eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #تبدیل_امر_و_نهی_به_مشورت 💠 خانم‌ها دقت کنید یکی از قالبهای #کلامی که برای مردان خوشایند نیست و #اقتدار او را خدشه‌دار می‌کند دستوری و تحکّمی حرف زدن است. 💠 بهترین کار‌ این است جملات امری یا دستوری خود را به #مشورت و نظر خواهی تبدیل کنید. 💠 مثلا بجای اینکه به مردتان بگویید: "کمد رو #بذار این طرف اتاق!" بگویید: "نظرت چیه کمد رو #بذاریم اینجا؟" کلمه‌ی نظرت چیه و امثال آن را فراموش نکنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #بی_نظمی_در_بیان_خانمها 💠معمولا زنان براي بيان مشكلاتشان #نظم منطقي ندارند و پس از بیان يك مشكل، بلافاصله به سراغ مشكل بعدي مي‌روند. و اگر حس کنند مردشان، حرفهايشان را نمي‌فهمد بيش از پيش #افسرده مي‌شوند. 💠لذا مرد عاقل از بی نظمی در بیان مشکلات توسط همسرش #عصبانی نمی‌شود. 💠 بهترین کار توسط مرد در این مواقع این است که دقایقی را با دقت برای خانمش #گوش باشد و حتی در بین گلایه‌ها او را همراهی و تایید کند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سریع ماشینو زدم کنار و محکم ترمز کردم. باز سیم هام قاطی کرده بودن. عاطفه با چشمای گشاد نگاهم می کرد. - عاطفه خانم شما برو عقب بشین ... امین بیاد جلو ... فکر کنم قضیه رو درک کرده بود. عاطفه- چشم ... از چهره ی امین مشخص بود نفهمیده قضیه چیه. عاطفه پیاده شد. امین اومد جلو و جاهاشونو باهم عوض کردن. یه نفس عمیقی کشیدم و باز راه افتادم. آهاان حالا شد ... حالا فقط من میتونم ببینمت کوچولو ... جات خوبه ... طفلک فکر می کرد عصبانیم. نگاهش کردم. از تو آئینه براش زبون درآوردم. یه چشم غره بهم رفت و دراز کشید رو صندلی عقب. ای بابا ... آروم خوابید. گاهی با امین صحبت می کردیم و گاهی ساکت بودیم. شاید حدود یه ربع مونده بود به کاشان. - امین جان ... میتونی دستتو دراز کنی از پشت یه دستمال بهم بدی؟ سرشو چرخوند عقب. دوثانیه نشده چرخید دوباره جلو شروع کرد به گشتن جیباش. - عقب هست امین- بله ... عاطفه خانوم دراز کشیده شاید دوست نداشته باشد اینطور بیبینمش ... آهان ایناهاش ... یه دستمال ازجیبش کشید بیرون و داد دستم. امین- تمیزس ... هنگ کرده بودم. واقعا خوشم اومد از کارش. با همین یه جمله اش همه حساسیتی که روش داشتم از بین رفت. مطمئن شدم که نگاه بد نداره. - امین عجله نداری واسه رفتن به دانشگاه که؟ امین- نه ... چطور؟ - هیچی اخه می خواستم امروز و فردا رو یکم بگردیم ... پس فردا اونجاییم ... امین- من که عجله ندارم ... فقط مزاحم شوما نباشم ... میتونم خودم از همینجا ماشین بیگیرمو برم ... - نه بابا ... این چه حرفیه ... مزاحم چیه ... امین- باز ببخشید ... - این حرفا چی چیس موگوی پسر؟ خندیدیم. وارد شهر کاشان شدیم. همه جا رو خوب بلد بودم ولی باز راهنما گرفتیم. تا وقتی که جایی بایستیم عاطفه رو بیدار نکردم. تا انتخاب کردیم و اولین بازدیدمون باغ فین شد. امین پیاده شد. طبق معمول موهام اینا رو مرتب کردم و پیاده شدم. در عقب ماشین رو باز کردم. از اونطرفی که عاطفه سرشو گذاشته بود. خم شدم تو ماشین. مقنعه اش نا مرتب شده بود. یکم نگاهش کردم. بی اراده لبخند اومد رو لبهام. پیشونی اش رو بوسیدم. سرم بردم کنار گوشش و آروم گفتم. - عاطی خانومم ... پاشو وقت خوش گذرونیس ... چشاشو باز کرد و نگاهم کرد. چند سانت سرم رو بردم عقب. فقط چند سانت. چشماشو مالید. دلم داشت ضعف می رفت واسش. عاطفه- سلام ... اینجا کجاست؟ یه چشمک بهش زدم. - پاشو بریم خودت میبینی ... نگاهم کرد. خیره شدم تو چشماش. داغ شدم باز. سرم رو بردم جلو ویه بوسه کوچولو و سریع رو لبهاش زدم. از حجالت مقنعه اش رو کشید روی صورتش. سرم رو بردم بیرون و بلند خندیدم. - پاشو ... پاشو بیا کوچولوی خجالتی ... از دست تو اختیار زن خودمم ندارم ... ای خداا ... بلند شد نشست. مقنعه اش رو مرتب کرد. اومد بیرون و چادرش رو سر کرد و سریع از تو کیفش عینک دودی من رو درآورد. - نمیخوام ... تو چرا به حرف من گوش نمیدی؟ عاطفه- من کی به حرف تو گوش ندادم؟ - چرا بوسم نمی کنی؟ لبو شد. شیطونه میگه سرم رو ببرم جلو و همه آبرومو به باد بدما. عینک رو ازش گرفتم. ماشینو قفل کردم. راه افتادم. امین هم یه عینک درارود و گذاشت روی چشماش. عاطفه بینمون راه می رفت. تا عصر همه جا رو گشتیم و کلی بهمون خوش گذشت. عصر راه افتادیم سمت شیراز. به یه هتل پیدا کردیم. شب رفتیم حافظیه. هیچ کدوم از اینجاها رو نیومده بود. کلی ذوق و شوق داشت. انصافی واسه من هم یه حال دیگه داشت این سفر. هرچند بارها اومده بودم. شام رو هم همون اطراف خوردیم و قدم زنون برگشتیم تو هتل. امین به اصرار خودش روی کاناپه خوابید. ماهم توی اتاق. عاطفه رفت دوش گرفت. من هم که حسابی خسته بودم دراز کشیدم. چشمامو بستم. صدای باز و بسته شدن دراتاق روشنیدم. بعدش صدای خش خش شنیدم. داشت لباساشو اینور و اونور می کرد. باز چشمامو بستم. یه کم بعد از بالا پائین شدن تشک تخت فهمیدم که نشست. دراز کشید کنارم. ای جوونمممم ... دیگه ازم فرار نمی کرد ... بذار ... بذار خانومم ... وقتی برگشتیم خونه اگه گذاشتم دیگه پاتو بذاری تو اتاق خودت ... تا ابد خانوم خودمی ... اصلا ... استغفرالله بی قرار شدم باز. میخواستم برگردم بغلش کنم که دستش حلقه شد دور گردنم. هنوز چشمام بسته بود. قلبم هری ریخت. صورتش رو چسبوند به صورتم و خودشو چسبوند بهم. عاطفه- محمد خوابی؟ جوابشو ندادم. امیدوار بودم از صدای این قلب بی قرارم که جاش واقعا تنگ شده بود نفهمه بیدارم. دیگه چیزی نگفت. چند ثانیه بعد بازم خودش رو نزدیکتر کرد بهم. صورتش رو صورتم گذاشت. قلبم افتاد تو پاچه ام. صورتش رو روی ته ریشام می کشید. یکم ایستاد. دوباره شروع کرد به کشیدن گونه اش روی گونه ام. حرارت بدنم یه ریز داشت می رفت بالا. صدای قلبم داشت گوشم رو کر می کرد. من همینطوری به قدر کافی دیوونه و بی قرارش بودم. با این کارش دیگه واقعا اختیار داشت ا
ز دستم در می رفت. آخه دختر نکن لامصب ... نکن ... نمی فهمی من دارم جون میدم با این کارت؟ من به اندازه کافی دیوونه ات هستم ... عاشقتم لعنتی ... عاشقتم ... از حونمم بیشتر دوستت دارم ... نکن لامصب ... کنترل اینهمه عشق واسم سخته ... با این کارت داری زنجیریم می کنی ... آخه نمیگی من کار دستت میدم؟ هنوز داشت به کارش ادامه می داد. انگشتاش که روی گردنم بود بدجور داشت حالم رو خراب می کرد. دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم. یهو چرخیدم سمتش. ترسید. یکم خودم رو بلند کردم. یه دستم رو گذاشتم اونطرفش و محاصره اش کردم میخوای اذیت کنی؟ آره وروجک؟ خندید. چال لپاش ... برق چشماش ... دیوونه شده بودم. خدا امشبو بخیر کنه. - چرا؟ اخه چرا؟ باز خندید. داشت بیچاره ام می کرد. به ولای علی من اونقدر جلوی تو محکم نیستم کوچولو. سرشو بلند کرد و گونه ام رو بوسید. هنگ کردم. نه نفس می کشیدم نه صدای قلبم رو می شنیدم. فقط زل زده بودم بهش. دستشو دور گردنم حلقه کرد. بازم سرشو بلند کرد و گونه دیگه ام رو بوسید. کم مونده بود سکته کنم دیگه. واقعا کم مونده بود. اولین بار بود که با اراده خودش ... حلقه دستاشو از دور گردنم باز نکرد. فقط با لبخند خوشگلی نگاهم می کرد. - نکن لامصب اینکارو بامن ... نکن دختر ... نکن ... دراز کشیدم کنارش و محکم کشیدمش تو بغلم. بی امان و دیوانه وار سر و صورتش رو می بوسیدم. هنوز دستش دور گردنم بود. همه احساسم بهم می گفت که اگه ازش میخواستم مال من بشه ازش نه نمی شنیدم. ولی نخواستم. همه توانم رو به کار بستم تا خودم رو کنترل کنم. میخواستم اول روح و قلبش مال من بشه. پس خودم رو کنترل کردم. شیرینترین شب زندگیم بود. یه اطمینان هایی تو دلم به وجود اومد که عاطفه به من حس هایی داره. فقط خدا کنه برادرانه نباشه ... خداکنه ... اونقدر بوسیدمش که از خستگی خوابم برد. صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم. چشمامو باز کردم. دست دراز کردم و خاموشش کردم. چشمای عاطفه باز بود. هنوز دستاش حلقه بود دور گردنم. شیرین ترین حس دنیا بود واسم. لذت می برم. - صبح شما هم بخیر بانو ... خندید. نمیدونم چرا فقط نگاهم می کرد. می خواست دستاشو ازم جدا کنه. - نه ... دیگه دستاشو برنداشت. خیره شدم تو چشماش. یکم چشم تو چشم نگاهم کرد. بعد به موهام. اومد پائین به پیشونیم نگاه کرد. اومد پائینتر به ابروهام. بعد دوباره خیره شد تو چشمام. ازش چشم نمی گرفتم. نگاهش رفت رو بینیم. داشت صورتم رو تجزیه و تحلیل می کرد انگار. نگاهش رفت پائین تر ... روی لبهام ... زبونم رو کشیدم رو لبهام. تغییر رنگشو حس می کردم. نگاهشو از لبهام گرفت ولی چند ثانیه بعد دوباره بهشون خیره شد. کیف می کردم. آروم دم گوشش گفتم. - خب کوچولو اگه دلت میخواد بیا جلو دیگه ... نگاهشو باز دوخت به چشمام. لبو تر شد. آخ گرسنه ام شد. یه چشمک زدم بهش. سرشو فرو کرد تو گردنم و از خجالت صورتشو قایم کرد. فشارش دادم به خودم. آهی کشیدم. - تو حسرتشو میذاری به دل من آخر سر ... چند دقیقه تو همون حالت موند. باز فشارش دادم. - دلت میخواد؟ آره شیطون؟ نوچی کرد و بیشتر سرشو فرو کرد. خندیدم. - چرا میخواد ... کوچولوی خجالتی ... بیا بالا ... بیا ... سرشو اورد بالا. سریع واسم زبون درآورد و فرار کرد و رفت بیرون. دست فرو کردم لای موهامو خندیدم. - اینم از زن ما ... سرجام نشستم. لبخند از لبام نمیرفت. از تخت اومدم پائین. - کوچولو خوب بلدی دلبری کنی ... کاش منم بلد بودم و میتونستم دل تو رو ببرم ... داشتم پتو رو تا می کردم که در به شدت کوبیده شد. سریع چرخیدم. عاطفه اومده بود تو و دربسته بود. دستشم جلو دهنش بود. - چی شده؟ عاطفه- خاک به سرم ... همینطوری پریدم بیرون و عین احمقا ایستادم جلو تلوزیون دارم کانالا رو اینور اونور می کنم ... - خب چیه مگه؟ عاطفه- آبروم رفت دیگه ... اصلا حواسم نیست امین بیرونه ... یهو دیدمش پریدم هوا ... ابروهام گره خورد به هم. یه تیشرت پوشیده بود. یکم تنگ بود. موهاشم دورش ریخته بود و شلوار لی پاش بود @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 ابراز #پشیمانی از ازدواج با همسر 🔴 #استاد_عباسی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
خداوندا بدون نوازشهای تو بدون مهر و محبت تو بدون عشق تو میان دست های زندگی مچاله میشویم مهربانیت را از ما نگیر شبتون لبریز از آرامش @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
روز نو مبارک 🌸🍃 بیدار شو و به خدا سلام کن🌸🍃 بدنیا سلام کن 🌸🍃 نفس عمیق بکش🌸🍃 هوا مال توست 🌸🍃 آرامش، لبخند😊 امید همه مال توست😇 زندگی زیباست 🌸🍃 سلام سلام سلام 😊✋ روز بخیر دوستان خوبم 🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕از همين امروز تلاش كنيد تا در پنج زمينه ي زير، هر روز حداقل يك درجه پيشرفت كنيد. ➖تسلط بر جسم: ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگي به ظاهر بدن، ترك سيگار، قهوه و وابستگي هاي جسماني ديگر. ➖ تسلط بر هيجانات: خشم، پرخاشگري، عصبانيت، افسردگي، دمدمي مزاجي، نااميدي، خوشي هاي بي اساس، لذت جويي با پيامدهاي منفي. ➖ تسلط بر مسائل مالي: تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالي زندگي. ➖تسلط بر زمان: مديريت زمان، جلو افتادن از برنامه ها، پيگيري كارها و به موقع عمل كردن. ➖تسلط بر روابط: مديريت روابط بين فردي و اجتماعي خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهاي ديگر). 👈🏻زندگي درصدف خويش گهر ساختن است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ خیلی وقت ها دلیلِ اینکه بعضی ها بیش از حد مهربان هستند از مهربان بودنِ آنها نیست بلکه از اینجا می آید که آنها خودشان را جایِ آن شخص می گذارند. مثلاً بچه ای که گریه می کند و از پدر و مادرش می خواهد که به یک فقیر پول بدهند به این خاطر است که خودش یا پدر و مادرش را جایِ آن فقیر می گذارد که کسی به آنها پول نمی دهد و این موضوع ظاهراً مهربانی به نظر می رسد اما در حقیقت محبت و مهربانی نیست بلکه وحشت است و می دانیم که آدمها به دو دلیل به دیگران می چسبند یکی محبت و دیگری وحشت. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مشخصه زنی که شخصیتِ هیجانی_نمایشی دارد این است که معتقد است همه مردها خیانتکار هستند و چون از نظرِ او همه مردها خیانتکار هستند پس سراغِ مردی می رود که احتمالِ خیانت کردنش خیلی کمتر است مثلاً یک آدمِ مُوَجه یا یک مردی که سنش خیلی بالاتر از خودش باشد و... زنی که شخصیتِ هیجانی_نمایشی دارد از وحشتِ اینکه شوهرش به او خیانت کند همیشه می خواهد یک دری برای خروج داشته باشد و معمولاً هم عشق هایش اَلَکی خَرَکی است الکی خرکی یعنی چه ؟ مثلاً فرض کنید در حالیکه تحصیلات برایش مهم است می رود سراغ آدمی که درس نخوانده است یا با اینکه تمیزی و پاکیزگی برایش مهم است می رود سراغ یک آدم کثیفی که بو می دهد یا با اینکه مسائل مالی برایش اهمیت دارد می رود سراغ یک آدمِ گدا که تازه باید خودش کار کند تا زندگیِ او را هم بچرخاند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال929 سلام خانمی هستم 33 ساله دوازده ساله ازدواج کردم با شوهرم خیلی تفاوت فرهنگی داریم من شاغلم ایشون کار ندارن فقط بهونه میکنن درس میخونن ول.ی درس را هم درست حسابی نمیخونن دو تا فرزند داریم الان دیگه نمیتونم تحمل کنم از یه طرف فرهنگ های مختلف اخلاقهای نادرستش را از طرف دیگه بیکاری و بی خیالیش را ...هیچ فکری برا اینده خودمون و بچه ها نداره فقط فکر دیگرون امروز این مهمونی بریم فردا مهمون داشته باشیم ..من دیگه صبرم تموم شده ..راهی برام بگین...کاری کرده اصلا از زندگیم سیرم پیش مشاور نمیره ..نمیدونم واقعا چکار باید بکنم.. پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده باسلام خواهر خوبم الان درست ۱۲ سال از انتخاب شما گذشته وبه نظرم الان اون زمانی که میگن باید چشمت رو ببندی وخیلی چیزهارو نبینی!دقیقا قبلاز ازدواج هست که وقتی طرف به عنوان خواستگار در خونه رو میزنه باید کاملا چشمها باز باشه واحساس کاملا تعطیل وبا عقل ومنطق باید همه جوانب رو در نظر گرفت که ایا طرف هم کفو اهست یاخیر چه از لحاظ فرهنگی چه تحصیلاتی وچه اقتصادی چه اعتقادی وچه اقتصادی چه سن و.... وبعد ازاینکه تحقیقات کامل کردین ودیدین همونه که میخواستیی یا نه اونوقت بگه بله ودیگه کلا چشمهاش رو ببنده ودیگه نقصی نبینه !چه برسه به شما که دوازده سال از زندگی مشترکتون گذشته وتازه دو دسته گل هم لطف خداوند به زندگی شماست که مسئولیت شما رو چند برابر کرده الحمدلله شما که دیگه خودت خانمی فهیم وتحصیل کرده اید واصلا نیازی به نصایح من نیست که ! خب همسرتون که مبلغی درامد داره خودتون هم که خدارو شکر درامدی دارید توصیه میکنم که جزء زنان صبور وسازگار باش که خودت میدونی که چقدر حسنه داره وچه اجرومزدی میبری والبته بدونه منت وابراز خستگی تاانشاالله این دوره سخت سپری بشه ومهمتر از ان اینکه فرزندان عزیز شما به واسطه این ناراحتی فی مابین اسیب روحی روانی نبینند چون مسئولیت سلامت انها از هر نوع به عهده شماست ومیدونی که مادری زیر پایش بهشت واقع شده که فرزندی صالح تربیت کند خاصه شما که اهل فضل هستی پس لطفا رضای خدارو در نظر بگیرید وزندگی وجوانی خودت رو با غر زدن ومنت نهادن ضایع نکن ودر لحظه زندگی کن وتوکل داشته باش چون رزاق رزق دیگریست نه من وشما مطمئن باش که با صبوری به همه چیز میرسی موفق باشی @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺