت وجودی با یک پدیده است. در انتخابات سال ۱۴۰۰ بحثی مطرح بود که چرا از همه طیفی نماینده در انتخابات وجود ندارد و گویی تنها یک گزینه روی میز است و این‌گونه انتخابات، صوری و بی‌معنی است. شاید بتوان این نحوه مواجهه را از سر همان درک و دریافت انسان امروزی از اختیار و انتخاب فهمید. دربارهٔ این مسئله می‌توان به ازدواج که در آن هم یک انتخاب صورت می‌گیرد فکر کرد؛ در ازدواج که ما صد یا هزار گزینه از هر نوع گزینه‌ای جلوی خودمان نمی‌گذاریم تا -آن‌گونه که برای خرید از فروشگاه‌های اینترنتی به مقایسه می‌پردازیم- با فیلترکردنِ مشخصات و مزایای هر یک، بهترین و پرمایه‌ترین گزینه را پیدا کنیم و دیگر چشم‌بسته و بدون یافتنِ همدیگر، با همان گزینه وصلت کنیم، بلکه جلو می‌رویم تا با یک نفر یک نسبت و گره‌خوردگی‌ای پیدا کنیم که این نسبت همان انتخاب است؛ انتخابی که ما را از گزینه‌های برتر و بهتر رها می‌کند. عقیده و باور و ایمان هم در این عالم همین طور است؛ آدم‌ها می‌خواهند با مشغول‌شدن به ادله و بررسی‌ها و تحلیل‌ها، درست‌ترین و کامل‌ترین باورها را گزینش کنند؛ در این مسیر تعلقی به چیزی پیش نمی‌آید، این باور نهایتاً می‌تواند یک اذعان یا اعتراف باشد اما چیزی که حاکی از گره‌خوردگی وجودی و یافتن خود در چیزی باشد در میان نیست. بشر امروز می‌گوید: «من چرا نمی‌توانم پدرم را انتخاب کنم که چه کسی باشد؟» باید به او گفت یک گزینه جلوی رویت است؛ باید بتوانی همان را «انتخاب» کنی. بشر جدید این را جبر می‌داند، چراکه انتخاب و اختیار را در یک فضای نامحدود و انتزاعی می‌فهمد که آن انتخاب و اختیار درنهایت اگر هم صورت بگیرد یک انتخابی است که در آن تعلّق خاطر وجود ندارد، حال آنکه انتخاب حقیقی همان تعلّق‌پیداکردن است.